۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۵ صبح
العمل ات چیه »لیا هیس کرد .نمی خواستم تنفس کنم . این طور استفاده از جیکوب درست نبود ، حتی اگر خودش پیشنهاد داده بود . اما نمی توانستماز منطق این قضیه فرار کنم . چه طور میتوانستم مطمئن باشم که به رِنزمه صدمه نمی زنم ؟دارم پیر میشم ها . خب در عمل نه نمیشم ولی میدونی منظورم چیه . زود باش . یه بو » : جیکوب متلک انداخت« . بکش« . منو نگه دار » : در حالی که به سینه ادوارد می چسبیدم گفتمدستان ادوارد دور بازوهایم محکم شدند .ماهیچه هایم را سر جایشان قفل کردم به این امید که اینطور یخ زده نگه شان دارم . بدترین حالت اش این بود کهتنفس را قطع می کردم و دور می شدم . عصبی ، آماده ي هرچیزي شدم و نفس کوچکی کشیدم .کمی اذیت کرد . اما گلوي من پیشاپیش در حال سوختن بود . جیکوب بیشتر از آن شیر کوهی بوي انسان نمیداد .لبه ي حیوانی در بویش وجود داشت که مرا کنار میزد . با اینکه صداي نم دار و بلند قلب تپنده اش لذت بخش بود ،بویی که به همراهش می آمد باعث جمع شدن بینی ام میشد . در واقع با حس کردن بوي او ، کنترل عکس العملمنسبت به صداي تپش قلبش آسان تر بود .هاه . حالا می فهمم همه راجع به چی حرف می زدند . تو بوي گند می دي » : نفس دیگري کشیدم و با آرامش گفتم« . جیکوبادوارد زد زیر خنده . دستانش از روي شانه ام لغزیدند و دور کمرم جمع شدند . سثْ همراه ادوارد خنده ي زیر لبی کرد ووقتی لیا چند قدم عقب رفت سثْ کمی نزدیکتر شد . و بعد من متوجه تماشاچی دیگري شدم ، صداي خنده خفه يامت را از پشت شیشه ي نازکی که بین مان بود شنیدم .وقتی ادوارد مرا در آغوش گرفت و یا حتی « ! ببین کی به کی میگه » : جیکوب در حال جمع کردن بینی اش گفتچهره جیکوب در هم نرفت . فقط به لبخند زدن ادامه داد . این « . دوستت دارم » وقتی خم شد و در گوشم زمزمه کردباعث شد حس کنم قضیه بین ما خوب پیش خواهد رفت . طوري که تا کنون هیچ گاه پیش نرفته بود . شاید حالا منمی توانستم واقعا دوست او باشم . چرا که از لحاظ فیزیکی آنقدر حالش را به هم می زدم که دیگر نمی توانست مانندقبل دوستم داشته باشد . شاید این تمام چیزي بود که ما نیاز داشتیم .« ؟ خب پس من قبول شدم نه ؟ حالا بهم می گین راز بزرگ چیه » : گفتم« ... چیزي نیست که الان بخواي نگرانش باشی » : چهره ي جیکوب عصبی شددوباره صداي خنده ي امت را شنیدم .می خواستم روي حرفم پافشاري کنم . اما همان طور که به صداي خنده ي امت گوش می دادم ، صداي تنفس هفتریه ي دیگر به گوشم رسید . یکی سریع تر از بقیه حرکت می کرد . فقط یک قلب مانند بالهاي یک پرنده پرپر می زد.سبک و سریع .کاملا منحرف شده بودم . دخترم آن سوي دیوار نازك شیشه اي قرار داشت . نمی توانستم ببینم اش . نور از رويشیشه هاي انعکاسی بازتاب می کرد . فقط میتوانستم خودم را ببینم که در مقایسه با جیکوب خیلی عجیب به نظرمیرسیدم . سفید و بی حرکت . و در مقایسه با ادوارد ، کاملا عادي .استرس دوباره مرا به یک مجسمه تبدیل کرده بود . رِنزمه قرار نبود بوي حیوانی داشته باشد. « . رِنزمه» : زمزمه کردمآیا به او حمله می کردم ؟« . بیا و ببین . میدونم از پس اش برمیاي » : ادوارد نجوا کرد« ؟ تو کمکم می کنی » : از میان لبهاي بی حرکتم زمزمه کردم« . البته که کمک میکنم »« . و امت و جاسپر... اگه چیزي بشه »ما مراقبت هستیم بلا . نگران نباش . ما آماده ایم . هیچ کدوم ما در مورد رنزمه ریسک نمیکنیم . فکر کنم که خیلی »« . متعجب بشی که چه طور همه ي مارو درگیر خودش کرده . در هر شرایطی اون جاش امنهاشتیاق من براي دیدن رنزمه، براي درك ستایش در صداي ادوارد ، حالت یخ زده ام را شکست . قدمی به جلوبرداشتم.و بعد جیکوب سر راهم ایستاد . چهره اش ماسکی از نگرانی بود .صدایش تمناگر بود . تا به حال نشنیده بودم با ادوارد این چنین « ؟ مطمئنی خون مکنده » : ملتمسانه از ادوارد پرسید« . من احساس خوبی ندارم. شاید بلا باید صبر کنه » . صحبت کند« . تو آزمایش ات رو کردي جیکوب »این آزمایش جیکوب بود ؟« ... ولی » : جیکوب شروع کرد« . ولی هیچی . بلا باید دختر ما رو ببینه . از سر راه برو کنار » : ادوارد گفتجیکوب نگاه عجیب و از کوره در رفته اي به من انداخت و بعد برگشت و جلوتر از ما داخل خانه شد .ادوارد غرید .از رو در رویی هایشان سر در نمی آوردم و نیز نمی توانستم روي آنها تمرکز کنم . فقط می توانستم در مورد تصویر تارکودك درون ذهنم فکر کنم و سعی کنم چهره اش را دقیقا به خاطر بیاورم .صدایش دوباره آرام بود . « ؟ بریم » : ادوارد گفتدستم را محکم در دست خود گرفت و وارد خانه شد .همه با لبخند در صفی منتظر من بودند که هم خوش آمدگویانه و هم تدافعی بو د. رزالی چندین قدم دورتر از بقیه ،نزدیک درب جلویی بود . تنها بود تا زمانی که جیکوب به سمتش رفت و نزدیک تر از حد طبیعی جلوي او ایستاد . هیچحس راحتی در آن نزدیکی نبود . به نظر می رسید عضلات هردو از این فاصله ي کم منقبض شده اند .کسی بسیار کوچک از آغوش رزالی و پشت جیکوب به جلو خم شده بود . در همان لحظه ، او تمام تمرکز مرا تصاحبکرد . تمام افکارم را . طوري که از زمان به هوش آمدنم کسی اینطور مرا به خود جلب نکرده بود .« ؟ من فقط دو روز نبودم » : نفسم بند آمد ، ناباورانه پرسیدمکودك در آغوش رزالی ، اگر نه ماهها ، هفته ها سن داشت . شاید دو برابر اندازه ي کودك درون آغوشم در خاطراتمبود و از حالت خم شدنش به سمت من به نظر می رسید به راحتی بالاتنه ي خود را تحت کنترل دارد . طره هايپیچان موهاي برنزي رنگش تا زیر شانه هایش می رسیدند . چشم هاي شکلاتی رنگش با چنان دقتی مرا بررسیمی کردند که اصلا کودکانه نبود . بالغانه بود . آگاه و باهوش . براي لحظه اي یکی از دستانش را بلند کرده و به سمتمن دراز کرد ، و بعد به عقب برگشت و گلوي رزالی را لمس کرد .اگر چهره ي او به آن زیبایی و خیره کنندگی نبود ، باورم نمی شد که او همان کودك خاطراتم استاما ادوارد درون قسمت هاي بدن کودك وجود داشت و من در رنگ چشمها و گونه هایش بودم . حتی چارلی نیز درحلقه هاي ضخیم موهایش وجود داشت با اینکه رنگشان همانند رنگ موهاي ادوارد بود . او حتما مال ما بود .غیر ممکن بود . ولی حقیقت داشت .دیدن این انسان کوچک غیر قابل پیش بینی او را واقعی تر نکرد . فقط خارق العاده تر کرد .« . آره ، اون خودشه » : رزالی دست روي گلویش را نوازش کرد و گفتچشمان رِنزمه روي چشمان من قفل شده ماندند . و بعد همانند لحظاتی بعد از تولدش ، به من لبخند زد . تلالوبی نظیري از دندان هاي کوچک کاملش به چشم خورد .