۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۳۹ صبح
او را از یک استثناء براي گفته اش باخبر کنم ، اما ناگهان لب هایم خیلی مشغول بودند .وقتی هنگام طلوع آفتاب استخر کوچک به رنگ مروارید درآمد ، به فکر سوال دیگري از او افتادم .این چقدر ادامه پیدا می کنه ؟ منظورم اینه که ، کارلایل و ازمه ، ام و رز، آلیس و جاسپر - اون ها تمام وقتشون رو »پشت در قفل شده ي اتاقشون نمی گذرونن . اونها تمام مدت بیرون بین مردم هستن ، کاملاً لباس پوشیده . این...خودم را بیشتر به او پیچاندم تا مشخص کنم از چه حرف می زنم . « ؟ شهوت هیچ وقت فروکش می کنهگفتنش سخته . هر کسی فرق داره و خوب ، تا اینجا تو از همه خیلی متفاوت تر بودي . اکثر خون آشام هاي جوون »به قدري عطش فکر و ذکرشونه که تا یه مدت متوجه چیزهاي زیادي نیستن . به نظر نمیاد اون مصداق تو باشه . البتهتوي اکثر خون آشام ها ، بعد از اون یه سال اول ، احتیاجات دیگه خودشون رو نشون می دن . نه عطش و نه هیچهوس دیگه تا ابد واقعاً کمرنگ نمی شه . بحث به سادگی سر یادگیري و متعادل کردن اون هاست ، یاد گرفتن درجه« ... بندي اولویت ها و کنترلشون« ؟ چقدر »رزالی و امت از همه بدتر بودن . قبل از اینکه بتونم تحمل کنم بین » . او لبخند زد و اندکی بینی اش را چین انداختشعاع پنج مایلی شون بمونم یه دهه ي ناب طول کشید . حتی ازمه و کارلایل به سختی طاقت می آوردن . بالاخرهزوج خوشحال رو انداختن بیرون . ازمه واسه ي اونها هم یه خونه ساخت . از این بزرگتر بود ، اما ازمه می دونه رز چی« . دوست داره و از طرف دیگه می دونه تو چی دوست داريمطمئن بودم که رزالی و امت هیچ ربطی به ما ندارند ، اما اگر من ده سال را « ؟ پس ، با این حساب بعد از ده سال »« ؟ همه دوباره نرمال می شن ؟ مثل اینی که الآن هستن » . رد می کردم یک جورهایی خودنمایانه بودخوب ، مطمئن نیستم منظورت از نرمال چیه . تو خانواده ي من رو دیدي که مثل مردم » . ادوارد دوباره لبخند زدبه من چشمک زد . وقتی مجبور نباشی بخوابی یه مقدار « . عادي زندگیشون رو می کنن ، اما شب هارو خواب بوديزیادي وقت می مونه . این باعث می شه... غرایزت رو راحت متعادل کنی . واسه اینکه چرا توي خانواده من بهترینموزیسین ام یه دلیلی هست، اینکه چرا- غیر از کارلایل- من بیشترین کتاب هارو خوندم ، بیشتر علوم رو مطالعه کردم، تو بیشتر زبان ها روون شدم... ممکنه امت باعث شده باشه باور کنی که من به خاطر فکر خوانی یه جور همه چیز« . دانم ، اما حقیقت اینه که فقط یه عالمه وقت آزاد داشتمبا هم خندیدیم و تکان حاصل از خنده کارهاي جالبی با طرزي که بدن هایمان به هم متصل بود کرد . به طور موثرگفتگو را پایان داد .فصل بیست و پنجم:طرفداریتنها کمی بعد ادوارد اولویت ها را بهم یادآوري کرد.« ... رِنزمه » فقط یک کلمه را به زبان آوردآهی کشیدم . او به زودي از خواب بیدار می شد . فکر کنم ساعت هفت صبح بود . آیا دنبالم می گشت ؟ ناگهان حسینزدیک به وحشت من را میخکوب کرد ! یعنی امروز چه شکلی خواهد شد ؟ادوارد تمام استرس ناشی از گیج بودنم را احساس کرد .