۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۵:۴۹ عصر
مرموز وساکت سریعا رفتند ، صفشان دوباره منظم شده بود . تنها سه نفر که به نظر می رسید گارد شخصی اش باشند ،
با او ماندند .
خیلی خوشحالم که این مسئله بدون خشونت تونست حل بشه . دوستم ، کارلایل ، چقدر » : او با ملایمت گفت
خوشحالم دوباره دوست صدات می کنم ! امیدوارم احساس بدي نداشته باشین . م یدونم که بار سخت وظایفی که روي
« . دوشمون هست رو درك می کنی
آرو ، در صلح این جا رو ترك کن . یادت باشه که براي حفاظت از این جا گمنامیم پس » : کارلایل به سردي گفت
« . گاردت رو از حمله به این منطقه دور نگه دار
البته کارلایل ؛ دوست عزیزم ، متاسفم که براتون ناراحتی درست کردم . شاید به وقتش منو » : آرو خاطر جمعش کرد
« . ببخشی
« . شاید، به وقتش ، اگر دوستیت رو دوباره به ما ثابت کنی »
آرو سرش را به علامت پشیمانی خم کرد و براي لحظه اي به پشت جمع شد قبل از این که برگردد . در سکوت ،
ناپدید شدن آخرین چهار ولتوري را در بین درختان نگاه کردیم .
خیلی ساکت شد . حفاظم را از بین نبردم .
« ؟ واقعا تموم شد » : زیر لبی به ادوارد گفتم
خندید. « . آره ، اونا رفتن . مثل همه یه گردن کلفتا پشت غرورشون ترسو هستن » لبخند بزرگی زد
« . جداً ، دیگه بر نمی گردن . حالا همه می تونین راحت باشین » . آلیس با او خندید
یک لحظه ي دیگر در سکوت گذشت .
« به خشکی شانس » : استفان زیر لب غرغر کرد
و بعد همه چیز عوض شد .
فریادهاي خوشحالی بلند شدند . فریادهاي کَر کننده زمین مسطح را فرا گرفت . مگی به پشت شیوان زد . رزالی و امت
دوباره همدیگر را بوسیدند- طولانی تر و پر حرارت تر از قبل . - بنجامین و تیا مثل کارمن و الیزار در آغوش هم
بودند .
ازمه ، آلیس و جاسپر را تنگ در آغوش گرفته بود . کارلایل به گرمی از تازه واردین آمریکاي جنوبی که زندگی همه را
نجات دادند تشکر می کرد . کچیري خیلی نزدیک به زفرینا و سنا ایستاده بود ، انگشتانشان در هم قفل شده بود .
گَرت ، کیت را از زمین بلند کرد و او را چرخاند .
استفان به برف تف اندخت . ولادیمیر با حالتی ترشرو دندان هایش را به هم سایید .
و من گرگ غول پیکر خرمایی را تا نیمه بلند کردم تا دخترم را از پشتش جدا کنم و بعد او را به سینه ام چسباندم.
دستان ادوارد همان لحظه دور ما حلقه شد .
« نسی ، نسی ، نسی » : آواز گونه گفتم
جیکوب خنده ي بلند و پارس مانندش را سر داد و با بینی اش به پشت سرم ضربه زد .
« خفه شو » : زیر لب گفتم
« ؟ با شما می مونم » : نسی پرسید
« تا ابد » : بهش قول دادم
براي همیشه بودیم و نسی خوب و سالم و قوي خواهد بود . مثل ناهوئل نیمه انسان ، در سن صد و پنجاه سالگی هم
هنوز نسی جوان خواهد بود و با هم خواهیم ماند .
شادي مانند انفجاري درونم پخش می شد- خیلی وسیع ، خیلی شدید به طرزي که شک داشتم زنده بمانم .
« تا ابد » : ادوارد در گوشم گفت
بیش از این نمی توانستم حرف بزنم . سرم را بلند کردم و با چنان حرارتی بوسیدمش که امکان داشت جنگل آتش
بگیرد.
هرچند ، برایم اهمیت هم نداشت
فصل سی و نهم:پایان خوش ابدی
این ادوارد بود که « . در آخر اونجا خیلی چیزها دست به دست هم دادن ، اما اونی که همه چیزو عوض کرد... بلا بود »
داشت توضیح می داد . زمانی که جنگل از پس پنجره هاي بلند به سیاهی می گرایید ، خانواده و دو میهمان
باقیمانده ي ما در سالن بزرگ کالن ها نشسته بودند .
ولادیمیر و استفان قبل از اینکه جشن ما تمام شود ناپدید شده بودند. آنها شدیداً از عاقبت کار ناامید شده بودند ، اما
ادوارد می گفت که از بزدلی ولتوري تقریباً به حدي لذت برده اند که که جبران ناامیدیشان باشد .
