۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۲ صبح
منجر به خشم او
نسبت به همراهی من با جیکوب شده بود . اي کاش زودتر متوجه حضور او شده بودم، قبل از اینکه جیکوب تغییر شکل
می داد . اي کاش براي شکار جاي دیگري رفته بودیم .
کار زیادي نمی شد کرد . کارلایل با خبرهاي ناامیدکننده با تانیا تماس گرفته بود . تانیا و کیت از زمانی که تصمیم
گرفته بودند به جشن عروسی من بیایند ایرینا را ندیده بودند و از اینکه ایرینا تا اینجا آمده ولی هنوز به خانه برنگشته
بود نگران بودند ؛ از دست دادن خواهرشان براي آنها راحت نبود ، حالا این جدایی هرچه می خواست کوتاه باشد . با
خودم فکر می کردم که نکند این اتفاق خاطرات از دست دادن مادرشان را در قرن ها پیش به یاد آنها آورده باشد .
آلیس توانسته بود چند نظر آینده ي نزدیک ایرینا را ببیند ، هیچ چیز چندان واقعی نمی نمود . تا آنجایی که آلیس
می توانست بگوید ، او قصد نداشت به دنالی برگردد . تصویر بسیار مبهم بود . تنها چیزي که آلیس قادر بود ببیند این
بود که ایرینا به طور محسوسی آشفته است ؛ او ناامیدانه در زمین هاي بایر برفی سرگردان بود . به طرف شمال
می رفت ؟ به شرق ؟ به جز غصه خوردن بی فایده او هیچ تصمیمی براي پیش گرفتن یک مسیر جدید نداشت .
روزها گذشت و هرچند مسلماً من چیزي را فراموش نکرده بودنم ، ایرینا و دردش به پشت افکار دیگرم نقل مکان
کرده بود . حالا چیزهاي مهمتري داشتم که باید به آن ها فکر می کردم . باید تا چند روز دیگر به ایتالیا می رفتم .
وقتی برمی گشتم ، همه به طرف آمریکاي شمالی حرکت می کردیم .
تا حالا تمامی جزئیات صد بار مرور شده بودند . ما با تیکونی ها شروع می کردیم ، در آنجا تا جایی که می توانستیم
منبع اسطوره هایشان را دنبال می کردیم . حالا که تصویب شده بود جیکوب با ما بیاید ، او هم در نقشه ها حضور
داشت - بعید بود مردمانی که به خون آشام ها اعتقاد دارند با یکی از ما درمورد داستان هایشان حرف بزنند . اگر در
رابطه با تیکوناییها به بن بست می رسیدیم ، قبیله هاي نسبتاً وابسته ي زیادي در آن ناحیه براي تحقیق بود . کارلایل
چند دوست قدیمی در آمازون داشت ؛ اگر می توانستیم پیدایشان کنیم ، ممکن بود آنها هم براي ما اطلاعاتی داشته
باشند . یا حداقل پیشنهادي در این باره که دیگر کجا می شد دنبال جواب برویم . از آنجایی که آن سه خون آشام
آمازونی همه مونث بودند ، بعید بود خودشان کاري با افسانه هاي خون آشام هاي دورگه داشته باشند .
هنوز به چارلی درباره ي سفر طولانی تر چیزي نگفته بودم و وقتی بحث ادوارد و کارلایل ادامه پیدا کرد فکر اینکه
می بایست به او چه می گفتم نگرانم کرد . چطور خبر را به درستی به او می دادم ؟
زمانی که از درون با خود در کلنجار بودم به رِنزمه خیره شدم . او حالا روي کاناپه جمع شده بود ، در خواب عمیق
آهسته نفس می کشید ، حلقه ي موهاي به هم پیچیده ي او نامرتب روي صورتش ریخته بودند . معمولاً ادوارد و من
او را به کلبه مان می بردیم تا او را روي تختش بگذاریم ، اما امشب را با خانواده گذراندیم ، ادوارد و کارلایل سخت در
بحث و نقشه ریزیشان فرو رفته بودند .
