۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۰ صبح
گرمایی که اززیر پوست نازك او ساطع می شد به خارش بیفتد . مطمئن نبودم این عکس العمل به خاطر دماي جدید بدن من استیا به کل روانی است .« . اون... درشته » . چارلی با احساس وزن او صداي خرناس مانندي درآورداخم کردم . او براي من به سبکی پر بود . شاید میزان سنج من درست کار نمی کرد .وقتی با این همه دیوانگی » : سپس با خود ادامه داد « . خوبه که خوش بنیه اس » : چارلی با دیدن قیافه ي من گفتاو بازوانش را با ملایمت بالا برد و کمی او را این سو و آن سو تاب داد . « . احاطه شده ، لازمه که محکم باشه« . قشنگ ترین بچه ایه که تا حالا دیدم ، شامل تو هم می شه ، بلا . ببخش ، ولی واقعیته »« . می دونم هست »اما این بار صدایش آهسته تر و آهنگ گونه بود. « ، نی نیِ خوشگل » : دوباره گفتمی توانستم این را در چهره ي اش ببینم - می توانستم نظاره گر رشد کردن مهرش در دل او باشم . چارلی هم مانندتمام ما در برابر جادوي او ناتوان بود . دو ثانیه او را در بازوانش گرفت و دلش را ربوده بود .« ؟ می تونم فردا برگردم »« . حتماً بابا . مسلماً . ما اینجاییم »فردا » . اما چهره اش آرام بود ، هنوز چشمانش به رِنزمه دوخته شده بودند « . بهتره که باشین » : به تندي گفت« . می بینمت ، نسی« ! تو دیگه نه »« ؟ ها »این بار سعی کردم بدون نفس « . اسمش رِنزمه اس . مثل رِنه و ازمه که کنار هم بذاریشون . بدون تغییرپذیري »« ؟ می خواي اسم وسطش رو بشنوي » . عمیق کشیدن خودم را آرام کنم« . معلومه »« . می نویسنش . مثل کارلایل و چارلی که با هم ترکیبشون کنی c کارلی 1 با یه »« . ممنونم ، بلز » . آن لبخند چارلی که چشمانش را چین می انداخت صورتش را روشن کرد و مرا از گاردم خارج کردممنون از تو ، بابا . خیلی چیزها سریع عوض شدن . خودم هنوز گیجم . اگه الآن اینجا نبودي نمی دونم چطور باید »نزدیک بود بگویم روي چیزي که قبلاً بودم تمرکز می کردم . احتمالاً آن حرف بیش « . روي واقعیت تمرکز می کردماز آنچه بود که نیاز داشت .شکم چارلی غرید .آن اولین حس ناراحتی که با غوطه ور شدن در فانتزي به آدم دست « . برو یه چیزي بخور ، پدر . ما اینجا هستیم »می داد را بیاد آوردم - وقتی حس می کنی زمانی که خورشید طلوع کرد همه چیز ناپدید می شود .چارلی سرش را به نشانه ي رضایت تکان داد و بعد با بی میلی رِنزمه را به من برگرداند . نگاهش از من به داخل خانهلغزید ؛ زمانی که اطراف خانه ي سفید را برانداز می کرد چشمانش براي لحظه اي وحشی شدند . همه در آنجابی حرکت بودند ، به جز جیکوب ، که می توانستم صداي حمله اش به یخچال را در آشپزخانه بشنوم ؛ آلیس که سرجاسپر روي زانوهایش بود پایین پلکان استراحت می کرد ، ازمه همچنان که روي یک دفتر طرح می کشید برايخودش زیر لب زمزمه می کرد ، در همان حال رزالی و امت زیر پله ها خانه ي بزرگی از کارت را پی ریزي می کردند ؛ادوارد سراغ پیانویش رفته بود و براي خود به آرامی می نواخت . هیچ گواهی بر اینکه روز داشت به پایان خود می رسیدوجود نداشت ، نشانه اي از اینکه شاید وقت غذا خوردن یا حرکتی از آماده شدن براي فعالیت هاي عصرگاهی رسیدهاست دیده نمی شد . چیزي نامرئی در فضاي حاکم تغییر کرده بود . کالن ها مثل همیشه سخت تلاش نمی کردند- بازي انسانی اندکی دچار لغزش شده بود ، اما براي چارلی کافی بود تا تفاوت را حس کند .