۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۳ صبح
شد.
« . تو اونو نمی شناسی » : ادوارد گفت
« ؟ تو می شناسی » : سم بی پرده گفت
پسرم ما کارهاي زیادي داریم که باید انجام بدیم . تصمیم » : کارلایل دستش رار وي شانه ي ادوارد گذاشت و گفت
آلیس هر چیزي که بوده ، ما باید احمق باشیم که درحال حاضر به راهنمایی هاش گوش نکنیم . بیا بریم خونه و
« کارمون رو شروع کنیم
ادوارد سرش را تکان داد . صورتش هنوز از درد درهم بود . از پشت سرم می توانستم صداي هق هق بی صدا و بدون
زاري ازمه را بشنوم .
من نمی دانستم که در این کالبد چگونه گریه کنم . هیچ کاري به جز نگاه کردن نمی توانستم انجام بدهم . هنوز هیچ
احساسی نداشتم . همه چیز به نظر غیر واقعی می رسید ، گویی بعد از ین چند ماه دوباره خواب می دیدم . کابوس
می دیدم .
« ممنونم ، سم » : کارلایل گفت
« . من متاسفم . ما نباید به اون اجازه ي عبور می دادیم » سم پاسخ داد
شما کار درست رو انجام دادید . آلیس آزاده که کاري رو که می خواد انجام بده . من اونو از این » : کارلایل به او گفت
« . آزادي منع نمی کنم
من همیشه به کالن ها به عنوان یک گروه غیر قابل تفکیک و یکپارچه نگاه می کردم . ناگهان ، به یاد آوردم که
همیشه این طور نبوده . کارلایل ادوارد ، ازمه ، رزالی و امت را به وجود آورده بود و ادوارد مرا . ما همه به طور جسمانی
از لحاظ خون و زهر به یکدیگر متصل بودیم . من هیچ وقت به آلیس و جاسپر به عنوان یک عضو جدا ، که توسط
خانواده پذیرفته شده باشند ، فکر نکرده بودم . ولی در حقیقت آلیس توسط کالن ها پذیرفته شده بود . او با گذشته اي
موهوم ظاهر شده بود و جاسپر را با خودش آورده بود و خودش را طوري در خانواده جا کرده بود گویی همیشه آنجا بوده
است . هم او و هم جاسپر زندگی خارج از خانواده ي کالن را تجربه کرده بودند . آیا واقعاً بعد از دیدن اینکه پایان کار
کالن ها است ، زندگی دیگري را خارج از گروه انتخاب کرده بود ؟
خب ، ما نابود می شدیم ، نه ؟ هیچ امیدي وجود نداشت . حتی ذره اي ، آنقدر که آلیس را متقاعد کند که در کنار ما
شانسی برایش وجود دارد .
ابر روشن صبحگاهی ناگهان ضخیم تر شد ، تیره تر ، گویی ناامیدي من در آن اثر گذاشته بود .
من بدون مبارزه کوتاه نمی یام . آلیس بهمون گفته چی کار » : امت با خشم در حالیکه نفسش را بیرون می داد گفت
« . کنیم . بریم انجامش بدیم
دیگران با قیافه هاي مصمم سرشان را تکان دادند و من متوجه شدم که آنها روي شانسی که آلیس به ما داده بود
حساب می کردند . آنها اجازه نمی دادند که ناامید شوند و براي مردن صبر کنند .
درسته ، ما همه می جنگیدیم . چه چیز دیگري وجود داشت ؟ و ظاهرا ما باید بقیه را هم پیدا می کردیم ، چون آلیس
قبل از رفتنش این را گفته بود . ما چطور می توانستیم به آخرین هشدار آلیس توجه نکنیم ؟ گرگها هم با ما براي رِنزمه
می جنگیدند .
ما می جنگیدیم ، آنها می جنگیدند ، و همه می مردیم .
من آن برداشتی را که بقیه می کردند را نداشتم . آلیس احتمالات را می دانست . او به ما تنها شانسی را که می دید ، را
داده بود ، ولی این شانس آنقدر کم بود که او نمی توانست روي آن تکیه کند .
هنگامی که رویم را از صورت متفکر سم برگرداندم و پشت سر کارلایل به سمت خانه حرکت کردم ، احساس می کردم
که مغلوب شده ام .