در این بین ، امت و جاسپر براي برنامه ریزي احتمالات شکار هیجان زده تر بودند . آمازون تغییري در صیدهاي ما ارائه
می کرد . مثل پلنگ هاي خالدار آمریکایی و یوزپلنگ ها . امت هوس کرده بود با یک مار افعی بزرگ به نام اناکُندا
کشتی بگیرد . ازمه و رزالی براي اینکه چه چیزهایی باید با خود می بردند برنامه ریزي می کردند . جیکوب پیش گروه
سم رفته بود تا چیزها را براي زمان غیبتش مرتب کند .
آلیس براي خودش در اطراف اتاق بزرگ آهسته حرکت می کرد ، بی لزوم خانه ي تمیز را برق می انداخت و حلقه
گل هاي ازمه را که با سلیقه آویزان شده بودند مرتب می کرد . از آنجایی که چهره اش نوسان داشت - هشیار بود ،
سپس خالی و ناهشیار و بعد دوباره هشیار می شد- می توانستم بگویم که در آینده جستجو می کند . گمان می کردم
سعی دارد از بین نقطه هاي کوري که جیکوب و رِنزمه در الهاماتش به وجود آورده بودند ببینند در آمریکاي جنوبی چه
و ابري از « . ولش کن ، آلیس . دل مشغولی ما سر اون نیست » : چیزي انتظار ما را خواهد که کشید که جاسپر گفت
سکوت آهسته و نامرئی بر فضاي اتاق سایه انداخت . حتماً آلیس دوباره براي ایرینا نگران شده بود .
او زبانش را براي جاسپر بیرون آورد و یک گلدان کریستالی که با رز هاي سفید و قرمز پر شده بود را برداشت برداشت
و به طرف آشپزخانه برگرداند . فقط یک قسمت جزئی از یکی از گل هاي سفید پژمرده شده بود ، اما به نظر آلیس
مصمم بود تا امشب براي اینکه هواسش از کمبود تصاویر پرت شود بی نقصی را به کمال برساند .
از آنجایی که دومرتبه به رِنزمه نگاه می کردم ، وقتی گلدان از انگشتان آلیس لغزید ندیدم . فقط صداي عبور سریع هوا
از کریستال را شنیدم ، سرم را بلند کردم و دیدم که گلدان روي کف مرمر آشپزخانه شکست و ده هزار تکه شد .
همچنان که تکه هاي کریستال جست و خیز کنان با طنین بدآهنگی در همه جهت پخش می شد ، کاملاً بی حرکت
شدیم ، همه ي چشم ها به پشت آلیس دوخته شده بودند .
اولین فکر غیر منطقی اي که به ذهنم رسید این بود که آلیس داشت با ما شوخی می کرد . چرا که امکان نداشت آلیس
گلدان را تصادفاً انداخته باشد . اگر فکر نکرده بودم که آن را خواهد گرفت ، می توانستم خودم تا حالا صد بار مثل تیر
به آن طرف اتاق بروم و گلدان را بگیرم . و همان اول چطور می شد از دست او افتاده باشد ؟ انگشتان فوق العاده
مطمئن او...
من هرگز ندیده بودم که خون آشامی به طور تصادفی چیزي را بیندازد . هیچ وقت.
و بعد آلیس به ما رو کرد ، به قدري سریع چرخید که انگار از اول همانجا ایستاده بود .
نیم نگاهش اینجا بود و نیم در آینده قفل شده بود ، گشاد و خیره . نگاه کردن در چشم هاي او مثل این بود که از
داخل یک قبر به بیرون نگاه کنی ؛ من در وحشت و یأس و عذاب چشم هاي او دفن شده بودم .
شنیدم که ادوارد نفسش را با صداي بلند حبس کرد ؛ یک صداي شکسته و تا حدودي خفه بود .
او با حرکتی سریع که نمی شد آن را دید به کنار آلیس جست ، خرده هاي کریستال را زیر «؟ چی شده » : جاسپر غرید
پایش له کرد . شانه هاي آلیس را گرفت و او را به تندي تکان داد . انگار او در دست هاي جاسپر بی صدا می لرزید .
