۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۵۲ صبح
شد و گیجی صورتش را در برگرفت .
« ؟ خب » : کایوس غرید
« . من... من مطمئن نیستم » ایرینا با صدایی بهت زده جواب داد
« ؟ منظورت چیه » دست کایوس کشیده شد انگار که می خواست دوباره به او سیلی بزند . با زمزمه اي آهنین پرسید
اون اینطور نبود . ولی فک کنم همون بچه باشه . منظورم اینه که ، فرق کرده . این بچه خیلی بزرگتر از بچه ایه که »
« ... من قبلا دیدم ، ولی
نفس عصبانی کایوس ناگهان از بین دندان هاي تازه نمایان شده اش بیرون زد و ایرینا بدون تموم کردن خاموش شد .
آرو سریعا کنار کایوس رفت و دست هشدار دهنده اي را روي شانه اش گذاشت .
« . خونسرد باش برادر ، وقت داریم که این رو حل کنیم . نیازي به خشن بودن نیست »
کایوس با حالتی عبوس پشتش رو به ایرینا کرد .
و دستش رو به طرف « . حالا ، شیرینم . بهم نشون بده که چی می خواي بگی » : آرو با صدایی گرم و شیرین گفت
خون آشام سردرگم دراز کرد .
ایرینا بدون اطمینان دستش را گرفت . فقط براي 5 ثانیه آنرا نگه داشت .
« . می بینی کایوس ؟ خیلی راحت می شه چیزي رو که می خوایم بدست بیاریم » : گفت
کایوس جوابش را نداد . آرو از گوشه ي چشمش یک بار به تماشاچی هایش و یک بار به گروهش نگاه کرد و دوباره به
کایوس رو کرد .
و حالا به نظر می رسه که یک معما روي دستهامون داریم . مسلمه که کودك رشد کرده . ولی خاطره ي اولیه ي »
« . ایرینا به طور قطع خاطره ي یک فناناپذیره ، کایوس
از تغییر صداش می توانستم آسودگی اش « . این دقیقا همون چیزیه که من می خواستم توضیح بدم » : کارلایل گفت
را حس کنم . این همان مکثی بود که همه ي امید هاي محومان را به آن بسته بودیم.
من احساس آسودگی نمی کردم . تقریبا با خشم بی حس شده بودم ، منتظر لایه هاي استراتژیی که ادوارد در موردشان
گفته بود بودم.
کارلایل دوباره دستش را دراز کرد .
ترجیح میدم که داستان رو از زبون فرد اصلی تري بشنوم . آیا اشتباه فکر میکنم که » آرو براي لحظه اي درنگ کرد
« ؟ این قانون شکنی کار تو نبوده
« . قانون شکنی در کار نیست »
و بهترین نحوه براي » صداي پر مانند آرو سخت شد « . حتی اگه اینطور باشه ، من باید تمام حقیقت رو بفهمم »
از » سرش را در جهت ادوارد متمایل کرد « . گرفتن این ، اونه که شواهد رو مستقیما از پسر با استعدادتون بگیرم
« . اونجایی که کودك به زوج تازه به دنیا اومده ش چسبیده ، حدس میزنم که ادوارد در جریانات دخالت داشته
مسلما ادوارد رو می خواست . وقتی که می توانست داخل ذهن ادوارد رو ببیند ، همه ي افکار ما را می فهمید . به جز
مال من .
ادوارد سریع برگشت تا پیشانی من و رِنزمه را ببوسد ، چشم هایش با چشم هاي من ملاقات نکردند . بعد با گام هاي
بلند دشت سفید را پیمود ، وقتی رد میشد روي شانه ي کارلایل ضربه ي کوچکی زد . ناله ي کوچکی را از پشت سرم
شنیدم . وحشت ازمه بود که خارج شده بود .
هاله ي قرمزي که اطراف ارتش ولتوري میدیدم از همیشه درخشان تر بود . نمی توانستم تحمل کنم که ادوارد تنهایی
از آن فضاي خالی عبور کند - ولی همچنین نمی توانستم طاقت بیاورم که رِنزمه را حتی یک قدم به دشمن نزدیک تر
کنم - . دشمنان باید من را از جا می کندند ، انقدر سخت شده بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکن است
استخوان هایم از شدت فشار خرد شوند .
