۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۹ صبح
اینجا به نظرم کمتراز هر جاي دیگري جلب توجه میکرد . پاکت کارت شناسایی و پاسپورت هاي جعلی را روي پول هاي درون کیفگذاشتم . سپس روي لبه تخت آلیس و جاسپر نشستم و با رقت به کوله بار ناچیزي که می توانستم براي کمک به جاندخترم و بهترین دوستم به آنها بدهم ، نگاه کردم . احساس درماندگی کردم . یکباره از تخت پایین افتادم .ولی چه کار دیگري می توانستم بکنم ؟قبل از اینکه اشاره یک ایده خوب به ذهنم برسد ، چندین دقیقه با سري خمیده همانجا نشستم .اگر....اگر من قرار بود این را باورکنم که رِنزمه و جیکوب می خواستند فرار کنند ، پس این شامل قبول مرگ دیمیتري هممیشد . و این به باقیماندگان فرصت نفس کشیدن میداد ، که این مساله شامل آلیس و جاسپر هم میشد .پس چرا آلیس و جاسپر نتوانند به جیکوب و رِنزمه کمک کنند ؟ اگر دوباره به هم می پیوستند رِنزمه می توانستبهترین حمایت ممکن را داشته باشد . هیچ دلیلی وجود نداشت که این اتفاق نیافتد ، غیر از اینکه رِنزمه و جیکوب هردو نقاط کور آلیس بودند . چطور او می توانست به دنبال آنها بگردد ؟یک لحظه فکر کردم و بعد اتاق را ترك کردم . از حال گذشتم و به سوئیت ازمه و کارلایل رسیدم . مثل همیشه میزتحریر ازمه پوشیده بود از طرح ها و نقشه هاي آبی رنگ . همه چیز مرتب در ستون هاي بلند جاي گرفته بود . رويمیز بالاي صفحه کارش یک دسته کاغذ دان قرار داشت ، در یکی از آنها یک جعبه لوازم تحریر بود . یک کاغذ سفید ویک خودکار برداشتم .پنج دقیقه تمام به صفحه عاجی رنگ خالی خیره شدم . روي تصمیمم تمرکز کردم . شاید آلیس نتواند جیکوب یا رِنزمهرا ببیند ، ولی من را می توانست . من او را در حال دیدن این صحنه تصور کردم . با نا امیدي آرزو کردم که او آنقدرمشغول نباشد که توجهی نکند .عمداً به آرامی کلمه ریو د ژانیرو را در تمام صفحه نوشتم ریو به نظر بهترین مکان براي فرستادن آنها بود . به اندازهکافی از اینجا دور بود ، و طبق آخرین گزارشها آلیس و جاسپر هم از قبل در آمریکاي جنوبی به سر می بردند . اکنونکه مشکل بزرگتري پیش آمده بود مشکل قدیمی ما کنار رفته بود ، ولی هنوز راز آینده رِنزمه ، یعنی وحشت افزایشرقابت وار سنّ او وجود داشت . به هر حال ما قبلا تصمیم داشتیم به سمت جنوب برویم و حالا این جیکوب و - امیدواربودم- آلیس بودند که وظیفه داشتند به دنبال افسانه ها بروند .دوباره سرم در مقابل هجوم انگیزه گریه پایین افتاد . دندان هایم را به هم فشردم . بهتر بود رِنزمه بدون من ادامه دهد .ولی از حالا دلم برایش تنگ شده بود به حدي که از تحملم خارج بود .یک نفس عمیق کشیدم و یادداشت را در کیف گذاشتم . جایی که جیکوب خیلی زود آن را پیدا کند . چون بعید بود کهدر دبیرستان زبان پرتغالی ارائه شود ، امیدوار بودم جیک حداقل به عنوان زبان اختیاري اسپانیایی را گذرانده باشد .دیگر چیزي به جز انتظار وجود نداشت .