منظورم » : اخم کرد و سپس اضافه کرد « . فردا می بینمت ، بلا » . او برخود لرزید ، سرش را تکان داد و آه کشید« . اینه که... البته نه اینکه قیافه ات... خوب نشده . بهش عادت می کنم« . مرسی ، پدر »چارلی سرش را تکان داد و به حالتی متفکرانه به طرف اتومبیلش رفت . او را تماشا کردم که از آنجا دور می شد ؛ تازمانی که صداي تایرهایش را نشنیدم که وارد بزرگراه می شد متوجه نشده بودم که موفق شده ام . من واقعاً بدوناینکه آسیبی به چارلی بزنم تمام روز را سپري کرده بودم . خودم به تنهایی . حتما داراي یک ابر قدرت بودم!انقدر خوب بود که باورم نمی شد حقیقت داشته باشد . واقعاً می توانستم هم خانواده ي جدیدم را داشته باشم و همتعدادي خانواده ي قدیمی ؟ و به خیالم دیروز فوق العاده بود .پلک زدم و حس کردم که سومین ست لنز ها هم در حال آب شدن هستند . « ... واو » : زمزمه کردمصداي پیانو قطع شد و ، بازوان ادوارد دور کمرم حلقه شده بودند ، چانه اش روي شانه ام استراحت می کرد .« . نظر منم دقیقاً همینه »« ! ادوارد ، من تونستم »« . تو تونستی ؟ . تو باور نکردنی بودي . اون همه نگرانی بابت تازه متولدشدگی ، بعدش تو کلاً از روشون می پري »او آهسته خندید .تازه متولد شده پیشکش ، من حتی مطمئن نیستم که واقعاً خون آشام باشه . اون زیادي » : امت از زیر پله ها داد زد« . رامهتمام نظریات خجالت انگیزي که جلوي پدرم داده بود دوباره در گوشم پیچیدند و احتمالاً اینکه رِنزمه را نگه داشته بودمچیز خوبی بود . از آنجا که نمی توانستم کاملاً خودم را کنترل کنم ، زیر لب غریدم .امت خندید . « . اُوووو ، چه ترسناك »صداي هیس مانندي از گلویم خارج شد و رِنزمه در بازوانم تکان خورد . چند بار پلک زد ، بعد به دورو بر نگاهی انداخت، حالت چهره اش سردرگم بود . بو کشید و بعد دستش را به طرف صورت من دراز کرد .« . چارلی فردا برمی گرده » : او را خاطر جمع کردماینبار رزالی هم با او خندید . « ، ایول » : امت گفتوقتی من که « . حالا کجاشو دیدي ، امت » : ادوارد دست هایش را دراز کرد تا رِنزمه را از من بگیرد و با تمسخر گفتاندکی گیج شده بودم ، مکث کردم ، چشمکی زد . رِنزمه را به او دادم .« ؟ منظور » : امت پرسید« ؟ فکر نمی کنی یه کم احمقانه باشه که قوي ترین خون آشام خونه رو با خودت دشمن کنی »« !؟ گرفتی ما رو » . امت سرش را عقب برد و صداي خرناس مانندي درآوردبلا ، یه چندماه پیش رو یادت میاد ، ازت خواستم وقتی » : درحالی که امت گوش می داد ادوارد آهسته به من گفت« ؟ نامیرا شدي یه کاري براي من بکنیبه طور مبهم چیزهایی به یاد آوردم . در بین مکالمات انسانی گشتی زدم . پس از لحظه اي به خاطرم آمد و با صداي« ! اوه » ، بلند نفسم را حبس کردمآلیس خنده ي بلند و زنگداري کرد . جیکوب با دهانی پر از غذا ، سرش را با کنجکاوي از آشپزخانه بیرون آورد .« ؟ چیه » : امت غرید« ؟ واقعاً » : از ادوارد پرسیدم«. بهم اعتماد کن » : او گفت« ؟ امت ، با یه کم شرط بندي چطوري » . نفس عمیقی کشیدم« . عالیه . بیا جلو » . امت فوراً بلند شدبراي ثانیه اي لبم را گاز گرفتم . او خیلی گنده بود .« ؟... مگر اینکه بترسی »« . تو و من . مچ می اندازیم . روي میز غذاخوري . الآن » . شانه هایم را عقب دادمنیش امت باز شد .« . ا...بلا، فکر کنم ازمه یه خورده به اون میز علاقه داره . آنتیکه » : آلیس به تندي گفتمرسی » : ازمه بی صدا با حرکت لبهایش به او گفت« . عیبی نداره . از این طرف ، بلا » : امت با لبخند جانانه اي گفتاز پشت او را به طرف گاراژ همراهی کردم ؛ می توانستم صداي بقیه را بشنوم که دنبال ما می آمدند . در آنجا یکتخته سنگ نسبتاً بزرگ و گرانیتی وجود داشت که کنار صخره اي نزدیک رودخانه سربرآورده بود و معلوم بود که هدفامت آنجاست . هرچند تخته سنگ بزرگ اندکی گرد و غیرعادي بود ، اما می شد از آن استفاده کرد .امت آرنجش را روي تکه سنگ گذاشت و به من اشاره کرد که جلو بروم .هنگامی که عضلات محکم بازوي امت را دیدم دوباره عصبی شدم ، اما چهره ام را آرام نگه داشتم . ادوارد قول دادهبود که من تا یک مدتی از همه قوي تر خواهم بود . او به نظر در این باره خیلی مطمئن می آمد . و من هم احساسقدرت می کردم . آیا تا آن حد قوي بودم ؟ همچنان که به جلو بازوهاي امت نگاه می کردم ، در عجب بودم . البته ،من حتی دو روزه هم نشده بودم ، اما شاید می توانستم روي آن حساب کنم . مگر اینکه هیچ چیزي درمورد من نرمالنبود . شاید من به اندازه ي یک تازه متولد شده ي نرمال قوي نبودم . شاید به همین خاطر بود که کنترل برایم راحتبود .همچنان که بازویم را روي سنگ می گذاشتم سعی کردم نگران جلوه نکنم .خیلی خوب ، امت . اگه من بردم ، تو نمی تونی یه کلمه ي دیگه راجع به زندگی جنسی من با هیچ کسی حرف بزنی، »« . حتی رزالی . نه اشاره ، نه کنایه- نه هیچی« . قبوله . من می برم و درجش خیلی زیادتر هم می شه » . چشم هایش تنگ شدنداو متوجه شد که نفسم بند آمده و نیشخند شیطانی اي زد . در چشم هایش هیچ نشانه اي از اینکه بلوف می زند دیدهنمی شد .به همین راحتی عقب نشینی می کنی ، خواهر کوچولو ؟ زیاد چیز وحشی اي درت وجود نداره ، نه؟ » : با شیطنت گفت« ؟ ادوارد بهت گفت رز و من چند تا خونه رو متلاشی کردیم » . خندید « . شرط می بندم اون کلبه یه خراشم برنداشته« ؟ یک یا دو » . دندان هایم را به هم ساییدم و دست بزرگ او را گرفتمو به دستم فشار آورد . « . سه » : با صداي خرخر مانندي گفتهیچ اتفاقی نیفتاد .