۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۶:۴۲ عصر
حاضر نبود بچه ي کوچیکش رو توي بغل بگیره......-باورم نمیشه!اصلا تو کَتَم نمیره!کلافه دستهاش رو به هم سایید وگفت:-تو کَتِ هیچکس نمیره جز اون خانواده.....میفهمی؟........کیان خیلی مشکل داره...خیلی.....بدتر هم اینه که خودش....صداي تلفن همراهش صحبتش رو قطع کرد،نگاهی به شماره کرد بادلخوري گفت:-واااي...یادم رفت!وبعد گفت:-ببخشید ترانه جون..باید برگردم خونه...قراربود مامانم بیاد...یادم رفت...وقبل ازاینکه حرفی بزنم تلفن رو جواب داد ورفت.....ومن مات شدم....من نمیتونستم این دلایل رو قبول کنم...مگه میشه؟باکلافگی وسردرگمی به سمتِ خونه رفتم...گیج ومنگ بودم...هرطور تجزیه وتحلیل میکردم،چپ وراست میکردم..برعکس میخوندم....هرطور که میشد با حرفهايکیمیا وَر میرفتم ولی نمیتونستم بپذیرم...یعنی چیزي بود که من نمیدونستم؟؟؟درخونه رو بازکردم وواردشدم...بی بی روي مبل نشسته بود وبافتنی می بافت....منو که دید لبخندي زد وگفت:-اومدي ننه جون؟خوش گذشت بهت؟لبخندي زدم به این مادربزرگِ دوست داشتنی ،از بی بی هم میتونستم بپرسم؟مسلما!منتها باید بیشترازاین باهاش صمیمیمیشدم......لبخندم رو ادامه دادم وگفتم:-بله....-الهی همیشه به خوشی...برو لباست رو عوض کن یه لیوان چایی بدم دستت تا گرم بشی...سري تکون دادم وبه سمتِ اتاق رفتم،شالم رو ازسرم بازکردم که صدایی میخکوبم کرد:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢٧-خب...همه چیز رو بهت گفت؟باچشمهایی گشاد شده برگشتم وبادیدنِ کیانمهر روح ازتنم رفت!رنگم پرید،فقط نگاهش کردم،جلوتر اومد وبهم نگاه کرد،موشکافانه،دقیق نگاهم میکرد......مردمک چشمهام میلرزیدازخیره بودن توي چشمهايِ طوسی رنگش.....لبخندمحوي زد وگفت:-چی بهت گفت؟آب دهنم رو فروخوردم وباصداي دورگه اي گفتم:-کی؟لبخندش عریض ترشد،چشمهاش برق می زد،ولی اون دوتا مردمکِ طوسی توي خون خبرخوبی نمی داد ازحالِ این مردبهمن...کمی خودش رو جلوترکشید،روبروم ایستاد،سرش رو کمی کج کرد وگفت:-کیمیا...شنیدم داشتی براش خط ونشون میکشیدي....چی بهت گفت؟رك وراست بهم بگو...بی کم وکاست...چون خیلیراحت میتونم زنگ بزنم وازخودش بپرسم...مطمئن باش انقدر روش تسلط دارم که حرف بکشم ازش...پس بازبون خوشخودت بگو.داشت تهدید می کرد،بالبخندداشت تهدید میکرد،حالش خوش نبود.فقط نگاهش کردم که صداش رو بالابرد وباتحکمگفت:-بهت میگم بگو!یکه خوردم،قبل ازاینکه حرف بزنم سرش رو برگردوند سمت در وگفت:-نیا بی بی!اتفاقی نیفتاده....این مرد پشتِ سرش هم چشم داشت؟دوباره برگشت وبانگاهِ نافذش نگاهم کرد.....ابروهاش رو بالابرد:-خب؟!زبونم رو ترکردم وآهسته گفتم:-چرا فکرمیکنی قرارمن وکیمیا به تو باید مربوط بوده باشه؟خندید..این خنده ها هم بوي تهدید می داد...عصبی بود،باپوزخندي گوشه ي لبش نگاهم کرد وگفت:-نه اینکه تو وکیمیا یه بیست سی سالیه با هم رفیقین......خیلی موضوعات مشترك دارین!منم مثل خودش پوزخند زدم اماخدا میدونست به چه سختی!:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢٨-خب شاید براي آشنایی بیشتربوده باشه.....ها؟داشتم حوصله اش رو سرمیبردم،دستی به موهاش کشید،نوك انگشتش رو تودهنش فرو کرد وپلکهاش رو روي همفشرد،بعدازلحظاتی گفت:-ترانه جان....کاري نکن اون روي منو ببینی...فقط میخوام بدونم چی بهت گفته تابقیه اش رو خودم برات اضافه کنم...