۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۷ صبح
طبیعی تبدیل شده بود . به خوبی به نظر می آمد کهچند روز بعد از تولدش به راه افتاده است . اگر این رشد به همین صورت ادامه پیدا می کرد...ذهن خون آشامی من هیچ مشکلی با ریاضی نداشت .« ؟ چه کار کنیم » : با ترس زمزمه کردم« نمی دونم » . بازوانم ادوراد تنگ تر شدند . او آن چیزي را که پرسیده بودم دقیقا درك کرده بود« سرعتش داره کم می شه » : جیکوب از میان دندان هایش گفتما به اندازه گیري در روز هاي زیادي نیاز داریم تا بتوانیم الگویش را پیش بینی کنیم ، جیکوب . من نمی تونم هیچ »« . قولی بدهمدیروز دو اینچ قد کشیده بود ، امروز کمتر بود" »« سی و دوم هر اینچ ، اگر اندازه گیري ام درست باشد » : کارلایل آهسته گفتکلماتش را تهدید آمیز ادا کرد . رزالی سیخ شد . « بهتره که باشه دکتر » : جیکوب گفت« . می دونی که من به بهترین وجه دکتریم رو انجام می دم » : کارلایل به او اطمینان خاطر داد« حدس می زنم که این تمام اون چیزي باشه که می تونم درخواست کنم » : جیکوب آه کشید و گفتدوباره احساس خشم کردم . انگار حیکوب حرفهاي مرا دزدیده بود . و همه را اشتباه انتقال داده بود .رِنزمه نیز به نظر خشمگیم می آمد . شروع به پیج و تاب خوردن کرد و بعد دستش را آمرانه به سمت رزالی دراز کرد .رزالی به جلو خم شد تا رِنزمه بتواند صورتش را لمس کند . بعد از یک ثانیه ، رز آه کشید .دوباره حرف مرا زده بود . « ؟ چی می خواد » : جیکوب پرسیدحالت » و سخنانش درون مرا کمی گرم کرد . سپس به من نگاه کرد « بی تردید ، بلا رو » : رزالی به او گفت« ؟ چطورهو ادوارد مرا فشار داد . « نگران » اقرار کردم« . همه ي ما این احساس رو داریم ، ولی منظورم این نبود »تشنگی الان در آخر لیست قرار داشت . به علاوه ، بوي خوشی به دور از « من روي خودم کنترل دارم » قول دادمبوي خوردنی می داد .جیکوب لبش را گزید ولی هنگامی که رزالی رِنزمه را به من داد حرکتی نکرد . جاسپر و ادوارد تردید داشتند ولی اجازهدادند . می توانستم ببینم که رزالی چقدر نگران است و فکر کردم که اتاق براي جاسپر در آن لحظه چگونه بود . اوآنفدر سخت روي من تمرکز کرده بود که بقیه را نمی توانست حس کند ؟رِنزمه همانگونه که بغلش کرده بودم بغلم کرد . لبخندي پنهان صورتش را روشن کرده بود . او به راحتی در بازوان منجا شد . گویی آنها فقط براي او شکل گرفته بودند . بی درنگ دست کوچک و گرمش را روي گونه ام گذاشت .با وجود اینکه آماده شده بودم ، خاطراتی که به صورت تصاویر بودند هنوز باعث می شد که نفسم بند بیاید . روشن ورنگی ولی شفاف بودند .او مرا به خاطر می آورد که به جیکوب حمله کردم . سثْ را به خاطر می آورد که خودش را بین ما انداخت او همه چیزرا به طور واضح شنیده و دیده بود . شکارچی مطبوعی که به سوي شکارش مثل تیري که از چله زها می شود حملهمی کرد ، شبیه من نبود . باید شخص دیگري می بود . اینکه جیکوب بی دفاع با دستهایش که جلویش دراز شده بود ،ایستاده بود ، باعث شد تا کمی احساس گناه کنم . دستهایش نمی لرزیدند .ادوارد خندید . داشت افکار رِنزمه را با من نگاه می کرد . و سپس هر دو با شنیدن صداي شکستن استخوان هاي سثْبه خود لرزیدیم .رِنزمه لبخند درخشانش را زد . و چشمان خاطره اش جیکوب را در آشفتگی بعد از آن ترك نکرد . من مزه ي جدیدي رادر خاطره - کاملا حمایت کننده نبود ، بیشتر حالت مالکانه اي داشت .