۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۷:۲۴ عصر
بست.... نمی خواست به قول خودش بیشتر از این زیر دِینش بره... خیلی سختی کشید.. خیلی!... ولی من همهاش دلم خوش بود که از اون خونه که بیرون اومده دیگه انقدر بهش کنایه نمی زنن ، انقدر اذیت اش نمی کنن ولی...ولی خیال خام بود!سرش رو به دیوار تکیه زد و ادامه داد:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨۵- وقتی این خونه رو خرید ، وقتی اولین بار وسایلی رو فراهم کردیم براي خونه اش.... دیوونه شد! نه مثه امروز ولی....ولی کنترل اعصابش رو از دست داد ، همه چیز رو به هم ریخت.... کم مونده بود منو هم بزنه!نگاهم کرد:-نمی دونم چرا اینطوري شد... سابقه ي فشار خون نداشت... سردرداش اذیت اش می کرد اما اصلا فکر نمی کردم یهروز اینطوري بشه....با تردید نگاهم کرد ، چیزي می خواست بگه..... کمی جا به جا شد و من و من کنان گفت:-خب... اون... اون خیلی حساسِ! به قد و هیکلش نگاه نکن.... می دونی چی میگم؟ من بهت گفتم تا گذشته اش روبفهمی ، بفهمی کجا بوده و به کجا رسیده... خودش زحمت کشیده ، دانشگاه ، شرکت ، این همه اعتبار و اسم ورسم.....کم نیست. اونم با وضعیت خونوادگی اي که داره... بهش... بهش بیشترتوجه کن... خب؟!ملتمس نگاهم کرد ولی من فکرم پیشِ گفته هاش بود.. چطور طاقت آورد با این همه سختی ؟ با این همه بی رحمی ؟مگه یه آدم چه قدر صبر داره ؟!فکرم پیشِ کیان هجده نوزده ساله بود ، نوجوونی با یه دنیاي پر از تلاطم!چی کشید این مرد ؟این مردي که من راحت از ضعف اش صحبت می کردم مگه راهی داشت براي قوي بودن ؟مگه مجال اش رو داشت براي روي پا ایستادن...هر وقت سعی کردن زانوهاي لرزونش رو قوي کنه ، محکم تر کوبیدنش....حسین دوباره صدام زد:-ترانه خانم ؟غصه دار نگاهش کردم، غصه دار از حالِ امروزِ کیان ، از حالِ دیروزش.......حسین لبخند کمرنگی زد:-یه کم... فقط یه کم بیشتر درکش کن و بهش توجه کن... من میدونم ، توهم می دونی که چه قدر دوسِت داره... دیوانهوار خاطرت رو می خواد..بهت زده نگاهش کردم.. اینکه حسین بدونه عجیب نبود ، اینکه اینطور بی پروا به روم بیاره عجیب بود!لب گزیدم که مهربون گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨۶-منم مثه برادرت.... باشه ؟ اون اگه یه مقدار ازت محبت ببینه باور کن دنیاش زیر و رو می شه...برادرانه بهت میگم ،اگه یه کم باهاش خوب باشی دنیا رو به پات میریزه...نمی خواستم جواب بدم ، حوصله ي بحث کردن و یا دلیل شنیدن براي قانع شدن رو نداشتم.. تو این شرایط واقعا چیباید می گفتم ؟ چی؟!بنابراین چیزي نگفتم و تنها به تکون داد سر اکتفا کردم ، حسین آرومتر گفت:-نمی خوام الان فکر کنی و جواب بدي ، جوابِ من رو بدي... با خودت ، پیش خودت فکر کن.. ببین می تونی؟ با خودتکنار بیا ترانه.... فک کنم کیان ارزشش رو داره.... هرچند الان فقط باید منتظر روشن شدنِ وضع اش باشیم ولی... ولیتو رو خدا فکر کن... می دونم جاش نیست ، وقتش نیست ، شرایط اش نیست و اصلا بی ربطِ به حال و روزمون ، ولیپشتوانه اش شو... پناه اش شو... بهش فکر کن ترانه.....