۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۸ صبح
بیاد . این دلیل خوبی بود تا از خانه دور بشم ، ولی این هم کل دلیلم نبود .من در آن موقع به همراه « ؟ چرا نمی تونیم با فراري تورو ببریم » جیکوب هنگامی که مرا در گاراژ دید غر غر کردرِنزمه در ولووي ادوارد بودم .ادوارد به آنجا آمد تا ببینند چه ماشینی را بر می دارم ، همانطور که فکر می کرد ، من هنوز توانایی آن را نداشتم کهشور و شوق مناسبی را از خود نشان دهم . بی تردید ماشین خیلی سریع و قشنگ بود ، ولی من دویدن را دوستداشتم.« خیلی جلب توجه می کنه ، می تونستیم پیاده بریم ، ولی باعث می شد که چارلی بترسه » جواب دادمجیکوب غرغر کرد ولی روي صندلی جلو نشست . رِنزمه از آغوش من به آغوش او رفت .« ؟ چطوري » هنگامی که از گاراژ خارج می شدیم پرسیدمصورتم را دید و قبل از « . چی فکر می کنی ؟ حالم از این زالوهاي بوگندو بهم می خوره » : جیکوب طعنه آمیز گفتآره ، می دونم ، می دونم . اونا آدماي خوبین . اونا براي کمک اومدند اینجا . اونا » اینکه حرفی بزنم ادامه دادمی خوان مارو نجات بدن و از این حرفا . هر چی دلت می خواد بگو ، من هنوز فکر می کنم که دراکولاي شماره یک« . و دراکولاي شماره دو ، هر دو چندش آورن« . من با تو در این مورد مخالف نیستم » . لبخند زدم . رومانیایی ها هم مهمانان مورد علاقه ي من نبودندرِنزمه سرش را تکان داد ، ولی چیزي نگفت . برخلاف بقیه ما او رومانیایی ها را به طرز عجیبی جذاب می دانست . اواز وقتی که آنها به او دست نزدند ، تلاش می کرد که با آنها با صداي بلند صحبت کند . سوال او در مورد پوست غیرعادي آنها بود ، و با وجود اینکه می ترسیدم آنها ازین سوال دلخور شوند ، خوشحال بودم که این سوال را پرسید . خودمن هم کنجکاو بودم بدانم .به نظر نمی آمد که آنها از سوال او ناراحت شده باشند . شاید کمی خلاف ادب بود .استفان سرش را تکان می داد ولی بر « . فرزندم ، ما براي مدت زیادي بی حرکت نشستیم » ولادیمیر جواب داددر جایگاه الهی خومون تفکر می کردیم . این نشانه ي قدرت ما بود » . خلاف معمول جمله ي ولادیمیر را ادامه ندادکه همه چیز به سمت ما می آمدند . شکار ، دیپلمات ها ، به دنبال مرحمت ما بودند . ما روي صندلی قدرت خود نشستهبودیم و خودمان را خدا می پنداشتیم . ما متوجه نشدیم که براي مدت بسیار طولانی اي بی حرکت ماندیم . فکرمی کنم که ولتوري به ما لطف کردند که قصر ما رو سوزانددند . استفان و من ، حداقل دیگر بی حرکت نبودیم . حالاچشمان ولتوري ها را گرد و خاك پوشانده بود ، ولی براي ما کاملا روشن و باز است . تصور می کنم که این یک مزیت« . است براي ما ، وقتی که چشمان آنها را از حدقه در می آوریم
بعد از آن سعی کردم رِنزمه را از آن دو دور نگه دارم .وقتی از خانه با ساکنین جدیدش دور « ؟ چقدر با چارلی می مونیم » جیکوب رشته ي افکارم را پاره کرد و پرسیدمی شدیم ، به طرز واضحی آرام شده بود . این منو خوشحال می کرد که براي او یک خون آشام محسوب نمی شدم .من هنوز فقط بلا بودم.« در واقع یه کم می مونیم »لحن صدایم توجه اش را جلب کرد .« ؟ به غیر از دیدن پدرت ، چیز دیگه اي هم هست »« ؟ جیک ، تو می دونی که چقدر در مقابل ادوارد می تونی ذهنت رو خوب کنترل کنی »« ؟ آره » یکی از ابروهاي کلفتش را بالا بردسرم را تکان دادم . چشمانم را به رِنزمه دوختم . رِنزمه از پنچره به بیرون نگاه می کرد و نمی توانستم بگویم که اوچقدر به صحبت هاي ما علاقه پیدا کرده است ، ولی تصمیم گرفتم ریسک دیگري نکنم و ادامه ندهم .جیکوب صبر کرد تا چیز دیگري بگویم ، وقتی که به چیز هاي کمی که به او گفته بودم فکر می کرد ، لب زیرینشبیرون زد .هنگامی که در سکوت حرکت می کردیم ، از درون چشمان مثل اوایل هیولا مانند نبودند ، لنزهاي آزار دهنه با بارانسرد نگاه می کردم انقدر سرد نبود تا برف ببارد . تقریبا نزدیک به نارنجیه تیره و کدر بودند تا قرمز روشن . به زوديبراي من به اندازه ي کافی کهربایی می شدند که بتوانم لنزها را از چشمانم خارج کنم . امیدوار بودم این تغییر چارلی رازیاد ناراحت نکند .وقتی به خانه ي چارلی رسیدیم ، جیکوب هنوز به گفتگوي ناقص ما فکر می کرد . هنگامی که باسرعتی انسانی در زیرباران راه می رفتیم ، حرفی نزدیم . پدرم منتظرمان بود ، قبل از اینکه در بزنم ، در را باز کرده بود .سلام رفقا ! مثله اینه که چند سال گذشته ! نسی رو نگاه کن ! بیا بغل بابابزرگ ! قسم می خوردم بیشتر از نیم متر »« ؟ اونجا بهت غذا نمی دن » به من نگاه کرد « قد کشیدي . و به نظر لاغر می رسیبوي مرغ ، گوجه فرنگی ، « سلام سو » از روي شانه ي چارلی صدا زدم « . به خاطر رشد سریعه » : زیر لب گفتمسیر و پنیر از آشپزخانه می آمد . قاعدتا به نظر بقیه بوي خوبی بود . همچنین بوي کاج تازه ، و گرد گیري.گونه هاي رِنزمه سرخ شدند . او هیچ وقت در مقابل چارلی حرف نمی زد .« ؟ خب ، بچه ها بیاین تو . دامادم کجاست چارلی تو خیلی خوش شانسی که بیرون این ماجرا » و خرناس کشید « . دوستان رو سرگرم می کنه » : جیکوب گفت« هستی . این تمام چیزي که می تونم بگموقتی چارلی تکانی غیر ارادي خورد ، آرام به پهلوي جیکوب زدم .خب ، فکر می کردم که آرام زدم . « اوه » : جیکوب زیر لب گفت« خب ، در واقع چارلی ، من یه سري کار دارم که باید برم »جیکوب به من نگاه کرد ، ولی چیزي نگفت .