اوه ، می توانستم نیرویی که استفاده می کرد را حس کنم . به نظر مغز جدید من در همه نوع محاسبه خوب بود و ازاین رو ، می توانستم بگویم که اگر با مانعی روبه رو نمی شد ، دستش می توانست تخته سنگ را بی هیچ مشکلیخورد کند . فشار بیشتر شد و من تصادفاً به این فکر افتادم که اگر یک کامیون سیمان با سرعت چهل مایل در ساعتاز یک شیب تند پایین بیاید فشاري مشابه این خواهد داشت یا نه . پنجاه مایل در ساعت ؟ شست مایل ؟ شاید بیشتر .این فشار براي تکان دادن من کافی نبود . دست او با نیرویی نابود گر دست مرا هل می داد ، اما ناخوشایند نبود . بهطرز عجیبی حس خوبی به من می داد . از آخرین باري که بلند شده بودم خیلی مراقب بودم ، به سختی تلاشمی کردم تا چیزي را نشکنم . استفاده از ماهیچه هایم عجیب باعث راحتی خاطر بود . اینکه به جاي کشمکش برايمهار نیرویم اجازه دهم به جریان درآید .امت صداي خرناس مانندي درآورد ؛ پیشانی اش چین افتاد و تمام بدنش در برابر سد بی حرکت دست من سخت شد .براي لحظه اي گذاشتم تقلا کند- مجازاً - در حالی که خودم از احساس نیروي تغیانگري که در بازویم جریان داشتلذت می بردم .هرچند ، چند ثانیه بعد کمی حوصله ام را سر برد . دستم را خم کردم ؛ امت یک اینچ منحرف شد .خندیدم . امت با خشم از بین دندان هایش غرید .و بعد دستش را به تخته سنگ کوبیدم . صداي بلند و گوش « . فقط دهنتو بسته نگه دار » : به او یادآوري کردمخراشی بین درخت ها پیچید . تخته سنگ لرزید و یک تکه از آن- نزدیک یک هشتم سنگ - شکست و به زمیناصابت کرد . روي پاي امت افتاد و من پوزخند زدم . می توانستم صداي قهقهه ي خاموش جیکوب و ادوارد را بشنوم .امت پاره سنگ را به سمت رودخانه شوت کرد . قبل از اینکه به تنه ي یک صنوبر بزرگ بخورد ، که به این سو و آنسو جنبید و روي درخت دیگري افتاد ، افرایی را به دو نیم کرد .« . بازيِ برگشت . فردا »« . به این زودي که از بین نمیره . شاید باید یه ماه رو بهش وقت بدي » : به او گفتم« . فردا » . امت صداي خرناس مانندي درآورد و دندان هایش را نمایان ساخت« . هی ، هرچی که خوشحالت می کنه ، برادر بزرگه »وقتی امت بر می گشت تا قدم زنان از آنجا دور شود ، به گرانیت مشت زد که خرد شد و بهمنی از خرده سنگ و گرد رابه هوا فرستاد . به طور بچگانه اي تر و تمیز بود .درحالی که به خاطر این حقیقت غیرقابل انکار که من از قوي ترین خون آشامی که می شناختم قویتر هستم مجذوبشده بودم ، دستم را ، با انگشت هاي باز روي تخته سنگ قرار دادم . بعد انگشتانم را به آرامی داخل سنگ فرو کردم ،عوض حفر ، آن را له کردم ؛ استحکام آن مرا یاد پنیر سفید شده انداخت . در آخر دستم پر از سنگریزه شد .« ! چه باحال » : زیر لب گفتمبا نیشخندي که روي صورتم عریض تر می شد ، به تندي دایره وار چرخیدم و با یک ضربه ي کاراته اي با کنار دستمبه تخته سنگ ضربه زدم .با صداي بلند شروع به خنده کردم .زمانی که با مشت و لگد بقایاي سنگ را له و لورد می کردم چندان توجهی به خنده هاي آهسته ي پشت سرم نداشتم .