ادوارد و کارلایل این دو روز را در جایی که آلیس رسیدن ولتوري ها را دیده بود گذراندند . آنجا همان کشتارگاهی بودکه تازه متولد هاي ویکتوریا تابستان گذشته به آن حمله کرده بودند . به نظرم این براي کارلایل یک تکرار بود ،صحنه اي که قبلا آن را دیده بود . ولی براي من کاملاً جدید بود . اینبار من و ادوارد در کنار خانواده مان می ماندیم .فکر می کردیم که ولتوري ها هم ادوارد و هم کارلایل را رد یابی کنند . با خودم فکر می کردم که آیا آنها از دیدناینکه شکارشان فرار نکرده شگفت زده خواهند شد ؟ آیا این باعث احتیاط آنها میشد ؟ نمی توانستم تصور کنم کهولتوریها نیازي به هوشیاري و احتیاط داشته باشند .با وجود اینکه احتمالا من براي دیمیتري نامرئی بودم ، باز هم پیش ادوارد می ماندم . حتما همین کار را میکردم ! فقطچند ساعت براي با هم بودن وقت داشتیم .براي من و ادوارد لحظه ي خداحافظی وجود نداشت . من هم نمی خواستم وجود داشته باشد . صحبت کردن از آنمثل این بود که واقعا به انتها برسیم . دقیقا مثل نوشتن "پایان" در آخر نوشته . بنابراین باهم خداحافظی نکردیم . تماماین مدت کنار هم بودیم و یکدیگر را لمس می کردیم . هر چیزي که به دنبال ما بود نمی توانست ما را جدا از هم پیداکند .چند یارد عقب تر ،میان جنگل حفاظت شده ، براي رِنزمه خیمه اي بر پا کردیم . وقتی با جیکوب در سرما چادرمی زدیم بیشتر به صحنه هاي از پیش دیده شده شبیه بود . تقریبا باورش غیر ممکن بود که چقدر از ماه ژوئن گذشتههمه چیز تغییر کرده است . هفت ماه پیش رابطه ي سه طرفه ما غیر ممکن به نظر میرسید ، سه نوع مختلف از دلشکستن هاي اجتناب ناپذیر . اما همه چیز در یک توازن کامل به سر میبرد . به طور وحشتناکی خنده دار بود که تمامقطعه هاي پازل درست قبل از کامل شدن آن نابود میشدند .شب قبل از عید دوباره برف بارید . اینبار بلور هاي کوچک برف در زمین سنگی آب نشدند . وقتی جیکوب و رِنزمهخواب بودند- جیکوب آنقدر بلند خرناس می کشید که من تعجب کردم چطور رِنزمه بیدار نمی شود- برف اولین لایهنازك یخی را روي زمین تشکیل داد و بعد تبدیل شد به توده هاي ضخیم تر . همزمان با سرخ شدن خورشید ،صحنه اي که آلیس دیده بود کامل شد . من و ادوارد همانطور که به زمینه سفید درخشان نگاه می کردیم دستهايیکدیگر را گرفتیم . هیچ کدام حرفی نزدیم .در امتداد صبح بقیه افراد هم جمع شدند . چشمهاي خاموششان بر آمادگی آنها گواهی می داد ، بعضی طلایی روشن وبعضی قرمز سیر . کمی بعد از اینکه همه ما جمع شدیم صداي حرکت گرگ ها هم در جنگل شنیده شد . جیکوب باسرعت از چادر خارج شد . او رِنزمه را در خواب ترك کرد تا به آنها بپیودند .ادوارد و کارلایل بقیه را در صف هاي بی قاعده اي منظم می کردند . شاهدان ما مثل لژ نشینها در کناره ها قرارگرفتند .