۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۶ صبح
پیدا کنه تا من رو مجبور کنهیکی از ابروهایش را « . که خواسته اش رو انجام بدم . اون منو می شناسه و می دونه که چقدر احتمال این کار کمهطعنه آمیز بالا برد .الیزار دستش را دراز کرد و بعد به من « اون ضعف هاي تورو هم می دونه » الیزار به سهل انگاري ادوارد اخم کردنگاه کرد .« چیزي براي بحث کردن نمونده » : ادوارد به سرعت گفتبا وجود این آرو بی تردید جفت تورو هم می خواد . اون حتما به استعدادي » الیزار به تذکر او توجهبی نکرد و ادامه داد« . که در تجسم انسانی اش هم او را به مبارزه طلبیه ، علاقه دارهادوارد با این موضوع احساس معذب بودن می کرد . من هم دوست نداشتم . اگر آرو کاري از من می خواست - هرچیزي- فقط باید ادوارد را آزار می داد تا من درخواستش را انجام دهم . و بالعکس .آیا مرگ کمتر اهمیت نداشت ؟ آیا این کشته شدن بود که ما باید از آن می ترسیدیم ؟من فکر می کنم که ولتوري منتظر چنین چیزي بوده ، یه بهانه . اونا نمی دونستن که » ادوارد موضوع را عوض کرداین بهانه چطوري جور میشه ، ولی نقشه شان براي چنین زمانی آماده بوده . به همین دلیل آلیس تصمیم اونارو قبل از« . اینکه ایرینا محرك بشه دیده بود . تصمیم از قبل گرفته شده بود ، فقط منتظر بودند تا بهانه شان را توجیه کنند« ... اگر ولتوري از اعتماد ما سوءاستفاده کنه ، همه ي نامیرایان اونارو برکنار می کنند » : کارمن زیر لب گفتاهمیتی داره ؟ کی باور می کنه ؟ و حتی اگه بقیه هم متقاعد بشن که ولتوري داره از قدرتش » : الیزار گفت« سوءاستفاده می کنه ، چه فرقی می کنه ؟ کسی نمی تونه در مقابل اونا ایستادگی کنه« ولی ظاهرا چند نفر از ما به اندازه ي کافی دیوانه هستند که این کارو امتحان کنن » : کیت گفتکیت ، شما فقط براي شهادت اینجایین . هدف آرو هر چی که باشه فکر نکنم که آماده » ادوارد سرش را تکان دادباشه که شهرت ولتوري رو براي این کار لکه دار کنه . اگر بتونیم از مجادله با او اجتناب کنیم ، مجبور می شه که« . اینجارو در صلح ترك کنه« درسته » تانیا زمزمه کردبه نظر نمی آمد که کسی متقاعد شده باشد . براي چند دقیقه ي طولانی کسی حرفی نزد .سپس صداي ایستادن چرخ هاي ماشینی را روي سنگفرش گلی ي خانه شنیدم .« ... اوه ، گندش بزنن ، چارلیه شاید دنالیس ها بتونن برن طبقه ي بالا تا » زمزمه کردم« پدر تو نیست » . چشمانش به دور نگاه می کرد ، به دور خیره شده بود « نه » : ادوارد با صدایی خشک گفتبالاخره آلیس پیتر و شارلوت رو فرستاده . وقتشه که براي مرحله ي بعدي آماده » چشمانش روي من متمرکز شدند« . بشیمفصل سی و دوم:گروهخانه ي بزرگ کالن ها شلوغتر از آن بود که کسی بتواند وانمود کند که راحت است .با وجود این ، غذا خوردن خطرناك بود . دسته ي ما تا جایی که می توانستند تلاش کردند . آنها از لاپوش و فورکسفراتر رفتند و شکار کردن فقط در خارج از ایالت آزاد شد . ادوارد میزبان سخاوتمندي بود ، همه ي ماشینهایش رادرمواقع لزوم ، بدون ذره اي نارحتی قرض می داد . با وجود اینکه سعی می کردم که به خودم بگویم که آنها درهمه ي جاي دنیا شکار می کنند ، این سازش با آنها مرا معذب می کرد .جیکوب بیشتر ناراحت بود . گرگ نما ها علاقه داشتند که از از بین رفتن جان یک انسان جلوگیري کنند ، و حالا باید ازگروهی از قاتلان ، که نزدیک مرزهاي گروه بودند چشم پوشی می کردند . ولی در این وضعیت که رِنزمه در معرضخطري جدي بود ، جیکوب دهانش را می بست و ترجیحاً به جاي خون آشام ها به زمین نگاه می کرد .