با درون در حال پیچش ام قدمی به جلو برداشتم .همه به سرعت حرکت کردند .امت و جاسپر با دست هاي آماده درست روبروي من شانه به شانه ایستادند . ادوارد مرا از پشت گرفت و انگشتانشدوباره بالاي شانه هاي من قفل شدند .حتی کارلایل و ازمه نیز به سمت امت و جاسپر شتافتند و رزالی با کودك درآغوشش به سمت در رفت . جیکوب نیز با حفظ فاصله ي حفاظتی اش با آنها حرکت کرد .آلیس تنها کسی بود که تکان نخورد .اَه یه فرصت بهش بدین . اون که نمی خواست کاري بکنه . شما هم بودید دوست داشتید از » : با سرزنش گفت« . نزدیک تر ببینید اشآلیس درست می گفت . من کاملا در کنترل خودم بودم . خودم را براي هر چیزي آماده کرده بودم . براي بویی غیرقابل اجتناب مانند بوي انسان درون جنگل . وسوسه اي که اینجا وجود داشت با آن قابل مقایسه نبود . رایحه ي رِنزمه چیزي در تعادل کامل بین بوي خوشبوترین عطرها و خوش طعم ترین غذاها بود و به حد کافی بو در قسمت خونآشامی اش وجود داشت که او را وسوسه آمیز کند .می توانستم از پس اش بربیایم . مطمئن بودم .« . اما نزدیکم بمون » : بعد مکث کردم و گفتم « . حالم خوبه » : در حال نوازش دست ادوارد روي بازویم گفتمچشمان جاسپر تنگ بودند . متمرکز . میدانستم که دارد روي وضعیت روحی من کار میکند و من سعی داشتم دروضعیت آرام پایداري بمانم . حس کردم ادوارد با دیدن افکار جاسپر دستانش را از بازوانم جدا کرد . اما با اینکه جاسپرکسی بود که در حال کنترل احساساتم بود ، به اندازه ي ادوارد مطمئن به نظر نمیرسید .وقتی بچه زیادي - آگاه درون آغوش رزالی صدایم را شنید ، به تقلا افتاد و به سمت من خم شد . یک جوراییچهره اش ناشکیبا به نظر میرسید .« . جاز 1 ، بذار ما رد بشیم . بلا میتونه »« ... ادوارد ، خطرش » : جاسپر گفتکمینه ست . گوش بده جاسپر ، موقع شکار بلا بوي یک سري شکارچی که در زمان غلط در مکان غلطی بودن به »« ... مشامش خوردصداي گرفته شدن نفس کارلایل را شنیدم . چهره ي ازمه ناگهان مملوء از نگرانی و همچنین همدردي شد . چشمانجاسپر گشاد شدند ، اما سرش را کمی تکان داد گویی حرف ادوارد چیزي درون ذهن او را جواب داده بودند . دهانجیکوب به شکلک تبدیل شد . امت شانه هایش را بالا انداخت . رزالی در حال نگه داشتن کودك در آغوشش ، از امتبی تفاوت تر به نظر میرسید .چهره ي آلیس به من میگفت که او گول نخورده است . روي بلوز قرض گرفته شده ي من تمرکز کرده بود و به نظرمی رسید بیش از هر چیز نگران بلایی بود که من سر پیراهنم آورده بودم .« ؟ ادوارد ! چه طور تونستی انقدر بی مسئولیت باشی » : کارلایل گفتمیدونم کارلایل . میدونم . کارم احمقانه بود . باید وقت میذاشتم و قبل از بیرون بردن بلا مطمئن میشدم که در »« . منطقه امنی هستیماز طرز نگاهشان خجالت زده بودم . گویی در چشمانم به دنبال قرمزي روشن تري « . ادوارد » : زمزمه کردممی گشتند .حق با اونه که منو سرزنش کنه بلا . اشتباه بزرگی کردم . این مسئله که تو از همه ي » : ادوارد با لبخندي گفت« . کسایی که میشناسم قوي تري اینو عوض نمیکنه« . شوخی بامزه اي بود » : آلیس شکلک درآورد"شوخی نکردم . داشتم براي جاسپر توضیح میدادم که چرا فکر میکنم بلا میتونه از پسش بر بیاد . تقصیر من نیست« . همه زود داوري کردن« ؟ صبر کن ببینم . به انسانها حمله نکرد » : جاسپر گفتکاملا روي » . کاملا از تعریف قضیه لذت میبرد . دندانهایم را به هم فشردم « شروع به حمله کرد » : ادوارد گفت« . شکارش تمرکز کرده بودچهره اش ناگهان روشن شده بود . لبخندي روي لبهایش شکل می گرفت . مرا یاد « !؟ چی شد » : کارلایل پرسیدگذشته انداخت . وقتی در مورد جزئیات تغییرم از من سوال می کرد . لذت دریافت اطلاعات جدید .صداي منو پشتش شنید و حالت تدافعی گرفت . به محض اینکه من تمرکزش رو » : ادوارد به سمت کارلایل خم شداز بین بردم سریعاً از حمله دست کشید . تا به حال چیزي شبیه اونو ندید م. سریع فهمید چه اتفاقی داره میفته و بعد...« . نفسش رو نگه داشت و فرار کرد« ؟ وااااو ... جدي » : امت زمزمه کرد« . درست تعریف نمیکنه . اونجاشو نگفت که من سرش غریدم » : من آرام گفتم« ؟ وارد چند تا دعواي حسابی شدید » : امت مشتاقانه پرسید« . نه ! معلومه که نه »« ؟ واقعا نه ؟ واقعا بهش حمله نکردي »« ! امت » : اعتراض کردماه چه حیف . و تو شاید تنها کسی باشی که میتونه شکست اش بده . چون نمیتونه بره تو مغزت و تقلب » : امت نالیدبدجور دلم میخواد بدونم ، بدون این قدرتش چه طور عمل » . آهی کشید « . کنه . و تازه بهانه ي خوبی هم داشتی« . میکنه« . من هیچ وقت چنین کاري نمیکنم » : عصبانی نگاهش کردماخم جاسپر توجهم را جلب کرد . حتی از قبل نیز ناراحت تر به نظر میرسید .« ؟ میبینی منظورم چیه » : ادوارد به شوخی مشتش را به شانه ي جاسپر زد« . این طبیعی نیست » : جاسپر زمزمه کرددستش را روي قلبش « ! اون فقط چند ساعت سن داره . می تونست بهت حمله کنه » : ازمه با اوقات تلخی گفت« . اوه... ما باید باهات میومدیم » . گذاشتاکنون که ادوارد شوخی خود را تعریف کرده بود من توجه زیادي نمیکردم . به کودك زیباي دم در که هنوز مرامینگریست خیره شده بودم . دستان تپل کوچکش به سمت من دراز شدند گویی دقیقا مرا میشناخت . به طور خودکاردستان من همانند مال او دراز شدند .« ؟ ادوارد ، لطفا » : در حالی که از کنار جاسپر خم می شدم تا او را بهتر ببینم گفتمدندان هاي جاسپر قفل شده بودند . تکان نخورد .« . جاز ... این مثل چیزهایی که تا به حال دیدي نیست . باور کن » : آلیس به آرامی گفتلحظه اي به هم نگاه کردند و سپس جاسپر سري تکان داد . از سر راهم کنار رفت ولی یکی از دستانش را رويشانه ام گذاشت و با من جلو آمد .در حال بررسی حالت هایم ، به هریک از قدم هایی که برمیداشتم فکر می کردم . سوزش گلویم . موقعیت بقیه دراطرافم . اینکه چقدر قوي بودم و چه قدر آنها می توانستند جلوي مرا بگیرند . روند دسته جمعی کندي بود .و کودك در آغوش رزالی ناله ي بلند و زنگ داري کرد . همه ، گویی آنها نیز مانند من صدایش را نشنیده باشند ،عکس العمل نشان دادند.براي لحظه اي دور او حلقه زده و مرا رها کردند . صداي گریه رِنزمه وجودم را تراشید ، مرا به زمین زد . چشمانم بهطرز عجیبی می سوختند انگار می خواستند پر از اشک شوند .گویی هر کس دستی براي نوازش رِنزمه پیش برده بود . همه غیر از من .« ؟ چی شد ؟ چیزیش شده ؟ مشکل چیه »صداي جیکوب بود که از باقی صداها بلندتر بود . وقتی جیکوب دستانش را براي در آغوش گرفتن رِنزمه دراز کرد ورزالی بدون اعتراض او را