۱۳۹۰-۸-۱۲، ۰۷:۲۹ عصر
یک بار هم از اینکه مصطفی تخته کلاس را درست نمی دید ،نا راحت بودم . غصه می خوردم ،شبی ،همان اتاق قدیمی را که حاج یونس و خاله ام در آن زندگی می کردند ،در خواب دیدم .اتاق تاریک بود .یکدفعه انگار در اتاق چراغی روشن شد .پیش خودم گفتم :خدا کند حاج یونس باشد .
همان لحظه ،حاج یونس از پشت پرده بیرون آمد و گفت :چی گفتی ؟
گفتم :پیش خودم گفتم :خدا کند حاج یونس باشد .
حاج یونس گفت من همین جا هستم .من همیشه پیش شما هستم .اما امروز چه فکر هایی داشتی ؟چه می گفتی ؟تو زیادی جوش نزن .مصطفی بچه ماست .بنده خداست .
یادم هست که یک وقت هم مصطفی را با حاج یونس پیش دکتر عماد بردیم .دکتر گفت :چون شما فامیل هستید ،بچه هایتان از نظر ژنتیکی مشکل خواند داشت .باید پیش متخصص به تهران بروید .
من آن موقع فاطمه را حامله بودم .تا زنگی آباد گریه کردم .حاج یونس آن وقت هم می گفت :
- چرا گریه می کنی زن ؟!بچه ماست .بنده خداست .تو برای چی زیادی جوش می زنی .شاید این بچه مثل مصطفی نشود .هر چه خدا بخواهد همان می شود .ما اگر می دانستیم که باید به تهران برویم ،خب آن موقع هم می رفتیم .توکل به خدا کن !
تا به حال نشنیده که ما مشکلی داشته باشیم و حاجی را در خواب نبینیم .حاجی می آید و مشکل ما را حل می کند .