قدمی عقب رفتم ودست به سینه شدم،کمی گردنم رو کج کردم وباتمسخرگفتم:-اِع؟چه جالب!صب که ازت پرسیدم زبونت تو حلقت گیرکرده بود....خیزبرداشت سمتم وتابه خودم بیام بینِ دیوارپشتم وتنش گیرکرده بودم،دستهاش رو دوطرفم روي دیوار گذاشتهبود،توصورتم غرید:-من دیوونه هستم..بدترش نکن که به ضرر خودت تموم میشه...بگو...بگو ترانه!توصورتش نگاه کردم،به چشمهاش خیره شدم وگفتم:-همون چیزي که باید میگفت،دلیل رفتار مادرت!پدرت!خواهروبرادرات!بهم خیره شد،درمونده بهم خیره شد،نگاهش رو روي لبم سر داد وباصدایی که می لرزید گفت:-چی بهت گفته؟کلمه به کلمه اش رو بهم بگو....تورو خدا ترانه....سرم رو به دیوار تکیه زدم وگفتم...تک به تکِ حرفهاي کیمیا رو...خوب تو ذهنم حک شده بود چون تاخونه صدبار دورهاش کرده بودم...هرکلمه که میگفتم بیشتر درد روي صورتش می نشست...هر واوي که میگفتم،صورتش بیشتر تو هممیرفت...حرفم که تموم شد،کمی نگاهم کرد،نالید:-همین بود؟سرم رو تکون دادم،لب زدم:-به خدا همین بود...نمیدونم چرا باورش برام مهم بود..برام مهم بود باور کنه همه ي ماجرا این بوده....باعجز توصورتم نگاه کرد،نگاهش توي صورتم می چرخید،آهسته صورتش جلو اومد وسرش رو روي شونه امگذاشت،زمزمه کرد:-خدا روشکر....ومن درعجبِ شکرش موندم....تکون نخوردم..حتی یه سانت...جرات نداشتم تکون بخورم....آهسته گونه اش رو روي شونهام میکشید،چشمهام رو بستم.....خدا....چه کنم من بااین مرد؟؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢٩کمی که گذشت عقب کشید،نفسِ عمیقی کشید.بهم پشت کرد ورفت...ولی من موندم وگرمی سرش روي شونه ام....***کیانمهر:آهسته باانگشتم روي بخارپنجره شکل می کشیدم....داشت بارون می بارید ومن گوش سپرده بودم به قشنگ ترین آهنگِعالم....خداروشکرمی کنم کیمیا همه چی رو نگفت،همه چیز رو نگفت،بیشترش رو گفت ولی.......بازم خدا روشکر...میدونستم اینم بدونه هیچ شانسی براي نگه داشتنش پیشِ خودم ندارم....پیشونی ام رو رويِ شیشه ي خیس کشیدم......سرم داغ بود..تب نداشتم،فکروخیال زیاد داشت دیوونه ام می کرد....حضورکسی رو کنارم احساس کردم...عطرش رو میشناختم،بی بی بود....دست گذاشت رو شونه ام وگفت:-مادر برگرد ببینمت...برگشتم،دست کشید رويِ برآمدگیِ سمتِ راستِ صورتم....لب گزید وگفت:-ببین باخودش چی کارمی کنه...لبخندي زدم وبی حس وحال بهش خیره شدم،دستش رو بالاآورد وپیراهنم رو کنار زد،لبش رو بیشترگاز زد،بابغض گفت:-چه کبودي هم شده...الهی دستش...پریدم بین حرفش وگفتم:-بی بی؟نفرین نداشتیما...پیرزن یقه ام رو پایین کشید وخودش هم روي پاش بلندشد تابتونه هم قدم بشه،آروم جايِ کبودي اي رو که دخترش،مادرِمن،روي تنم یادگاري گذاشته بود رو بوسید...سرش رو روي سینه ام گذاشت وگفت:-بی بی فدات بشه......چرا تواین اتاق دخیل بستی وبیرون نمیاي؟هان؟ناهار که نخوردي...عصرونه ام هرچی صدات زدمنیومدي.....بیا بیرون رنگت رو ببینم مادر...یکی دوروز دیگه باید برگردما....دستم روروي موهاش کشیدم وگفتم:-شما هیچ جا نمیري....بري که دوباره سربه سرشون بذاري و بعدش بیام بیمارستان تحویلت بگیرم؟دستهاش رو که دورم حلقه نمی شد روي پهلوهام گذاشت وگفت:-میرم مادر...باید برم...خونه زندگیِ من اونجاست...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٠لبهام رو به موهاش رسوندم،آهسته گفتم:-اونجا که نمیري زندگی کنی...میري بجنگی....این همه سال سعی کردي،چیزي تغییرکرد؟