ما دیگر به طور خودکار می دویدیم ، دویدن ما مثل قبل با ترس و عجله نبود . هنگامی که به رودخانه نزدیک شدیم ،
« بوي دیگه اي می یاد . تازه است » : ازمه سرش را بلند کرد و گفت
به سمت جلو سرش را تکان داد ، نزدیک به سمتی که در راه آمدن به اینجا حواس ادوارد را به آن معطوف کرده بود .
هنگامی که به دنبال آلیس بودیم...
« . ماله صبح زوده . فقط آلیس بوده . بدون جاسپر » : ادوارد با صدایی بی روح گفت
صورت ازمه در هم رفت و او سرش را تکان داد .
من کمی به سمت راست رفتم و از بقیه عقب افتادم . من مطمئن بودم که ادوارد درست می گفت ولی در همان موقع...
بعد از این ، چطوري یادداشت آلیس سر از کتاب من در آورده بود ؟
« ؟ بلا » : ادوارد با بی احساس ترین صداي که تا به حال شنیده بودم پرسید
بوي کم آلیس را به مشام کشیدم که از مسیر پروازش به مشامم « . می خوام رد رو دنبال کنم » : به او گفتم
می رسید . من در این کار تازه کار بودم ، ولی این براي من دقیقا بوي یکسانی داشت . به غیر از بوي جاسپر.
« الان فقط باید برگردیم خونه » چشمان طلایی ادوارد خالی بودند
« خب ، من شما رو اونجا می بینم »
اول فکر کردم او اجازه میده که تنها لرم ، ولی بعد ، وقتی چند قدم دور شدم ، چشمان بی روحش به زندگی برگشتند.
« . من با تو می یام . کارلایل ، ما تورو توي خونه می بینیم » : به آرامی گفت
کارلایل سرش را تکان داد و بقیه رفتند . من صبر کردم تا آنها از نظر ناپدید شوند و بعد با پرسش به ادوارد نگاه کردم .
« من نمی تونستم بذارم از من دور بشی . حتی تصورش هم برام دردناکه » با صداي آرامی توضیح داد
من بدون توضیحی بیشتر فهمیدم . من دوري از او را تصور کردم و فهمیدم که من نیز همان درد را خواهم داشت ، هر
چقدر هم که جدایی کوتاه باشد .
براي با هم بودن وقت کمی داشتیم .
دستم را به سمتش دراز کردم و او آن را گرفت .
« عجله کن . رِنزمه الان بیدار می شه » : گفت
سرم را تکان دادم و بعد دویدیم .
این کار احمقانه اي بود که به خاطر کنجکاوي از رِنزمه دور باشیم . ولی یادداشت ازارم می داد . آلیس اگر وسیله اي
براي نوشتن نداشت ، می توانست نوشته را روي تخته سنگ یا تنه ي درخت بنویسد . او می توانست از خانه اي کنار
بزرگراه کاغذ سفیده بدزدد . چرا کتاب من ؟ کی این کارو کرده بود ؟
مطمئنا رد غیر مستقیم و با بی نظمی زیادي به سمت کلبه می رفت که کاملا از خانه ي کالن ها و گرگ ها در جنگل
کناري دور بود . ابروهاي ادوارد وقتی فهمید که رد به کجا می رسد ، با سردرگمی در هم فرو رفتند .
« ؟ اون به جاسپر گفته صبر کنه و خودش به این جا اومده » : سعی کرد تحلیل کند و گفت
ما تقریبا به کلبه رسیدیم و من احساس معذب بودن می کردم . من خوشحال بودم که دست ادوارد را در دست دارم
ولی در عین حال احساس کردم که به تنهایی نیاز دارم . کندن صفحه ي کتاب و برگشتن پیش جاسپر براي آلیس
کاري عجیب بود . به نظر می آمد که در کارهایش پیامی دارد . چیزي که اصلا از آن سر در نمی آوردم . ولی آن کتاب
من بود ، در نتیجه پیام باید ماله من می بود . اگر او می خواست که این پیغام به ادوارد برسد ، صفحه اي از کتاب هاي
او را نمی کند ؟
« یه دقیقه به من مهلت بده » : وقتی به در رسیدیم ، دستم را از دست ادوارد بیرون کشیدم و گفت
« ؟ بلا » پیشانیش در هم رفت
« لطفا ؟ سی ثانیه »
منتظر جواب دادنش نشدم . از در رد شدم و آن را پشت سرم بستم . مستقیم به سمت کتابخانه رفتم . بوي آلیس تازه
بود . کمتر از یک روز عمر داشت . آتشی که من آن را روشن نکرده بودم در شومینه می سوخت . تاجر ونیزي را از
کتابخانه بیرون کشیدم و صفحه ي اولش را باز کردم .
