۱۳۹۹-۲-۳، ۰۹:۰۰ عصر
پهلوان واقعی
باران می آمد و ماشین نیسان توی گودال جاده خاکی روستا گیر کرده بود، به هیچ وجه هم در نمی آمد. به ام گفت: «بشین پشت فرمون و هر وقت گفتم گاز بده.»
ته ماشین را بلند کرد و از توی گودال درآورد؛ آن موقع ماشین پرُ از بار خربزه بود!
بابای من
توی لشکر داشتم ماشین ها را تعمیر می کردم که دیدمش، داشت از آن طرف می آمد. یکدفعه خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «اِ، بابام داره میاد.» بچه ها گفتند: «بابات!؟ لابد کارِت داره.» گفتم: «نمی دونم چه کار داره!» گفتند: «پس کو؟!» نشانش دادم و گفتم: «اوناهاش.» گفتند: «اون که آقای نظرنژاده، بابای تو نیست که!!!» گفتم: «چرا، بابامه! بابای همه اس...»
سفر شگفت انگیز
تازه از منطقه آمده بود مشهد، صبح زود رفت پادگان. سر ظهر بود که برگشت، گفت: «خانم، پول داری؟» گفتم: «میخوای چه کار؟»
اسمش با چند نفر دیگر برای حج واجب درآمده بود. گفتم: «پول هست...» خیلی خوشحال شد. روز بعدش فامیل را برای ناهار دعوت کردیم و بعد هم رفت مکه. همسایه ها می پرسیدند: «آقای نظرنژاد کجا رفت؟» می گفتم: «رفت مکه.» مگر باورشان می شد؛ ظرف دو روز حج واجب رفتن، جای تعجب هم داشت!
باران می آمد و ماشین نیسان توی گودال جاده خاکی روستا گیر کرده بود، به هیچ وجه هم در نمی آمد. به ام گفت: «بشین پشت فرمون و هر وقت گفتم گاز بده.»
ته ماشین را بلند کرد و از توی گودال درآورد؛ آن موقع ماشین پرُ از بار خربزه بود!
بابای من
توی لشکر داشتم ماشین ها را تعمیر می کردم که دیدمش، داشت از آن طرف می آمد. یکدفعه خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «اِ، بابام داره میاد.» بچه ها گفتند: «بابات!؟ لابد کارِت داره.» گفتم: «نمی دونم چه کار داره!» گفتند: «پس کو؟!» نشانش دادم و گفتم: «اوناهاش.» گفتند: «اون که آقای نظرنژاده، بابای تو نیست که!!!» گفتم: «چرا، بابامه! بابای همه اس...»
سفر شگفت انگیز
تازه از منطقه آمده بود مشهد، صبح زود رفت پادگان. سر ظهر بود که برگشت، گفت: «خانم، پول داری؟» گفتم: «میخوای چه کار؟»
اسمش با چند نفر دیگر برای حج واجب درآمده بود. گفتم: «پول هست...» خیلی خوشحال شد. روز بعدش فامیل را برای ناهار دعوت کردیم و بعد هم رفت مکه. همسایه ها می پرسیدند: «آقای نظرنژاد کجا رفت؟» می گفتم: «رفت مکه.» مگر باورشان می شد؛ ظرف دو روز حج واجب رفتن، جای تعجب هم داشت!