بله ، خرید » : من من کنان گفتم « خریدهاي کریسمس هم جزوشونه ، بلز ؟ می دونی که چند روز دیگه وقت داري »حالا معلوم می شد چرا بوي گرد و خاك می آمد ، چارلی تزئینات قدیمی را از بالا آورده بود . « کریسمس« نسی ، نگران نباش ، اگه مامانت خرابکاري کنه من هواتو دارم » چارلی در گوش رِنزمه زمزمه کردچشمانم را به سمتش گرداندن ، ولی در حقیقت اصلا در مورد تعطیلات فکر نکرده بودم.« ناهار حاضره ، بیاین بچه ها » سو از آشپزخانه داد زدنگاه سریعی به جیکوب انداختم . حتی با وجود اینکه نمی توانست کمک دیگري به جز « بعدا می بینمت بابا » : گفتماینکه به این موضوع نزدیک ادوارد فکر نکند ، انجام دهد ، ولی چیز زیادي هم براي تقسیم کردن با ادوارد نداشت ، اواصلا نمی دانست من چه کار می خواستم بکنم .هنگامی که سوار ماشین می شدم با خودم فکر کردم که بی تردید خود من هم چیز زیادي در مورد کارم نمی دانستم .جاده تاریک و لغزنده بود ، ولی رانندگی اصلا مرا نمی ترساند . حواسم به کارم مشغول بود و توجه کمی به مسیر داشتم. مشکل این بود که وقتی بقیه بودند باید جلوي خودم را در مقابل این موضوع می گرفتم . می خواستم که ماموریتمامروز تمام شود ، که همه ي رازها امروز افشا شود ، تا بتوانم سر آموزشم که کار واجبی بود بازگردم . آموزش برايمحافظت کردن از یک عده ، و آموزش براي کشتن عده اي دیگر .من در کار با حفاظم بهتر و بهتر می شدم . به نظر نمی آمد که کیت نیازي به تحریک کردن من داشته باشد ، پیداکردن دلیلی براي احساس عصبانیت ، چندان سخت نبود ؛ کاري که فهمیده بودم راه حل مشکل است ، بیشتر اوقات بازفرینا کار می کردم . اون از وسعت توانایی من لذت می برد . من می توانستم تقریبا 10 فوت محوطه را تا مدت یکدقیقه پوشش دهم . امروز صبح او می خواست ببیند که می توانم حفاظ رو به طور کل از ذهنم دور کنم یا نه .نمی دانستم فایده ي این کار چیست ، ولی فکر زفرینا به قوي شدن من کمک می کرد . مثل اینکه به جاي بازوها ،عضلات شکم و پشت را تمرین می دادم . بی تردید وقتیکه همه ي عضلات قوي شوند ، بار بیشتري را می توان بلندکرد.من در این کار چندان خوب نبودم . فقط توانستم براي چند لحظه ، نگاهی به رودخانه اي جنگلی که سعی داشت آن رابه من نشان دهد بندازم .ولی برا آماده شدن براي چیزي که در راه بود ، راه هاي مختلفی وجود داشت ، و با وجود دو هفته ي باقی مانده ،نگران بودم که مهمترین چیز را فراموش کنم . امروز غفلتم را جبران می کردم .من نقشه ي مربوطه را در یاد داشتم ، و مشکلی براي پیدا کردن آدرسی که براي کسی به نام جی جنکس ، آنلاینوجود نداشت ، نداشتم . قدم بعدي من جیسون جنکس با آدرسی دیگر بود ، همانی که آلیس آدرسش را به من ندادهبود.اینکه آنجا محلی چندان خوبی نبود ، به نوعی دست کم گرفتنش بود . بدتر از همه این بود که ماشین کالن ها در اینخیابان به نظر ظلم می آمد . ماشین قدیمی من در این جا به نظر مناسب تر بود . در دوران زندگی انسانی ام ، من درهارا قفل می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم می رفتم ، کمی وحشت زده بودم . سعی کردم براي بودن آلیسدر چنین مکانی دلیلی بیابم ولی موفق نشدم .ساختمان ها - همه سه طبقه ، باریک و کمی به جلو خشم شده بودند ، گویی در زیر باران تعظیم می کردند- تقریباهمه خانه هایی قدیمی بودند که در میان آپارتمان هایی سر بر آورده بودند . تشخیص رنگ هاي پوسته شده اشانسخت بود . همه چیز ته رنگی خاکستري داشت . چند ساختمان در طبقه ي اول ، ساختمان هایی تجاري بودند : یکبار کثیف با پنجره هایی که سیاه رنگ شده بودند ، یک مغازه ي پیشگویی با دست هایی نئونی با کارتهاي پیگویی درآنها که کل در را گرفته بودند ، یک اتاق خالکوبی ، و یک مهد کودك که با نوارهایی پنجره ي شکسته اش را پوشاندهبودند . با وجود اینکه بیرون انقدر تاریک شده بود که انسان ها نیاز به چراغ پیدا کنند ، ولی هیچ نوري از اتاق ها بیروننمی زد . می توانستم صداهایی مبهم را از دور بشنوم ، صداي تلویزیون بود .آدم هاي کمی بودند ، دو نفر درون باران در جهت هاي مخالف هم راه می رفتند ، و یکی دیگر زیر سقف کوچک یکدفتر وکالت ارزان قیمت نشسته بود و روزنامه خیسی را می خواند و سوت می زد . صدایش براي آن حالت خیلیخوشحال بود .ترمز را فشار دادم و براي چند لحظه بی حرکت ماندم ، من دو راه در ذهن داشتم ، ولی چطور می توانستم بدون جلبتوجه آدمی که سوت می زد ، انجامش دهم ؟ می توانستم آن طرف خیابان پارك کنم و بازگردم... ممکن بود آن طرفآدم هاي کم تري وجود داشته باشد . شاید از طبقات بالا نگاه می کردند ، آیا آنقدر تاریک بود تا نتوانند چیزي ببینند ؟« هی ، آقا » کسی که سوت می زد مرا صدا زدمثل اینکه نمی شنیدم ، پنچره ي ماشین را پایین کشیدم .مرد روزنامه را کناري گذاشت ، و لباس هایش که دیگر می توانستم آنها را ببینم ، مرا متعجب کرد . زیر بالاپوشقدیمیش ، به نظر خوش لباس می آمد . بادي نمی وزید تا بویش را حس کنم ، ولی برق پیراهن قرمز تیره اش نشانمی داد که ابریشمی است . موهاي سیاه و مواجش آشفته و در هم بود ، ولی پوست تیره اش صاف و خوب بود .دندان هایش مرتب و سفید بود . یک تناقص .