دیدم که جین وقتی که ادوارد از خط وسط فاصله ي بین ما می گذشت ، وقتی که دیگر به آنها نزدیک تر بود تا به ما
به او لبخند زد .
آن لبخند کوچولوي از خود راضی کار خودش را کرد . خشمم به اوج رسید ، حتی از آن لحظه اي که گرگ ها خودشان
را به این جهنم دره وارد کرده بودند بیشتر بود . می توانستم طعم دیوانگی را روي زبانم احساس کنم . متوانستم موج
کشنده ي قدرت را که درونم جاري بود را حس کنم . ماهیچه هایم منقبض شدند و به طور خودکار عکس العمل نشان
دادم . با همه ي توانی که در مغزم داشتم سپرم را دور پهناي غیر ممکن دشت پرتاب کردم - 10 برابر بهتر از شعاع
قبلی ام- مثل پرتاب نیزه . نفسم با هافی از دهانم خارج شد .
سپر با انرژي مطلق ازم جدا شد ، یک ابر قارچ مانند آهنین . مثل جانداران ضربان داشت - می توانستم از کناره ها
احساسش کنم .
دیگر پارچه ي کشان به عقب بر نمی گشت ؛ در آن لحظه ي قدرتمندي خالص پی بردم که پس زدنی که قبلا
احساس می کردم از وجود خودم بوده - داشتم براي دفاع شخصی به آن قسمت نامرئی ام چنگ می زدم ، به طور
غریزي نمی خواستم ازم جدا شود . حالا آزادش گذاشته بودم و بدون هیچ تقلایی 50 یارد از خودم فاصله گرفته بود و
فقط قسمت کوچکی از تمرکزم صرف این کار شده بودو می توانستم کشش اش را که مطابق میلم بود مانند هر
ماهیچه اي دیگر در بدنم احساس کنم . هلش دادم ، به شکل بیضیی دراز و نوك تیز درش آوردم . هر چیزي که زیر
آن سپر آهنین انعطاف پذیر بود ناگهان جزو من محسوب میشد- می توانستم قدرت زندگی چیز هایی که پوشش
می داد را مانند نقاط درخشان گرما ، لکه هاي براق نور که من را احاطه میکردند احساس کنم . سپر را به جلو پرتاب
کردم و وقتی نور خارق العاده ي ادوارد را تحت مراقبتم احساس کردم نفس راحتی کشیدم . همانجا نگهش داشتم ،
عضله ي جدیدم را منقبض کردم تا اینکه ادوراد را محاصره کرد ، یک لایه ي نازك ولی نفوذ ناپذیر بین بدن او و
دشمنانمان .
هنوز یک ثانیه نگذشته بود . ادوراد هنوز داشت به طرف آرو حرکت میکرد . همه چیز کاملا تغییر کرده بود اما هیچ
کس به جز من متوجه انفجار نشده بود . خنده اي وحشت زده از لب هایم خارج شد . احساس کردم بقیه بهم نگاه
کردند و چشم بزرگ و مشکی جیکوب را دیدم که به پایین چرخید تا به من خیره شود ، انگار که دیوانه شده باشم .
ادوراد در چند قدمی آرو متوقف شد و با آزردگی متوجه شدم که هر چند مسلما می توانستم ، ولی نباید جلو این تبادل را
می گرفتم . این هدف تمام مقدمه چینی هایمان بود ؛ اینکه کاري کنیم که آرو به داستانمان گوش کند . تقریبا از لحاظ
جسمانی دردناك بود ، ولی به اکراه سپرم را عقب کشیدم و ادوارد دوباره در معرض خطر بود . حال خندیدنم دیگر
ناپدید شد . کاملا روي ادوراد متمرکز شدم . آماده بودم که اگر چیزي اشتباه پیش رفت سریعا او را پوشش دهم .
چانه ي ادوراد با گستاخی بالا آمد و بعد طوري دستش را به طرف آرو دراز کرد که انگار دارد افتخار بزرگی به او اعطا
می کند . آرو از رفتارش خرسند به نظر می رسید ولی لذتش همگانی بود . رناتا در سایه ي آرو به طور عصبی
می لرزید . غرش کایوس آنقدر عمیق بود که به نظر می آمد پوست شفاف و کاغذي اش براي همیشه چروك شود .