صداش لرزید،دستهاش آروم روي پهلوهام حرکت میکرد:-بالاخره باید تغییرکنه.......توبچه شونی....صداي منم لرزید،به این سادگی ها نبود بی بی:-خودشون که اینو نمیگن....نفس عمیقی کشیدم وازش جداشدم،دوتادستهام رو محکم رويِ صورتم فشردم...بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:-قربونت برم بی بی....خسته ام میخوام بخوابم...چنددقیقه اي توي سکوت نگاهم کرد...بعد رفت ودراتاق رو هم بست.پوفی کردم وبازهم به سمتِ پنجره رفتم....خیرهشدم به بیرون....بقیه تو این موارد چی کارمی کردن؟براي آروم کردن ذهنِ آشفته شون چی کارمی کردن؟می رفتنبیرون؟قرصِ خواب می خوردن؟حرف می زدن؟یانه....مشروب می خوردن وسیگارمی کشیدن؟من مردِ هیچ کدوم نبودم...فقط خیره میشدم.....سالها بود ساکت مونده بودم وخیره شده بودم...مثه همون روزي که ساکت موندم وبعدش کاردستِ خودم دادم...16 سالم بود.... 16 سال بی محبتی کشیده بودم... 16 سال طعمِ محبت رو نچشیده بودم..اون روز زدم به سیمِ آخر.....رفتهبودم عمارت...میرانِ 13 ساله داشت با غرور ازحضورِ بابا تو مدرسه اش وصحبتش با معلماش وتقدیر اونها ازش صحبتمیکرد....میگفت که به پدر گفتن که میران فوق العاده اس....دانش آموزپرشور ودرسخونیِ....باعث افتخارشون که میرانتومدرسه شون باشه...نگاهم رو دادم به بابام که داشت با لبخند نگاهش میکرد....نگاهش میکرد وچشمهاش برق میزد.منیه گوشه ایستادم،دور ازچشم همه وخیره شدم به دستهاي پدرم که روي پاي پسرش می کوبید،دست پسرش رو میگرفتوبلندبلند به شوخی ها پسرش می خندید.....ومتوجه نبود منِ 16 ساله خیره ي دستهایی هستم که تمامِ عمر منتظر بودمفقط یه بار روي سرم کشیده بشه......خیره شدم وآروم اشک ریختم....بی صدا...قلبم تیرکشید دم نزدم...دست وپام کرختوسست شد، دم نزدم....تحقیرشدم ودم نزدم.....مُردم ودم نزدم......مادرم،نازي میخندید ومدام قربون صدقه ي پسرش میرفت،ومن....منی که پسرِ بزرگشون بودم...پسرِ ارشدشون بودم،داشتم میمردم یه بار ازم تعریف کنن،یه باربهم بگنآفرین....حتی یه نگاه پرمحبت بهم بندازن....خیره شدم وساکت موندم...پدرم با ذوق میرانِ خندون رو بغل کرد وبه خودشفشرد وتک تکِ سلولهاي بدنم فریادِ تمنايِ گرمايِ پدر رو سردادن...به جنون رسیدم وقتی نازي بلندشد وگونه ي میرانرو بوسید.....باسرتاپایی که می لرزید برگشتم به خونه اي که با بی بی زندگی میکردم..دیوانه وار همه چیز رو کوبیدموشکستم....حسرتهام فوران کرده بود.....تمام غم وغصه وخشم هام فوران کرده بود.....گلدون رو که تو آینه کوبیدم،یهم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣١تیکه ي تیز آینه که مثلثی شکسته بود بهم چشمک میزد......نفهمیدم چی کارکردم...دستِ خودم نبود..هیچ چیزدستِخودم نبود،خسته شده بودم اززندگی ام،ازپس زده شدن....دستم رو دور آینه ي شکسته گره کردم وباتمام توانم توي شکممکوبیدم.....ناله ام از درد به فریاد تبدیل شد....روي دو تاپام که زمین خوردم فقط نگاهم به در بود که ببینم باصداي فریادممیان که بغلم کنن؟که پیشونی ام روببوسن وازم با گریه بخوان که بمونم؟ولی آخرین تصویري که قبل از بیهوشی بهیادم بود مشت باقر پیربود که با رنگ ورویی پریده ازترس توي خونه پرید وباتمام وجود فریاد میزد....دستم رو روي شکمم کشیدم....جایی که ردّ 30 تابخیه یادگارمونده بود برام......بی بی همیشه می گفت خدا بهت رحم کردکه ضربه کاري نبود.....