- هنگامی که او جیکوب را نگاه می کرد حسکردم . من احساسات ساده ي را درك کردم که رِنزمه خوشحال بود که سثْ خودش را جلوي پریدن من قرار داد . اونمی خواست جیکوب صدمه ببیند . جیکوب متعلق به او بود .« عالیه » فریاد کشیدم « اوه فوق العاده است »صدایش « این به خاطر اینه که جیکوب مزه ي بهتري نسبت به بقیه ي ما داره » ادوارد به من اطمینان خاطر دادمحکم بود و آزردگی مخصوص خودش را داشت .چشمانش روي رِنزمه بود . « بهت گفته بودم که من رو هم دوست داره » : جیکوب از سمت دیگر اتاق با لودگی گفتشوخی اش بی روح بود . هنوز گوشه ي ابروانش شل نشده بودند .رِنزمه بی صبرانه به صورتم زد . می خواست توجه کنم . یک خاطره ي دیگر . زرالی به آرامی تک تک طره يموهایش را شانه می کرد . احساس خوبی بود .کارلایل و مترش . رِنزمه می دانست که باید خودش را بکشد و تکان نخورد ، این برایش جالب نبود.« به نظر می یاد که می خواد تمام خاطراتی رو که از دست دادي بهت بده » : ادوراد درگوشم نظر دادهنگامی که در خاطره ي بعدي فرو رفت ، بینی ام چین خورد . بویی که از یک فنجان آهنی سخت - به اندازه اي کهنشه به آسانی آن را گاز زد- می آمد که باعث شد که ناگهان گلویم بسوزد . اوف .و بعد رِنزمه در بازوانم که محکم به پشتم چسبیده شده بودند نبود . من با جاسپر کشمکشی نکردم ؛ فقط به چهره يهراسان ادوارد نگاه کردم .« ؟ چی کار کردم »ادوارد به جاسپر که پشت سر من بود نگاه کرد و بعد دوباره رو به من کرد .اون داشت مزه ي خون » . پیشانی اش چین خورد « ولی اون داشت تشنگی رو به یاد می آورد » : ادوارد زمزمه کرد« . انسان را به یاد می آوردبازوانم جاسپر بازوان مرا محکم تر بهم فشردند . قسمتی که او من را گرفته بود به طور خاص ناراحت کننده و یا دردآورنبود ، آن طور که باید براي یک انسان درد آور باشد . فقط مزاحم بود . مطمئن بودم که می توانم دستانش را جدا کنم ،ولی مبارزه نکردم .« ؟ آره ، و » : موافقت کردمو هیچی . این طور به نظر می یاد این » ادوارد براي یک لحظه با اخم به من نگاه کرد . و بعد صورتش باز شد . خندید« . بار من در عمل زیاده روي کردم . جاز ، بذار برهدستهایی که مرا گرفته بودند ، ناپدید شدند به محض اینکه آزاد شدم ، دستم را به سوي رِنزمه دراز کردم . ادوارد او رابی درنگ به من داد .« . من متوجه نمی شم ، نمی تونم این رو تحمل کنم » : جاسپر گفتمن با شگفتی جاسپر را نگاه کردم که با قدم هاي بلند از در پشتی خارج شد . هنگامی که جاسپر داشت به سمترودخانه قدم می زد لیا خودش را کنار کشید تا به او فضاي بیشتري بدهد و بعد جاسپر از روي رود با یک جهش پرید.رِنزمه گردنم را لمس کرد .می توانستم پرسشی را در ذهنش حس کنم . که بازتابی از سوال هاي من بود. من هنوز در در شگفتی هدیه ي کوچکرِنزمه بودم . به نظر می آمد که جزئی طبیعی از او باشد . اینطور انتظار می رفت . شاید حالا که من قسمتی از نیرويماورا طبیعی خود بودم ، دیگر مشکوك نمی شدم .ولی چه اتفاقی براي جاسپر افتاده بود ؟