من از راحت پذیرفته شدن جیکوب ، توسط خون آشام هایی که براي دیدار آمده بودند ، تعجب کردم . مشکلی کهادوارد انتظارش را داشت به وجود نیامد . جیکوب کم و بیش براي آنها نامرئی بود ، یک آدم کامل نبود ، و از طرفی غذاهم محسوب نمی شد . آنها جوري با او رفتار می کردند که یک نفر که حیوانات را دوست ندارد ، با حیوان خانگیدوستانش بر خورد می کند .لیا، سث ، کوئیل و امبري مامور شدند که با سم بروند و جیکوب هم با خوشحالی آنها را همراهی کرد ، به استثناياینکه نمی توانست دوري از رِنزمه را تحمل کند و رِنزمه با جادو کردن مجموعه ي جدیدي از دوستان کارلایل مشغولبود .ما صحنه ي معرفی رِنزمه به دسته ي دنالی ها را نیم دو جین تکرار کردیم . اول براي پیتر و شارلوت که آلیس وجاسپر آنها را بدون هیچ توضیحی فرستاده بودند ، مثل بیشتر کسانی که آلیس را می شناختند ، به انجام دستورهایشبدون کمترین اطلاعات ، باور داشتند . آلیس به آنها چیزي راجع به نقشه اي که او و جاسپر در سر داشتند نگفته بود .او قول نداده بود که باز هم آنها را ببیند .نه پیتر و نه شارلوت یک بچه ي نامیرا را ندیده بودند . با وجود اینکه آنها قوانین را می دانستند ، واکنش منفی آنها بهاندازه ي خون آشام هاي دنالی شدید نبود . کنجکاوي آنها را به سمت اینکه اجازه بدهند تا در مورد رِنزمه توضیحبدهیم سوق داد . و همین شد . آنها به اندازه ي خانواده ي تانیا ، تسلیم شدند که جزو شاهدان باشند .کارلایل دوستانی را از مصر و ایرلند فرستاد .گروه ایرلندي ها اول رسیدند و به طرز شگفت آوري به راحتی متقاعد شدند . شیوان- زنی با شخصیتی فوق العاده کهجثه بزرگش زمان حرکت نوسانی نرمش ، هم زیبا بود و هم رعب آور - رهبر گروه بود ، ولی او و جفتش که صورتخشنی داشت ، لیام ، مدت زمان زیادي بود که به قضاوت جدیدترین عضو گروهشان اعتقاد داشتند . مگی کوچک ، باحلقه هاي قرمز رنگ و فنري شکل موهایش ، مثل دو عضو دیگر گروه ، از نظر جسمانی با ابهت نبود ولی او هدیه ايداشت که با آن می توانست بفهمد که چه زمانی به او دروغ می گویند ، و کسی به قضاوت او اعتراض نمی کرد . مگیاظهار داشت که صحبت هاي ادوارد حقیقت دارد و در نتیجه شیوان و لیام داستان ما را قبل از آنکه رِنزمه را لمس کنندباور کردند.آمون و بقیه ي مصري ها داستان دیگري داشتند . حتی بعد از آنکه دو عضو جوانتر گروهش ، بنجامین و تیا ، با توضیحرِنزمه قانع شدند ، آمون از دست زدن به رِنزمه خودداري کرد و به گروهش دستور داد تا بروند . بنجامین ،- خونآشامی که به طرز عجیبی خوشرو بود و به نظر می آمد که از یک پسر جوان بزرگتر باشد و می توانست هم زمان همکاملا متقاعد شده به نظر بیاید و هم حواس پرت- با چند تهدید ماهرانه در مورد اینکه آنها را ترك می کند ، آمون رامتقاعد کرد که بماند . آمون ماند ولی باز هم از دست زدن به رِنزمه امتناع ورزید و حتی به جفتش ، کبی ، اجازه نداد تابه رِنزمه دست بزند . به نظر می آمد که افراد گروه شبیه هم نیستند ، با این که مصري ها از نظر ظاهر خیلی شبیه بههم بودند ، با موهایی به سیاهی شب و پوستی زرد زیتونی رنگ ، می توانستند به عنوان اعضاي یک خانواده شناختهشوند . آمون بزرگترین