می گفت خدا تورو براي من زنده نگه داشته تا یه پسرداشته باشم...یه پسر که تو پیري ام دستمرو بگیره....مردایی که باید بهشون می گفتم دایی،سالی 3یا 4بار به مادرشون سرمیزدن وبی بی براي جبران قصور پسرهاشمنو پسرِ خودش بارآورده بود....تلخ بود،سخت بود اینطور زندگی....من پدرداشتم،مادرداشتم،خانواد ه اي پرجمعیت داشتمودرعین حال هیچکس رو نداشتم....صدايِ زنگِ تلفن همراهم منو ازفکربیرون کشید،آهسته به سمتش رفتم،اسم حسین روش چشمک میزد،آهسته پاسخدادم:-الو؟شاد وسرحال گفت:-خوبی داداش؟داداش؟برادر؟حسین برادرم بود؟بود...ولی خونی نبود...من برادر خونی داشتم ولی برام هیچ وقت مثه حسین نبود...هیچوقت!!لبخندي زدم ازانرژي اش وگفتم:-خوشحالی؟-نباشم؟داداش امرتون انجام شد...سکوت کردم..به ذهنم فشارآوردم تایادم بیاد که چی رو به حسین سپرده بودم...که خودش گفت:-بابا دکتره رو پیدا کردم!براي برادرِ ترانه....گوشه ي لبم رو خاروندم وگفتم:-آهان...خب چی شد؟کلافه گفت:-چی شد به نظرت؟رفتم عقدش کردم!...خب وقت گرفتم دیگه!یه هفته دیگه....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٢-کارش خوبه؟به درِ بسته ي اتاقم نگاه کردم،جواب داد:-بیستِ بیستِ....چطور میخواي سام رو راضی کنی؟لبخندي زدم،یه چیزي پیدا شد که ذهنم رو منحرف کنه:-اول خودم با دکتر صحبت میکنم بعد سام رو یه کاریش میکنم...فردا تو شرکت بیشتردرباره اش حرف می زنیم...وقتی تماسم رو باحسین قطع کردم،یه رویايِ شیرین همه ي تلخی ها رو پس زد....شیرینیِ اینکه ترانه،یه روزي رويِهمه ي زخمهاي روحم دست می کشید ومرهم می گذاشتروبروي مردي نشسته بودم همسن وسالِ پدرم....من اینجابودم...خودم رو سرپا کردم چون امید داشتم براي دوبارهبلندشدن....نگاهم رو به دهنش دوخته بودم،سري تکون داد وگفت:-ببینید...من نمیتونم باچنین چیزي بگم کامل خوب میشه یانه...من باید هرچی آزمایش وعکس ازگذشته داره ببینموهمچنین دوباره معاینه اش کنم....انتظارندارین که ازراه دورحدس بزنم؟لبخندي زدم وگفتم:-خب مسلّمِ دکتر....ولی میخوام مطمئن بشم،چون....یه مقدارسِرتِقِ!خندید ودستهاش رو رويِ میزگره کرد وگفت:-ببین پسرجون...من دکترم،خدا نیستم....منم تااونجایی که توان داشته باشم،توحوزه ي درمانی وتوانایی ام باشه،مطمئنباش کم نمیذارم.....ولی همونطور که گفتم بدون معاینه کاري نمیتونم بکنم....سري تکون دادم وبلند شدم،دکتر کاملی هم بلند شد،به سمتِ میزش رفتم ودستم رو به سمتش درازکردم،دستم رو فشردوگفت:-پس من منتظرم که با اون سِرتِقِ بیاین!خندیدم وسرتکون دادم....ازاتاقِ دکتر که بیرون اومدم نفسِ عمیقی کشیدم،من این کارو میکردم...سام نمیتونست مخالفتکنه...من ازپسِ این مردِ بداخلاق برمیام...به سمت منشی رفتم ووقتی گرفتم براي هفته ي بعد....باحالی بهتر ازمطب بیرون اومدم....تازه اولِ راهم....***م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٣ترانه:سام اخم کرد وگفت:-چه عجیب!شونه بالا انداختم ونزدیکش رفتم ودستم رو به سمتش دراز کردم،دستم رو گرفت،به زحمت تونستم راضی اش کنم کهبهم افتخار!!!بده ویه نیم روز رو بامن سپري کنه....کمی خودم رو جمع کردم وگفتم:-از عجیب هم بدتر..باورت نمیشه صد بار باخودم مرور کردم ولی حتی یه درصد برام قابل قبول نیست...آخه...آخه تو مخِاین مردم چی میگذره!؟!دستم رو فشرد وگفت:-ماکه جاي اونا نیستیم...شاید توهم اگه تو شرایط اونا بودي همچین رفتاري با بچه ات می کردي..