اون فقط چند لحظه نیاز به تنها بودن داره تا » . با من بود یا با رِنزمه ، مطمئن نبودم « اون برمیگرده » : ادوارد گفتلبخندي گوشه ي لبش خودنمایی می کرد . « دیدش رو نسبت به زندگی اصلاح کنهیک خاطره ي انسانی دیگر به سراغم آمد : ادوارد به من گفته بود که اگر من زمان سختی را در هنگام وفق دادن خودمبراي خون آشام شدن ، بگذرانم، آنگاه جاسپر احساس بهتري راجع به خودش می کند . این حرف را هنگامی زده بودکه در مورد اینکه من در سال اول تازه متولد شدگیم ، چند نفر را خواهم کشت ، بحث می کردیم .« ؟ از دست من عصبانیه » : آرام پرسیدم« ؟ نه، چرا باید باشه » : چشمهاي ادوارد گشاد شدند« ؟ پس اون چشه »« .... اون از دست خودش ناراحته نه تو ، بلا . اون در مورد این نگرانه »« ؟ نمیتونه به خودش دروغ بگه »« می تونی اینطوري بگی »اون داره در مورد این فکر می کنه که اگر دیوانگی تازه متولد شده ها به اون » : کارلایل قبل از اینکه من بپرسم گفتسختی ایه که ما همیشه فکر می کردیم ، یا اگر احتیاج به تمرکز و رفتار درست داشت ، هرکس می تونست بهاندازه ي بلا خوب رفتار کنه . حتی الان ، شاید اون همیشه این سختی رو داشته چون فکر می کرده که این چیزطبیعی و غیر قابل انکاره . شاید اگر او انتظار بیشتري از خودش داشت ، می توانست چنین آرزویی را در خود پرورش« . بده . بلا ، تو باعث به وجود آمددن سوالات ریشه دار زیادي در پندار جاسپر شديولی این عادلانه نیست . همه با هم متفاوتند . هر کس مبارزه ي مخصوص به خودش رو داره . شاید » : کارلایل گفت« کاري که بلا می کنه غیرطبیعی باشه ، شاید این هدیه ي او باشه ، جاي بحث دارهاز تعجب خشک شدم . رِنزمه این تقییر را احساس و مرا لمس کرد . او یک لحظه ي قبل را با یاد آورد و و فکر کردچرا .« این یه فرضیه ي جالبه و کاملا امکان پذیره » : ادوراد گفتبراي یک لحظه ي کوتاه من دچار سر خوردگی شدم . چی ؟ نه قدرت پیش گویی جادویی داشتم ، نه قابلیت تهاجمیترسناك ، مثل ، اوه ، پرتاب کردن تیرهاي مشتعل از چشمانم یا یه همچین چیزي ؟ هیچ چیزي که به دردبخور و یاباحال نداشتم ؟و بعد فهمیدم که این می تواند چه معنی اي داشته باشد ، که اگر قدرت غیرطبیعی من ، بیشتر از قدرت کنترل کردنخودم به طرز غیرمعمول نباشد .یه چیزي وجود داشت ، اینکه من حداقل یک هدیه داشتم . می توانست چیزي نباشد .ولی بیشتر از همه ، اگر حق با ادوارد می بود ، من می توانستم قسمتی از ماجرا را که بیشتر از همه از آن می ترسیدمرد کنم .چه می شد اگر من مجبور نمی شدم یک تازه متولد شده باشم ؟ به هر حال ، یه ماشین کشتار دیوانه نمی شدم . چهمی شد اگر من از همان روز اول در گروه کالن ها جا می افتادم ؟ چه می شد اگر ما مجبور نمی شدیم که براي یکسال در یک جاي دوردست تا زمانی که من رشد کنم پنهان بشویم ؟ چه می شد اگر من هم مثل کارلایل ، حتی یکنفر را هم نمی کشتم ؟ چه می شد اگر من از همین حالا یک خون آشام خوب می شدم ؟من می توانستم چارلی را ببینم .به محض اینکه واقعیت به آرزویم رخنه کرد ، آه کشیدم . من در آن هنگام نمی توانستم چارلی را ببینم . چشمها ، صدا،صورت بی نقص . چه چیزي می توانستم به او بگویم ؟ چطور می توانستم شروع کنم ؟ در باطن خوشحال بودم کهبراي مدتی چند بهانه براي به تعویق انداختن این چیز ها دارم . به همان اندازه اي که دلم می خواست که راهی براينگه داشتن چارلی در زندگی ام پیدا کنم ، از اولین دیدار هراسان بودم . دیدن چشمهایش که با مشاهده ي صورتجدیدم ، پوست جدیدم از حدقه بیرون می زند . می دانستم که خواهد ترسید . فکر کردم که چه توضیحات تاریکی درذهنش شکل خواهد گرفت .