آنجا ، کنار لبه ي صفحه ي پاره شده ي کتاب ، زیر کلمات تاجر ونیزي اثر ویلیام شکسپیر چیزي نوشته شده بود.
اینو از بین ببر .
زیر آن نام و آدرسی در سیاتل نوشته شده بود .
هنگامی که ادوارد نه بعد از سی ثانیه بلکه سیزده ثانیه آمد ، من داشتم سوختن کتاب را تماشا می کردم .
« ؟ چی شده بلا »
« اون اینجا بوده . یه صفحه از کتاب منو پاره کرده بود تا روش بنویسه »
« ؟ چرا »
« نمی دونم چرا »
« ؟ چرا سوزوندیش »
اخم کردم . گذاشتم تا تمام درد و ناامیدي در صورتم ظاهر شود . من نمی دانستم که آلیس چه چیز « .. من..من »
می خواست به من بگوید . فقط این را می دانستم که راه طولانی اي را طی کرده تا آن را فقط به من بگوید . تنها
کسی که ادوارد نمی توانست ذهن او را بخواند . در نتیجه او می خواست ادوارد را در بی خبري بگذارد . و حتما دلیل
« به نظر کار درستی می اومد » . خوبی براي این کار داشت
« ما نمی دونیم که اون چی کار کرده » : او به آرامی گفت
من به شعله ها نگاه کردم . من تنها کسی در دنیا بودم که می توانستم به ادوارد دروغ بگویم . آیا این چیزي بود که
آلیس از من می خواست ؟ آخرین خواسته اش ؟
توي » این حرفم دروغ نبود ، شاید به جز در جزئیات « ، وقتی ما در هواپیما بودیم که به ایتالیا بریم » زمزمه کردم
راهمون که براي نجات تو می اومدیم... اون به جاسپر دروغ گفت تا اون به دنبال ما نیاد . آلیس می دونست که اگر
جاسپر با ولتوري مواجه بشه ، میمیره . اون ترجیح می داد که خودش بمیره تا جاسپر رو در خطر قرار بده . اون ترجیح
« می داد منم بمیرم . اون ترجیح می داد تو بمیري
ادوارد جواب نداد .
اینکه فهمیدم توضیحاتم به هیچ وجه مثل دروغ گفتن نیست ، باعث شد « اون اولویت هاي خودش رو داره » : گفتم
قلبم درد بگیرد.
به نظر نمی آمد که با من بحث می کند . جوري حرف می زد انگار با خودش جدل « من باور نمی کنم » : ادوارد گفت
شاید فقط جاسپر در خطر بوده . نقشه ي اون براي بقیه ي ما کارگر بوده ولی اگر جاسپر میموند ، نقشه » . می کرد
« ... خراب می شده. شاید
« آلیس می تونست اینو به ما بگه . جاسپر رو از اینجا دور کنه »
« ولی اون موقع جاسپر می رفت ؟ شاید اون دوباره به جاسپر دروغ گفته »
« . شاید . ما باید بریم خونه . وقت نداریم » تظاهر کردم که با او موافقم
ادوارد دستم را گرفت و ما دویدیم...
یاداشت آلیس مرا امیدوار نکرد . اگر راهی بود که از کشتاري که در راه بود دوري کنیم ، آلیس می ماند . من احتمال
دیگري نمی دادم . در نتیجه این چیز دیگري بود که به من داده بود . راهی براي فرار نبود . ولی او فکر می کرد که چه
چیز دیگري به درد من بخورد ؟ شاید راهی براي نجات چیزي بود . چیزي بود هنوز بتوانم نجاتش دهم ؟
کارلایل و دیگران در غیاب ما بی کار نمانده بودند . ما پنج دقیقه بود که از آنها جدا شده بودیم و آنها براي رفتن آماده
شده بودند . در یک گوشه ، جیکوب در چهره انسانی اش با رِنزمه که روي دوشش نشسته بود ، داشتند مارا با چشمان
گشاد شده نگاه می کردند .
زرالی لباس ابریشمی اش را با شلوار جینی ضخیم ، کفشهاي دو و پیراهنی دکمه دار از جنسی کلفت عوض کرده بود
که معمولا کوه نوردان براي سفرهاي طولانی می پوشند . ازمه مثل همیشه لباس پوشیده بود . گوي اي روي میز قهوه
قرار داشت ، ولی آنها قبل از رسیدن ما به آن نگاه کرده بودند و منتظر ما بودند .