« ؟ آلیس ، چی شده »
امت در دید جانبی من حرکت کرد ، زمانی که چشمانش به سمت پنجره چرخید و انتظار یک حمله را داشت
دندان هایش برهنه بودند .
ازمه، کارلایل و رز که درست مثل من خشکشان زده بود سکوت کرده بودند .
« ؟ جریان چیه » . جاسپر دوباره آلیس را تکان داد
« . اون ها دارن میان سراغمون . همه شون » : کاملاً هم زمان ، آلیس و ادوارد با هم زمزمه کردند
سکوت .
براي اولین بار ، من سریع تر از بقیه متوجه شدم - چون چیزي در کلمات آنها تصورات خودم را فعال کرده بود . فقط
خاطره ي دوري از یک خاطره بود- تیره ، ناپیدا و مبهم ، انگار از بین مه غلیظ به آن نگاه می کردم... در سرم ، خط
سیاهی را دیدم که به سمت من حرکت می کرد ، شبح کابوس نیمه فراموش شده ي انسانی ام . در تصویر مه آلودم
نمی توانستم برق چشم هاي سرخ رنگ آنها را ببینم ، یا تلألو دندان هاي تیز و مرطوبشان را ، اما می دانستم درخشش
باید در کجا باشد...
قوي تر از خاطره ي تصویر خاطره ي آن احساس بر من غلبه کرد- نیاز کمر شکن محافظت از چیز باارزشی که پشتم
بود .
می خواستم رِنزمه را در بازوهایم بگیرم ، تا او را زیر پوست و مویم پنهان کنم ، تا او را نامرئی کنم . ولی حتی در توانم
نبود که بچرخم و نگاهش کنم . حس نمی کردم سنگم حس می کردم یخم . براي بار اول از زمانی که به عنوان یک
خون آشام دوباره متولد شده بودم ، احساس سرما کردم .
تصدیق ترس هایم را به زحمت می شنیدم . احتیاجی به آن نداشتم . خودم می دانستم .
« ، ولتوري » : آلیس ناله کنان گفت
« ، همشون » : ادوارد همزمان غرید
« ؟ آخه چرا ؟ چطوري » : آلیس براي خودش زیر لب گفت
« ؟ کی » : ادوارد نجوا کرد
« ؟ چرا » : ازمه دوباره گفت
« ؟ کی » : جاسپر با صدایی شکسته به سردي تکرار کرد
چشمان آلیس پلک نخوردند ، اما انگار نقابی روي آن ها را پوشانده بود . فقط دهانش حالت وحشت زده ي خود را حفظ
کرده بود.
روي جنگل برف نشسته ، شهر برفیه . یه » : سپس آلیس به تنهایی گفت « ، خیلی نمونده » : او و ادوارد با هم گفتند
« . کمی بیشتر از یه ماه
« ؟ چرا » : این بار این کارلایل بود که پرسید
«... حتماً یه دلیلی دارن . شاید واسه اینکه ببینن » . ازمه جواب داد
موضوع بلا نیست . اون ها همه با هم دارن میان- آرو، کایوس، مارکوس، تمام اعضاي گارد ، » : آلیس به خشکی گفت
« . حتی همسرا
همسرها هیچ وقت قلعه رو ترك نمی کنن ، هرگز . نه زمان شورش جنوبی ها . نه وقتی » : جاسپر به آرامی گفت
« . رومانیایی ها سعی کردن منقرضشون کنن . نه حتی وقتی داشتن بچه هاي نامیرا رو شکار می کردن . هیچ وقت
« . الآن که دارن میان » : ادوارد زمزمه کرد
اما چرا ؟ ما هیچ کاري نکردیم . اگر هم کرده باشیم ، ممکنه چی بوده باشه که بخوان » : کارلایل دوباره گفت
« ؟ باهامون این جوري کنن
او جمله اش را تمام «... ما تعدادمون خیلی زیاده . حتماً می خوان مطمئن بشن که » : ادوارد با بی حوصلگی جواب داد
نکرد.