« همه چیز روبراهه عشق من . لباست رو بپوش ، ما دو ثانیه ي دیگه خونه خواهیم بود »کاملا شکل یه شخصیت کارتونی شده بودم . برگشتم و نگاهش کردم- بدن الماس مانندش در نور ضعیف اتاقمی درخشید ، بعد به سمت غرب ، جایی که رِنزمه بود برگشتم ، دوباره به سمت او برگشتم و دوباره به سمت رِنزمهچرخیدم . احساس سرگیجه ي شدیدي داشتم . ادوارد لبخندي زد اما نخندید - هر چی باشه اون مرد قوي بود .عشق من ، همه چیز به خاطر ایجاد تعادله . تا حالا که فوق العاده عمل کردي ، مطمئنم که زمان زیادي طول »« میکشه تا همه چیز به حالت عادي برگرده« ؟ و ما تمام شب رو خواهیم داشت . درسته »« ؟ فکر می کنی اگه این موضوع اصلی نبود اجازه می دادم الان لباست رو بپوشی » لبخندش وسیع تر شدهمین براي من کافی بود تا بتونم ساعت هاي روز را پشت سر بذارم.من این آرزوي دیرینه و مخرب رو در حالت تعادلکنترل می کردم تا بتونم خوب باشم -خیلی سخت بود که بخوام راجع به کلمش فکر کنم،رِنزمه براي من یه چیزحقیقی و حیاتی در زندگی بود،اما هنوز سخت بودم که بخوام به خودم به عنوان یه مادر فکر کنم.فکر کنم هر کسیهمچین احساسی رو داشته باشه اگر مجبور نشده باشه که نه ماه براي به دنیا آوردن بچه صبر کنه...و داشتن بچه ايکه هر ساعت تغییر پیدا میکنه.فکر کردن به اینکه زندگی رِنزمه چقدر سریع می گذرد دوباره من را براي لحظه اي دچار استرس کرد.حتی جلوي دودر بیش از حد مزین و کنده کاري شده نایستادم تا نفسم را حبس کنم،قبل از اینکه بفهمم آلیس چه کار کرده است.بدون هیچ مقدمه اي وارد اتاق شدم،و قصد داشتم اولین چیزي را که لمس کردم ، بپوشم اما باید می دانستم که اینکار چندان آسان نیست.« ؟ کدومش مال منه » زمزمه کردمهمون طور که قول داده بود این اتاق خیلی بزرگتر از اتاق خواب ما بود. فکر کنم حتی اگه بقیه ي خونه رو هم کنار هممی ذاشتیم باز از اینجا کوچیک تر بود اما من مجبور بودم به جنبه ي مثبت قضیه نگاه کنم.به یاد آوردم که آلیس تلاش می کرد تا ازمه سبک قدیمی رو فراموش کنه و به این شرارت رضایت بده.باعث تعجبمبود که آلیس چه طور تونسته این کار رو انجام بده !همه چیز در کیف هاي لباس بسته بندي شده بود،دست نخورده و پشت سر هم .« تا اونجایی که من می دونم ، همه چیز به جز جالباسی اینجاست ، همه ي اینها مال تو هست »او میله اي را که در سرتاسر اتاق کشیده شده بود لمس کرد.« ؟ همشون »شانه هایش را بالا انداخت.« آلیس » : هر دو با هم گفتیماو اسمش را به عنوان یک توضیح و من آن را به خاطر یک تکمیل کننده بر زبان آوردم.« خوبه »و بعد زیپ نزدیک ترین کیف را بالا کشیدم . وقتی لباس شب ابریشمی را دیدم زیر لب غرغر کردم- رنگش صورتیبچه گانه اي بود .فکر کنم پیدا کردن یک لباس مناسب تمام روز طول می کشید !« بذار کمکت کنم » ادوارد پیشنهاد کرداو هوا را به دقت بو کرد و بعد براي دنبال کردن رایحه هایی به عقب اتاق برگشت.در آنجا یک جالباسی قرارداشت.دوباره بو کشید و بعد کمد را باز کرد.با یک پوزخند پیروزمندانه،شلوار جینی را به من داد.« ؟ چه طور این کار رو انجام دادي » به جایی که ایستاده بود رفتم« ؟ پارچه ي کتان هم مثل هرچیز دیگه اي بوي مخصوص خودش رو داره . حالا...لباس پنبه اي و استرچ »او دوباره در نیمه ي دیگر جالباسی جستجو کرد و این بار لباس سفید آستین بلندي را برایم انداخت.« مرسی » با شور و حرارت گفتمبوي هرکدام از لباس هاي نو را به خاطر سپردم تا اگر خواستم،بتونم دوباره لباسی را در این دیوونه خونه پیدا کنم.فقط چند ثانیه طول کشید تا اون لباس هاي مورد نیازش رو پیدا کنه- اگر اون رو بدون لباس ندیده بودم ، حاضر بودمقسم بخورم که هیچ کس زیباتر از ادوارد نیست وقتی که لباس نظامی و پلیورش رو می پوشه- دستم رو گرفت و بهسرعت از باغ مخفی عبور کردیم،به آرامی از روي دیوار سنگی پریدیم و با سرعت جنگل رو طی کردیم.دستش رو رها کردم تا بتونیم با هم مسابقه بذاریم اما اون دوباره من رو شکست داد !رِنزمه بیدار بود ، روي زمین نشسته بود و امت و رز کنارش بودند . داشت با یک ظرف نقره اي پیچ و تاب دار بازيمی کرد و یک قاشق در دست راستش بود . به محض اینکه من رو در شیشه دید قاشق رو چنان محکم به زمین زد کهجایش روي چوب باقی ماند . و با حالتی تحکم آمیز به جایی که من بودم اشاره کرد . کسانی که اطرافش بودندخندیدند ، آلیس ، جاسپر ، ازمه و کارلایل روي نیمکت نشسته بودند ، و چنان او را تماشا می کردند که انگار مشغولتماشاي جذاب ترین فیلم هستند .قبل از اینکه بخوان بخندن من وارد اتاق شدم،عرض اتاق را طی کردم و از زمین بلندش کردم.هر دو به هم لبخندزدیم.اون تغییر کرده بود،اما نه خیلی زیاد.مدتی بعد، حالت طفل مانندش به حالت بچه گانه اي تبدیل می شد.موهایش یکچهارم اینچ بلند تر شده بود،موهایش با هر حرکت مثل حلقه هاي فنر بالا می پرید.به چیزي که قبلا تصور می کردمفکر کردم،خیلی بدتر از این رو تصور کرده بودم.باید از احساس ترسم تشکر کنم،همین تغییرات کوچیک مایه ي آرامشبود.حتی با وجود سنجش هاي کارلایل،مطمئن بودم که تغییرات نسبت به دیروز به نسبت آهسته تر بوده.رِنزمه گونه ام را لمس کرد.خودم را عقب کشیدم،فکر کنم دوباره گرسنه بود.« ؟ چند وقته که اینجاست » به محض اینکه ادوارد از در آشپزخانه ناپدید شد پرسیدممطمئن بودم که میخواد براي رِنزمه صبحانه بیاره.و می تونستم تصور کنم که اون هم به روشنی ، چیزي رو که منبهش فکر می کنم رو تصور می کنه .فقط چند دقیقه ، میخواستیم زودتر خبرت کنیم ، همش سراغت رو می گرفت - مطالبه کردن توضیح » : رز گفت« بهتریه . ازمه اون رو با سري دست دوم نقره اش ترسوند تا این هیولاي کوچیک سرگرم شه« ما نمی خواستیم...مزاحمت بشیم » رز با نگاه حاکی از علاقه به رِنزمه لبخند زدرزالی لبش رو گاز گرفت و به جاي دیگري نگاه کرد ، و جلوي خندیدنش رو گرفت.می تونستم خنده ي پنهانی امت درپشت سرم رو احساس کنم،که احساس لرزه مانندي رو به تمام خونه می فرستاد.« ما اتاقت رو آماده کردیم . عاشق کلبه میشی . جادویی هست » سعی کردم نخندم« ممنونم ازمه ، فوق العادست » : به ازمه نگاه کردم گفتمقبل از اینکه ازمه بتونه جواب بده ، امت دوباره خندید . اما این بار اتاق ساکت نبود .پس هنوز سرجاشه ؟ من فکر کردم شما تاحالا خرابش کردید . دیشب چی کار می کردید ؟ راجع به قرض صحبت »« ؟ می کردیددوباره با صداي بلندي خندید .دندان هایم را به هم فشردم . و پیامدهاي منفی ناشی از از دست دادن کنترلم را به خودم یادآوري کردم . البته امت بهاندازه ي سثْ سست نبود...« ؟ یعنی گرگ ها امروز کجا هستن » فکر کردن به سث باعث تعجبم شدبه بیرون از پنجره نگاه کردم اما هیچ نشانه اي از لی نیافتم.« جیکوب امروز صبح زود رفت ، سثْ هم دنبالش » : رزالی با اخمی روي پیشانی اش گفت« ؟ راجع به چی ناراحته » : ادوارد که با فنجان رِنزمه به اتاق برگشته بود پرسیدبدون اینکه نفس بکشم ، رِنزمه رو به رزالی دادم تا بهش غذا بده- با کنترل کردن خودم به شکل استثنایی - شاید هیچراهی نباشه که من بتونم خودم بهش غذا بودم ،البته فعلا.« نمی دونم- و اهمیتی هم نمی دم » : رزالی با غرغر گفتاون دید که نسی خوابیده ، دهانش مثل یه آدم احمق باز شد و بعد روي پاهاش بلند » اما جواب ادوارد رو کامل تر دادشد و به سرعت از اتاق خارج شد . خیلی خوشحال بودم که از شرش خلاص شدم . هر چه بیشتر اون اینجا باشه ،« شانس کمتري وجود داره که ما از بوش خلاص بشیم« رز » ازمه با ملایمت او را سرزنش کرد« فکر کنم اهمیتی نداشته باشه . اون مدت طولانی اینجا نخواهد بود » : رزالی موهاش را تکانی داد و گفت« من که هنوز میگم بهتره به نیو همپشایر 1 بریم و سعی کنیم اوضاع رو به حالت عادي برگردونیم » : امت گفتبه نظر می رسید داره یه مکالمه ي تازه رو ادامه میده .« بلا تازه در دارتموث ثبت نام کرده . به نظر نمیرسه که مدت زمان زیادي طول می کشه تا اون مدرسه رو تموم کنه »من مطمئنم که تو کلاس هات رو با موفقیت پشت سر می ذاري...البته » اون برگشت و با پوزخندي به من خیره شد« براي تو به جز مدرسه چیزي جالب تر از کارهایی نیست که شب انجام میديرزالی با صداي بریده اي خندید .عصبانی نشو ! عصبانی نشو ! آهنگ ملایمی را براي خودم زمزمه کردم و بعد به خودم افتخار کردم که تونستم براعصابم مسلط باشم.اما از اینکه ادوارد نتونست خودش رو کنترل کنه خیلی تعجب زده شدم.او خرناسی کشید ، ناگهان صداي عجیبی درآورد و بعد انگار پرده ي سیاهی جلوي چشمانش را گرفت .قبل از اینکه کسی بتونه چیزي بگه آلیس از جاش بلند شد .اون داره چی کار می کنه ؟ اون گرگ داره چی کار می کنه که برنامه ي روزانم به طور کامل محو شده ؟ هیچ چیز »« ! نمی تونم ببینم . نهبراي یک ثانیه از هر کاري که جیکوب انجام داده بود خوشحال بودم.اون با چارلی صحبت کرده . فکر کنم که چارلی دنبالشه . » اما بعد دستهاي ادوارد مشت شدند و دندان قروچه اي کرد« اون داره یه راست میاد اینجا . امروزآلیس کلمه اي را بر زبان آورد که با صداي زنانه ي همیشگی اش کاملا متفاوت بود و بعد به سرعت از در پشتی خارجشد.اون به چارلی گفته ؟ بعنی اون نمی فهمه ؟چه طور تونسته این کار رو بکنه ؟ چارلی نباید » : نفس نفس زنان گفتمچیزي راجع به من بدونه ! و همین طور خون آشام ها ! خطري تهدیدش خواهد کرد که حتی کالن ها هم نمی تونن« ! نجاتش بدن . نه« جیکوب در راهه » : ادوارد با صدایی از میان دندان هایش گفتفکر کنم قسمت هاي دورتر شرقی باید بارانی باشند.