« شاید نباید اون ماشین رو اینجا پراك کنید ، خانم . تردید دارم که وقتی برگردید ، اینجا باشه » : گفت« به خاطر هشدارتون ممنون » : گفتمموتور را خاموش کردم و پیاده شدم . شاید دوست سوت زن من ، زودتر از چیزي که فکرشو می کردم مرا به جوابسوالهایم می رساند . چتر بزرگ خاکستري ام را باز کردم. ، نه به خاطر اینکه به حفاظت بارانی کشمیري که پوشیدهبودم اهمیت می دادم . این کاري بود که انسان ها می کردند .مرد با چشمانی نیمه باز به من نگاه می کرد ، و بعد چشمانش گشاد شدند ، آب دهانش را قورت داد و هنگامی کهنزدیک شدم ، توانستم صداي ضربان قلبش را بشنوم .« من دنبال کسی هستم » شروع کردم« ؟ من اون یه نفرم ، چه کاري می تونم برات بکنم ، خوشگله » با لبخندي جواب داد« ؟ تو جی جنکسی » پرسیدمچهره اش از حدس و گمان به فهمیدن چیزي تغییر حالت داد . ایستاد و با چشمان باریکش مرا برانداز « اوه » : گفت« ؟ چرا دنبال جی می گردي » . کرد« ؟ تو جی هستی » به علاوه ، خودم هم نمی دانستم « به خودم مربوطه »« نه »براي چند لحظه روبه روي هم ایستادیم تا او با چشمان دقیقش ، سرتاپاي لباس خاکستري براق مرا برانداز کند،« شبیه مشتري هاي معمولی نیستی » بالاخره نگاهش به صورت من افتاد« من معمولی نیستم . ولی باید هر چه زودتر اونو ببینم » موافقت کردم« مطمئن نیستم باید چه کار کنم » : گفت« ؟ چرا اسمتو به من نمی گی »« مکس » : لبخند زد و گفت« ؟ از دیدنت خوشبختم مکس . خب ، چرا نمی گی که براي آدماي معمولی چه کار می کنید »خب ، ارباب رجوع هاي عادي جی مثل تو نیستند . افرادي مثل تو به دفتر پایین شهر » لبخندش تبدیل به اخم شد« . نمی یان . باید بري به دفتر خوشگلش توي آسمون خراش هاآدرس دیگري را که داشتم تکرار کردم ، تمام سوالات یکی شده بودند .« ؟ چرا اونجا نرفتی » دوباره مشکوك شده بود « درسته ، همین جاست » : گفت« این آدرسی بود که من دریافت کردم ، از یه منبع قابل اطمینان »« . اگه براي کار خوب اومدي ، نباید این جا باشی »لبانم را به هم فشار دادم . من در دروغ گفتن خوب نبودم ، ولی آلیس برایم چاره ي دیگري نگذاشته بود .« شاید براي کار خوبی نیومدم »« ... نگاه کنید ، خانم » چهره ي مکس عذرخواهانه شد« بلا »درسته ، بلا. نگاه کنید ، من اینکارو لازم دارم . جی به من پول خوبی می ده تا تمام روز اینجا باشم . من می خوام »به شما کمک کنم ، ولی واقعا ... و البته اینا فقط یه فرضه ، نه ؟ و اینا پیشه خودمون می مونه ، و یا هر کار دیگه ايکه بهتون کمک می کنه . ولی اگر من کسی رو بفرستم که براي اون دردسر درست کنه ، اخراج می شم . می تونید« ؟ مشکل منو بفهمیدتو کسی مثل منو قبلا ندیدي ؟ یعنی ، یه جورایی شبیه من . خواهر » . براي دقیقه اي فکر کردم ، لبم را می جویدم« من خیلی از من کوتاه تره و موهاي سیاهی داره« ؟ جی خواهرت رو می شناسه »« فکر می کنم »بهت می گم چی کار می کنم . به جی زنگ » . مکس براي چند لحظه فکر کرد . به او لبخند زدم و نفس اش بند آمد« می زنم و و تورو براش توصیف می کنم . می ذارم خودش تصمیم بگیرهجی جنکس چه می دانست ؟ آیا ظاهر من براي او مفهومی داشت ؟ فکر نگران کننده اي بود .فکر کردم شاید این اطلاعات ، بیش از حد لزوم باشد . داشتم از دست « نام خانوادگی من کالنه » : به مکس گفتمآلیس ناراحت می شدم . آیا واقعا من باید انقدر بی اطلاع می بودم ؟ او می توانست به من چند کلمه بیشتر بگوید .« کالن ؟ ، فهمیدم »هنگامی که شماره را می گرفت نگاهش کردم . به راحتی شماره را حفظ شدم . خب ، اگر نتیجه اي نداشت ، خودممی توانستم به جی جنکس زنگ بزنم .« ... هی جی . مکسم . می دونم که به جز در موارد اضطراري نباید به این شماره زنگ بزنم »« ؟ کار فوري ایه » . از آن طرف خط صدایش را می شنیدم« ... خب ، نه دقیقا ، یه دختریه که می خواد تورو ببینه »« ؟ من که فوري بودنی در این موضوع نمی بینم . چرا روش همیشگی رو دنبال نکردي »« ... من روش همیشگی رو دنبال نکردم چون که اون شبیه هیچ کدوم از »« ؟ پلیسه »« نه »« ؟ نمی تونی مطمئن باشی شبیه یکی از کوبارو ها نیست »« نه ، بذار حرف بزنم . می گه که تو خواهرش یا یه همچین چیزي رو می شناسی »« ؟ به نظر نمی یاد چه شکلیه »خب، اون شبیه یه سوپرمدل می مونه ، اون » چشمانش به سرعت از صورتم تا کفشهایم حرکت کرد « ... اون شبیه »بدنش مثل سنگه ، مثل کاغذ سفیده . موهاي » لبخند زدم و او به من چشمکی زد ، سپس ادامه داد « این شکلیه« ؟ قهوه اي تا کمر داره ، به یه خواب شبونه ي خوبم احتیاج داره ، اینا برات آشنا نیستند« ... نه . من خوشحال نیستم که ضعف تو در مقابل یه زن خوشگل باعث قطع »« آره ، من آب دهانم براي خوشگله راه افتاده ، چه مشکلیه ؟ ببخشید که مزاحمت شدم مرد ، فراموشش کن »« اسم » زمزمه کردم« ؟ اوه ، درسته ، صبر کن . می گه اسمش بلا کالنه ، این کمکی می کنه » : مکس گفتسکوتی مرگبار حکم فرما شد ، و سپس صدایی که از آن طرف خط آمد ، به سرعت فریاد می زد ، و کلمات زیادي را بهکار می برد که نمی تواست به جز با گوشی ، آنها را بشنوید . چهره ي مکس به کلی تغییر کرد . حالت خندانش محوشد و لبهایش به رنگ سفید در آمد .« به خاطر اینکه قبلا نپرسیده بودي » مکس ترسان ، داد زدمکثی طولانی برقرار شد تا جی خودش را کنترل کند .کمی آرامتر شده بود . « ؟ سفید و زیباست » . جی پرسید« ؟ گفتم که ، نگفتم »زیبا و سفید ؟ این مرد چه چیزي در مورد خون آشام ها می دانست ؟ آیا خودش یکی از ما بود ؟ براي چنین رویایوییآماده نبودم . دندان قروچه کردم . آلیس مرا در چه هچلی انداخته بود ؟ولی تو ارباب » مکس براي یک دقیقه زیر رگباري از دستورات صبر کرد . سپس با چشمانی ترسان به من نگاه کردتلفن را قطع کرد . « رجوع هاي پایین شهر رو فقط پنجشنبه ها می بینی ، باشه ، باشه ، فهمیدم« ؟ می خوا د منو ببینه » : به آرامی پرسیدم« می تونستی به من بگی که جزو سفارش شده هایی » : مکس با اخم گفت« نمی دونستم که هستم »شانه ام را بالا « فکر کردم که پلیسی ، منظورم اینه که شبیه اونا نیستی ، ولی تویه جورایی مرموزي ، زیبایی » : گفتانداختم .« ؟ واسطه ي موادي » حدس زد« ؟ کی ؟ من » : پرسیدم« آره ، یا دوست پسرت یا از این چیزا »« نه ببخشید ، من واقعا مواد دوست ندارم ، همسرم هم همینطور . فقط می گم نه »« ازدواج کرده. نمی شه کاریش کرد » مکس زیر لب فحشی دادلبخند زدم« ؟ مافیا »« نه »« ؟ قاچاق الماس »« لطفا ! اینا اون آدمایین که تو باهاشون سرو کار داري ؟ شاید باید کارتو عوض کنی »باید اعتراف می کردم که داشتم لذت می برد . من به غیر از چارلی و سو با انسان هاي دیگري ارتباط نداشتم . تماشايتکان خوردنش برایم سرگرم کننده بود . اینکه می دیدم جلوگیري از کشتنش چقدر آسان است ، لذت می بردم .« . تو باید عضو یه گروه بزرگ و بد باشی » : با تعجب گفت« واقعا اینطوریا هم که می گی نیست »این چیزیه که همه شون می گن . ولی دیگه کی به اون مدارك احتیاج داره ؟ یا بهتریه بگم ، کی می تونه از »و سپس کلمه ازدواج را دوباره « عهده ي مخارج این کاري که جی می کنه بر بیاد ؟ در هر صورت به من ربطی ندارهزمزمه کرد .به من آدرس کاملا جدیدي را داد ، و سپس رفتن مرا با چشمانی پشیمان و مشکوك نگاه کرد .در آن لحظه ، تقریبا براي هر چیزي آماده بودم ، یه چیزي مثل مکان هاي پیشرفته تبه کاران در جیمز باند . در نتیجهفکر کردم که مکس باید براي امتحان به من آدرس اشتباهی داده باشد . شاید آن محل زیر زمین قرار داشت ، زیر یکفروشگاه معمولی روي یه تپه در یک محله ي خوب .به سمت پارکینگ راندم و سپس به سردر دلربا و زیرکانه نگاهی انداختم که نوشته شده بود :جیسون اسکات ، وکیل دادگستري .داخل دفتر قهوه اي رنگ با تزئیناتی به رنگ سبز کمرنگ بود . ساده و بی آزار . هیچ نشانه اس از خون آشام نبود ، واین باعث آرامش من شد . چیزي به جز یک انسان غریبه آنجا نبود . آکواریمی داخل دیوار قرار گرفته بود و و یکمنشی ظریف و بلوند ، پشت میز نشسته بود .« ؟ سلام ، می تونم کمکتون کنم » : به من خوش آمد گفت« می خوام آقاي اسکات رو ببینم »« ؟ وقت قبلی دارید »« نه دقیقا »« ... ممکنه یکمی طول بکشه ، چرا شما نمی شنید تا من » پوزخند زد« . من منتظره خانم کالن هستم » . صداي مصر مردي از تلفن روي میز منشی بلند شد « ! آپریل »لبخند زدم و به خودم اشاره کردم .« . فورا بفرستش تو . متوجه شدي ؟ اهمیتی نمی دم که باعث متوقف شدن چیزي بشه »من می توانستم چیزي به جز بی صبري را در صدایش حس کنم . استرس و عصبی بودن .« اون تازه رسیده » آپریل به محض آنکه تواست جواب داد« ؟ چی ؟ بفرستش تو ! براي چی داري صبر می کنی »منشی بلند شد ، هنگامی که مرا به سمت راهرویی راهنمایی می کرد ، دستانش را تکان « . همین الان آقاي اسکات »می داد واز من می پرسید که چاي ، قهوه یا چیز دیگري می خواهم یا خیر .هنگامی که مرا به دفتر اصلی که با وجود میزي با چوبی سنگین و دیوارهایی که حالتی متظاهرانه داشتند راهنمایی« بفرمایید » می کرد گفتوقتی آپریل عجولانه خارج می شد ، مردي که پشت میز نشسته بود را بررسی کردم . او کوتاه و کچل بود وحدوداپنجاه و پنج ساله به نظر می رسید و شکم داشت . کراواتی از ابریشم قرمز و پیراهن آبی و سفید راه راهی پوشیده بود ،و کت آبیش روي پشت صندلی آویزان شده بود ، او می لرزید و به سفیدي گچ شده بود ، پیشانیش عرق کرده بود .جی بلند شد و صداي آرامی از صندلیش بلند شد . دستش را دراز کرد .« خانم کالن، چه سعادتمندي اي »به سمتش رفتم و به سرعت با او دست دادم . از سردي پوستم کمی لرزید ، ولی به نظر نمی آمد که از این موضوعتعجب کرده باشد.« ؟ آقاي جنکس ، یا ترجیح می دید اسکات صداتون کنم »« هر کدوم رو که دوست دارید » دوباره لرزید« ؟ چطوره که شما من رو بلا صدا بزنید ، و من شمارو جی »دستمال ابریشمی را روي پیشانی اش کشید . صندلی اي به من تعارف کرد و « مثل دوستان قدیمی » موافقت کرد« ؟ باید بپرسم که آیا بالاخره من دارم همسر دوست داشتنی آقاي جاسپر رو می بینم » . سپس روي صندلیش نشستلحظه اي موضوع را سبک سنگین کردم پس این مرد جسپر را می شناخت ، نه آلیس . جاسپر را می شناخت و به نظر« در واقع زن برادرشم » می آدمد که از او می ترسدلبانش را خیس کرد ، گویی با نومیدي اي به اندازه ي من ، حریصانه حرف هایم را درك می کرد .« ؟ می تونم مطمئن باشم که آقاي جاسپر حالشون خوبه » با دقت پرسید« مطمئنم که در سلامتی کامل به سر می بره . در این لحظه اون در حال مسافرته »به نظر می آمد که این جمله ، همه چیز را براي جی روشن کرد . سرش را تکان داد و انگشتانش را خم کردهمینطوره . شما باید به دفتر اصلی می آمدید . دستیارانم حتما شما را مستقیما پیش من می فرستادند ، لازم نبود به »« . جایی برید که ازتون پذیرایی نکردندسرم را تکان دادم . مطمئن نبودم که چرا آلیس به من آدرس محله فقرا را داده است .