« ؟ اون سوال تعیین کننده رو جواب نمی ده ! چرا »
حس می کردم پاسخ سوال کارلایل را می دانم و همچنین در آن واحد نمی دانم . رِنزمه دلیلِ چرا بود ، مطمئن بودم .
یک جورهایی از همان اول می دانستم که آن ها سراغ او می آیند . ضمیر ناخودآگاهم پیش از آنکه بدانم او را باردار
هستم به من هشدار داده بود . حالا به طرز عجیبی حس می کردم منتظر بودم . انگار به گونه اي همیشه می دانستم
که ولتوري می آید تا شادي مرا از من بگیرد .
اما این هنوز جواب سوال را نمی داد .
« . برگرد ، آلیس . دنبال انگیزه باش . بگرد » : جاسپر با لحنی ملتمسانه گفت
از ناکجا میاد ، جاز . من دنبال اونها نمی گشتم ، یا حتی » . آلیس سرش را آهسته تکان داد ، شانه هایش افتاده بودند
آلیس ادامه نداد ، چشم هایش دوباره «... دنبال خودمون . فقط دنبال ایرینا بودم . اون جایی نبود که انتظار داشتم باشه
بی حالت شدند . براي لحظه اي طولانی به هیچ چیز خیره نشده بود .
و سپس سرش را به تندي بلند کرد ، چشمانش به سختی سنگ بودند . شنیدم که ادوارد نفسش را حبس کرد .
اون تصمیم گرفته بره پیششون . ایرینا تصمیم گرفته پیش ولتوري بره . و بعد اونها تصمیم می گیرن... » : آلیس گفت
«... یه جوریه انگار اونها منتظرشن . مثل اینکه قبلاً تصمیمشون رو گرفتن و، فقط منتظرن اون
همچنان که این حرف را هضم می کردیم دومرتبه سکوت برقرار شد . ایرینا به ولتوري چه گفته بود که نتیجه اش
تصویر مخوف آلیس می شد ؟
« ؟ می تونیم جلوشو بگیریم » : جاسپر پرسید
« . هیچ راهی نداره . اون تقریباً اونجاست »
نسبت به همراهی من با جیکوب شده بود . اي کاش زودتر متوجه حضور او شده بودم، قبل از اینکه جیکوب تغییر شکل
می داد . اي کاش براي شکار جاي دیگري رفته بودیم .
کار زیادي نمی شد کرد . کارلایل با خبرهاي ناامیدکننده با تانیا تماس گرفته بود . تانیا و کیت از زمانی که تصمیم
گرفته بودند به جشن عروسی من بیایند ایرینا را ندیده بودند و از اینکه ایرینا تا اینجا آمده ولی هنوز به خانه برنگشته
بود نگران بودند ؛ از دست دادن خواهرشان براي آنها راحت نبود ، حالا این جدایی هرچه می خواست کوتاه باشد . با
خودم فکر می کردم که نکند این اتفاق خاطرات از دست دادن مادرشان را در قرن ها پیش به یاد آنها آورده باشد .
آلیس توانسته بود چند نظر آینده ي نزدیک ایرینا را ببیند ، هیچ چیز چندان واقعی نمی نمود . تا آنجایی که آلیس
می توانست بگوید ، او قصد نداشت به دنالی برگردد . تصویر بسیار مبهم بود . تنها چیزي که آلیس قادر بود ببیند این
بود که ایرینا به طور محسوسی آشفته است ؛ او ناامیدانه در زمین هاي بایر برفی سرگردان بود . به طرف شمال
می رفت ؟ به شرق ؟ به جز غصه خوردن بی فایده او هیچ تصمیمی براي پیش گرفتن یک مسیر جدید نداشت .
روزها گذشت و هرچند مسلماً من چیزي را فراموش نکرده بودنم ، ایرینا و دردش به پشت افکار دیگرم نقل مکان
کرده بود . حالا چیزهاي مهمتري داشتم که باید به آن ها فکر می کردم . باید تا چند روز دیگر به ایتالیا می رفتم .
وقتی برمی گشتم ، همه به طرف آمریکاي شمالی حرکت می کردیم .