جین کوچولو دندان هایش را به نمایش گذاشت و در کنارش چشم هاي آلک با تمرکز تنگ شد . حدس زدم که او هم
مثل من آماده است تا سریعا دست به کار شود .
آرو بدون تامل فاصله را کم کرد . جداً از چه چیز باید می ترسید ؟ سایه هاي پیکر هاي غول آساي خاکستري پوش -
جنگنده هاي نیرومندي مانند فیلکس - کمتر از چند یارد با او فاصله داشتند . جین و قدرت سوزنده اش می توانستند
ادوراد را در حالی که از درد به خود می پیچید روي زمین پرت کند . آلک می توانست او را قبل از اینکه بتواند حتی یک
قدم به طرف آرو بردارد کور و کر کند . هیچ کس نمی دانست که من قدرت این را دارم که آنها را متوقف کنم ، حتی
ادوارد .
آرو با لبخندي بی نقص دست ادوراد را گرفت . چشم هایش در جا بسته شدند و بعد شانه هایش زیر فشار زیاد
اطلاعات خم شدند .
هر تفکر پنهانی ، هر استراتژي ، همه ي بینش ها - هر چیزي که ادوارد در ماه گذشته در ذهن دیگران خوانده بود-
حالا مال آرو بود . و حتی قبل از آن ، هر چیزي که آلیس دیده بود ، همه ي لحظات آرام با خانوادمان ، همه ي
تصاویري که در ذهن رِنزمه بود ، همه ي بوسه ها ، هر تماسی که بین من و ادوارد بود... همه ي اینها حالا مال آرو
بود.
با ناامیدي غریدم و سپرم با عصبانیتم آشفته شد . تغییر شکل داد و دور ما جمع تر شد .
« . آروم باش ، بلا » زفرینا آرام بهم زمزمه کرد
دندان هایم را روي هم قفل کردم .
آرو به تمرکز کردن روي خاطرات ادوارد ادامه داد . سر ادوارد هم خم شد و وقتی چیزهایی که آرو ازش گرفته بود و
عکس العملش نسبت به همه ي آنها را دوباره خواند ، ماهیچه هاي گردنش منقبض شدند .
این گفتگوي دو طرفه ولی ناعادلانه انقدر ادامه پیدا کرد که حتی نگهبانان نیز مضطرب شدند . زمزمه هاي آرامی در
گروه رد و بدل شدند تا اینکه کایوس فرمان سکوتی را فریاد زد . جین به جلو خم شده بود ، انگار که نمی توانست
خودش را کنترل کند ، و قیافه ي رناتا از نگرانی سخت شده بود . براي لحظه اي این حفاظ دار قدرتمند را که به نظر
خیلی ضعیف و ترسو میرسید را ارزیابی کردم ، با اینکه براي آرو خیلی بدرد بخور بود میشد فهمید که جنگجو نیست .
اون موظف به جنگیدن نبود بلکه باید محافظت میکرد . هیچ خون تشنگیی در او دیده نمی شد . با این وجود که خیلی
خام بودم ، می دانستم اگر دعوایی بین من و او در می گرفت ، او را از بین میبردم .
وقتی آرو صاف شد دوباره تمرکز کردم ، چشم هایش باز شدند و قیافه اش نگران و وحشت زده بود . دست ادوارد را ول
نکرد .
ماهیچه هاي ادوارد به آرامی سست شدند .
» ؟ میبینی » ادوارد با صداي آرام و مخملی اش پرسید
شک دارم که هیچ دو نفري اعم » . شگفت انگیز بود که حتی تا حدي متعجب بود « . بله می بینم » آرو موافقت کرد
« . از خدایان و فناناپذیرها تا حالا انقدر واضح چیزي را دیده باشند
قیافه هاي منتظم نگهبانان هم همان ناباوري که چهره ي من نشان میداد منعکس می کردند .
چیز هاي زیادي براي اندیشیدن به من دادي ، دوست جوان . خیلی بیشتر از اون چیزي که انتظارش رو » آرو ادامه داد
هنوز هم دست ادوارد را رها نکرده بود و حالت هوشیار ایستادن ادوارد حالت کسی بود که دارد گوش میدهد . « . داشتم
ادوارد جواب نداد .