من کنار چادر رِنزمه منتظر بیدار شدنش ایستاده بودم و آنها را تماشا می کردم . وقتی او بیدار شد به او کمک کردم تالباسهایی را که با دقت دو روز پیش برایش انتخاب کرده بودم ، بپوشد . لباسهایی که دخترانه و پر زرق و برق بهنظرمی رسیدند ، ولی در واقع آنقدر ضخیم بودند که وقتی در پشت یک گرگینه اي غول پیکر از ایالتی به ایالتی دیگرمی رفت کاملا او را بپوشانند . روي ژاکتش کیف چرمی سیاه را قرار دادم . کیفی که در آن مدارك ، پول ، سرنخ ویادداشت هاي محبت آمیزم را براي خودش ، جیکوب ، چارلی و رِنه را گذاشته بودم . آنقدر قوي بود که بتواند آن راتحمل کند .وقتی غم را در چشمانم دید ، چشمهایش گشاد شد . ولی حدس زد که نباید درباره کاري که می کردم از من سئوالی« دوستت دارم ، بیشتر از هر چیزي » : بپرسد . به او گفتمآویزش را که حالا یک عکس کوچک از خودش ، من و ادوارد در آن بود « منم تورو دوست دارم مامان » جواب داد« ما همیشه با هم خواهیم بود » : لمس کرد و گفتتوي قلب هامون همیشه با هم خواهیم بود ، ولی » جمله اش را با زمزمه اي در حد یک نفس کوچک تصحیح کردم« وقتی امروز زمانش برسه تو باید من رو ترك کنیي بیصدایی که در ذهنش بود از فریاد زدنش هم « نه » چشمانش دوباره گشاد شد و دستش را روي گونه ام کشیدبلند تر بود .خواهش می کنم ، این کار رو براي من » . سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم . احساس کردم گلویم متورم شده است« ؟ می کنی« ؟ چرا » انگشتانش را محکمتر به صورتم فشار داد« نمی تونم بهت بگم ولی به زودي می فهمی . قول می دم » زمزمه کردمدر ذهنم چهره ي جیکوب را دیدم .بهش فکر نکن و تا وقتی که » سرم را به نشانه موافقت تکان دادم . انگشتانش را پس زدم و در گوشش زمزمه کردم« ؟ بهت نگفتم که باید فرار کنی به جیکوب نگو ، باشه؟این را فهمید و سرش را تکان داد .آخرین جزئیات را هم از جیبم بیرون آوردم .وقتی وسایل رِنزمه را جمع می کردم یک درخشش رنگی غیر منتظره به چشمم خورده بود . یک اشعه اتفاقی آفتاب بهجواهرات جعبه نفیس روي قفسه گوشه اتاق برخورد کرده بود . براي یک لحظه به آن نگاه کرده و بعد شانه هایم رابالا انداخته بودم . طبق سرنخ هاي آلیس ، نمی توانستم امیدوار باشم چیزي که قرار بود با آن مواجه شویم ، مسالمتآمیز حل شود . ولی چرا نباید سعی می کردم از راه دوستانه وارد شوم . از خودم پرسیده بودم چه ضرري خواهد داشت ؟وقتی به سمت قفسه می رفتم و هدیه آرو را بر می داشتم با خودم حدس زده بودم احتمالا هنوز کمی امید برایم باقیمانده است . یک امید کورکورانه غیر منطقی .حالا وقتی بند کلفت طلایی رنگش را دور گردنم محکم می کردم حس کردم که سنگینی الماس بزرگ ، روي گلويخالیم جاي گرفت .و بعد دستهایش را مثل یک گیره دور گردنم حلقه کرد . او را به سینه ام فشردم . « خوشگله » رِنزمه زمزمه کردهمینطور که به هم پیچیده بودیم او را از چادر بیرون بردم و به سمت چمنزار می رفتیم .وقتی نزدیک می شدیم ادوارد یکی از ابروهایش را بالا انداخت ولی اشاره اي به چیز هایی که به من و رِنزمه آویزانبود نکرد . فقط بازوانش را براي مدتی به دور ما حلقه کرد و بعد با یک اه عمیق ما را رها کرد .