پوزخندي زدم وبه روبروم خیره شدم،اول صبح وهوايِ خوبِ پارك باعث شده بود جمعیت زیادي براي نرمش صبحگاهیوقدم زدن خودشون رو به اینجا برسونن...باتمسخرگفتم:-این یه سال...این دوسال...نه بیست وهفت سال سام!خندید وگفت:-حالا چرا منو میزنی تو؟!مگه من بچه پس انداختم وبعدش حتی نگاهشم نکردم؟!ایستادم،باچشمهاي گردشده گفتم:-سام؟!خندون برگشت سمتِ من،چشمکی زد وگفت:-چته تو بابا؟اِع!هی میخواد اسم منو صدا کنه؟بابا میدونم داداشت رو دوست داري دختر!این همه ابراز علاقه نداره که!سرتکون دادم وباز پاهام رو حرکت دادم،سکوت کردیم،به برگايِ زیرپامون خیره شدیم،آخرین برگهاي پاییزي!بالاخره سام سکوت رو شکست وباتردید پرسید:-پسره که.....که...باهات....یعنی....... کاري که.....سرش رو بالا گرفت وچشمهاش روبست وباکلافگی گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣۴-بهت دست نزده که؟یعنی....واي خدا!نگاهش کردم،سرخ شده بود...خنده هاش مصنوعی نبود اما از ته دلم نبود.از درون داشت خودش رو میخورد،خبرش روداشتم که تانیمه هاي شب بیدار بود وصبح اول وقت هم بیرون می زد.لب گزیدم وباصدایی ضعیف گفتم:-نه...یعنی....خب....خودم هم لال شدم....بازهم سکوت کردیم،وبازهم این سام بود که بعد ازمدتی سکوت رو شکست:-قول میدم،قول میدم قبل ازاینکه اتفاق بدي بیُفته همه چیز رو درست کنم خانم خواهري...باشه خواهرکوچولو؟توفقطمراقبِ خودت باش عروسک سرامیکی...باشه؟خندیدم....خنده اي کمرنگ وضعیف،یادي از گذشته ها!گذشته هاي نه چندان دور...ترمه براي خریدن یه عروسکِسرامیکیِ 70 سانتی خونه رو رويِ سرش گذاشته بود......چه قدر اون روزا سام سربه سر همه مون میذاشت.....همه اش بهترمه می گفت این ترانه خودش سرامیکیِ،عروسک میخواي چیکار!اینو شبا بغل کنه وبخواب....برگشتم وبه نیم رخِ سام خیره شدم....توفکر بود وبهم نگاه میکرد،چشمکی زدم وگفتم:-باشه تانک جونم!خندید...بلند خندید...این بار ازته دل بود ،من عاشق خنده هاي برادرم بودم...برادرِ موخرمایی وچشم قهوه ایم....باپوستیگندمگون....چهره ي زیبایی داشت ولی پاش؛باعث شده بود حتی ازعاشق شدن بترسه........سام کمی چهره اش رو درهم کشید وگفت:-بریم بشینیم؟خسته شدم....سرتکون دادم وروي نیمکتی همون نزدیکی نشستیم...دادوفریاد نمی کرد،دست بلندنمی کرد ولی می تونستم اوجِ خشمِتوي دلش رو حس کنم...سرخوردگیش رو حس کنم....حق داشت....خواهرش اسیرِ دستِ اجبار بود واون....هیچ کاري نمیتونست بکنه....دستهاش رو دوطرفِ نیمکت دراز کرد وپشتم گذاشت،به دستهام نگاه کردم که تويِ دستکشی که به اسم چرم می فروختنپنهون شده بودن...آهسته گفتم:-کامی هنوزم میره تعمیرگاه؟کمی سرش رو به سمتم چرخوند وگفت:-نه....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣۵کمی سرم رو همونطور که پایین بود به سمتش گردوندم وباتعجب گفتم:-چی کارش کردي مگه؟نیشخندي زد،معلوم بود بلایی به سرِ کامیار آورده...باخنده گفت:-هیچی.....دوروز تواتاق حبسش کردم!....معلومه مامان همه چی رو بهت نگفته ها!چی کارکرد ه بود؟کامیار رو حبس کرده بود؟امان ازسام ونقشه ها وکارهاش!باصداي بلندگفتم:-چی کار کردي؟!خندید،دست کشید به زانوش....دلم خون شد...زانوش درد میکرد....برادرِ من درد میک شید وبه کسی نمی گفت...فکرمیکرد من نمی فهمم...مگه می شد من سامی رو نفهمَم که هم خونِ خودم بود،که هم نفسِ من بود...من وسام بالاترازخواهروبرادر،دوست ورفیق بودیم...