۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۶ صبح
در بازوان جیکوب رها کرد ، با تعجب نگاه می کردم .« . نه حالش خوبه » : رزالی اطمینان دادرِنزمه با رغبت به آغوش جیکوب رفت و در حالی که دستش را روي گونه ي او میفشرد به سمت من خم شد .« . میبینی؟ فقط بلا رو میخواد » : رزالی گفتچشمان رِنزمه - چشمان خود من - بی صبرانه به من خیره شدند .الان نزدیک سه » : ادوارد به سمت من برگشت . دستش را به نرمی روي شانه ام گذاشتو به جلو هدایت ام کرد . گفت« . روزه که منتظر توئهاکنون فقط چند متر با او فاصله داشتم . به نظر میرسید شعله هاي گرما از او براي لمس من می آمدند .و یا شاید این جیکوب بود که میلرزید . همانطور که نزدیک میشدم لرزش دستانش را میدیدم . و با وجود تنشآشکارش ، چهره او آرام تر از هر زمان دیگري بود که من دیده بودم .دیدن رِنزمه در دستان لرزان او مرا عصبی میکرد . اما تحمل کردم . « . جیک من حالم خوبه » : گفتمجیکوب اخم کرد . انگار او نیز با اندیشیدن در مورد رِنزمه در آغوش من عصبی می شد .رِنزمه تکان خورد و تقلا کرد . دستانش بارها و بارها به مشت تبدیل شدند .در آن لحظه چیزي درون من کامل شد . صداي گریه رِنزمه ، آَشنایی چشمانش ، بی طاقتی او ، حتی بیشتر از من براياین پیوند ، تمام اینها به هم پیچیدند و هنگام چنگ زدن او به فضاي بین ما ، به طبیعی ترین الگوي دنیا تبدیل شدند .ناگهان او حقیقی بود و البته که من می شناختم اش . کاملا طبیعی بود که من باید قدم آخر را برمیداشتم و دستانم رابه سویش دراز می کردم، در بهترین جاي بدنش قرار می دادم و به سمت خود می کشیدمش .جیکوب بازوان بلندش را دراز کرد تا من بتوانم رِنزمه را در آغوش بگیرم ، اما رهایش نکرد . وقتی پوست دستانمان بههم برخورد کردند کمی لرزید . پوست او که همیشه برایم گرماي مطبوعی داشت ، اکنون حس آتش شعله وري داشت .تقریبا دمایی نزدیک به دماي بدن رِنزمه . شاید یکی دو درجه تفاوت داشتند .رِنزمه نسبت به دماي پوست من بی تفاوت به نظر می رسید . یا شاید به چنین دمایی عادت کرده بود .سرش را بلند کرد و دوباره به من لبخند زد ، دندانها و دو چال گونه اش را به نمایش گذاشت و سپس کاملا عمدي ،دستش را به سوي صورتم دراز کرد .بلافاصله ، تمام دستان روي من محکم شدند . منتظر عکس العمل من . چندان متوجه شان نشدم .نفسم بر اثر تصویري که در ذهنم شکل می گرفت بند آمده بود . شبیه یک خاطره خیلی واضح بود . در حالی که درذهنم نگاهش می کردم ، می توانستم با چشمهایم نیز ببینم ، اما کاملا نا آشنا بود . در برابر نگاه بی طاقت رِنزمه بهتماشاي تصاویر ادامه دادم ، سعی میکردم بفهمم چه خبر است و آرامش ام را حفظ کنم .علاوه بر هولناك و ناآشنا بودن ، تصویر یک جورهایی غلط هم بود . چهره ي خودم را درونش تشخیص دادم . امااشتباه بود . وارونه بود . بلافاصله متوجه شدم که چهره ام را از دید دیگران میدیدم ، نه از دید خودم مانند بازتابصورتم درون یک آینه .چهره ي درون خاطراتم دردآلود بود ، عذاب کشیده ، غرق در عرق و خون . با وجود این حالت صورتم در تصویر بهلبخند ستایشگري تبدیل شد . تصویر بزرگتر شد ، صورتم به آن نقطه ي برتر غیر قابل دیدن نزدیک شده و بعد محوشد .