بسیار لذت می بردم ، تمام مدت آهسته می خندیدم . تا وقتی که یک صداي خنده ي جدید بچگانه ، یک طنینمتناوب زنگدار شنیدم . از بازي احمقانه ام روي برگرداندم .« ؟ اون الآن خندید »همه با همان چهره ي مات و مبهوتی که حتماً روي چهره ي خودم هم بود به رِنزمه خیره شده بودند .« ، آره » : ادوارد گفت« ؟ کی نمی خندید » : جیک در حالی که چشمانش را چرخ می داد ، زیر لب گفتهیچ گونه خصومتی در « . نه که خودت بار اولی که دویدي یه ذره هم رهاش نکردي ، سگ » : ادوارد با نیشخند گفتصداي او شنیده نمی شد .و جلوي دیدگان حیرت زده ي من به شوخی مشتی به شانه ي ادوارد زد . « ، اون فرق می کنه » : جیکوب گفت« ؟ ناسلامتی بلا قراره بزرگسال باشه . مزدوج و مادر و این چیزها . نباید یه کم بیشتر وقار داشته باشه »رِنزمه اخم کرد و به صورت ادوارد دست زد .« ؟ اون چی می خواد » : پرسیدموقار کمتر... تقریباً اون با تماشاي تو به همون قدري که من لذت می بردم تفریح » : ادوارد با پوزخندي گفت« . می کردمثل تیر برگشتم و همان موقع که او دستش را براي من بلند کرد دستم را دراز کردم تا او را بگیرم. « ؟ من با مزه ام »« ؟ می خواي امتحان کنی » . او را از بازوان ادوارد درآوردم و تکه اي از سنگ را به او پیشنهاد کردملبخند تابناك رِنزمه روي لب هایش نشست و سنگ را در دو دستش گرفت . آن را فشرد ، همچنان که تمرکز کرده بودفرورفتگی کوچکی بین ابروهایش شکل گرفته بود .صداي ضعیف خرد شدن آمد و اندکی گرد و خاك بلند شد . او اخم کرد و تکه سنگ را به طرف من گرفت .سنگ را فشردم و تبدیل به ماسه شد . « . من درستش می کنم » : گفتماو دست زد و خندید ؛ صداي دلنشین خنده ي او باعث شد همه ي ما با او همراهی کنیم .ناگهان خورشید از بین ابرها سربرآورد و اشعه هاي یاقوتی و طلایی رنگش را به ما ده نفر تاباند و من ، فوراً در زیباییپوستم در نور آفتاب غرق شدم . از آن گیج شدم .رِنزمه روي تراشه هاي الماس نشان و تابناك دست کشید ، سپس بازویش را در کنار بازوي من گذاشت . پوست اوفقط یک درخشندگی ضعیف داشت ، ملیح و اسرار آمیز . چیزي نبود که مانند تلألوهاي تابان من بتواند او در یک روزآفتابی درون خانه نگه دارد . صورتم را لمس کرد ، به این تفاوت فکر می کرد و احساس ناخوشنودي داشت .« . تو قشنگ ترینی » : او را خاطر جمع کردمو وقتی من سرم را بلند کردم تا جواب او را بدهم ، نور « ، من مطمئن نیستم بتونم با اون موافقت کنم » : ادوارد گفتخورشید روي صورت او مرا بهت زده و خاموش کرد .جیکوب دستش را جلوي صورتش گرفته بود و وانمود می کرد که دارد از چشمانش در برابر درخشندگی محافظت« . بلاي عجیب غریب » : می کند . گفتانگار اظهار نظر « ؟ می بینی چه موجود بی نظیر و شگفت انگیزیه » : ادوارد تا حدودي در تأیید حرف او زمزمه کردجیکوب یک تعریف حساب می شد . ادوارد هم گیج کننده بود و هم خودش گیج شده بود .حس عجیبی داشت- غافلگیر کننده نبود ، چرا که در نظرم حالا همه چیز عجیب می نمود - که در چیزي خوب باشم .