« ؟ آه ، خب . حالا اومدید . چه کاري می تونم براتون انجام بدم »سعی کردم صدایم جوري باشد که گویی می دانم در چه موردي حرف می زنم . « مدارك » : گفتمدرسته . ما باید در مورد چه چیز حرف بزنیم ؟شناسنامه ، گواهی مرگ ، گواهینامه ي رانندگی ، » جی موافقت کرد« ؟ ... پاسپورت ، کارت تامین اجتماعی یانفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم ، خیلی به مکس بدهکار بودم.ولی بعد لبخندم محو شد . آلیس به دلیلی مرا به اینجا فرستاده بود و مطمئن بودم که براي محافظت از رِنزمه بود.آخرین هدیه ي او به من . چیزي که او می دانست به آن نیاز دارم .تنها دلیل رِنزمه براي احتیاج داشتم به یک جاعل ، این بود که بتواند فرار کند و تنها دلیلی که رِنزمه براي فرار داشت ،این بود که ما شکست بخوریم .اگر قرار بود من و ادوارد همراه او برویم ، نیازي به آن مدارك نداشتیم . مطمئن بودم که کارت شناسایی چیزي بود کهادوارد می دانست چطور آن را پیدا و یا خودش درست کند ، و مطمئن بودم که او می داند چطور می شود بدون نیاز بهمدارك جعلی فرار کرد . ما می توانستیم هزاران مایل با رِنزمه بدویم . ما می توانستیم با او از اقیانوس عبور کنیم .اگر ما بودیم و می توانستیم او را نجات دهیم .و تمام این
بعد از آن سعی کردم رِنزمه را از آن دو دور نگه دارم .وقتی از خانه با ساکنین جدیدش دور « ؟ چقدر با چارلی می مونیم » جیکوب رشته ي افکارم را پاره کرد و پرسیدمی شدیم ، به طرز واضحی آرام شده بود . این منو خوشحال می کرد که براي او یک خون آشام محسوب نمی شدم .من هنوز فقط بلا بودم.« در واقع یه کم می مونیم »لحن صدایم توجه اش را جلب کرد .« ؟ به غیر از دیدن پدرت ، چیز دیگه اي هم هست »« ؟ جیک ، تو می دونی که چقدر در مقابل ادوارد می تونی ذهنت رو خوب کنترل کنی »« ؟ آره » یکی از ابروهاي کلفتش را بالا بردسرم را تکان دادم . چشمانم را به رِنزمه دوختم . رِنزمه از پنچره به بیرون نگاه می کرد و نمی توانستم بگویم که اوچقدر به صحبت هاي ما علاقه پیدا کرده است ، ولی تصمیم گرفتم ریسک دیگري نکنم و ادامه ندهم .جیکوب صبر کرد تا چیز دیگري بگویم ، وقتی که به چیز هاي کمی که به او گفته بودم فکر می کرد ، لب زیرینشبیرون زد .هنگامی که در سکوت حرکت می کردیم ، از درون چشمان مثل اوایل هیولا مانند نبودند ، لنزهاي آزار دهنه با بارانسرد نگاه می کردم انقدر سرد نبود تا برف ببارد . تقریبا نزدیک به نارنجیه تیره و کدر بودند تا قرمز روشن . به زوديبراي من به اندازه ي کافی کهربایی می شدند که بتوانم لنزها را از چشمانم خارج کنم . امیدوار بودم این تغییر چارلی رازیاد ناراحت نکند .وقتی به خانه ي چارلی رسیدیم ، جیکوب هنوز به گفتگوي ناقص ما فکر می کرد . هنگامی که باسرعتی انسانی در زیرباران راه می رفتیم ، حرفی نزدیم . پدرم منتظرمان بود ، قبل از اینکه در بزنم ، در را باز کرده بود .سلام رفقا ! مثله اینه که چند سال گذشته ! نسی رو نگاه کن ! بیا بغل بابابزرگ ! قسم می خوردم بیشتر از نیم متر »« ؟ اونجا بهت غذا نمی دن » به من نگاه کرد « قد کشیدي . و به نظر لاغر می رسیبوي مرغ ، گوجه فرنگی ، « سلام سو » از روي شانه ي چارلی صدا زدم « . به خاطر رشد سریعه » : زیر لب گفتمسیر و پنیر از آشپزخانه می آمد . قاعدتا به نظر بقیه بوي خوبی بود . همچنین بوي کاج تازه ، و گرد گیري.گونه هاي رِنزمه سرخ شدند . او هیچ وقت در مقابل چارلی حرف نمی زد .« ؟ خب ، بچه ها بیاین تو . دامادم کجاست چارلی تو خیلی خوش شانسی که بیرون این ماجرا » و خرناس کشید « . دوستان رو سرگرم می کنه » : جیکوب گفت« هستی . این تمام چیزي که می تونم بگموقتی چارلی تکانی غیر ارادي خورد ، آرام به پهلوي جیکوب زدم .خب ، فکر می کردم که آرام زدم . « اوه » : جیکوب زیر لب گفت« خب ، در واقع چارلی ، من یه سري کار دارم که باید برم »جیکوب به من نگاه کرد ، ولی چیزي نگفت .بله ، خرید » : من من کنان گفتم « خریدهاي کریسمس هم جزوشونه ، بلز ؟ می دونی که چند روز دیگه وقت داري »حالا معلوم می شد چرا بوي گرد و خاك می آمد ، چارلی تزئینات قدیمی را از بالا آورده بود . « کریسمس« نسی ، نگران نباش ، اگه مامانت خرابکاري کنه من هواتو دارم » چارلی در گوش رِنزمه زمزمه کردچشمانم را به سمتش گرداندن ، ولی در حقیقت اصلا در مورد تعطیلات فکر نکرده بودم.« ناهار حاضره ، بیاین بچه ها » سو از آشپزخانه داد زدنگاه سریعی به جیکوب انداختم . حتی با وجود اینکه نمی توانست کمک دیگري به جز « بعدا می بینمت بابا » : گفتماینکه به این موضوع نزدیک ادوارد فکر نکند ، انجام دهد ، ولی چیز زیادي هم براي تقسیم کردن با ادوارد نداشت ، اواصلا نمی دانست من چه کار می خواستم بکنم .هنگامی که سوار ماشین می شدم با خودم فکر کردم که بی تردید خود من هم چیز زیادي در مورد کارم نمی دانستم .جاده تاریک و لغزنده بود ، ولی رانندگی اصلا مرا نمی ترساند . حواسم به کارم مشغول بود و توجه کمی به مسیر داشتم. مشکل این بود که وقتی بقیه بودند باید جلوي خودم را در مقابل این موضوع می گرفتم . می خواستم که ماموریتمامروز تمام شود ، که همه ي رازها امروز افشا شود ، تا بتوانم سر آموزشم که کار واجبی بود بازگردم . آموزش برايمحافظت کردن از یک عده ، و آموزش براي کشتن عده اي دیگر .