تا حالا تمامی جزئیات صد بار مرور شده بودند . ما با تیکونی ها شروع می کردیم ، در آنجا تا جایی که می توانستیم
منبع اسطوره هایشان را دنبال می کردیم . حالا که تصویب شده بود جیکوب با ما بیاید ، او هم در نقشه ها حضور
داشت - بعید بود مردمانی که به خون آشام ها اعتقاد دارند با یکی از ما درمورد داستان هایشان حرف بزنند . اگر در
رابطه با تیکوناییها به بن بست می رسیدیم ، قبیله هاي نسبتاً وابسته ي زیادي در آن ناحیه براي تحقیق بود . کارلایل
چند دوست قدیمی در آمازون داشت ؛ اگر می توانستیم پیدایشان کنیم ، ممکن بود آنها هم براي ما اطلاعاتی داشته
باشند . یا حداقل پیشنهادي در این باره که دیگر کجا می شد دنبال جواب برویم . از آنجایی که آن سه خون آشام
آمازونی همه مونث بودند ، بعید بود خودشان کاري با افسانه هاي خون آشام هاي دورگه داشته باشند .
هنوز به چارلی درباره ي سفر طولانی تر چیزي نگفته بودم و وقتی بحث ادوارد و کارلایل ادامه پیدا کرد فکر اینکه
می بایست به او چه می گفتم نگرانم کرد . چطور خبر را به درستی به او می دادم ؟
زمانی که از درون با خود در کلنجار بودم به رِنزمه خیره شدم . او حالا روي کاناپه جمع شده بود ، در خواب عمیق
آهسته نفس می کشید ، حلقه ي موهاي به هم پیچیده ي او نامرتب روي صورتش ریخته بودند . معمولاً ادوارد و من
او را به کلبه مان می بردیم تا او را روي تختش بگذاریم ، اما امشب را با خانواده گذراندیم ، ادوارد و کارلایل سخت در
بحث و نقشه ریزیشان فرو رفته بودند .
در این بین ، امت و جاسپر براي برنامه ریزي احتمالات شکار هیجان زده تر بودند . آمازون تغییري در صیدهاي ما ارائه
می کرد . مثل پلنگ هاي خالدار آمریکایی و یوزپلنگ ها . امت هوس کرده بود با یک مار افعی بزرگ به نام اناکُندا
کشتی بگیرد . ازمه و رزالی براي اینکه چه چیزهایی باید با خود می بردند برنامه ریزي می کردند . جیکوب پیش گروه
سم رفته بود تا چیزها را براي زمان غیبتش مرتب کند .
آلیس براي خودش در اطراف اتاق بزرگ آهسته حرکت می کرد ، بی لزوم خانه ي تمیز را برق می انداخت و حلقه
گل هاي ازمه را که با سلیقه آویزان شده بودند مرتب می کرد . از آنجایی که چهره اش نوسان داشت - هشیار بود ،
سپس خالی و ناهشیار و بعد دوباره هشیار می شد- می توانستم بگویم که در آینده جستجو می کند . گمان می کردم
سعی دارد از بین نقطه هاي کوري که جیکوب و رِنزمه در الهاماتش به وجود آورده بودند ببینند در آمریکاي جنوبی چه
و ابري از « . ولش کن ، آلیس . دل مشغولی ما سر اون نیست » : چیزي انتظار ما را خواهد که کشید که جاسپر گفت
سکوت آهسته و نامرئی بر فضاي اتاق سایه انداخت . حتماً آلیس دوباره براي ایرینا نگران شده بود .
او زبانش را براي جاسپر بیرون آورد و یک گلدان کریستالی که با رز هاي سفید و قرمز پر شده بود را برداشت برداشت
و به طرف آشپزخانه برگرداند . فقط یک قسمت جزئی از یکی از گل هاي سفید پژمرده شده بود ، اما به نظر آلیس
مصمم بود تا امشب براي اینکه هواسش از کمبود تصاویر پرت شود بی نقصی را به کمال برساند .