جیکوب از در وارد شد و موهایش را مثل یک سگ تکان داد،دندانهایش پشت لب هاي سیاهش می درخشیدند و چشم هایش هیجان زده و درخشان بودند.او با حرکات نامنظم راه میرفت،انگار نه انگار که زندگی پدر من را به خطر انداخته است.« سلام به همگی » : در حالی که پوزخند می زد گفت:اتاق کاملا ساکت بودسثْ و لی به شکل انسانی شان پشت سر جیکوب بودند ، دست هاي هر دو به خاطر فشاري که بر اتاق حکمفرما بودمی لرزید .« رز » : در حالی که دست هایم را باز کردم گفتمرزالی رِنزمه را به من داد . او را به قلب بی حرکتم فشردم.اون رو تا وقتی در دستهایم نگه می دارم که مطمئن شم کهمی خوام جیکوب رو بر اساس منطق و نه به خاطر خشم و عصبانیت بکشم.اون هنوز صحنه رو نگاه می کرد و می شنید.یعنی چه قدر فهمیده بود؟« چارلی توي راهه . فکر کنم آلیس همه چیز رو بهت گفته » : جیکوب با لحن بی تفاوتی گفت« ؟ تو همه چیز رو فرض می کنی . چی . کار . کردي »لبخند جیکوب وسیع تر شد،اما هنوز قصد نداشت که جوابم رو به صورت جدي بده.امت و بلوندي امروز صبح به من فهموندن که تو می خواي از کشور بري . انگار من اجازه میدم بري ! چارلی بهترین »« انتخاب بود ، نه ؟ خب مشکل حل شد« ؟ اصلا میفهمی چیکار کردي ؟ و براي اون چه خطري درست کردي »من خطري براش درست نکردم . البته به جز تو . اما تو توانایی کنترل کردن خودت رو به » : خرناسی کشید و گفتصورت فوق العاده اي داري . این طور نیست ؟ البته اگر از من بپرسی میگم که به اندازه ي خوندن ذهن خوب نیست ،« یا به اون اندازه جالب نیستادوارد عرض اتاق را به سرعت طی کرد تا با روبروي جیکوب قرار بگیره . فکر کنم به اندازه ي یه سر از جیکوبکوتاه تر بود ، همین که ادوارد به سمتش رفت جیکوب از او دور شد تا از خشمش در امان بماند.این فقط یه تئوري هست دورگه،فکر می کنی ما باید این رو روي چارلی امتحان کنیم؟فکر کردي » : او با غرولند گفتکه چه عذابی رو براي بلا فراهم می کنی،حتی اگه اون بتونه در مقابلش مقاومت کنه،و یا چه صدمات روحی اگه نتونه« ؟ این کار رو انجام بده؟فکر کنم دیگه برات مهم نباشه که چه بلایی سر بلا در میادرِنزمه انگشت هایش را با دلواپسی در گونه ام فرو برد،که نشان دهنده ي چیزي بود که در ذهنش می گذشت.« ؟ بلا عذاب میکشه » : بالاخره کلمات ادوارد در جیکوب اثر کرد.دهانش را در هم کشید و گفت« مثل اینه که بخواي یه فلز داغ رو در گلوش فرو ببري »شانه هایم را بالا انداختم و به یاد صحنه ي خون خالص آن انسان افتادم .« من این رو نمی دونستم » جیکوب زمزمه کرد« خب بهتر بود قبل از اینکه این کار رو می کردي راجع بهش سوال می کردي » : ادوارد در جوابش گفت« تو من رو متوقف می کردي »« تو باید متوقف می شدي »« این راجع به من نیست » وسط حرفشون پریدمایستادم ، در حالی که هنوز رِنزمه رو بغل کرده بودم.این راجع به چارلیه، جیکوب.چه طور تونستی اون رو به این روش به خطر بندازي؟فکر نمی کنی که حالا فقط زندگی »« ؟ خون آشامی و یا مرگ در انتظارشهبه خاطر ریزش اشکهایم نتوانستم صحبتم را ادامه دهم.جیکوب هنوز به خاطر تهمت هایی که ادوارد بهش