من در کار با حفاظم بهتر و بهتر می شدم . به نظر نمی آمد که کیت نیازي به تحریک کردن من داشته باشد ، پیداکردن دلیلی براي احساس عصبانیت ، چندان سخت نبود ؛ کاري که فهمیده بودم راه حل مشکل است ، بیشتر اوقات بازفرینا کار می کردم . اون از وسعت توانایی من لذت می برد . من می توانستم تقریبا 10 فوت محوطه را تا مدت یکدقیقه پوشش دهم . امروز صبح او می خواست ببیند که می توانم حفاظ رو به طور کل از ذهنم دور کنم یا نه .نمی دانستم فایده ي این کار چیست ، ولی فکر زفرینا به قوي شدن من کمک می کرد . مثل اینکه به جاي بازوها ،عضلات شکم و پشت را تمرین می دادم . بی تردید وقتیکه همه ي عضلات قوي شوند ، بار بیشتري را می توان بلندکرد.من در این کار چندان خوب نبودم . فقط توانستم براي چند لحظه ، نگاهی به رودخانه اي جنگلی که سعی داشت آن رابه من نشان دهد بندازم .ولی برا آماده شدن براي چیزي که در راه بود ، راه هاي مختلفی وجود داشت ، و با وجود دو هفته ي باقی مانده ،نگران بودم که مهمترین چیز را فراموش کنم . امروز غفلتم را جبران می کردم .من نقشه ي مربوطه را در یاد داشتم ، و مشکلی براي پیدا کردن آدرسی که براي کسی به نام جی جنکس ، آنلاینوجود نداشت ، نداشتم . قدم بعدي من جیسون جنکس با آدرسی دیگر بود ، همانی که آلیس آدرسش را به من ندادهبود.اینکه آنجا محلی چندان خوبی نبود ، به نوعی دست کم گرفتنش بود . بدتر از همه این بود که ماشین کالن ها در اینخیابان به نظر ظلم می آمد . ماشین قدیمی من در این جا به نظر مناسب تر بود . در دوران زندگی انسانی ام ، من درهارا قفل می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم می رفتم ، کمی وحشت زده بودم . سعی کردم براي بودن آلیسدر چنین مکانی دلیلی بیابم ولی موفق نشدم .ساختمان ها - همه سه طبقه ، باریک و کمی به جلو خشم شده بودند ، گویی در زیر باران تعظیم می کردند- تقریباهمه خانه هایی قدیمی بودند که در میان آپارتمان هایی سر بر آورده بودند . تشخیص رنگ هاي پوسته شده اشانسخت بود . همه چیز ته رنگی خاکستري داشت . چند ساختمان در طبقه ي اول ، ساختمان هایی تجاري بودند : یکبار کثیف با پنجره هایی که سیاه رنگ شده بودند ، یک مغازه ي پیشگویی با دست هایی نئونی با کارتهاي پیگویی درآنها که کل در را گرفته بودند ، یک اتاق خالکوبی ، و یک مهد کودك که با نوارهایی پنجره ي شکسته اش را پوشاندهبودند . با وجود اینکه بیرون انقدر تاریک شده بود که انسان ها نیاز به چراغ پیدا کنند ، ولی هیچ نوري از اتاق ها بیروننمی زد . می توانستم صداهایی مبهم را از دور بشنوم ، صداي تلویزیون بود .آدم هاي کمی بودند ، دو نفر درون باران در جهت هاي مخالف هم راه می رفتند ، و یکی دیگر زیر سقف کوچک یکدفتر وکالت ارزان قیمت نشسته بود و روزنامه خیسی را می خواند و سوت می زد . صدایش براي آن حالت خیلیخوشحال بود .ترمز را فشار دادم و براي چند لحظه بی حرکت ماندم ، من دو راه در ذهن داشتم ، ولی چطور می توانستم بدون جلبتوجه آدمی که سوت می زد ، انجامش دهم ؟ می توانستم آن طرف خیابان پارك کنم و بازگردم... ممکن بود آن طرفآدم هاي کم تري وجود داشته باشد . شاید از طبقات بالا نگاه می کردند ، آیا آنقدر تاریک بود تا نتوانند چیزي ببینند ؟« هی ، آقا » کسی که سوت می زد مرا صدا زدمثل اینکه نمی شنیدم ، پنچره ي ماشین را پایین کشیدم .مرد روزنامه را کناري گذاشت ، و لباس هایش که دیگر می توانستم آنها را ببینم ، مرا متعجب کرد . زیر بالاپوشقدیمیش ، به نظر خوش لباس می آمد . بادي نمی وزید تا بویش را حس کنم ، ولی برق پیراهن قرمز تیره اش نشانمی داد که ابریشمی است . موهاي سیاه و مواجش آشفته و در هم بود ، ولی پوست تیره اش صاف و خوب بود .دندان هایش مرتب و سفید بود . یک تناقص .« شاید نباید اون ماشین رو اینجا پراك کنید ، خانم . تردید دارم که وقتی برگردید ، اینجا باشه » : گفت« به خاطر هشدارتون ممنون » : گفتمموتور را خاموش کردم و پیاده شدم . شاید دوست سوت زن من ، زودتر از چیزي که فکرشو می کردم مرا به جوابسوالهایم می رساند . چتر بزرگ خاکستري ام را باز کردم. ، نه به خاطر اینکه به حفاظت بارانی کشمیري که پوشیدهبودم اهمیت می دادم . این کاري بود که انسان ها می کردند .مرد با چشمانی نیمه باز به من نگاه می کرد ، و بعد چشمانش گشاد شدند ، آب دهانش را قورت داد و هنگامی کهنزدیک شدم ، توانستم صداي ضربان قلبش را بشنوم .« من دنبال کسی هستم » شروع کردم« ؟ من اون یه نفرم ، چه کاري می تونم برات بکنم ، خوشگله » با لبخندي جواب داد« ؟ تو جی جنکسی » پرسیدمچهره اش از حدس و گمان به فهمیدن چیزي تغییر حالت داد . ایستاد و با چشمان باریکش مرا برانداز « اوه » : گفت« ؟ چرا دنبال جی می گردي » . کرد« ؟ تو جی هستی » به علاوه ، خودم هم نمی دانستم « به خودم مربوطه »« نه »براي چند لحظه روبه روي هم ایستادیم تا او با چشمان دقیقش ، سرتاپاي لباس خاکستري براق مرا برانداز کند،« شبیه مشتري هاي معمولی نیستی » بالاخره نگاهش به صورت من افتاد« من معمولی نیستم . ولی باید هر چه زودتر اونو ببینم » موافقت کردم« مطمئن نیستم باید چه کار کنم » : گفت« ؟ چرا اسمتو به من نمی گی »« مکس » : لبخند زد و گفت« ؟ از دیدنت خوشبختم مکس . خب ، چرا نمی گی که براي آدماي معمولی چه کار می کنید »خب ، ارباب رجوع هاي عادي جی مثل تو نیستند . افرادي مثل تو به دفتر پایین شهر » لبخندش تبدیل به اخم شد« . نمی یان . باید بري به دفتر خوشگلش توي آسمون خراش هاآدرس دیگري را که داشتم تکرار کردم ، تمام سوالات یکی شده بودند .« ؟ چرا اونجا نرفتی » دوباره مشکوك شده بود « درسته ، همین جاست » : گفت« این آدرسی بود که من دریافت کردم ، از یه منبع قابل اطمینان »« . اگه براي کار خوب اومدي ، نباید این جا باشی »لبانم را به هم فشار دادم . من در دروغ گفتن خوب نبودم ، ولی آلیس برایم چاره ي دیگري نگذاشته بود .« شاید براي کار خوبی نیومدم »« ... نگاه کنید ، خانم » چهره ي مکس عذرخواهانه شد« بلا »درسته ، بلا. نگاه کنید ، من اینکارو لازم دارم . جی به من پول خوبی می ده تا تمام روز اینجا باشم . من می خوام »به شما کمک کنم ، ولی واقعا ... و البته اینا فقط یه فرضه ، نه ؟ و اینا پیشه خودمون می مونه ، و یا هر کار دیگه ايکه بهتون کمک می کنه . ولی اگر من کسی رو بفرستم که براي اون دردسر درست کنه ، اخراج می شم . می تونید« ؟ مشکل منو بفهمیدتو کسی مثل منو قبلا ندیدي ؟ یعنی ، یه جورایی شبیه من . خواهر » . براي دقیقه اي فکر کردم ، لبم را می جویدم« من خیلی از من کوتاه تره و موهاي سیاهی داره« ؟ جی خواهرت رو می شناسه »« فکر می کنم »بهت می گم چی کار می کنم . به جی زنگ » . مکس براي چند لحظه فکر کرد . به او لبخند زدم و نفس اش بند آمد« می زنم و و تورو براش توصیف می کنم . می ذارم خودش تصمیم بگیرهجی جنکس چه می دانست ؟ آیا ظاهر من براي او مفهومی داشت ؟ فکر نگران کننده اي بود .فکر کردم شاید این اطلاعات ، بیش از حد لزوم باشد . داشتم از دست « نام خانوادگی من کالنه » : به مکس گفتمآلیس ناراحت می شدم . آیا واقعا من باید انقدر بی اطلاع می بودم ؟ او می توانست به من چند کلمه بیشتر بگوید .« کالن ؟ ، فهمیدم »هنگامی که شماره را می گرفت نگاهش کردم . به راحتی شماره را حفظ شدم . خب ، اگر نتیجه اي نداشت ، خودممی توانستم به جی جنکس زنگ بزنم .« ... هی جی . مکسم . می دونم که به جز در موارد اضطراري نباید به این شماره زنگ بزنم »« ؟ کار فوري ایه » . از آن طرف خط صدایش را می شنیدم« ... خب ، نه دقیقا ، یه دختریه که می خواد تورو ببینه »« ؟ من که فوري بودنی در این موضوع نمی بینم . چرا روش همیشگی رو دنبال نکردي »« ... من روش همیشگی رو دنبال نکردم چون که اون شبیه هیچ کدوم از »« ؟ پلیسه »« نه »« ؟ نمی تونی مطمئن باشی شبیه یکی از کوبارو ها نیست »« نه ، بذار حرف بزنم . می گه که تو خواهرش یا یه همچین چیزي رو می شناسی »« ؟ به نظر نمی یاد چه شکلیه »خب، اون شبیه یه سوپرمدل می مونه ، اون » چشمانش به سرعت از صورتم تا کفشهایم حرکت کرد « ... اون شبیه »بدنش مثل سنگه ، مثل کاغذ سفیده . موهاي » لبخند زدم و او به من چشمکی زد ، سپس ادامه داد « این شکلیه« ؟ قهوه اي تا کمر داره ، به یه خواب شبونه ي خوبم احتیاج داره ، اینا برات آشنا نیستند« ... نه . من خوشحال نیستم که ضعف تو در مقابل یه زن خوشگل باعث قطع »« آره ، من آب دهانم براي خوشگله راه افتاده ، چه مشکلیه ؟ ببخشید که مزاحمت شدم مرد ، فراموشش کن »« اسم » زمزمه کردم« ؟ اوه ، درسته ، صبر کن . می گه اسمش بلا کالنه ، این کمکی می کنه » : مکس گفتسکوتی مرگبار حکم فرما شد ، و سپس صدایی که از آن طرف خط آمد ، به سرعت فریاد می زد ، و کلمات زیادي را بهکار می برد که نمی تواست به جز با گوشی ، آنها را بشنوید . چهره ي مکس به کلی تغییر کرد . حالت خندانش محوشد و لبهایش به رنگ سفید در آمد .« به خاطر اینکه قبلا نپرسیده بودي » مکس ترسان ، داد زدمکثی طولانی برقرار شد تا جی خودش را کنترل کند .کمی آرامتر شده بود . « ؟ سفید و زیباست » . جی پرسید« ؟ گفتم که ، نگفتم »زیبا و سفید ؟ این مرد چه چیزي در مورد خون آشام ها می دانست ؟ آیا خودش یکی از ما بود ؟ براي چنین رویایوییآماده نبودم . دندان قروچه کردم . آلیس مرا در چه هچلی انداخته بود ؟ولی تو ارباب » مکس براي یک دقیقه زیر رگباري از دستورات صبر کرد . سپس با چشمانی ترسان به من نگاه کردتلفن را قطع کرد . « رجوع هاي پایین شهر رو فقط پنجشنبه ها می بینی ، باشه ، باشه ، فهمیدم« ؟ می خوا د منو ببینه » : به آرامی پرسیدم« می تونستی به من بگی که جزو سفارش شده هایی » : مکس با اخم گفت« نمی دونستم که هستم »شانه ام را بالا « فکر کردم که پلیسی ، منظورم اینه که شبیه اونا نیستی ، ولی تویه جورایی مرموزي ، زیبایی » : گفتانداختم .« ؟ واسطه ي موادي » حدس زد« ؟ کی ؟ من » : پرسیدم« آره ، یا دوست پسرت یا از این چیزا »« نه ببخشید ، من واقعا مواد دوست ندارم ، همسرم هم همینطور . فقط می گم نه »« ازدواج کرده. نمی شه کاریش کرد » مکس زیر لب فحشی دادلبخند زدم« ؟ مافیا »« نه »« ؟ قاچاق الماس »« لطفا ! اینا اون آدمایین که تو باهاشون سرو کار داري ؟ شاید باید کارتو عوض کنی »باید اعتراف می کردم که داشتم لذت می برد . من به غیر از چارلی و سو با انسان هاي دیگري ارتباط نداشتم . تماشايتکان خوردنش برایم سرگرم کننده بود . اینکه می دیدم جلوگیري از کشتنش چقدر آسان است ، لذت می بردم .