عضو و سخنگوي گروه بود . کبی هیچ وقت از آمون بیشتر از سایه اش دور نمی شد و من هیچگاه نشنیدم که او حتی کلمه اي حرف بزند . تیا ، جفت بنجامین هم زن ساکتی بود، با وجود این ، وقتی که حرفمی زد در هر چیزي که می گفت ، بینش فراوان و جاذبه وجود داشت . باز هم بنجامین بود که در همه جا می گشت ،گویی او نیروي جاذبه ي نامرئی اي داشت که دیگران را به سوي خود می کشید . دیدم که الیزار با چشمانی گشادشده به پسر نگاه می کند و فکر می کند که بنجامین استعداد جذب کردن افراد را به خود دارد .این طور نیست . هدیه اون باید خیلی خارق العاده تر از این باشه که آمون » : شب ، هنگامی که تنها بودیم ادوارد گفتآمون » آه کشید « . نمی خواد اونو از دست بده . شبیه وقتیه که ما نقشه می کشیدیم آرو در مورد رِنزمه چیزي ندونهبنجامین رو از توجه آرو دور نگه داشته . آمون بنجامین رو خون آشام کرده ، و می دونسته که اون یه خون آشام خاص« . می شه« ؟ اون چی کار می تونه بکنه »« . چیزي که الیزار قبلا ندیده ، چیزي که من تا به حال در موردش نشنیدم . چیزي که حفاظ تو در مقابلش هیچه »اون می تونه عناصر طبیعت رو به کار بگیره ، زمین ، باد ، آب و آتش . تغییر » لبخندي کج به من زد و ادامه دادفیزیکی ، نه فقط توهمی که در ذهن افراد به وجود می یاد . بنجامین هنوز داره روي این موضوع تحقیق می کنه وآمون سعی می کنه که از بنجامین یه سلاح بسازه . ولی خودت دیدي که بنجامین چقدر مستقل عمل می کنه .« نمی شه از اون استفاده کرد« تو از اون خوشت می یاد » از روي لحن صداي ادوارد حدس زدم« اون درك درستی از بد وخوب داره . من از برخوردش خوشم می یاد »برخورد آمون چیز دیگري بود . او و کبی خودشان را می گرفتند ، با وجود این بنجامین و تیا با روش خودشان به سرعتبا دنالی ها و گروه ایرلندي ها دوست شدند . ما امیدوار بودیم که بازگشت کارلایل ، باقیمانده ي کشمکش با آمون راتخفیف دهد .امت و رزالی تکاور ها را فرستادند- هر دوست خانه بدوش کارلایل که توانسته بودند محلش را پیدا کنند .گَرِت اول آمد - خون اشامی دراز و لاغر با چشمانی به رنگ یاقوت و موهایی بلند و خاکی رنگ که آنها را با تسمه ايچرمی ، پشت سرش بسته بود - و فورا می شد دریاف که او یک ماجراجو است . من تصور کردم که ما می توانیم براياو هر مبارزیه اي را آماده کنیم و او می پذیرد ، فقط براي اینکه خودش را تست کند . او به سرعت با خواهران دنالیاُخت شد و سوالات بی پایانی در مورد زندگی غیر معمول آنها پرسید . فکر کردم که شاید گیاه خواري براي او مبارزه يدیگري باشد که می خواهد امتحانش کند ، فقط براي اینکه بداند می تواند آن را انجام دهد یا نه .مریو رندال هم آمدند ، با یکدیگر دوست بودند ، ولی با هم نیامدند . آنها به داستان رِنزمه گوش کردند و مثل دیگرانبراي شهادت آمدند . مثل دنالی ها ، آنها فکر می کردند که اگر ولتوري براي توضیح صبر نکند باید چه کنند . هرسهخانه بدوش ، با ایده ي اینکه در کنار ما بمانند ، خودشان را سرگرم می کردند .جیکوب ، بی تردید با همه ي افراد جدید با ترشرویی برخورد می کرد . وقتی می توانست فاصله اش را با آنها حفظمی کرد و وقتی نمی توانست ، پیش رِنزمه غرولند می کرد که اگر از او انتظار دارند که نام همه ي زالو هاي جدید راحفظ کند ، کسی باید یک فهرست برایش تنظیم کند .