من هیچ وقت » تقریبا خواهش کرد- با نوعی علاقمندي حریصانه - « ؟ میتونم باهاش ملاقات کنم » آرو پرسید
« ؟ خب » : کایوس غرید
« . من... من مطمئن نیستم » ایرینا با صدایی بهت زده جواب داد
« ؟ منظورت چیه » دست کایوس کشیده شد انگار که می خواست دوباره به او سیلی بزند . با زمزمه اي آهنین پرسید
اون اینطور نبود . ولی فک کنم همون بچه باشه . منظورم اینه که ، فرق کرده . این بچه خیلی بزرگتر از بچه ایه که »
« ... من قبلا دیدم ، ولی
نفس عصبانی کایوس ناگهان از بین دندان هاي تازه نمایان شده اش بیرون زد و ایرینا بدون تموم کردن خاموش شد .
آرو سریعا کنار کایوس رفت و دست هشدار دهنده اي را روي شانه اش گذاشت .
« . خونسرد باش برادر ، وقت داریم که این رو حل کنیم . نیازي به خشن بودن نیست »
کایوس با حالتی عبوس پشتش رو به ایرینا کرد .
و دستش رو به طرف « . حالا ، شیرینم . بهم نشون بده که چی می خواي بگی » : آرو با صدایی گرم و شیرین گفت
خون آشام سردرگم دراز کرد .
ایرینا بدون اطمینان دستش را گرفت . فقط براي 5 ثانیه آنرا نگه داشت .
« . می بینی کایوس ؟ خیلی راحت می شه چیزي رو که می خوایم بدست بیاریم » : گفت
کایوس جوابش را نداد . آرو از گوشه ي چشمش یک بار به تماشاچی هایش و یک بار به گروهش نگاه کرد و دوباره به
کایوس رو کرد .
و حالا به نظر می رسه که یک معما روي دستهامون داریم . مسلمه که کودك رشد کرده . ولی خاطره ي اولیه ي »
« . ایرینا به طور قطع خاطره ي یک فناناپذیره ، کایوس
از تغییر صداش می توانستم آسودگی اش « . این دقیقا همون چیزیه که من می خواستم توضیح بدم » : کارلایل گفت
را حس کنم . این همان مکثی بود که همه ي امید هاي محومان را به آن بسته بودیم.
من احساس آسودگی نمی کردم . تقریبا با خشم بی حس شده بودم ، منتظر لایه هاي استراتژیی که ادوارد در موردشان
گفته بود بودم.
کارلایل دوباره دستش را دراز کرد .
ترجیح میدم که داستان رو از زبون فرد اصلی تري بشنوم . آیا اشتباه فکر میکنم که » آرو براي لحظه اي درنگ کرد
« ؟ این قانون شکنی کار تو نبوده
« . قانون شکنی در کار نیست »
و بهترین نحوه براي » صداي پر مانند آرو سخت شد « . حتی اگه اینطور باشه ، من باید تمام حقیقت رو بفهمم »
از » سرش را در جهت ادوارد متمایل کرد « . گرفتن این ، اونه که شواهد رو مستقیما از پسر با استعدادتون بگیرم
« . اونجایی که کودك به زوج تازه به دنیا اومده ش چسبیده ، حدس میزنم که ادوارد در جریانات دخالت داشته
مسلما ادوارد رو می خواست . وقتی که می توانست داخل ذهن ادوارد رو ببیند ، همه ي افکار ما را می فهمید . به جز
مال من .
ادوارد سریع برگشت تا پیشانی من و رِنزمه را ببوسد ، چشم هایش با چشم هاي من ملاقات نکردند . بعد با گام هاي
بلند دشت سفید را پیمود ، وقتی رد میشد روي شانه ي کارلایل ضربه ي کوچکی زد . ناله ي کوچکی را از پشت سرم
شنیدم . وحشت ازمه بود که خارج شده بود .
هاله ي قرمزي که اطراف ارتش ولتوري میدیدم از همیشه درخشان تر بود . نمی توانستم تحمل کنم که ادوارد تنهایی
از آن فضاي خالی عبور کند - ولی همچنین نمی توانستم طاقت بیاورم که رِنزمه را حتی یک قدم به دشمن نزدیک تر
کنم - . دشمنان باید من را از جا می کندند ، انقدر سخت شده بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکن است
استخوان هایم از شدت فشار خرد شوند .