همیشه هراتفاقی که می افتاد یه پایه اش سام بودویه پایه اش من...چه شکستنِ شیشه يخونه وهمسایه ها با توپ فوتبال بود وچه خاله بازي با عروسک هايِ من....سرم رو بلند کردم که روبروم.....دو تا دختر خیره به پايِ درازشده ي سام وعصايِ کنارش بودن وچیزي زیر زیر زمزمه میکردن.......چی داشتن می گفتن؟درباره ي برادرم بود؟درباره ي پايِ آسیب دیده اش؟اخم کردم.....سام ردِ نگاهم رو گرفت وبه دخترا رسید....لبخندتلخی زد وگفت:-خیلی وقته نگاهشون خیره اس...عادت کردم...نفسِ عمیقی گرفتم...اگه سام میگفت عادت کردم من حتی یه درصد هم قبول نمی کردم....وگرنه چرا لبخندش تلخبود؟چرا ناراحت بود؟بلندشدم که سام گفت:-ترانه!بی توجه بهش رفتم سمتشون،سینه سپر کرده وبااخم کنارشون ایستادم،دست به سینه شدم وباابروهاي بالا رفته گفتم:-خانما؟امري باشه؟خیره خیره بهم نگاه کردن،یکی جلف،یکی متناسب ومعمولی....دختركِ شال قرمزِ جلف*،لبخندي زد وگفت:-جونم عزیزم؟لبخندي مثلِ خودش زدم،من برايِ دفاع ازخانواده ام ازهرگرگی گرگ تر بودم!کمی گردنم رو کج کردم وگفتم:-میشه بپرسم به چی نگاه می کردین؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣۶دستی کشید به موهاش وگفت:-اون آقا شوهرتونن؟شوهر؟نه مسلّما!دستی به گوشه ي ابروم کشیدم وگفتم:-نخیر...برادرمِ...امرتون؟نیشخندي زد وگفت:-آخی!دلم به حالِ زنش میسوزه!اِع؟که دلت به حالِ زنش میسوزه؟خودم رو خونسرد نشون دادم.....قدمی جلو گذاشتم وبازمزمه گفتم:-محض اطلاعت زن نداره.....خب؟اگه میخواي مخش رو بزنی،یه راه دیگه پیدا کن....داداشِ من به شماها پا نمیده!بعد هم پشت کردم وبه سمت برادرم رفتم...دختر که مات شده بود اول سکوت کرد ولی بعد شروع به سروصدا کرد...امامن آروم دستم رو تو دستِ برادرم داده بودم وداشتیم ازاونجا دورمی شدیم.سام خنده کنان گفت:-چی گفتی بهش دختر؟راضی ازحرکت خودم،براش توضیح دادم که چی به دخترگفتم..من همین بودم..درعین سکوت،وقتی کسی باعث می شداخم به چهره ي خانواده ام بیاد،تبدیل می شدم به جنجال!به راحتی نمی گذشتم ازکسی که پاره هاي تنِ من رو ناراحتکنه.سام ناراحت شده بود...من این برادر رو خوب می شناختم...بهش برخورده بود وسکوت کرده بود...معلوم نبود ازکِیچشم دخترها به پاش بود وسام حرف نمیزد...بعدازیه پُرس خندیدن بالبخندي گفت:-بازم قاطی کردیا....صدام رو بلند کردم وباحرص گفتم:-سام!این مردم باید یادبگیرن وقتی یه فردِ غیرعادي رو میبینن البته به نظرخودشون غیر عادي بهش زل نزن..اون فردخودش هزار تا مشکل داره....غمِ نگاه هاي مردم رو کجاي دلش بذاره؟!بعد غر غر کنان گفتم:-حالا توبه خودت نگیري که ترانه به من گفت غیرعادي!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٧دستم رو گرفت وفشرد...لبخندي زد وگفت:-شرمنده اتم ترانه..خیلی....درستش میکنم...قول میدم!لبخندي زدم،دستم تو دستِ برادرم بود...هرچی بشه...دنیا به هم بریزه....بازهم سام هست که پشتم باشه.....اینو من همیشهمیدونستم...همیشه!!!!!***کیانمهر:نگاهی به ساعتم کردم......فکر نمیکردم تااین حد سرسخت باشه....این مرد دیگه کی بود؟یک ساعتِ تمام باهاش بحثکردم وداد وبیداد تا رضایت داد که ساعتی همدیگه رو ببینم....کپی برابر اصل ترانه بود ، برادرش سام!!!!!از دور دیدمش که با عصاش می اومد.....حتی راه رفتنش هم غرور داشت...!!بلندشدم وبه سمتش رفتم....بادیدنم اخم کرد...از چشم هاش آتیش می بارید....من میتونستم راضی اش کنم؟