دست رِنزمه از صورتم کنار رفت . لبخندش عریض تر شد و چالهایش را به نمایش گذاشت .اتاق ساکت بود و فقط صداي ضربان قلبهاي جیکوب و رنزمه شنیده میشد . سکوت ادامه داشت . انگار منتظر حرفزدن من بودند .« ؟ این... چی... بود » : توانستم بگویم« ؟ چی دیدي؟ چی بهت نشون داد » : رزالی از پشت جیکوب ، که سر جایش نبود ، کنجکاوانه پرسید« ؟ اون به من اینو نشون داد » : زمزمه کردم« . بهت گفتم توضیحش سخته . اما خیلی تاثیرگذاره » : ادوارد در گوشم نجوا کرد« ؟ چی بود » : جیکوب پرسید« . ام... من . فکر کنم . اما خیلی داغون بودم » : چند بار در سکوت پلک زدماین تنها خاطره ایه که از تو داره . داره به تو می فهمونه که ارتباط برقرار کرده . که می دونه تو » : ادوارد توضیح داد« . کی هستی« ؟ ولی چه طور میتونه این کارو بکنه »رِنزمه نسبت به شگفتی من بی تفاوت به نظر میرسید . با لبخند روي لبش به بازي با طره اي از موهایم ادامه داد .« ؟ چه طور من میتونم افکار رو بخونم ؟ چه طور آلیس آینده رو میبینه » : ادوارد سوالی پرسید که نیاز به جواب نداشت« . اون استعداد داره » . و بعد شانه اش را بالا انداختپیچ و تاب جالبیه . انگار دقیقا برعکس اون عملی رو انجام می ده که تو می تونی انجام » : کارلایل به ادوارد گفت« . بدي« ... جالبه ، به نظرم » : ادوارد موافقت کردمیدانستم در مورد آینده فکر میکردند . براي من مهم نبود . من داشتم به زیباترین چهره ي دنیا نگاه میکردم . بدنشدر آغوش من گرم بود . مرا به یاد لحظه اي می انداخت که تاریکی بر من چیره شده بود و فکر میکردم که دیگر چیزيدر دنیا براي زندگی وجود ندارد . و بعد به یاد رِنزمه افتاده بودم و دلیلی براي ادامه پیدا کرده بودم .« . منم تو رو یادمه » : آرام به او گفتمخیلی طبیعی بود که خم شوم و پیشانی اش را ببوسم . بوي بی نظیري میداد . بوي پوستش انتهاي گلویم را میسوزانداما میشد از آن چشم پوشی کرد . لذت آن لحظه را از بین نمیبرد . رِنزمه حقیقی بود و من او را میشناختم . همان کسیبود که از ابتدا برایش جنگیده بودم . ضربه زننده کوچکم . نیمه ادوارد عالی و دوست داشتنی . و نیمه من . که در کمالتعجب او را بهتر ساخته بود .تمام مدت حق با من بود . او ارزش جنگیدن را داشت .احتمالا با جاسپر بود . میتوانستم عدم اطمینان شان را حس کنم . « . اوضاعش خوبه » : آلیس زمزمه کردبراي امروز کافی نیست؟ آره، بلا کارش عالی بود ، » : جیکوب ، با صدایی که در اثر استرس کمی بالا رفته بود پرسید« . ولی بیایید زیاده روي نکنیمبا احساس چندش کامل به او نگاه کردم . جاسپر با ناراحتی کنارم حرکت کرد . همگی آنقدر نزدیک به هم ایستادهبودیم که هر حرکت کوچک به نظر خیلی بزرگ میرسید .از بازوانش که به سمت رِنزمه دراز شده بود عقب رفتم و او جلوتر آمد . آنقدر « ؟ مشکلت چیه جیکوب » : پرسیدمنزدیک بود که رِنزمه با سینه هردویمان برخورد داشت .این که من متوجه ام دلیل نمیشه نندازمت بیرون . بلا داره عالی پیش میره ، این لحظه رو براش خراب » : ادوارد غرید« . نکنپس ظاهرا تغییري توي این « . من کمکش میکنم بندازتت دور ، سگ . بهت یه اردنگی بدهکارم » : رزالی قول دادرابطه به وجود نیومده بود .