دیدم که جین وقتی که ادوارد از خط وسط فاصله ي بین ما می گذشت ، وقتی که دیگر به آنها نزدیک تر بود تا به ما
به او لبخند زد .
آن لبخند کوچولوي از خود راضی کار خودش را کرد . خشمم به اوج رسید ، حتی از آن لحظه اي که گرگ ها خودشان
را به این جهنم دره وارد کرده بودند بیشتر بود . می توانستم طعم دیوانگی را روي زبانم احساس کنم . متوانستم موج
کشنده ي قدرت را که درونم جاري بود را حس کنم . ماهیچه هایم منقبض شدند و به طور خودکار عکس العمل نشان
دادم . با همه ي توانی که در مغزم داشتم سپرم را دور پهناي غیر ممکن دشت پرتاب کردم - 10 برابر بهتر از شعاع
قبلی ام- مثل پرتاب نیزه . نفسم با هافی از دهانم خارج شد .
سپر با انرژي مطلق ازم جدا شد ، یک ابر قارچ مانند آهنین . مثل جانداران ضربان داشت - می توانستم از کناره ها
احساسش کنم .
دیگر پارچه ي کشان به عقب بر نمی گشت ؛ در آن لحظه ي قدرتمندي خالص پی بردم که پس زدنی که قبلا
احساس می کردم از وجود خودم بوده - داشتم براي دفاع شخصی به آن قسمت نامرئی ام چنگ می زدم ، به طور
غریزي نمی خواستم ازم جدا شود . حالا آزادش گذاشته بودم و بدون هیچ تقلایی 50 یارد از خودم فاصله گرفته بود و
فقط قسمت کوچکی از تمرکزم صرف این کار شده بودو می توانستم کشش اش را که مطابق میلم بود مانند هر
ماهیچه اي دیگر در بدنم احساس کنم . هلش دادم ، به شکل بیضیی دراز و نوك تیز درش آوردم . هر چیزي که زیر
آن سپر آهنین انعطاف پذیر بود ناگهان جزو من محسوب میشد- می توانستم قدرت زندگی چیز هایی که پوشش
می داد را مانند نقاط درخشان گرما ، لکه هاي براق نور که من را احاطه میکردند احساس کنم . سپر را به جلو پرتاب
کردم و وقتی نور خارق العاده ي ادوارد را تحت مراقبتم احساس کردم نفس راحتی کشیدم . همانجا نگهش داشتم ،
عضله ي جدیدم را منقبض کردم تا اینکه ادوراد را محاصره کرد ، یک لایه ي نازك ولی نفوذ ناپذیر بین بدن او و
دشمنانمان .
هنوز یک ثانیه نگذشته بود . ادوراد هنوز داشت به طرف آرو حرکت میکرد . همه چیز کاملا تغییر کرده بود اما هیچ
کس به جز من متوجه انفجار نشده بود . خنده اي وحشت زده از لب هایم خارج شد . احساس کردم بقیه بهم نگاه
کردند و چشم بزرگ و مشکی جیکوب را دیدم که به پایین چرخید تا به من خیره شود ، انگار که دیوانه شده باشم .
ادوراد در چند قدمی آرو متوقف شد و با آزردگی متوجه شدم که هر چند مسلما می توانستم ، ولی نباید جلو این تبادل را
می گرفتم . این هدف تمام مقدمه چینی هایمان بود ؛ اینکه کاري کنیم که آرو به داستانمان گوش کند . تقریبا از لحاظ
جسمانی دردناك بود ، ولی به اکراه سپرم را عقب کشیدم و ادوارد دوباره در معرض خطر بود . حال خندیدنم دیگر
ناپدید شد . کاملا روي ادوراد متمرکز شدم . آماده بودم که اگر چیزي اشتباه پیش رفت سریعا او را پوشش دهم .
چانه ي ادوراد با گستاخی بالا آمد و بعد طوري دستش را به طرف آرو دراز کرد که انگار دارد افتخار بزرگی به او اعطا
می کند . آرو از رفتارش خرسند به نظر می رسید ولی لذتش همگانی بود . رناتا در سایه ي آرو به طور عصبی
می لرزید . غرش کایوس آنقدر عمیق بود که به نظر می آمد پوست شفاف و کاغذي اش براي همیشه چروك شود .