بنجامین و تیا که می خواستند هرچه سریع تر آمون و کبی را از نتیجه ي مبارزه با خبر کنند ، فوراً به دنبال آنها رفته
بودند ؛ من مطمئن بودم که دوباره آنها را خواهیم دید - حداقل بنجامین و تیا را - هیچ کدام از کوچ گرها درنگ نکرده
بودند . پیتر و شارلوت گپ کوتاهی با جاسپر داشتند و بعد ، آنها هم رفتند .
آمازونی هاي دوباره به هم پیوسته هم عجله داشتند به خانه برگردندند - آنها زمان سختی را بدور از جنگل انبوه
محبوبشان سپري کرده بودند- هرچند بازهم نسبت به بعضی ها براي رفتن تمایل کمتري داشتند .
« . باید بچه رو بیارین که منو ببینه . بهم قول بده ، جوون » : زفرینا اصرار کرده بود
نسی دستش را به گردن من فشرده بود و او هم همین را خواهش کرده بود .
« . حتماً ، زفرینا » : من موافقت کردم
« . ما دوستاي خوبی می شیم ، نسی من » : زن وحشی قبل از اینکه با خواهرهایش اینجا را ترك کنند ، گفته بود
خاندان ایرلندي هم بعد از آنها رفته بودند .
« . کارت درسته ، شیوان » : وقتی خداحافظی می کردند کارلایل به تعریف از شیوان گفته بود
« . آه ، نیروي مثبت فکر کردن عجب چیزیه » : او در حالی که به چشم هایش چرخ می داد با نیشخند جواب داده بود
« . البته ، این جریان تموم نشده . ولتوري اتفاقی که اینجا افتاد رو نمی بخشه » : و بعد جدي شده بود
اونها سخت تکون خورده بودن ؛ اعتماد به نفسشون شکسته . اما ، آره ، » : ادوارد کسی بود که جواب آن را داد
حدس می زنم سعی » . چشمانش تنگ شدند « ... مطمئنم یه روزي از ضربه اي که خوردن بهبود پیدا می کنن . و بعد
« . کنن که جدا جدا به حسابمون برسن
وقتی قصد حمله کردن ، آلیس بهمون خبر میده . و ما دوباره دور هم جمع می شیم . » : شیوان با لحن مطمئنی گفت
« . شاید زمانی برسه که دنیاي ما آماده باشه کلاً از شر ولتوري خلاص شه
با او ماندند .
خیلی خوشحالم که این مسئله بدون خشونت تونست حل بشه . دوستم ، کارلایل ، چقدر » : او با ملایمت گفت
خوشحالم دوباره دوست صدات می کنم ! امیدوارم احساس بدي نداشته باشین . م یدونم که بار سخت وظایفی که روي
« . دوشمون هست رو درك می کنی
آرو ، در صلح این جا رو ترك کن . یادت باشه که براي حفاظت از این جا گمنامیم پس » : کارلایل به سردي گفت
« . گاردت رو از حمله به این منطقه دور نگه دار
البته کارلایل ؛ دوست عزیزم ، متاسفم که براتون ناراحتی درست کردم . شاید به وقتش منو » : آرو خاطر جمعش کرد
« . ببخشی
« . شاید، به وقتش ، اگر دوستیت رو دوباره به ما ثابت کنی »
آرو سرش را به علامت پشیمانی خم کرد و براي لحظه اي به پشت جمع شد قبل از این که برگردد . در سکوت ،
ناپدید شدن آخرین چهار ولتوري را در بین درختان نگاه کردیم .
خیلی ساکت شد . حفاظم را از بین نبردم .
« ؟ واقعا تموم شد » : زیر لبی به ادوارد گفتم
خندید. « . آره ، اونا رفتن . مثل همه یه گردن کلفتا پشت غرورشون ترسو هستن » لبخند بزرگی زد
« . جداً ، دیگه بر نمی گردن . حالا همه می تونین راحت باشین » . آلیس با او خندید
یک لحظه ي دیگر در سکوت گذشت .
« به خشکی شانس » : استفان زیر لب غرغر کرد
و بعد همه چیز عوض شد .
فریادهاي خوشحالی بلند شدند . فریادهاي کَر کننده زمین مسطح را فرا گرفت . مگی به پشت شیوان زد . رزالی و امت
دوباره همدیگر را بوسیدند- طولانی تر و پر حرارت تر از قبل . - بنجامین و تیا مثل کارمن و الیزار در آغوش هم
بودند .
ازمه ، آلیس و جاسپر را تنگ در آغوش گرفته بود . کارلایل به گرمی از تازه واردین آمریکاي جنوبی که زندگی همه را
نجات دادند تشکر می کرد . کچیري خیلی نزدیک به زفرینا و سنا ایستاده بود ، انگشتانشان در هم قفل شده بود .