به حالت نیمه عصبانی جیکوب خیره شدم . چشمانش روي صورت رِنزمه قفل شده بودند . من در آن حالت با ششخون آشام برخورد داشتم و او اهمیتی نمیداد .آیا او همه ي این کارها را کرده بود تا مرا از خودم حفظ کند ؟ در طول تغییر من چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بوداو نسبت به چیزي که آنقدر ازش متنفر بود بی تفاوت شود ؟به آن اندیشیدم . به نگاهش که روي دخترم قفل شده بود خیره شدم . طوري به او نگاه میکرد که... که گویی یک مردکور براي اولین بار به خورشید مینگرد .« ! نه » : نفسم گرفتدندانهاي جاسپر به هم فشرده شدند و بازوان ادوارد دور من حلقه زدند . در همان لحظه جیکوب رِنزمه را از آغوش منبیرون کشید . و من مخالفت نکردم . چون میدانستم آن از کوره در رفتنی که آنها منتظرش بودند در راه بود .« . رز ، رِنزمه رو بگیر » : از میان دندان هایم گفتمرزالی جلو آمد و جیکوب رِنزمه را به او داد . هردو از من دور شدند .« . ادوارد نمیخوام به تو صدمه اي بزنم واسه همین لطفا از اینجا برو »او درنگ کرد .« . برو جلوي رِنزمه واستا » : پیشنهاد دادمصبر کرد و بعد مرا رها کرد .آماده حمله شدم و دو قدم در جهت جیکوب برداشتم .« . بگو که همچین کاري نکردي » : به او غریدم« . تو که میدونی این دست من نیست » : با دستهایش در هوا عقب رفت . سعی داشت متقاعدم کند« ؟ سگ احمق . چه طور تونستی ؟ بچه ي من »« . بلا تقصیر من که نبود » . حالا از پله ها عقب عقب میرفت و من به دنبالش« ! من اونو پرورش دادم و حالا تو فکر میکنی یه مالکیت احمقانه گرگینه اي روش داري ؟ او مال منه »« . میتونم تقسیم کنم » : در حالی که از فضاي سبز می گذشت تمنا کرد« . یالا پول رو بده » : امت به کسی گفتبا خود اندیشیدم سر چنین موضوعی با چه کسی شرط بسته ، زیاد وقتم را روي این تلف نکردم . خیلی عصبانی بودم .« ؟ چه طور جرئت کردي روي بچه ي من نشانه گذاري کنی ؟ عقلت رو از دست دادي »« . داوطلبانه که نبود » : به سمت درختان عقب عقب رفته و اصرار کردو سپس او دیگر تنها نبود .دو گرگ دیگر دوباره ظاهر شدند و از هر سو حمایت اش کردند .« . بلا یه دقیقه گوش میدي به حرفم ؟ لیا برو عقب » : جیکوب التماس کرد« ؟ چرا باید گوش بدم » . عصبانیت در مغزم بیداد میکردچون تو به من اینو گفتی یادته ؟ تو گفتی ما به زندگی هم تعلق داریم . نه ؟ گفتی ما یه خانواده ایم . گفتی که من و »« . تو باید اینجوري باشیم . حالا اینجوري هستیم... این چیزیه که تو میخواستیخشمگین نگاهش کردم . این کلمات را به سختی به یاد می آوردم . اما مغز جدیدم دو قدم جلوتر از این مزخرفات کارمیکرد .صدایم به دو اکتاء تقسیم شد و باز هم به زیبایی « ؟ فکر میکنی به عنوان داماد من میتونی عضو خانواده ام بشی »بیرون آمد .امت خندید.« . ادوارد جلوشو بگیر . اگه بلایی سرش بیاره پشیمون میشه » : ازمه زمزمه کرداما من حس نکردم کسی دنبالم بیاید .« ! نه ! چه طور میتونی همچین فکري کنی ؟ این هنوز بچه ست » : جیکوب اصرار میکرد« ! منم همینو میگم » : فریاد زدمتو میدونی که من بهش اینطور نگاه نمیکنم . فکر میکنی اگه اینطور بود ادوارد میذاشت من تا » : او نیز فریاد می زدالان زنده باشم ؟ من فقط میخوام اون امن و شاد باشه . این چیز بدیه ؟ خیلی با چیزي که تو براش میخواي فرق«؟ دارهغریدم .« ؟ اون بی نظیره ، نه » : شنیدم ادوارد زمزمه کرد« . یه بارم به گلوش حمله نکرده » : کارلایل با شگفتی موافقت کرد« . باشه این یکیو تو بردي » :امت با کینه گفت« . ازش دور میمونی » : به جیکوب هیس کردم« ! نمی تونم »« . سعی کن . از همین الان » : از میان دندان هایم گفتمغیر ممکنه . یادت نیس سه سال پیش چقدر میخواستی من پیشت باشم ؟ چقدر سخت بود دور از من باشی ؟ الان از »« ؟ بین رفته مگه نهنگاهش کردم . نمیدانستم منظورش چه بود .« . اون نیاز ، رِنزمه بود . از همون اول . حتی اون موقع هم باید با هم میبودیم » : به من گفتبه یاد آوردم. و بعد متوجه شدم . قسمتی از من خوشحال بود که این دیوانگی توجیه شده است . اما آیا او فکر میکردمیتواند اینطور فرار کند ؟ که یک توضیح کوچک همه چیز را درست میکند ؟« . تا وقت داري فرار کن » : تهدید کردم« . بلا اذیت نکن . نسی هم منو دوست داره » : او اصرار کردخشکم زد . تنفسم قطع شد . صداي دیگري نمی آمد که نشانه ي تنش بود .« ؟ دخترم رو چی صدا کردي »« ... خب ، اسمی که تو واسش گذاشتی یه کم سخته » : جیکوب یک قدم دیگر به عقب برداشت و مظلومانه گفت« ؟ تو اسم هیولاي لاچ نس رو گذاشتی رو دختر من » : جیغ کشیدمو بعد به سمت گلویش حمله ور شدم .فصل بیست و سوم:خاطراتمن خیلی متاسفم سث،من باید نزدیک تر می بودمادوارد هنوز داشت معذرت خواهی می کرد . من فکر نمی کردم که این کارش عادلانه و مناسب باشد . هر چه باشد اوکاملاً و به طرز غیر قابل بخششی کنترل رفتارش را از دست نداده بود . ادوارد سعی نکرده بود که سر جیکوب رابشکافد- جیکوب ، کسی که حتی تغییر شکل نداده بود تا از خودش محافظت کند - و در ضمن ، این ادوارد نبود کهوقتی سثْ وسط پریده بود به طور تصادفی شانه و تر قوه اش را شکسته بود . ادوارد تقریباً دوست صمیمی ش را نکشتهبود .نه اینکه دوست صمیمی چیزي زیادي براي جواب دادن داشته باشد ، ولی جیکوب هر کاري کرده بود چیزي از زشتیرفتار من کم نمی کرد .پس ، آیا نباید من کسی می بودم که باید معذرت خواهی می کردم ؟« .. سثْ ، من »بلا ، عشق من ، کسی در مورد تو » : سثْ این را جمیه را همزمان با ادوارد گفت « نگران نباش بلا ، من خوبم »« قضاوت نمی کنه . تو خیلی خوب بودياونا هنوز به من اجازه نداده بودند که جمله ام را تمام کنم .چیزي که اوضاع را بدتر می کرد این بود که ادوارد به سختی جلوي لبخند زدنش را می گرفت . من می دانستم کهجیکوب استحقاق این واکنش افراطی من را نداشت ، ولی به نظر می آمد که ادوارد چیز رضایت بخشی در این اتفاقمی بیند . شاید او هم آرزو می کرد که بهانه ي تازه متولد شده بودن را داشت تا بتواند براي ناراحتی اش ، برخوردفیزیکی با جیکوب انجام دهد .من سعی کردم که خشم را به طور کامل از بدنم خارح کنم . ولی وجود اینکه می دانستم جبکوب بیرون ، با رِنزمهاست ، این کار را سخت می کرد . جیکوب داشت رِنزمه را از دست من محافظت می کرد ، از دست یه تازه متولدشده ي دیوانه .