من براي قولم...براي خوشحالیِ ترانه..براي خوشحالیِ یه مادر هرکاري می کردم!دستم رو درازکردم ولی بدون توجه به دستم،سرش رو به سمتِ چپ چرخوند وگفت:-گفتی کارت مهمِ...ابرو بالا انداختم....عجیب اخلاقش شبیه خواهرش بود!عجیب!شونه بالا انداختم وگفتم:-قدم بزنیم؟پوزخند زد وجلوترازمن راه افتاد...نگاهش رو به مردمی می داد که باعجله ازسمتی به سمتِ دیگه اي میرفتن.....زیرلبگفت:-اون ازاون یکی که دیروز منو کشید پارك،این ازاین یکی!عمدا طوري گفت که بشنوم یافکرمیکرد که من کَرَم!؟اصلا منظورش باکی بود؟!باپوزخند گفتم:-شنیدم!بازهم باپوزخند جواب داد:-به درك!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٨چشمهام رو لحظه اي بازوبسته کردم وسري تکون دادم..مطمئنا کارم سخت ترازاون چیزي بود که فکر میکردم.....کمیبه سکوت گذشت...داشتم سروسامون میدادم به افکارم که چطور بهش بگم؟چطور راضی اش کنم؟!این مرد اصلا راضیمی شد؟!بابدخلقی گفت:-میخواي حرف بزنی یانه؟!نگاهی بهش کردم وگفتم:-پات اذیتت میکنه؟!تیزنگاهم کرد،ایستاد وگفت:-به تو ربطی داره؟!دقیقا تصویر بی بی جلوم نقش بست که چنین مواقعی میگفت:بسم الله!جنی شد!خنده ام گرفت وخنده ام جري ترش کرد،سینه به سینه ام ایستاد،توي صورتم غرّید:-زهرمار میدونی چیه!؟باتعجب بهش نگاه کردم...شمشیر ازروبسته بود!!!!دستهام رو به نشونه ي تسلیم بالا بردم وگفتم:-آرومتر مرد!وسطِ پارکیم!آروم تر!پوفی کشید وعقب رفت...اگرمیخواستم کِش بدم،مطمئنا اوضاع بدترمیشد،نفسی گرفتم وگفتم:-تاحالا فکر کردي که دوباره عمل کنی؟؟....پات رو میگم....کلافه دست به موهاش کشید وگفت:-اصلا من نمیفهمم تو چرا امروز چسبیدي به پاهاي من؟حاجی برو یه جا دیگه دخیل ببند!...حرف اصلیت رو بزن!پیچیدم جلوش وروبروش ایستاد،توچشمهاش خیره شدم وگفتم:-حرفِ اصلیِ من همینه!پات!باتعجب ابرو بالا برد وگفت:-پام؟توبه پاي من چی کار داري؟!خنده ام گرفته بود.....این پسر چرا انقدر مصِر بود که هرچیزي رو دوباره تکرار کنه؟!لبخندي زدم به جاي خنده اي کهتوي دلم گیرکرده بود وگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣٩-اصلا من براي پات زنگ زدم!باید باهات دراین مورد صحبت کنم....ببین من بایه دکتر خوب صحبت کردم..میگهاحتمالش هست که کامل خوب بشی ولی باید یه دور معاینه ات کنه...منم ازت میخو....نذاشت حرفم منعقد بشه،بااخم گفت:-وایستا وایستا!یعنی چی این حرف؟تو چه کاره ي منی که دنبال دکتر براي من میگردي؟اصن توچه حقی داري؟!هواي توي ریه هام رو به شدت بیرون دادم...به معناي تمام کینه داشت ازم که هر حرفی میزدم موضع میگرفت...چهمیکردم باهاش!؟میشد باهاش حرف زد؟من چطور باید راضی اش میکردم؟!شمرده شمرده گفتم:-سام!بذار من حرفم روبزنم...کامل،بعد لطف کن جفت پا بپّر وسطش!عصبی شد،سرخ شد،عصاش رو بلند کرد ونشونم داد وگفت:-ببین پسرجون،اگه میخواي همین عصا توسرت نشینه،لطف کن زودتر ازجلو چشمم دورشو...خب؟!چون به اندازه ي کافیازدستت دلخور هستم که نفله ات کنم..دفعه ي پیش هم جلوم رو گرفتن که کار دستت ندادم...مطمئن باش خواهرم روهم زودتر ازدستت نجات میدم!!!!تنه اي بهم زد ولنگ لنگان ازم دور شد......خواهرش رو ازدستم نجات میده؟به همین راحتی ترانه ازم دور نمیشه سامِگلپسند!!!!به دور شدنش خیره شدم وبه این فکرکردم که من باسامیار،جنگی داشتیم براي راضی کردنش...!!!!***ترانه:باناخن سرم رو خاروندم،بیشترخیره شدم به مانیتور......