نتوانستم در هیچ جاي چشمانش اثري از خداحافظی ببینم . شاید حالا او بیشتر از قبل به چیزي بعد از این زندگی امیدداشت .سر جاهایمان قرار گرفتیم . رِنزمه با چابکی از پشتم بالا رفت تا دستهایم آزاد باشند .من چند قدم عقب تر از خط مقدمی که به وسیله ادوارد ، کارلایل ،رزالی ، تانیا ، کیت و الیزار تشکیل شده بود ،ایستادم. بنجامین و زفرینا نزدیک تر به من قرار داشتند . وظیفه من این بود که تا جایی که میتوانستم از آنها محافظتکنم . آنها بهترین سلاح هاي تهاجمی ما بودند . اگر ولتوري ها کسانی بودند که نمی توانستند حتی براي چند لحظهببینند ، همه چیز تغییر می کرد .زفرینا که سنا مثل یه آئینه در کنارش ایستاده بود ، کاملا جدي و خشمگین به نظر می رسید . بنجامین روي زمیننشسته و کف دست هایش رو در خاك فشرده بود و به آرامی درباره کم و کاستی ها غرولوند می کرد . شب گذشتهمقدار زیادي سنگ را با نگاه طبیعیش پخش کرده بود و حالا تپه هاي برفی که سرتاسرچمنزار را پوشانده بودند .این براي اسیب رساندن به یک خون آشام کافی نبود ، ولی به اندازه اي بود که حواسش را پرت کند .شاهدها در چپ و راستمان جمع شدند . بعضی ها از بقیه نزدیک تر بودند . آنهایی که از قبل اعلام کرده بودند ،نزدیک ترین افراد بودنند . دیدم که شیوان شقیقه هایش را می مالید . چشمهایش را براي تمرکز بسته بود . آیا داشت باکارلایل شوخی می کرد ؟ آیا سعی داشت یک تحلیل دیپلماتیک را نشان دهد ؟در جنگل پشت سرمان گرگهاي نامرئی آماده و بی حرکت بودند ، فقط صداي نفس هاي سنگین و ضربان قلبشان رامی توانستیم بشنویم .ابرها آسمان را پوشاندند ، نور را طوري پراکنده می کردند که هم می توانست صبح باشد هم بعد از ظهر . ادواردچشمهایش را براي بررسی صحنه مقابلش تنگ کرد . مطمئن بودم که او این صحنه را براي دومین بار می دید . اولینبار تصویر ذهنی آلیس بود . وقتی ولتوري ها می رسیدند دقیقا همان اتفاق می افتاد . فقط چند ثانیه وقت داشتیم .خانواده و متحدان مان خودشان را اماده کردند .آلفاي بزرگ خرمائی رنگ از جنگل پشت سرمان بیرون آمد و در کنار من ایستاد . حتما برایش خیلی سخت بود کهفاصله اش را با رِنزمه حفظ کند ، آن هم وقتی او در معرض چنین خطر بدیهی قرار داشت . رِنزمه دستش را دراز کرد تاانگشتانش را در خز بالاي شانه بزرگ او فرو ببرد و با این کار آرامش پیدا کرد . وقتی جیکوب نزدیک بود او آرام تر بود.من هم کمی احساس بهتري پیدا کردم . تا وقتی که رِنزمه با جیکوب بود ، می توانست سالم بماند.ادوارد بدون اینکه براي نگاه کردن به پشت سرش ریسک کند به سمت من آمد . دستم را براي گرفتن دستش درازکرد و او انگشتانم را فشرد .یک دقیقه دیگر سپري شد و من از انتظار براي شنیدن صداي نزدیک شدن آنها خسته شدم .سپس ادوارد صاف ایستاد و از میان دندانهاي درهم گره خورده اش هیسی کرد . چشمهایش بر روي جنگل شمالیجاي که ما ایستاده بودیم ثابت ماند .