گَرت ، کیت را از زمین بلند کرد و او را چرخاند .
استفان به برف تف اندخت . ولادیمیر با حالتی ترشرو دندان هایش را به هم سایید .
و من گرگ غول پیکر خرمایی را تا نیمه بلند کردم تا دخترم را از پشتش جدا کنم و بعد او را به سینه ام چسباندم.
دستان ادوارد همان لحظه دور ما حلقه شد .
« نسی ، نسی ، نسی » : آواز گونه گفتم
جیکوب خنده ي بلند و پارس مانندش را سر داد و با بینی اش به پشت سرم ضربه زد .
« خفه شو » : زیر لب گفتم
« ؟ با شما می مونم » : نسی پرسید
« تا ابد » : بهش قول دادم
براي همیشه بودیم و نسی خوب و سالم و قوي خواهد بود . مثل ناهوئل نیمه انسان ، در سن صد و پنجاه سالگی هم
هنوز نسی جوان خواهد بود و با هم خواهیم ماند .
شادي مانند انفجاري درونم پخش می شد- خیلی وسیع ، خیلی شدید به طرزي که شک داشتم زنده بمانم .
« تا ابد » : ادوارد در گوشم گفت
بیش از این نمی توانستم حرف بزنم . سرم را بلند کردم و با چنان حرارتی بوسیدمش که امکان داشت جنگل آتش
بگیرد.
هرچند ، برایم اهمیت هم نداشت
فصل سی و نهم:پایان خوش ابدی
این ادوارد بود که « . در آخر اونجا خیلی چیزها دست به دست هم دادن ، اما اونی که همه چیزو عوض کرد... بلا بود »
داشت توضیح می داد . زمانی که جنگل از پس پنجره هاي بلند به سیاهی می گرایید ، خانواده و دو میهمان
باقیمانده ي ما در سالن بزرگ کالن ها نشسته بودند .
ولادیمیر و استفان قبل از اینکه جشن ما تمام شود ناپدید شده بودند. آنها شدیداً از عاقبت کار ناامید شده بودند ، اما
ادوارد می گفت که از بزدلی ولتوري تقریباً به حدي لذت برده اند که که جبران ناامیدیشان باشد .
بنجامین و تیا که می خواستند هرچه سریع تر آمون و کبی را از نتیجه ي مبارزه با خبر کنند ، فوراً به دنبال آنها رفته
بودند ؛ من مطمئن بودم که دوباره آنها را خواهیم دید - حداقل بنجامین و تیا را - هیچ کدام از کوچ گرها درنگ نکرده
بودند . پیتر و شارلوت گپ کوتاهی با جاسپر داشتند و بعد ، آنها هم رفتند .
آمازونی هاي دوباره به هم پیوسته هم عجله داشتند به خانه برگردندند - آنها زمان سختی را بدور از جنگل انبوه
محبوبشان سپري کرده بودند- هرچند بازهم نسبت به بعضی ها براي رفتن تمایل کمتري داشتند .
« . باید بچه رو بیارین که منو ببینه . بهم قول بده ، جوون » : زفرینا اصرار کرده بود
نسی دستش را به گردن من فشرده بود و او هم همین را خواهش کرده بود .
« . حتماً ، زفرینا » : من موافقت کردم
« . ما دوستاي خوبی می شیم ، نسی من » : زن وحشی قبل از اینکه با خواهرهایش اینجا را ترك کنند ، گفته بود
خاندان ایرلندي هم بعد از آنها رفته بودند .
« . کارت درسته ، شیوان » : وقتی خداحافظی می کردند کارلایل به تعریف از شیوان گفته بود
« . آه ، نیروي مثبت فکر کردن عجب چیزیه » : او در حالی که به چشم هایش چرخ می داد با نیشخند جواب داده بود
« . البته ، این جریان تموم نشده . ولتوري اتفاقی که اینجا افتاد رو نمی بخشه » : و بعد جدي شده بود
اونها سخت تکون خورده بودن ؛ اعتماد به نفسشون شکسته . اما ، آره ، » : ادوارد کسی بود که جواب آن را داد
حدس می زنم سعی » . چشمانش تنگ شدند « ... مطمئنم یه روزي از ضربه اي که خوردن بهبود پیدا می کنن . و بعد
« . کنن که جدا جدا به حسابمون برسن
وقتی قصد حمله کردن ، آلیس بهمون خبر میده . و ما دوباره دور هم جمع می شیم . » : شیوان با لحن مطمئنی گفت
« . شاید زمانی برسه که دنیاي ما آماده باشه کلاً از شر ولتوري خلاص شه