« . تو اونو نمی شناسی » : ادوارد گفت
« ؟ تو می شناسی » : سم بی پرده گفت
پسرم ما کارهاي زیادي داریم که باید انجام بدیم . تصمیم » : کارلایل دستش رار وي شانه ي ادوارد گذاشت و گفت
آلیس هر چیزي که بوده ، ما باید احمق باشیم که درحال حاضر به راهنمایی هاش گوش نکنیم . بیا بریم خونه و
« کارمون رو شروع کنیم
ادوارد سرش را تکان داد . صورتش هنوز از درد درهم بود . از پشت سرم می توانستم صداي هق هق بی صدا و بدون
زاري ازمه را بشنوم .
من نمی دانستم که در این کالبد چگونه گریه کنم . هیچ کاري به جز نگاه کردن نمی توانستم انجام بدهم . هنوز هیچ
احساسی نداشتم . همه چیز به نظر غیر واقعی می رسید ، گویی بعد از ین چند ماه دوباره خواب می دیدم . کابوس
می دیدم .
« ممنونم ، سم » : کارلایل گفت
« . من متاسفم . ما نباید به اون اجازه ي عبور می دادیم » سم پاسخ داد
شما کار درست رو انجام دادید . آلیس آزاده که کاري رو که می خواد انجام بده . من اونو از این » : کارلایل به او گفت
« . آزادي منع نمی کنم
من همیشه به کالن ها به عنوان یک گروه غیر قابل تفکیک و یکپارچه نگاه می کردم . ناگهان ، به یاد آوردم که
همیشه این طور نبوده . کارلایل ادوارد ، ازمه ، رزالی و امت را به وجود آورده بود و ادوارد مرا . ما همه به طور جسمانی
از لحاظ خون و زهر به یکدیگر متصل بودیم . من هیچ وقت به آلیس و جاسپر به عنوان یک عضو جدا ، که توسط
خانواده پذیرفته شده باشند ، فکر نکرده بودم . ولی در حقیقت آلیس توسط کالن ها پذیرفته شده بود . او با گذشته اي
موهوم ظاهر شده بود و جاسپر را با خودش آورده بود و خودش را طوري در خانواده جا کرده بود گویی همیشه آنجا بوده
است . هم او و هم جاسپر زندگی خارج از خانواده ي کالن را تجربه کرده بودند . آیا واقعاً بعد از دیدن اینکه پایان کار
کالن ها است ، زندگی دیگري را خارج از گروه انتخاب کرده بود ؟
خب ، ما نابود می شدیم ، نه ؟ هیچ امیدي وجود نداشت . حتی ذره اي ، آنقدر که آلیس را متقاعد کند که در کنار ما
شانسی برایش وجود دارد .
ابر روشن صبحگاهی ناگهان ضخیم تر شد ، تیره تر ، گویی ناامیدي من در آن اثر گذاشته بود .
من بدون مبارزه کوتاه نمی یام . آلیس بهمون گفته چی کار » : امت با خشم در حالیکه نفسش را بیرون می داد گفت
« . کنیم . بریم انجامش بدیم
دیگران با قیافه هاي مصمم سرشان را تکان دادند و من متوجه شدم که آنها روي شانسی که آلیس به ما داده بود
حساب می کردند . آنها اجازه نمی دادند که ناامید شوند و براي مردن صبر کنند .
درسته ، ما همه می جنگیدیم . چه چیز دیگري وجود داشت ؟ و ظاهرا ما باید بقیه را هم پیدا می کردیم ، چون آلیس
قبل از رفتنش این را گفته بود . ما چطور می توانستیم به آخرین هشدار آلیس توجه نکنیم ؟ گرگها هم با ما براي رِنزمه
می جنگیدند .
ما می جنگیدیم ، آنها می جنگیدند ، و همه می مردیم .
من آن برداشتی را که بقیه می کردند را نداشتم . آلیس احتمالات را می دانست . او به ما تنها شانسی را که می دید ، را
داده بود ، ولی این شانس آنقدر کم بود که او نمی توانست روي آن تکیه کند .
هنگامی که رویم را از صورت متفکر سم برگرداندم و پشت سر کارلایل به سمت خانه حرکت کردم ، احساس می کردم
که مغلوب شده ام .
ما دیگر به طور خودکار می دویدیم ، دویدن ما مثل قبل با ترس و عجله نبود . هنگامی که به رودخانه نزدیک شدیم ،
« بوي دیگه اي می یاد . تازه است » : ازمه سرش را بلند کرد و گفت
به سمت جلو سرش را تکان داد ، نزدیک به سمتی که در راه آمدن به اینجا حواس ادوارد را به آن معطوف کرده بود .