کارلایل و ازمه یک هفته بعد رفتنشان برگشتند و امت و رزالی چند روز بعد از آنها . همه ي ما با وجود آنها در خانهاحساس بهتري داشتیم . کارلایل یک دوست دیگر را نیز با خودش به خانه آورده بود ، "دوست" شاید اصطلاحمناسبی نبود . آلیستر خون آشام انگلیسی مردم گریزي بود که کارلایل را نزدیک ترین آشنایانش به شمار می آورد ، باوجود اینکه کارلایل به سختی می توانست در هر قرن یکبار به او سر بزند . آلیستر ترجیح می داد که تنها باشد وکارلایل با زحمت فراوان او را به اینجا آورد . او از همه ي دسته ها دوري می کرد و واضح بود که کسی از میان جمعبه او علاقه اي نداشت .خون آشام متفکر سیاه مو ، از اولین کلمات کارلایل موضوع رِنزمه را دریافت و مثل آمون از دست زدن به او خودداريکرد ادوارد به کارلایل ، ازمه و من گفت که آلیستر از بودن در آنجا می ترسد . ولی بیشتر از آن از ندانستن نتیجه يکار می ترسد . او به همه چیز شک داشت و به طور طبیعی به ولتوري هم شک داشت . چیزي که در حال حاضر درحال رخ دادن بود ، به نظرمی آمد تمام ترس هایش را تایید می کند .بدون شک در حال حاضر اونا می دونن که من اینجام . » شنیدیم که با خودش در اتاق زیر شیروانی غرغر می کندنمی شه چنین چیزي رو از آرو مخفی کرد . یعنی باید قرن ها از دستشون فرار کنم . هر کسی که کارلایل در دهه يگذشته صحبت کرد در لیست اوناست . باور نمی کنم که خودم رو توي چنین دردسري انداختم . اینجوري دوستان رو« دیدن خیلی کار خوبیهولی اگر اون در مورد فرار کردن از دست ولتوري راست می گفت ، حداقل بیشتر از بقیه به این کار امید داشت . آلیستریه ردیاب بود ، البته نه به خوبی و دقت دیمیتري . او نیرویی داشت که باعث می شد در مسیر متضاد هر چیزي کهمی خواست حرکت کند . ولی آن نیرو باید آنقدر قوي می بود تا به او راه فرار را نشان دهد ، راهی مخالف جهت راهدیمیتري و بعد ، گروهی از دوستانی که انتظارشان را نداشتیم رسیدند ، انتظارشان را نداشتیم چون نه کارلایل و نهرزالی نتوانسته بودند با دسته ي آمازون ارتباط برقرار کنند .یکی از دو زن بلند قد و گربه مانند که قد بلندتري داشت این جمله را گفت . به نظر می آمد هر دوي آنها « کارلایل »را کشیده اند- دست و پاي کشیده ، انگشتان کشیده ، موهاي سیاه بافته شده ي بلند ، صورت کشیده و دماغی بلند ،چیزي به جز پوست حیوانات نپوشیده بودند . زیر پوش هایی از چرم ، و شلوارهاي چسبان که در کنار پاها با بندهاییچرمی سوراخ شده بودند . فقط طرز لباس پوشیدنشان نبود که آنها را وحشی نشان می داد ، بلکه همه چیز ، ازچشمهاي نا آرام قرمز رنگشان، تا حرکات ناگهانی و سریعشان نشان از وحشی بودن آنها داشت . من تا به حالخون آشام هایی به این بی تمدنی ندیده بودم .ولی آلیس آنها را فرستاده بود و این موضوع حاکی از خبرهاي جالبی بود که باعث می شد نرمتر باشیم . چرا آلیس درآمریکاي جنوبی بود ؟ فقط به این خاطر که دیده بود که کس دیگري نمی تواند با آمازونی ها تماس بگیرد ؟« زفرینا و سنا ! ولی کچیري کجاست ؟ من هیچ وقت شما سه تا رو جدا از هم ندیده بودم » کارلایل پرسیدآلیس گفت که ما باید از هم جدا بشیم . این که » زفرینا با صدایی خشن و عمیق که به ظاهرش می خورد جواب دادما از هم دور شدیم ناراحت کننده است ، ولی آلیس به ما اطمینان داد وقتی که شما اینجا به ما احتیاج دارید ، او هم به«؟ ... کچیري در جاي دیگري احتیاج دارد . این تمام چیزي بود که اون به ما گفت ، به جز اینکه باید خیلی عجله کنیمجمله زفرینا به سوال تبدیل شد و من با لرزشی از اضطراب که هر قدر هم این کار را انجام می دادم از بین نمی رفت ،رِنزمه را بیرو آوردم تا آنها را ببیند.با وجود ظاهر خشنشان ، به آرامی به داستان ما گوش کردند و به رِنزمه اجازه دادند تا موضوع را شرح دهد . آنها درکنار رِنزمه همانقدر وقت صرف کردند که خون آشام هاي دیگر کردند ، ولی من نمی توانستم جلوي نگرانی ام را ازحرکات سریع و متنائب آنها نزدیک به رِنزمه بگیرم . سنا همیشه کنار زفرینا بود و هیچ وقت حرف نمی زد ولی مثلآمون و کبی نبودند . کبی حالتی فرمانبردارانه داشت ؛ سنا و زفرینا مثل دو عضو بدن بودند ، زفرینا مثل یک دهان بود .اخبار مربوط به آلیس به طرز عجیبی آرامش بخش بود . معلوم بود که او در حال انجام ماموریت مشکوکی است که تااز هر نقشه اي که آرو برایش کشیده دوري کند .ادوارد از اینکه آمازونی ها با ما بودند هیجان داشت . چون زفرینا به طرز عجیبی استعداد داشت . هدیه ي اومی توانست یک اسلحه ي تهاجمی بسیار خطرناك باشد . نه اینکه ادوارد از زفرینا بخواهد که در نبرد کنار ما ایستادگیکنند ، ولی اگر ولتوري با دیدن شاهدان ما دست نگه نداشت ، احتمال اینکه با صحنه اي متفاوت روبه رو می شد زیادبود .زفرینا از مصونیت من « این فقط یه توهمه » وقتی مثل همیشه معلوم شد که روي من اثر ندارد ادوارد توضیح دادتعجیب کرده بود و به آن علاقه مند شده بود ؛ چیزي بود که تا به حال با آن مواجه نشده بود . و وقتی که ادوارد برایمدر مورد چیزي که از دست داده بودم توضیح می داد ، زفرینا در اطراف می گشت . چشمان ادوارد وقتی شروع کرد بهاون می تونه کاري کنه که مردم چیزي رو اون می خواد ببینند ، » حرف زدن تمرکزشان را به آرامی از دست دادنندفقط ببینند ، نه چیز دیگه . براي مثال ، الان من در وسط جنگل هاي استوایی ظاهر شدم . انقدر واقعیه که اگر تورو« . توي بازوانم حس نمی کردم ، باورش می کردملب هاي زفرینا به لبخند سختی باز شدند ، یک ثانیه بعد ، چشمان ادوارد دوباره متمرکز شدند و او به زفرینا لبخند شد.« تاثیر گذاره » : گفترِنزمه محو گفتگو شده بود و دستش را بدون ترس به سمت زفرینا دراز کرد .« ؟ می تونم ببینم » پرسید« ؟ چی می خواي ببینی » زفرینا پرسید« چیزي رو که به بابا نشون دادي »زفرینا سرش را تکان داد و من با نگرانی چشمان رِنزمه را نگاه کردم که بدون هیچ حسی به فضا خیره شده بودند . یکلحظه بعد ، لبخند مبهوت کننده ي رِنزمه صورتش را درخشان کرد .« بیشتر » دستور دادبعد از آن ، دور کردن رِنزمه از زفرینا و تصاویر قشنگش سخت شد . نگران بودم ، چون من مطمئن بودم که زفرینامی تواند تصاویري بیافریند که زیبا نباشند . ولی از ذهن رِنزمه می توانستم تصاویر زفرینا را ببینم . آنها به اندازه يهمه ي خاطرات رِنزمه واضح بودند ، گویی واقعی بودند ، و بدین ترتیب می توانستم قضاوت کنم که آنها مناسبهستند یا نه .با وجود اینکه من زفرینا را به آسانی ترك نمی کردم ، باید اقرار می کردم که براي سرگرم کردن رِنزمه مفید بود . مندستاتنم را نیاز داشتم من خیلی چیزها باید یاد می گرفتم ، هم فیزیکی و هم ذهنی ، و زمان کم بود .اولین تلاشم براي یاد گرفتن مبارزه خوب پیش نرفت .