از آنجایی که دومرتبه به رِنزمه نگاه می کردم ، وقتی گلدان از انگشتان آلیس لغزید ندیدم . فقط صداي عبور سریع هوا
از کریستال را شنیدم ، سرم را بلند کردم و دیدم که گلدان روي کف مرمر آشپزخانه شکست و ده هزار تکه شد .
همچنان که تکه هاي کریستال جست و خیز کنان با طنین بدآهنگی در همه جهت پخش می شد ، کاملاً بی حرکت
شدیم ، همه ي چشم ها به پشت آلیس دوخته شده بودند .
اولین فکر غیر منطقی اي که به ذهنم رسید این بود که آلیس داشت با ما شوخی می کرد . چرا که امکان نداشت آلیس
گلدان را تصادفاً انداخته باشد . اگر فکر نکرده بودم که آن را خواهد گرفت ، می توانستم خودم تا حالا صد بار مثل تیر
به آن طرف اتاق بروم و گلدان را بگیرم . و همان اول چطور می شد از دست او افتاده باشد ؟ انگشتان فوق العاده
مطمئن او...
من هرگز ندیده بودم که خون آشامی به طور تصادفی چیزي را بیندازد . هیچ وقت.
و بعد آلیس به ما رو کرد ، به قدري سریع چرخید که انگار از اول همانجا ایستاده بود .
نیم نگاهش اینجا بود و نیم در آینده قفل شده بود ، گشاد و خیره . نگاه کردن در چشم هاي او مثل این بود که از
داخل یک قبر به بیرون نگاه کنی ؛ من در وحشت و یأس و عذاب چشم هاي او دفن شده بودم .
شنیدم که ادوارد نفسش را با صداي بلند حبس کرد ؛ یک صداي شکسته و تا حدودي خفه بود .
او با حرکتی سریع که نمی شد آن را دید به کنار آلیس جست ، خرده هاي کریستال را زیر «؟ چی شده » : جاسپر غرید
پایش له کرد . شانه هاي آلیس را گرفت و او را به تندي تکان داد . انگار او در دست هاي جاسپر بی صدا می لرزید .
« ؟ آلیس ، چی شده »
امت در دید جانبی من حرکت کرد ، زمانی که چشمانش به سمت پنجره چرخید و انتظار یک حمله را داشت
دندان هایش برهنه بودند .
ازمه، کارلایل و رز که درست مثل من خشکشان زده بود سکوت کرده بودند .
« ؟ جریان چیه » . جاسپر دوباره آلیس را تکان داد
« . اون ها دارن میان سراغمون . همه شون » : کاملاً هم زمان ، آلیس و ادوارد با هم زمزمه کردند
سکوت .
براي اولین بار ، من سریع تر از بقیه متوجه شدم - چون چیزي در کلمات آنها تصورات خودم را فعال کرده بود . فقط
خاطره ي دوري از یک خاطره بود- تیره ، ناپیدا و مبهم ، انگار از بین مه غلیظ به آن نگاه می کردم... در سرم ، خط
سیاهی را دیدم که به سمت من حرکت می کرد ، شبح کابوس نیمه فراموش شده ي انسانی ام . در تصویر مه آلودم
نمی توانستم برق چشم هاي سرخ رنگ آنها را ببینم ، یا تلألو دندان هاي تیز و مرطوبشان را ، اما می دانستم درخشش
باید در کجا باشد...
قوي تر از خاطره ي تصویر خاطره ي آن احساس بر من غلبه کرد- نیاز کمر شکن محافظت از چیز باارزشی که پشتم
بود .
می خواستم رِنزمه را در بازوهایم بگیرم ، تا او را زیر پوست و مویم پنهان کنم ، تا او را نامرئی کنم . ولی حتی در توانم
نبود که بچرخم و نگاهش کنم . حس نمی کردم سنگم حس می کردم یخم . براي بار اول از زمانی که به عنوان یک
خون آشام دوباره متولد شده بودم ، احساس سرما کردم .
تصدیق ترس هایم را به زحمت می شنیدم . احتیاجی به آن نداشتم . خودم می دانستم .