ما هم به همان جا نگاه کردیم و همانطور که آخرین لحظه می گذشت ، منتظر ماندیم .فصل سی و ششم:خون تشنگیآنها با شکوه می آمدند ، با نوعی زیبایی.با آرایشی محکم و رسمی . با هم حرکت می کردند ولی مانند رژه نبود . با هماهنگی کامل با درختان پرواز میکردندیک شکل تیره و متصل که انگار چند اینچ بالاي برف سفید شناور بود . پیشرفتشان خیلی کند بود .محیط شکل خاکستري بود ، رنگ در هر ردیف تیره تر میشد تا اینکه در مرکز شکل مشکی خالص میرسید . همه يصورت ها پوشیده و سایه افکنده بودند . صداي ضعیف تماس پاهاشان آنقدر یکنواخت بود که مثل موسیقی شده بود .یک ضرب پیچیده که هیچوقت نا موزون نمیشد.با یک اشاره که من ندیدم- یا شاید هم اشاره اي در کار نبود ، فقط هزار ها سال تمرین- شکل به بیرون باز شد .حرکت خیلی خشک بود . زاویه دار تر از آن بود که به شکفتن گل تشبیه شود ، هر چند که رنگ بندیش آنطور نشانمیداد ؛ مثل باز شدن بادبزن بود ، با وقار ولی تیز ، پیکرهاي خاکستري پوش به دو طرف منتشر میشدند در حالی کهپیکرهاي تیره تر در مرکز دقیقا به جلو موج می خوردند . هر حرکت با دقت کنترل شده بود .پیشرفتشان آرام ولی سنجیده بود ، بدون هیچ عجله اي ، هیچ اضطراب و نگرانیی . اینها قدم هاي شکست ناپذیرهابودند.این تقریبا همان کابوس قدیمی من بود . تنها چیزي که کم داشت آن میل حسرت آمیزي بود که در خوابم درصورتهایشان دیده میشد - لبخندهاي لذت انتقام جویی . تا حالا ولتوري ها منتظم تر از این بودند که هیچ گونهاحساسی را نمایش دهند . آنها حتی از دیدن گروه خون آشام هایی که اینجا انتظارشان را می کشیدند ترس یاغافلگیري نشان ندادند - گروهی که ناگهان در مقابل آنها بی نظم و نامجهز به نظر می رسید . آنها از گرگ بزرگی کهدر وسط ایستاده بود نیز متعجب نشدند .نمی توانستم جلوي شمردن خودمو بگیرم . آنها 32 تا بودند ، حتی اگر آن دو نفر دور افتاده و شناور سیاه پوش در آخرصف را حساب نمی کردي - موقعیت حفاظت شدشان بیانگر این بود که در حمله درگیر نخواهند بود - آنها باز همبیشتر بودند . ما فقط 19 تا بودیم که می جنگیدیم و 7 نفر هم که ما را در حالی که نابود می شدیم تماشا می کردند .حتی با حساب کردن 10 تا گرگ کمتر بودیم .و بعد « . سرباز هاي انگلیسی دارن میان ، سرباز هاي انگلیسی دارن میان » : گَرِت موزیانه زیر لب به خودش گفتپیش خودش خندید . خودش رو یک قدم به طرف کیت کشاند .« . اونها واقعا اومدن » : ولادیمیر رو به استفان زمزمه کرد« . همسرها ، تمام نگهبانان . همشون باهم . خوب شد ولترا رو امتحان نکردیم » : استفان با هیس جواب دادو بعد ، انگار که تا حال به اندازه ي کافی زیاد نبودند ، در حالی که ولتوري ها آرام و شاهانه جلو می آمدند ، خون آشامهاي بیشتري به پشت آنها اضافه شدند .