کارلایل قست دیگر آتل را روي بازوي سثْ محکم کرد و سثْ از درد خود را عقب کشید .می دانستم که هیچ وقت نمی توانم معذرت خواهی طولانی اي بکنم . « ببخشید ، ببخشید » : زیر لب گفتمسث این را گفت و همراه با ادوارد که بازویم را در طرف دیگر نوازش می کرد ؛ با دست سالمش « دیوونه نشو بلا »آهسته زانویم را نوازش می کرد .به نظر می آمد که سثْ با نشستن کنار من روي مبل در هنگامی که کارلایل او را درمان می کرد مخالفتی نداشت .هنوز داشت زانویم را نوازش می کرد ، بطوریکه « . من تا نیم ساعت دیگه مثل قبل می شم » شروع به صحبت کردهر کسی بود همین کارو می کرد ، با چیزي که جیک » . می باید خیلی پوست کلفت می بود تا سرما را احساس نکندمنظورم اینه که حداقل من یا کس دیگه » . حرفش را قطع کرد و به سرعت موضوع صحبت را عوض کرد « ... و نس« . اي رو گاز نگرفتی . می تونست خیلی افتضاح بشهصورتم را میان دستهایم پنهان کردم و از احتمالی که واقعی می نمود و از فکر هایم به خود لرزیدم . این اتفاقمی توانست خیلی عادي بیفتد . و گرگینه ها مثل انسان ها نسبت به زهر خون آشام ها پاسخ نمی دادند ، اونا الان بایدبه من می گفتند . براشون مثل سم می موند .« من آدم بدیم »« ... معلومه که اینطور نیست . من باید » ادوارد شروع به صحبت کردنمی خواستم مثله همیشه که همه تقصیر هارو گردن خودش می انداخت ، خودش را سرزنش « بسه » : آه کشیدمکند .خوشبختانه نس... رِنزمه زهر نداره ، چون همیشه در حال گاز گرفتنه » : سثْ بعد از یک ثانیه سکوت زحر آور گفت« جیکه« ؟ واقعا این کارو می کنه » : دستهایم افتادنددقیقاً . هر وقت که جیک و رز به سرعت لازم شامش رو تو دهنش نمی ذارن . رز فکر می کنه این کارش خیلی »« خنده دارهبه سثْ خیره شدم ، حیرت زده بودم و همچنین احساس گناه می کردم ، چون باید اعتراف می کردم که اینکارش باعثشد به طرز شرم آوري کیف کنم .بی تردید ، من از قبل می دانستم که رِنزمه زهرندارد . من اولین نفري بودم که او گازش گرفت . این نظر را با صدايبلند نگفتم . و من وانمود کرده بودم در اون واقعه هوشیاري ندارم .خب سثْ ، فکر می کنم هر کاري رو که از دستم » : کارلایل در حالیکه بلند شده بود و داشت از ما دور می شد گفتکاش » : کارلایل زیر لب خندید « بر می اومد رو برات انجام دادم ، سعی کن براي، اوه ، چند ساعت حرکت نکنیدستش را براي لحظه اي روي موهاي سیاه سثْ « درمان همه انسان ها هم با چنین سرعت دلپذیري انجام می شدو بعد در طبقه ي بالا ناپدید شد . صداي بسته شدن در دفترش را شنیدم و فکر « اینجا بمون » فرار داد و دستور دادکردم که آثار وجود من در آنجا را برداشته اند .و بعد « شاید بتونم براي یه مدتی یه جا نشستن رو تحمل کنم » : سثْ بعد از اینکه کارلایل رفت موافقت کردخمیازه ي بلندي کشید . با دقت این کار را کرد که شانه اش درد نگیرد ، سثْ سرش را روي پشت مبل خم کرد وچشک هایش را بست . چند ثانیه بعد دهانش باز شد . سثْ طوري به نظر می آمد که انگار خوابیدن هدیه اي است کهآرزویش را دارد ، درست مثل جیک . در حالیکه می دانستم که براي مدتی نمی توانم دوباره معذرت خواهی کنمایستادم . حرکتم باعث هیچ حرکتی