« ، ولتوري » : آلیس ناله کنان گفت
« ، همشون » : ادوارد همزمان غرید
« ؟ آخه چرا ؟ چطوري » : آلیس براي خودش زیر لب گفت
« ؟ کی » : ادوارد نجوا کرد
« ؟ چرا » : ازمه دوباره گفت
« ؟ کی » : جاسپر با صدایی شکسته به سردي تکرار کرد
چشمان آلیس پلک نخوردند ، اما انگار نقابی روي آن ها را پوشانده بود . فقط دهانش حالت وحشت زده ي خود را حفظ
کرده بود.
روي جنگل برف نشسته ، شهر برفیه . یه » : سپس آلیس به تنهایی گفت « ، خیلی نمونده » : او و ادوارد با هم گفتند
« . کمی بیشتر از یه ماه
« ؟ چرا » : این بار این کارلایل بود که پرسید
«... حتماً یه دلیلی دارن . شاید واسه اینکه ببینن » . ازمه جواب داد
موضوع بلا نیست . اون ها همه با هم دارن میان- آرو، کایوس، مارکوس، تمام اعضاي گارد ، » : آلیس به خشکی گفت
« . حتی همسرا
همسرها هیچ وقت قلعه رو ترك نمی کنن ، هرگز . نه زمان شورش جنوبی ها . نه وقتی » : جاسپر به آرامی گفت
« . رومانیایی ها سعی کردن منقرضشون کنن . نه حتی وقتی داشتن بچه هاي نامیرا رو شکار می کردن . هیچ وقت
« . الآن که دارن میان » : ادوارد زمزمه کرد
اما چرا ؟ ما هیچ کاري نکردیم . اگر هم کرده باشیم ، ممکنه چی بوده باشه که بخوان » : کارلایل دوباره گفت
« ؟ باهامون این جوري کنن
او جمله اش را تمام «... ما تعدادمون خیلی زیاده . حتماً می خوان مطمئن بشن که » : ادوارد با بی حوصلگی جواب داد
نکرد.
« ؟ اون سوال تعیین کننده رو جواب نمی ده ! چرا »
حس می کردم پاسخ سوال کارلایل را می دانم و همچنین در آن واحد نمی دانم . رِنزمه دلیلِ چرا بود ، مطمئن بودم .
یک جورهایی از همان اول می دانستم که آن ها سراغ او می آیند . ضمیر ناخودآگاهم پیش از آنکه بدانم او را باردار
هستم به من هشدار داده بود . حالا به طرز عجیبی حس می کردم منتظر بودم . انگار به گونه اي همیشه می دانستم
که ولتوري می آید تا شادي مرا از من بگیرد .
اما این هنوز جواب سوال را نمی داد .
« . برگرد ، آلیس . دنبال انگیزه باش . بگرد » : جاسپر با لحنی ملتمسانه گفت
از ناکجا میاد ، جاز . من دنبال اونها نمی گشتم ، یا حتی » . آلیس سرش را آهسته تکان داد ، شانه هایش افتاده بودند
آلیس ادامه نداد ، چشم هایش دوباره «... دنبال خودمون . فقط دنبال ایرینا بودم . اون جایی نبود که انتظار داشتم باشه
بی حالت شدند . براي لحظه اي طولانی به هیچ چیز خیره نشده بود .
و سپس سرش را به تندي بلند کرد ، چشمانش به سختی سنگ بودند . شنیدم که ادوارد نفسش را حبس کرد .
اون تصمیم گرفته بره پیششون . ایرینا تصمیم گرفته پیش ولتوري بره . و بعد اونها تصمیم می گیرن... » : آلیس گفت
«... یه جوریه انگار اونها منتظرشن . مثل اینکه قبلاً تصمیمشون رو گرفتن و، فقط منتظرن اون
همچنان که این حرف را هضم می کردیم دومرتبه سکوت برقرار شد . ایرینا به ولتوري چه گفته بود که نتیجه اش
تصویر مخوف آلیس می شد ؟
« ؟ می تونیم جلوشو بگیریم » : جاسپر پرسید
« . هیچ راهی نداره . اون تقریباً اونجاست »