نمیشد....خسته شده بودم وکلافه بودم....بی بی با لیوانِ آب پرتقالی کنارم نشست وگفت:-چی کار میکنی عزیزکم!؟لبخند زدم،میتونستم چیزي ازش بفهمم؟؟؟؟گفتم:-کار بی بی جون...ریز خندید،خنده هاش بامزه ودوست داشتنی بود،گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١۴٠-خب ننه منظورم این بود که چی کار؟میبینم داري کارمیکنی قربونِ چشمهات برم...چه قدر دلنشین بود...دلم نمی اومد باپرسیدن ازگذشته دلخورش کنم،ولی کنجکاوي امونم رو بریده بود........به پشتیِ صندلی تکیه زدم وگفتم:-یه کارنیمه وقتِ،براي اینکه حوصله ام سرنره...ابروهاش بالاپرید،بادست به آرومی به گونه اش کوبید وگفت:-وا!مگه کیان بهت خرجی نمیده ننه؟بلندخندیدم،دستِ خودم نبود،آروم لپّش رو کشیدم وگفتم:-قربونت برم بی بی!واسه این کارمیکنم که....تازه فهمیدم چی کارکردم،بی بی بلند بلند می خندید ومن سرخ شده بودم..من لپ این پیرزن رو کشیده بودم؟!دستش رو زیرِ چونه ام گذاشت وگفت:-چته مادر لبو شدي؟!قربونِ مهربونیت برم...بی خود نیست که...حرفش رو خورد وخیره ام شد.....لبخند هنوز روي لبش بود،سري تکون داد ودست رو برداشت وبهم نگاه کرد وپرسید:-درس خوندي دیگه مادر؟!ابروهام بالا پرید،باتعجب گفتم:-بله...ولی چرا میپرسین!؟پیرزن داشت چی کارمیکرد؟موشکافانه خیره ام شده بود،هرازچندگاهی سرش رو تکون می داد،منم به فکر فرورفتم..چطورباید ازش بپرسم که ناراحت نشه وفکر نکنه دارم فضولی میکنم؟اصلا ازاین زنِ سن گذشته ي مقتدر،که معلوم بوددخترش شباهتِ عجیبی ازنظر اخلاقی باهاش داره،میشد حرف کشید!؟دستی به موهاش کشید وگفت:-خواهر،برادر داري؟!پیشونی ام رو خاروندم...داشتم گیج میشدم:-بله.... 2تابرادر ویه خواهر...سرش رو پایین انداخت وباغصه گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١۴١-باهات خوبن مادر؟!متعجب گفتم:-آره...جونمون به همه بسته اس.....بی بی خوبی؟!سرش روبلند کرد وبادیدن حلقه ي اشک توچشمهاش یکه خوردم،بابغض گفت:-کیانمهرم همیشه حسرتِ خواهر وبرادر داره..خوش به حالت عزیزکم........ماتِ بی بی شدم....که پیرزن چطور چشمهاش اشک افتاد،دست کشید به پلکهاش.....چه قدر مگه به دلِ این زن خون کرده بودن که اینطور بایه حرف ساده اشک ریخت؟خودم رو بهش نزدیک کردم و با هول گفتم:-بی بی؟بی بی جونم؟چی شدي قربونت برم من؟ببخشید...ببخشید بی بی...دستش رو توي دستم گرفتم وبوسیدم.....برام مهم نبود که مادربزرگِ مرديِ که منو به اسیري آورده،برام مهم این بود کهاین زن،یه شیرزنِ که به خاطر غمِ نوه اش داره اشک میریزه...دستم رو که دستش رو گرفته بود،باانگشتهایی دستِ آزادش نوازش کرد وباصدايِ لرزونش گفت:-خدا نکنه مادر....توچرا عذرمیخواي گلکم؟خدابرات نگهشون داره....چندسالته مادر؟!جواب ندادم....هنوز ازگنگی درنیومده بودم....هر روز تويِ این خونه وخونواده چیزهاي عجیب وغریب می دیدم....نگاهشکردم،من میخواستم ازاین زن بپرسم که دلیل رفتارِ دخترش با نوه اش چیه؟ازاین زن؟دلت میاد که دوباره به چشمهاشاشک بندازي؟حواسم پرت بود،دستم رو تکون داد وگفت:-چی شده مادر؟چرا توفکري؟نمیخواي جواب بدي عزیز؟به خودم اومدم و باز باهول گفتم:-نه،نه بی بی!یعنی آره...یعن چیزه...اي بابا....نفسی گرفتم وبالبخندگفتم:24- سالمِ بی بی....چشمهاش رو گرد کرد وگفت:-ماشاءالله...ماشاءالله مادر....فکرمیکردم یکی دوسال کمترداشته باشی....مثه این دختر محصل تازه هایی!