هنگامی که به دنبال آلیس بودیم...
« . ماله صبح زوده . فقط آلیس بوده . بدون جاسپر » : ادوارد با صدایی بی روح گفت
صورت ازمه در هم رفت و او سرش را تکان داد .
من کمی به سمت راست رفتم و از بقیه عقب افتادم . من مطمئن بودم که ادوارد درست می گفت ولی در همان موقع...
بعد از این ، چطوري یادداشت آلیس سر از کتاب من در آورده بود ؟
« ؟ بلا » : ادوارد با بی احساس ترین صداي که تا به حال شنیده بودم پرسید
بوي کم آلیس را به مشام کشیدم که از مسیر پروازش به مشامم « . می خوام رد رو دنبال کنم » : به او گفتم
می رسید . من در این کار تازه کار بودم ، ولی این براي من دقیقا بوي یکسانی داشت . به غیر از بوي جاسپر.
« الان فقط باید برگردیم خونه » چشمان طلایی ادوارد خالی بودند
« خب ، من شما رو اونجا می بینم »
اول فکر کردم او اجازه میده که تنها لرم ، ولی بعد ، وقتی چند قدم دور شدم ، چشمان بی روحش به زندگی برگشتند.
« . من با تو می یام . کارلایل ، ما تورو توي خونه می بینیم » : به آرامی گفت
کارلایل سرش را تکان داد و بقیه رفتند . من صبر کردم تا آنها از نظر ناپدید شوند و بعد با پرسش به ادوارد نگاه کردم .
« من نمی تونستم بذارم از من دور بشی . حتی تصورش هم برام دردناکه » با صداي آرامی توضیح داد
من بدون توضیحی بیشتر فهمیدم . من دوري از او را تصور کردم و فهمیدم که من نیز همان درد را خواهم داشت ، هر
چقدر هم که جدایی کوتاه باشد .
براي با هم بودن وقت کمی داشتیم .
دستم را به سمتش دراز کردم و او آن را گرفت .
« عجله کن . رِنزمه الان بیدار می شه » : گفت
سرم را تکان دادم و بعد دویدیم .
این کار احمقانه اي بود که به خاطر کنجکاوي از رِنزمه دور باشیم . ولی یادداشت ازارم می داد . آلیس اگر وسیله اي
براي نوشتن نداشت ، می توانست نوشته را روي تخته سنگ یا تنه ي درخت بنویسد . او می توانست از خانه اي کنار
بزرگراه کاغذ سفیده بدزدد . چرا کتاب من ؟ کی این کارو کرده بود ؟
مطمئنا رد غیر مستقیم و با بی نظمی زیادي به سمت کلبه می رفت که کاملا از خانه ي کالن ها و گرگ ها در جنگل
کناري دور بود . ابروهاي ادوارد وقتی فهمید که رد به کجا می رسد ، با سردرگمی در هم فرو رفتند .
« ؟ اون به جاسپر گفته صبر کنه و خودش به این جا اومده » : سعی کرد تحلیل کند و گفت
ما تقریبا به کلبه رسیدیم و من احساس معذب بودن می کردم . من خوشحال بودم که دست ادوارد را در دست دارم
ولی در عین حال احساس کردم که به تنهایی نیاز دارم . کندن صفحه ي کتاب و برگشتن پیش جاسپر براي آلیس
کاري عجیب بود . به نظر می آمد که در کارهایش پیامی دارد . چیزي که اصلا از آن سر در نمی آوردم . ولی آن کتاب
من بود ، در نتیجه پیام باید ماله من می بود . اگر او می خواست که این پیغام به ادوارد برسد ، صفحه اي از کتاب هاي
او را نمی کند ؟
« یه دقیقه به من مهلت بده » : وقتی به در رسیدیم ، دستم را از دست ادوارد بیرون کشیدم و گفت
« ؟ بلا » پیشانیش در هم رفت
« لطفا ؟ سی ثانیه »
منتظر جواب دادنش نشدم . از در رد شدم و آن را پشت سرم بستم . مستقیم به سمت کتابخانه رفتم . بوي آلیس تازه
بود . کمتر از یک روز عمر داشت . آتشی که من آن را روشن نکرده بودم در شومینه می سوخت . تاجر ونیزي را از
کتابخانه بیرون کشیدم و صفحه ي اولش را باز کردم .