با دست چشم هام رو ماساژ دادم... چه سرگذشتی داشت این مرد...!تلخ تر از زهر بود انگاري...!براي فرار از نگاه هاي گاه و بی گاه حسین ؛ بلند شدم و قدم زنان سمتِ دیگه رفتم و دو دستِ تو گوديِ کمر گذاشتم وبه دیوار تکیه زدم..پس کِی این انتظار تموم میشد؟***کیانمهر:نگاهم رو تو اتاق چرخوندم ، بیدار شده بودم.. نیم ساعتی بود...!سعی کردم کمی خودم رو بالاتر بکشم که نتونستم...کلافه بودم ، کسی نبود که به دادم برسه....؟انگار خدا صدام رو شنید که در باز شد و زنی با روپوش سفید داخل شد ، لبخندي به روم پاشید:-بیدار شدین شما؟!تلخ شدم:-نباید می شدم؟ابروهاش بالا پرید:-پس من برم دکتر رو صدا کنم...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨٧دکتر ؟ دکتر دیگه کی بود ؟ آهان!همونِ مردي که کسی رو صدا می زد.... همون مردِ ناشناس!چشم بستم ، خسته بودم انگاري... کوه کنده بودم مگه ؟!باز صداي گشوده شدن در و باز نگاهِ ناراضیِ من ، به مرد و زنی نگاه کردم که کنارِ دکتر بودن.. لبخند زدم بهشون....برخلافِ غمِ سنگینِ تو قلبم...دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن:-اسم خودت رو می دونی ؟ می دونی چی شد ؟و من تنها نگاهش می کردم. به رگبار بسته بود منِ خسته رو!با وجودِ این همه خواب ، باز هم خسته بودم ، روحم خسته بود... بدجور خسته بود ، مثلِ خستگیِ بی نتیجه ي فرهاد ازکندن بیستون....دکتر شونه ام رو کمی فشرد و گفت :-می دونی چند سالته ؟ مجردي یا متاهل؟!جوابش رو که ندادم کمی عقب رفت و رو به پرستاري که انگار حواسم به داخل شدنش نبود کرد و گفت:-سی تی که چیزي نشون نداد... فقط همون رو بهت گفت؟!نگاه به دو نفرِ دیگه کرد و گفت:-همراهم بیا....پریدم بین حرفش:-اسمم کیانمهر مجدِ ، بیست و هفت سالمه ، متاهلم ، و میدونم چی شد! یعنی فکر کنم که بدونم...با سر به حسین و ترانه ي مبهوت و مشعوف اشاره زدم:-یکی اشون همسرمِ ، اون یکی دوست و برادرم....آره!یادم بود... مگه می شد یادم بره نفرتِ تو صورت و نگاه مادرم رو... مگه می شد یادم بره چی به روزم آوردن ؟ مگه میشد یادم بره چطور منو به مرز جنون رسوندن؟نه...!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨٨از یاد رفتنی نبود.. وشاید این از یاد نرفتن جرقه اي بود براي من... براي خیلی تغییرها در من!دکتر لبخندي زد ، بهم نزدیک شد و گفت:-یعنی الان همه چیز یادته؟سرتکون دادم ، بازم ازم سوال پرسید و کلافه جواب دادم..... معاینه ام کرد و من هر ثانیه بی حوصله تر می شدم ازحضورش!بالاخره رضایت داد و رو به حسین گفت:-حالش خوبه...! سی تی هم چیزي نشون نداده... بیشتر بر اثر شوك و فشار خون و فشار عصبی یه جور خلاء ذهنیبراش پیش اومده بود که رفع شد... مثه حالتِ فردي که بیهوشی داره از سرش می پره !