« . تو باید عضو یه گروه بزرگ و بد باشی » : با تعجب گفت« واقعا اینطوریا هم که می گی نیست »این چیزیه که همه شون می گن . ولی دیگه کی به اون مدارك احتیاج داره ؟ یا بهتریه بگم ، کی می تونه از »و سپس کلمه ازدواج را دوباره « عهده ي مخارج این کاري که جی می کنه بر بیاد ؟ در هر صورت به من ربطی ندارهزمزمه کرد .به من آدرس کاملا جدیدي را داد ، و سپس رفتن مرا با چشمانی پشیمان و مشکوك نگاه کرد .در آن لحظه ، تقریبا براي هر چیزي آماده بودم ، یه چیزي مثل مکان هاي پیشرفته تبه کاران در جیمز باند . در نتیجهفکر کردم که مکس باید براي امتحان به من آدرس اشتباهی داده باشد . شاید آن محل زیر زمین قرار داشت ، زیر یکفروشگاه معمولی روي یه تپه در یک محله ي خوب .به سمت پارکینگ راندم و سپس به سردر دلربا و زیرکانه نگاهی انداختم که نوشته شده بود :جیسون اسکات ، وکیل دادگستري .داخل دفتر قهوه اي رنگ با تزئیناتی به رنگ سبز کمرنگ بود . ساده و بی آزار . هیچ نشانه اس از خون آشام نبود ، واین باعث آرامش من شد . چیزي به جز یک انسان غریبه آنجا نبود . آکواریمی داخل دیوار قرار گرفته بود و و یکمنشی ظریف و بلوند ، پشت میز نشسته بود .« ؟ سلام ، می تونم کمکتون کنم » : به من خوش آمد گفت« می خوام آقاي اسکات رو ببینم »« ؟ وقت قبلی دارید »« نه دقیقا »« ... ممکنه یکمی طول بکشه ، چرا شما نمی شنید تا من » پوزخند زد« . من منتظره خانم کالن هستم » . صداي مصر مردي از تلفن روي میز منشی بلند شد « ! آپریل »لبخند زدم و به خودم اشاره کردم .« . فورا بفرستش تو . متوجه شدي ؟ اهمیتی نمی دم که باعث متوقف شدن چیزي بشه »من می توانستم چیزي به جز بی صبري را در صدایش حس کنم . استرس و عصبی بودن .« اون تازه رسیده » آپریل به محض آنکه تواست جواب داد« ؟ چی ؟ بفرستش تو ! براي چی داري صبر می کنی »منشی بلند شد ، هنگامی که مرا به سمت راهرویی راهنمایی می کرد ، دستانش را تکان « . همین الان آقاي اسکات »می داد واز من می پرسید که چاي ، قهوه یا چیز دیگري می خواهم یا خیر .هنگامی که مرا به دفتر اصلی که با وجود میزي با چوبی سنگین و دیوارهایی که حالتی متظاهرانه داشتند راهنمایی« بفرمایید » می کرد گفتوقتی آپریل عجولانه خارج می شد ، مردي که پشت میز نشسته بود را بررسی کردم . او کوتاه و کچل بود وحدوداپنجاه و پنج ساله به نظر می رسید و شکم داشت . کراواتی از ابریشم قرمز و پیراهن آبی و سفید راه راهی پوشیده بود ،و کت آبیش روي پشت صندلی آویزان شده بود ، او می لرزید و به سفیدي گچ شده بود ، پیشانیش عرق کرده بود .جی بلند شد و صداي آرامی از صندلیش بلند شد . دستش را دراز کرد .« خانم کالن، چه سعادتمندي اي »به سمتش رفتم و به سرعت با او دست دادم . از سردي پوستم کمی لرزید ، ولی به نظر نمی آمد که از این موضوعتعجب کرده باشد.« ؟ آقاي جنکس ، یا ترجیح می دید اسکات صداتون کنم »« هر کدوم رو که دوست دارید » دوباره لرزید« ؟ چطوره که شما من رو بلا صدا بزنید ، و من شمارو جی »دستمال ابریشمی را روي پیشانی اش کشید . صندلی اي به من تعارف کرد و « مثل دوستان قدیمی » موافقت کرد« ؟ باید بپرسم که آیا بالاخره من دارم همسر دوست داشتنی آقاي جاسپر رو می بینم » . سپس روي صندلیش نشستلحظه اي موضوع را سبک سنگین کردم پس این مرد جسپر را می شناخت ، نه آلیس . جاسپر را می شناخت و به نظر« در واقع زن برادرشم » می آدمد که از او می ترسدلبانش را خیس کرد ، گویی با نومیدي اي به اندازه ي من ، حریصانه حرف هایم را درك می کرد .« ؟ می تونم مطمئن باشم که آقاي جاسپر حالشون خوبه » با دقت پرسید« مطمئنم که در سلامتی کامل به سر می بره . در این لحظه اون در حال مسافرته »به نظر می آمد که این جمله ، همه چیز را براي جی روشن کرد . سرش را تکان داد و انگشتانش را خم کردهمینطوره . شما باید به دفتر اصلی می آمدید . دستیارانم حتما شما را مستقیما پیش من می فرستادند ، لازم نبود به »« . جایی برید که ازتون پذیرایی نکردندسرم را تکان دادم . مطمئن نبودم که چرا آلیس به من آدرس محله فقرا را داده است .« ؟ آه ، خب . حالا اومدید . چه کاري می تونم براتون انجام بدم »سعی کردم صدایم جوري باشد که گویی می دانم در چه موردي حرف می زنم . « مدارك » : گفتمدرسته . ما باید در مورد چه چیز حرف بزنیم ؟شناسنامه ، گواهی مرگ ، گواهینامه ي رانندگی ، » جی موافقت کرد« ؟ ... پاسپورت ، کارت تامین اجتماعی یانفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم ، خیلی به مکس بدهکار بودم.ولی بعد لبخندم محو شد . آلیس به دلیلی مرا به اینجا فرستاده بود و مطمئن بودم که براي محافظت از رِنزمه بود.آخرین هدیه ي او به من . چیزي که او می دانست به آن نیاز دارم .تنها دلیل رِنزمه براي احتیاج داشتم به یک جاعل ، این بود که بتواند فرار کند و تنها دلیلی که رِنزمه براي فرار داشت ،این بود که ما شکست بخوریم .اگر قرار بود من و ادوارد همراه او برویم ، نیازي به آن مدارك نداشتیم . مطمئن بودم که کارت شناسایی چیزي بود کهادوارد می دانست چطور آن را پیدا و یا خودش درست کند ، و مطمئن بودم که او می داند چطور می شود بدون نیاز بهمدارك جعلی فرار کرد . ما می توانستیم هزاران مایل با رِنزمه بدویم . ما می توانستیم با او از اقیانوس عبور کنیم .اگر ما بودیم و می توانستیم او را نجات دهیم .و تمام این