آنجا ، کنار لبه ي صفحه ي پاره شده ي کتاب ، زیر کلمات تاجر ونیزي اثر ویلیام شکسپیر چیزي نوشته شده بود.
اینو از بین ببر .
زیر آن نام و آدرسی در سیاتل نوشته شده بود .
هنگامی که ادوارد نه بعد از سی ثانیه بلکه سیزده ثانیه آمد ، من داشتم سوختن کتاب را تماشا می کردم .
« ؟ چی شده بلا »
« اون اینجا بوده . یه صفحه از کتاب منو پاره کرده بود تا روش بنویسه »
« ؟ چرا »
« نمی دونم چرا »
« ؟ چرا سوزوندیش »
اخم کردم . گذاشتم تا تمام درد و ناامیدي در صورتم ظاهر شود . من نمی دانستم که آلیس چه چیز « .. من..من »
می خواست به من بگوید . فقط این را می دانستم که راه طولانی اي را طی کرده تا آن را فقط به من بگوید . تنها
کسی که ادوارد نمی توانست ذهن او را بخواند . در نتیجه او می خواست ادوارد را در بی خبري بگذارد . و حتما دلیل
« به نظر کار درستی می اومد » . خوبی براي این کار داشت
« ما نمی دونیم که اون چی کار کرده » : او به آرامی گفت
من به شعله ها نگاه کردم . من تنها کسی در دنیا بودم که می توانستم به ادوارد دروغ بگویم . آیا این چیزي بود که
آلیس از من می خواست ؟ آخرین خواسته اش ؟
توي » این حرفم دروغ نبود ، شاید به جز در جزئیات « ، وقتی ما در هواپیما بودیم که به ایتالیا بریم » زمزمه کردم
راهمون که براي نجات تو می اومدیم... اون به جاسپر دروغ گفت تا اون به دنبال ما نیاد . آلیس می دونست که اگر
جاسپر با ولتوري مواجه بشه ، میمیره . اون ترجیح می داد که خودش بمیره تا جاسپر رو در خطر قرار بده . اون ترجیح
« می داد منم بمیرم . اون ترجیح می داد تو بمیري
ادوارد جواب نداد .
اینکه فهمیدم توضیحاتم به هیچ وجه مثل دروغ گفتن نیست ، باعث شد « اون اولویت هاي خودش رو داره » : گفتم
قلبم درد بگیرد.
به نظر نمی آمد که با من بحث می کند . جوري حرف می زد انگار با خودش جدل « من باور نمی کنم » : ادوارد گفت
شاید فقط جاسپر در خطر بوده . نقشه ي اون براي بقیه ي ما کارگر بوده ولی اگر جاسپر میموند ، نقشه » . می کرد
« ... خراب می شده. شاید
« آلیس می تونست اینو به ما بگه . جاسپر رو از اینجا دور کنه »
« ولی اون موقع جاسپر می رفت ؟ شاید اون دوباره به جاسپر دروغ گفته »
« . شاید . ما باید بریم خونه . وقت نداریم » تظاهر کردم که با او موافقم
ادوارد دستم را گرفت و ما دویدیم...
یاداشت آلیس مرا امیدوار نکرد . اگر راهی بود که از کشتاري که در راه بود دوري کنیم ، آلیس می ماند . من احتمال
دیگري نمی دادم . در نتیجه این چیز دیگري بود که به من داده بود . راهی براي فرار نبود . ولی او فکر می کرد که چه
چیز دیگري به درد من بخورد ؟ شاید راهی براي نجات چیزي بود . چیزي بود هنوز بتوانم نجاتش دهم ؟
کارلایل و دیگران در غیاب ما بی کار نمانده بودند . ما پنج دقیقه بود که از آنها جدا شده بودیم و آنها براي رفتن آماده
شده بودند . در یک گوشه ، جیکوب در چهره انسانی اش با رِنزمه که روي دوشش نشسته بود ، داشتند مارا با چشمان
گشاد شده نگاه می کردند .
زرالی لباس ابریشمی اش را با شلوار جینی ضخیم ، کفشهاي دو و پیراهنی دکمه دار از جنسی کلفت عوض کرده بود
که معمولا کوه نوردان براي سفرهاي طولانی می پوشند . ازمه مثل همیشه لباس پوشیده بود . گوي اي روي میز قهوه
قرار داشت ، ولی آنها قبل از رسیدن ما به آن نگاه کرده بودند و منتظر ما بودند .