رو به من ادامه داد:- تا فردا صبح اینجایی ، براي اینکه فشار خونت تحتِ کنترل باشه... بعدش مرخصی...! ولی مراقب خودت باش....چیزي نگفتم در جوابش یا براي تشکر....وقتی که رفت حسین بهم نزدیک شد ، اخم داشت:-نصفه جون شدیم از دستت....حق داشت..!نمی دونم چه مدت بود که به این حال و روز افتاده بودم ، اصلا چی به روزم اومده بود ولی هر چی که بود می دونستمحسین نگرانم شده....این همه نگرانی و سختی رو به خاطر من تحمل کرده بود....آهسته گفتم:-نمی دونم چی بگم...... شرمنده ام...قبل از اینکه جوابی بهم بده ، ترانه با بغض پرسید:-خوبی؟!چشم هاش سرخ بود و به خون نشسته.... خسته بود!عزیز دلم خسته بود.....زبونم رو رويِ لبم کشیدم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨٩-آره... خوبم.....نزدیکِ تخت شد ولی باز هنوز دور بود ، نگاهش رو تو صورتم چرخوند و زمزمه کرد:-خدا رو شکر....حسین هم لبخند زد ، شاید نگرانیِ ترانه برام شیرین بود ، شاید لبخند هاي حسین شیرین بود ولی من فراموش نکردهبودم که چی بهم گذشته بود...وهیچ وقت فراموش نمی کردم....حسین زیر زیرکی نگاهی به من و ترانه کرد و گفت:-من میرم به کیمیا زنگ بزنم و بگم که خوبی...فهمیده بود دل تنگم ؟فهمیده بود چه قدر داغونم؟فهمیده بود که هر ثانیه که از بیدار شدنم می گذشت ، بیشتر وبیشتر تصاویر جلوي چشمم جون می گرفتن و داغونممیکردن ؟ترانه هنوز دور ازمن ایستاده بود ، زمزمه وار صداش زدم:-ترانه ؟با گرفتگی نگاهم کرد ، دستم رو به سمتش دراز کردم:-بیا جلو...بی حرف ، بی مخالفت ، بی تردید جلو اومد و دستش رو تويِ دستم گذاشت ، آروم گفتم:-چند روز گذشته ؟می دونست از چی حرف می زنم بنابراین چیزي نپرسید و جوابم رو داد:-یه یه روزي می شه.....دستم رو فشرد و گفت:-ترسوندیم.بی رمق لبخند زدم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٩٠-ترسیدي؟ چرا ؟نگاهش رو به بالا دوخت تا اشک جمع شده توي چشم هاش رويِ گونه اش نریزه:-هیچی.... فقط ترسیدم!کمی سر بالا گرفتم و دستش رو به لبم رسوندم و بوسیدم و آهسته گفتم:-قربونت برم......دستش رو پس کشید و با خشم گفت:-صد بار گفتم نکن اینطوري...!به صورتِ خشمگین اش نگاه کردم ، لبخند زدم بهش!ماده ببرِ من ، هیچ تغییري نکرده بود...یادم بود چطور دفاع کرد از من جلوي مادرم!مادر....!!!مادرِ من بودن براي نازي درست بود ؟مگه اصلا برام مادري کرد؟بغض گلوم رو فشرد ، لبخندم رفت ، چی کار کردین با من ؟ چی به روزم آوردین که سرانجامم شد تختِ بیمارستان ؟واقعا لایقِ این همه بدي بودم؟چشم بستم تا نمِ اشکش رسوام نکنه ، ولی صداي ترانه رو که از بالاي سرم شنیدم پلک هام رو باز کردم:-می دونم چی تو فکرتِ..... از تویی که اونطوري تو خونه بهم ریختی با حرف هاشون انتظار ندارم زود آروم بگیري و بهخودت بیاي ، ولی الان بهش فک نکن.... باشه؟!چونه ام لرزید.... هر لحظه داشت بیشتر یادم می اومد ، تک به تک کلمه هاشون!چونه ام رو توي دستش گرفت:-باشه کیان؟!نگاهش بدجور دلسوزانه بود.... آهسته لب زدم:-باشه..