من به اندازه کم سن بودم که یک سال براي سرد شدن چشمهایم صبر کنم . و فکر می کردم که از هنگام فنا ناپدیریم، باشهامت تر شده ام .آیا تا به حال به مورد مشابه اینکه کنترل نفس یک استعداد محسوب بشه برخورد کردي ؟ » : ادوراد از کارلایل پرسید« ؟ واقعا فکر می کنی که این یک هدیه است یا فقط نتیجه ي آمادگی قبلی بلا بودهاین تا حدي شبیه کاریه که شیوان 1 همیشه توانایی انجامش رو داره . با » : کارلایل شانه هایش را بالا انداخت و گفت« . وجود اینکه اون بهش یه هدیه نمی گهشیوان ، دوستت توي دسته ي ایرلندي ها ؟ من نمی دونستم که اون می تونه کار خاصی بکنه . فکر » : رزالی پرسید« . می کردم که مگی 2 تنها کسیه که توي اون گروه استعداد خاصی دارهدرسته . شیوان هم اینطور فکر می کنه . ولی روش اون اینه که هدف هایش را مشخص می کند به و بعد تقریبا... »اونا رو به واقعیت تبدیل می کنه . اون این رو نتیجه ي برنامه ریزي خوب می دونه ، ولی من همیشه فکر می کردم کهشاید چیزي بیشتر از این باشد . براي مثال وقتی که او مگی را وارد گروه کرد ، لیام 3ادوارد ، کارلایل و رزالی در حالیکه شروع به بحث می کردند ، روي صندلی نشستند . جیکوب با حالتی محافظه کارانهکنار سثْ نشست ، به نظر خسته می آمد . از طرز افتادن پلک هایش مطمئن بودم که او همان لحظه بی هوش شدهاست .من گوش دادم ، اما تمرکزم بهم ریخت . رِنزمه هنوز داشت در مورد روزش به من می گفت . کنار پنجره ي سراسرياو را بغل کردم . هنگامی که در چشمهاي یکدیگر خیره شده بودیم ، دستهایم بطور ناخودآگاه او را تکان می دادند .متوجه شدم که دیگران دلیلی براي نشستن نداشتند . من ایستاده احساس راحتی کامل می کردم . به اندازه که کش وقوس آمدن روي تخت خواب آرامش بخش بود . می دانستم که می توانم براي یک هفته همینطور بی حرکت بایستمو در آخر هفت روز همان قدر احساس راحتی کنم که در اول می کردم.آنها بر خلاف عادت می نشستند . انسان متوجه می شدند که یک نفر براي ساعت ها بدون اینکه وزنش را ازین پا بهآن پا بندازد ایستاده است . حتی حالا ، رزالی را می دیدم که انگشتهایش را در موهایش فرو می برد و کارلایل پاهایشرا روي هم انداخته بود .حرکاتی کوچک براي دوري از زیادي بی حرکت بودن ، زیادي خون آشام بودن . باید بهکارهاي که می کردند دقت و شروع به تمرین می کردم .وزنم را روي پاي چپم انداختم . احساس احمق بودن می کردم .شاید آنها فقط سعی داشتند به من زمانی براي تنها بودن با بچه ام بدهند - تنها ، به اندازه اي که امن باشد..رِنزمه در مورد هر دقیقه هاي که روز برایم گفت . و من از رویه ي داستان هاي کوچکش احساس کردم که به هماناندازه اي که من می خواهم ، او هم می خواهد که من هر ذره اي درباره ي او را بدانم . این او را نگران می کرد کهمن چیزهایی را از دست داده بودم . مثل گنجشک هایی که وقتی جیکوب او را بغل کرده بود ، نزدیک تر و نزدیک ترپرواز می کردند . هر دوي آنها منار یک شوکران بزرگ بی حرکت ایستاده بودند . پرنده ها نزدیک رزالی نمی شدند . یااون چیز سفید رنگ حال بهم زن مسخره- غذاي بچه- که کارلایل توي فنجان رِنزمه ریخته بود ؛ بوي تند خاكمی داد . یا آهنگی که ادوارد برایش خوانده بود که آنقدر فوقالعاده بود که رِنزمه برایم دوبار آن را زد ؛ وقتی خودم رادرپس زمینه ي آن خاطره دیدم شگفت زده شدم . کاملا بی حرکت ولی هنوز آسیب دیده بودم . لرزیدم . آن زمان را ازدید خودم به یاد آوردم . آتش ترسناك...