ادوارد براي دو ثانیه با من گلاویز شد ، ولی به جاي اینکه مرا کمی آزاد کند ، عقب رفت و از من دور شد . فهمیدم کهچیزي اشتباه است ؛ او مثل سنگ بی حرکت بود و به زمینی که در آن تمرین می کردیم خیره شده بود .« من متاسفم بلا » : گفت« نه ، من خوبم . بیا دوباره شروع کنیم » : گفتم« نمی تونم »« منظورت چیه که نمی تونی ؟ ما تازه شروع کردیم »پاسخی نداد .« ببین ، می دونم که توي این کار خوب نیستم ، ولی اگه به من کمک نکنی بهتر نمی شم »چیزي نگفت . با سرخوشی روي او پریدم . دفاعی نکرد و هر دو روي زمین افتادیم . وقتی که لبهایم را روي گلویشفشار دادم ، بی حرکت بود .« من بردم » اعلام کردمچشمانش نزدیک شدند ولی چیزي نگفت .« ؟ ادوارد ؟ چی شده ؟ چرا نمی خواي به من یاد بدي »من نمی تونم تحمل کنم . امت و رزالی هم به » یک دقیقه ي تمام گذشت تا او دوباره شروع به صحبت کردن کرد« . اندازه ي من می دونند . تانیا و الیزار حتما بیشتر می دونند ، از یه نفر دیگه بخواهاین انصاف نیست ! تو توي مبارزه خوبی . تو قبلا به جاسپر کمک کردي . تو با اون و بقیه جنگیدي . چرا من نه ؟ »« ؟ من چه کار اشتباهی کردمآهی از روي خشم کشید . چشمانش سیاه بود و تقریبا هیچ رنگ طلایی اي در آن دیده نمی شد .اون جوري به تو نگاه کردن ، اینکه تو رو به عنوان یه هدف بررسی کردن . تمام راه هایی که می تونم تورو »خیلی به نظرم واقعی می یاد . ما اونقدر وقت نداریم که برامون فرقی بکنه که کی تورو » به خودش پیچید «... بکشم« تعلیم بده . هر کسی می تونه بهت اصولش رو یاد بدهاخم کردم .به علاوه ، این کار لازم نیست ، ولتوري متوقف می شن ، اونا متوجه » لبانم را که آویزان بودند لمس کرد و لبخند زد« . خواهند شد« ولی اگه نشدند ؟ من باید یاد بگیرم »« یه معلم دیگه پیدا کن »این آخرین گفتگوي ما در مورد این موضوع نبود ؛ اما من نتوانستم حتی ذره اي او را از تصمیمش برگردانم .امت پیشتر از همه مشتاق کمک بود ، با وجود اینکه درس دادنش بیشتر شبیه انتقام گرفتن که از همه ي مبارزه هاییبود که در آنها باخته بود . اگر هنوز می توانستم کبود شوم ، باید از سر تا پایم بنفش می شد . رز ، تانی و الیزار همهصبور و محتاط بودند . درس هایشان مرا به یاد راهنماهاي جاسپر براي مبارزه در ژوئن گذشته بود ، با وجود اینکه آنخاطرات مبهم و غیرواضح بودند . بعضی از مهمانان آموزش مرا سرگرم کننده می یافتند و بعضی دیگر از آنها پیشنهادکمک می دادند . گَرِت خانه بدوش چند بار امتحان کرد ، او به طرز عجیبی معلم خوبی بود ، به سادگی با همه مثلخودشان رفتار می کرد و من تعجب کردم که چطور او به دسته اي تعلق ندارد . من حتی یکبار وقتی که رِنزمه درآغوش جیکوب بود و ما را تماشا می کرد با زفرینا مبارزه کردم ، تکنیک هاي زیادي از او یاد گرفتم ، ولی هرگز دوبارهازش کمک نخواستم . در واقع ، با وجود اینکه من زفرینا را خیلی دوست داشتم و می دانستم که او واقعاً به من اسیبنمی رساند ، ولی این زن وحشی مرا تا سر حد مرگ می ترساند .من چیزهاي زیادي از هر کدام از معلمانم یاد گرفتم ، ولی حسی به من می گفت که دانسته هایم هنوز در حد پایه است. نمی دانستم که چند ثانیه در مقابل آلک یا جین دوام می آورم . فقط دعا می کردم که براي کمک به اندازه ي کافیباشد.هر زمانی از روز که با رِنزمه یا در حال یاد گرفتن جنگ نبودم ، در حیاط پشتی با کیت کار می کردم ، سعی می کردمکه حفاظ داخلی ام را از مغزم خارج کنم تا از کس