جین کوچولو دندان هایش را به نمایش گذاشت و در کنارش چشم هاي آلک با تمرکز تنگ شد . حدس زدم که او هم
مثل من آماده است تا سریعا دست به کار شود .
آرو بدون تامل فاصله را کم کرد . جداً از چه چیز باید می ترسید ؟ سایه هاي پیکر هاي غول آساي خاکستري پوش -
جنگنده هاي نیرومندي مانند فیلکس - کمتر از چند یارد با او فاصله داشتند . جین و قدرت سوزنده اش می توانستند
ادوراد را در حالی که از درد به خود می پیچید روي زمین پرت کند . آلک می توانست او را قبل از اینکه بتواند حتی یک
قدم به طرف آرو بردارد کور و کر کند . هیچ کس نمی دانست که من قدرت این را دارم که آنها را متوقف کنم ، حتی
ادوارد .
آرو با لبخندي بی نقص دست ادوراد را گرفت . چشم هایش در جا بسته شدند و بعد شانه هایش زیر فشار زیاد
اطلاعات خم شدند .
هر تفکر پنهانی ، هر استراتژي ، همه ي بینش ها - هر چیزي که ادوارد در ماه گذشته در ذهن دیگران خوانده بود-
حالا مال آرو بود . و حتی قبل از آن ، هر چیزي که آلیس دیده بود ، همه ي لحظات آرام با خانوادمان ، همه ي
تصاویري که در ذهن رِنزمه بود ، همه ي بوسه ها ، هر تماسی که بین من و ادوارد بود... همه ي اینها حالا مال آرو
بود.
با ناامیدي غریدم و سپرم با عصبانیتم آشفته شد . تغییر شکل داد و دور ما جمع تر شد .
« . آروم باش ، بلا » زفرینا آرام بهم زمزمه کرد
دندان هایم را روي هم قفل کردم .
آرو به تمرکز کردن روي خاطرات ادوارد ادامه داد . سر ادوارد هم خم شد و وقتی چیزهایی که آرو ازش گرفته بود و
عکس العملش نسبت به همه ي آنها را دوباره خواند ، ماهیچه هاي گردنش منقبض شدند .
این گفتگوي دو طرفه ولی ناعادلانه انقدر ادامه پیدا کرد که حتی نگهبانان نیز مضطرب شدند . زمزمه هاي آرامی در
گروه رد و بدل شدند تا اینکه کایوس فرمان سکوتی را فریاد زد . جین به جلو خم شده بود ، انگار که نمی توانست
خودش را کنترل کند ، و قیافه ي رناتا از نگرانی سخت شده بود . براي لحظه اي این حفاظ دار قدرتمند را که به نظر
خیلی ضعیف و ترسو میرسید را ارزیابی کردم ، با اینکه براي آرو خیلی بدرد بخور بود میشد فهمید که جنگجو نیست .
اون موظف به جنگیدن نبود بلکه باید محافظت میکرد . هیچ خون تشنگیی در او دیده نمی شد . با این وجود که خیلی
خام بودم ، می دانستم اگر دعوایی بین من و او در می گرفت ، او را از بین میبردم .
وقتی آرو صاف شد دوباره تمرکز کردم ، چشم هایش باز شدند و قیافه اش نگران و وحشت زده بود . دست ادوارد را ول
نکرد .
ماهیچه هاي ادوارد به آرامی سست شدند .
» ؟ میبینی » ادوارد با صداي آرام و مخملی اش پرسید
شک دارم که هیچ دو نفري اعم » . شگفت انگیز بود که حتی تا حدي متعجب بود « . بله می بینم » آرو موافقت کرد
« . از خدایان و فناناپذیرها تا حالا انقدر واضح چیزي را دیده باشند
قیافه هاي منتظم نگهبانان هم همان ناباوري که چهره ي من نشان میداد منعکس می کردند .
چیز هاي زیادي براي اندیشیدن به من دادي ، دوست جوان . خیلی بیشتر از اون چیزي که انتظارش رو » آرو ادامه داد
هنوز هم دست ادوارد را رها نکرده بود و حالت هوشیار ایستادن ادوارد حالت کسی بود که دارد گوش میدهد . « . داشتم
ادوارد جواب نداد .
من هیچ وقت » تقریبا خواهش کرد- با نوعی علاقمندي حریصانه - « ؟ میتونم باهاش ملاقات کنم » آرو پرسید