به عنوان یک انسان ، من در هیچ چیزي بهترین نبودم . در سروکله زدن با رِنه خوب بودم ، ولی به احتمال زیادخیلی ها می توانستند آن کار را بهتر از من انجام دهند ؛ به نظر می رسید فیل سبک خودش را داشته باشد . مندانش آموز خوبی بودم ، اما هرگز شماره یک کلاس نبودم . مشخصاً ، نمی توانستم در هیچ یک از رده هاي ورزشی بهحساب آورده شوم . نه در هنر و یا موزیک ، نه هیچ استعداد ویژه اي که به آن ببالم . هیچ کس هم تا به حال برايکتاب خواندن مدال افتخار نداده بود . پس از هجده سال میانگی ، می شد گفت به متوسط بودن عادت کرده بودم .حالا فهمیدم که خیلی وقت پیش تسلیم هرگونه اشتیاق براي درخشیدن در چیزها شده بودم . من تنها با آنچه داشتمهرآنچه از دستم برمی آمد انجام داده بودم ، هیچ وقت با دنیاي خودم جور نبودم .بنابراین این واقعاً متفاوت بود . حالا من شگفت انگیز بودم - هم براي آنها و هم خودم. مثل این بود که من به دنیاآمده ام تا خون آشام باشم . این فکر باعث شد بخواهم بخندم ، و همینطور دلم می خواست بخوانم . من جاي اصلی امرا در دنیا پیدا کرده بودم ، مکانی که با آن جور بودم ، مکانی که در آن می درخشیدم .فصل بیست و هفتم»نقشه ی مسافرتاز وقتی که خون آشام شده بودم ، افسانه ها را جدي می گرفتم .گاهی اوقات ، وقتی به زندگی سه ماه قبلم به عنوان یک نامیرا نگاه می کردم ، فکر می کردم که نخ هاي زندگی مندر دستگاه بافندگی سرنوشت چگونه جلوه می کنه . مطمئن بودم که رنگ نخم تغییر کرده بود . فکر می کردم که بایدچیزي در حدود قهوه اي روشن بوده باشد . رنگی حنایی و آرامش دهنده . رنگی که در پس زمینه زیبا باشد . حالا بهنظر می آمد که به رنگ قرمز لاکی روشن در آمده باشد ، یا شاید هم طلایی خیره کننده .پرده ي دوستان و خانواده ام که اطراف مرا در بر گرفته بودند زیبا و خیره کننده بود . پر از رنگهاي روشن و مکملهمدیگر.من از وجود بعضی نخ هایی که زندگی من را شامل می شدند تعجب می کردم . گرگینه ها ، با رنگهاي تیره و به رنگجنگلشان ، آن چیزي نبودند که من انتظارش را داشتم . جیکوب و سثْ . ولی دوستان قدیمی من کوئیل و امبري ازوقتی به گروه جیکوب پیوسته بودند جزء نخ هاي اصلی قرار گرفته بودند . حتی با سم و امیلی هم صمیمی بودم .درگیري در بین خانواده هاي ما کم شده بود ، بیشتر به خاطر رِنزمه بود . او دوست داشتنی بود .سو و لیا کلیرواتر هم در زندگی ما بافته شده بودند- دونفر دیگر که اصلا پیش بینی اشان را نمی کردم .به نظر می آمد سو راه گذر چارلی به دنیاي باور کردن هموار می کرد . او بیشتر روز ها به همراه چارلی به خانه يکالن ها می آمد به وجود اینکه به نظر نمی رسید که به اندازه ي گروه جیکوب و یا پسرش در اینجا راحت باشد . بیشتراوقات حرف نمی زد . او فقط با حالتی مدافعانه کنار چارلی می نشست . اون اولین کسی بود که چارلی وقتی رِنزمه کاراشتباهی می کرد ، به او نگاه می کرد ، که بیشتر اوقات بود . در