در این هجوم به ظاهر تمام نشدنی خون آشام ها صورت متضاد صورتهاي بی احساس و منتظم ولتوري ها بود- آنها پراز احساسات جورواجور بودند – اول ، وقتی عده ي غیر قابل پیش بینی که آماده ایستاده بودند رو دیدند غافلگیر شدند وحتی کمی اضطراب داشتند . ولی این نگرانی بزودي رفع شد ، با تعداد امیدوار کنندشان در امان بودند . در موقعیتشانپشت سر ولتوري شکست ناپذیر امنیت داشتند . قیافه هاشان به حالت هایی که قبل از اینکه غافلگیرشان کنیم داشتندبرگشت .قیافه هاشان آنقدر صریح بود که میشد براحتی طرز فکرشان را فهمید . این یه گروه عصبانی بود ، همراه با هیجان وتشنگی براي عدالت . قبل از خواندن این صورت ها هیچ وقت کاملاً احساس دنیاي خون آشام ها را نسبت بهبچه هاي فناناپذیر درك نکرده بودم.روشن بود که این گروه مختلط و نامنظم - که باهم بیش از 40 تا خون آشام میشدند- براي ولتوري ها نقش شاهد هارا بازي می کردند . وقتی که ما مردیم آنها همه جا پخش می کنند که مجرم ها ریشه کن شده بودند ، اینکه ولتوریهابا بی طرفی کامل عمل کرده بودند . به نظر می رسید بیشترشان امیدوار بودند که فرصتی بهتر از فقط شاهد بودنبدست آورند . آنها می خواستند بکشند و بسوزانند.ما تقاضایی نداشتیم . حتی اگر بصورتی می توانستیم برتري هاي ولتوري ها را خنثی کنیم آنها هنوز قادر بودند ما راقتل عام کنند . حتی اگر دیمیتري هم می کشتیم ، جیکوب نمی توانست فرار کند .در حالی که همین نتیجه گیري در اطرافم رسوخ میکرد حسش میکردم ، ناامیدي هواي اطراف رو سنگین کرده بود ومنو با فشاري بیشتر از قبل به زمین میکشید .یک خون آشام در گروه مقابل به هیچ کدام از گروه ها تعلق نداشت ؛ ایرینا را که در بین دو گروه درنگ کرده بودشناختم ، حالتش با بقیه متفاوت بود . نگاه خیره ي وحشت زده ي ایرینا روي تانیا که در ردیف اول ایستاده بود قفلشده بود . ادوارد با صدایی خیلی ضعیف ولی تب دار غرید .« . حق با آلیستر بود » : زیر لب به کارلایل گفتدیدم که کارلایل نگاهی پرسشگر به ادوارد انداخت .« ؟ حق با آلیستر بود » : تانیا زمزمه کرداونها - کایوس و آرو- اومدن که نابود کنن و » : ادوارد به آرامی طوري که فقط طرف ما می توانست بشنود جواب دادغارت کنن . اونا در حال حاضر استراتژي هاي مختلفی رو آماده دارن . حتی اگه یه جوري خلاف تهمت ایرینا ثابتبشه ، اونا موظفن که دلیل دیگه اي براي قانون شکن دونستن ما پیدا کنن . ولی حالا چون می تونن رِنزمه رو ببینن ،کاملا در مورد روششون مطمئنن . ما هنوز هم میتونیم تلاش کنیم و در مقابل بقیه اتهام هاي ساختگی شون دفاعکه اصلا » : و بعد حتی آروم تر از قبل اضافه کرد « . کنیم ولی اول باید صبر کنن و حقیقت رو در مورد رِنزمه بشنوند« . قصد همچین کاري رو ندارنجیکوب هاف عجیب کوتاهی کرد.و بعد ، غیرمنتظرانه ، دو ثانیه بعد پیشرفتشان متوقف شد . موسیقی آرام حرکت کاملاً هماهنگشان به سکوت تبدیلشد. نظم بی عیبشان هنوز ادامه داشت ؛ ولتوري ها همگی به یکباره با بی حرکتی مطلق ثابت شدند . آنها هنوز حدود100 یارد با ما فاصله داشتند .