بعد از تقریبا یک ساعت- بقیه غرق در گفتگویشان بودند و سثْ و جیکوب هم با هم آهنگی روي کاناپه خروپفمی کردند - خاطرات رِنزمه شروع کردند به کند شدن . قبل از اینکه به پایان خود برسند ، کم کم حاشیه هاي آنها تارشد و تمرکزشان بهم ریخت . هنگامی که پلک هایش افتاد و بسته شد ، می خواستم با وحشت حرف ادوارد را قطعکنم- براي رِنزمه مشکلی پیش اومده بود ؟ رِنزمه خمیازه کشید . لبهاي گوشتالود صورتی رنگش تبدیل به دایره اي شد، و چشمهایش دیگر باز نشد .هنگامی که به خواب فرو رفت ، دستش از صورتم کنار رفت . پشت پلک هایش به رنگ بنفش روشن ابرهاي رقیققبل از طلوع خورشید بود . براي اینکه بیدارش نکنم ، با احتیاط دستش را دوباره روي پوستم قرار دادم و آن راکنجکاوانه همانجا نگه داشتم . در ابتدا چیزي حس نکردم و بعد از چند دقیقه ، رنگ هایی سوسو کنان مثل دسته اياز پروانه ها در ذهنش در اهتزاز بودن .مسحور ، رویایش را نگاه می کردم . هیچ مفهومی نداشت . فقط رنگ ها بودند و شکلها و صورت ها . لذت می بردم ازاینکه می دیدم چقدرر صورتم- هر دو صورتم ، انسانی زشت ، و باشکوه فنا ناپذیر - در افکار غیر هوشیارانه اش ظاهرمی شد . بیشتر از ادوارد یا رزالی . من شانه به شانه ي جیکوب بودم . سعی کردم که اجازه ندهم این اتفاق بیافتد..براي اولین بار متوجه شدم که چطور ادوارد میتوانست خوابیدن مرا بعد از یک شب خسته کننده ببیند ، اینکه فقط حرفزدن من در خواب را گوش کند . من می توانستم تا ابد خوابهاي رِنزمه را تماشا کنم .توجه مرا جلب کرد و برگشتم تا از پنجره به بیرون نگاه کنم . « بالاخره » : تغییر تن صداي ادوارد هنگامی که گفتشب تاریک و عمیقس بود . ولی من دور را به همان خوبی قبل می دیدم . هیچ چیز در تاریکی پنهان نشده بود . فقطرنگشان عوض شده بود .لیا هنوز اخم کرده بود ، هنگامی که آلیس در سمت دیگر رودخانه ظاهر شد ، بلند شد و به آرامی کنار رفت . آلیس قبلاز اینکه با یک چرخش افقی از روي رودخانه بپرد ، خودش را مثل یک ژیمناستکار به عقب و جلو تاب داد بطوریکهدستانش به پنجه پاهایش رسید . هنگامی که امت درست درون رودخانه پرید و باعث شد که آب به اندازه ي بیرونبیاید که قطرات آن به پنجره ي پشتی بر خورد کند ، ازمه یک پرش سنتی انجام داد . در کمال شگفتی من ، جاسپردنبال آنها امد . پرش موثر او ، بعد از بقیه ، به نظر ناموزون یا حتی ماهرانه می آمد .لبخند بزرگی که صورت آلیس را پوشانده بود به طرز مبهم و عجیبی آشنا می آمد . ناگهان همه به من لبخند زدند.لبخند ازمه شیرین ، براي امت هیجان زده ، رزالی همراه با برتري ، براي کارلایل سخاوتمندانه و لبخند ادواردآرزومندانه بود .آلیس زودتر از بقیه وار خانه شد ، دستهایش به جلو دراز شده بود و هاله اي از ناشکیبایی به طور آشکار دورش را گرفتهبود . در کف دستش ، یک کلید برنزي روزانه همراه با کمانی صورتی بزرگتر از حد معمول که به آن وصل شده بو د.او کلید را براي من گرفته بود و من به طور ناخود آگاه رِنزمه را محکم تر با دست راستم چسبیدم در نتیجه می توانستمدست چپم را دراز کنم . آلیس کلید را در دستم انداخت .هیچ کس در همون روز تولد شروع به شمردن تولد نمی کنه . اولین » : چشمانم را چرخاندم و به او یاد آوري کردم« سالروز تولد بعد از یک ساله ،