۱۳۹۹-۵-۱۰، ۰۷:۰۹ عصر
وقتی همسرم به خواستگاری ام آمد ، یک لیست بلند و بالا از سوالات ریز و درشت آماده کرده بودم برای پرسیدن . وقتی که می آمدند ، به راه رفتنش دقیق شدم . دیدم که چه ملاحظه ای داشت مبادا جلوتر از پدرش قدم بردارد. پدرش آدم ساده ای بود . از آن پیرمردهای قدیمی که هنوز گیوه های سفید می پوشند . از آن ها که کلاه بافتنی بسر می کنند . از آن ها که عجیب و سخت به دل می نشینند. برایم مهم بود که جلوتر از پدر و مادرش قدم بر ندارد و مرد من قدم بر نمی داشت .
زیر چشمی براندازش کردم . عبا و قبای ساده ای داشت . با یک عمامه سفید که با مهارت پیچیده شده بود . سفیدی اش توی چشم می آمد .
اولین سوالم را که پرسیدم شد آخرین سوال و بعد هم بله را گفتم و زندگی مان شروع شد. آن لیست بلند و بالا به هیچ کارم نیامد.
پرسیدم : نظرتان در مورد دروغ چیست ؟ گفت 20 سال است که دروغ نگفته ام .
آنقدر قاطع و مهم گفت که شک کردم . تعجب کردم . به خودم گفتم : چه دروغ بزرگی ..!
انگار ذهنم را خوانده باشد گفت : پدرم کشاورز است . همیشه یادم می داد : دروغ کلید هر بدیست . دروغ نگو ...
اما... آنروز فرق می کرد. من 7 ساله بودم و تازه یک هفته بود که مدرسه می رفتم . بیرون مدرسه یک دکه کوچک بود با خوراکی های دوست داشتنی من و خوراکی دوست داشتنی همه بچه ها. به پدرم گفته بودم برای خرید خوراکی پول می خواهم و پدر گفته بود باید صبر کنم .
صبر کردن برایم معنا نداشت . پس در قبال دادن دفتر مشقم خوراکی گرفتم . اما حالا دفتر مشقی برای نوشتن نداشتم . از پدر دفتر مشق خواسته بودم و در برابر سوال پدر که پرسیده بود : پس دفترت کجاست ؟ به دروغ گفتم : دفترم تمام شده .
پدر دروغم را فهمیده بود . از همان اولش فهمیده بود .
پدرم آدم ساده ای بود . مقید بود . زکات مالش را می داد و روی مسائل مذهبی حساس بود.
فهمیدم که فهمیده است . فهمیدم که از همان اول دروغم را فهمیده است . منتظر ماندم . منتظر یک پس گردنی . مثل همان پس گردنی هایی که غلام از پدرش می خورد . منتظر چهارتا فحش . مثل همان فحش هایی که اکبر می شنید و اصلا عین خیالش هم نبود. منتظر ماندم اما ...
پدر روی پاهایش نشست . درست مقابلم . سرم پایین بود . مثل سر پدر.
با صدای آرام گفت : اشکال از تو نیست بچه . اشکال از منه. حتما یه جایی ، یه وقتی اشتباه کردم . شاید حلالی را حرام کرده ام یا حقی را خورده ام . شاید دستم به ظلم بلند شده و زبانم به ناحق چرخیده . هر چی هست دروغ امروز تو نتیجه اشتباه منه . حلالم کن بچه . بعد چهار زانو نشست روی زمین . حالا تقریبا هم قد هم شده بودیم . دستم را گرفت .
دستم یخ کرده بود . از ترس بود شاید ...
گذاشت روی صورتش . صورتش داغ بود . از نگرانی یا شرم بود شاید..
گفت : بزن .!! درست نشنیدم حتما! یک قدم عقب کشیدم . دستم اما ، هنوز سرجایش بود. روی صورت پدرم. شوخی نمی کرد. خیلی هم جدی بود . می گفت : بزن . یکی محکم بزن توی صورتم.
از امروز به بعد هر وقت که دروغ گفتی باید یک سیلی بزنی توی گوش من . بزن تا پدرت ادب شود و یادش بماند رفتار اشتباهش هست که بچه اش را دروغ گو می کند.
نزدم ... آرزو می کردم بمیرم . اما نمردم .! پدر اصرار داشت و من انکار . آخرش هم خودش دستم را به صورتش زد . مثل سیلی ...
وقتی پدرم می رفت ، اشک در چشمانش حلقه زده بود . صدایش را به استغفار شنیدم.
آنروز با خودم عهد کردم دیگر هرگز لب به دروغ باز نکنم . دیگر لب به دروغ باز نکردم .
من ادب شده بودم ..
پدرم مرا ادب کرد.
زیر چشمی براندازش کردم . عبا و قبای ساده ای داشت . با یک عمامه سفید که با مهارت پیچیده شده بود . سفیدی اش توی چشم می آمد .
اولین سوالم را که پرسیدم شد آخرین سوال و بعد هم بله را گفتم و زندگی مان شروع شد. آن لیست بلند و بالا به هیچ کارم نیامد.
پرسیدم : نظرتان در مورد دروغ چیست ؟ گفت 20 سال است که دروغ نگفته ام .
آنقدر قاطع و مهم گفت که شک کردم . تعجب کردم . به خودم گفتم : چه دروغ بزرگی ..!
انگار ذهنم را خوانده باشد گفت : پدرم کشاورز است . همیشه یادم می داد : دروغ کلید هر بدیست . دروغ نگو ...
اما... آنروز فرق می کرد. من 7 ساله بودم و تازه یک هفته بود که مدرسه می رفتم . بیرون مدرسه یک دکه کوچک بود با خوراکی های دوست داشتنی من و خوراکی دوست داشتنی همه بچه ها. به پدرم گفته بودم برای خرید خوراکی پول می خواهم و پدر گفته بود باید صبر کنم .
صبر کردن برایم معنا نداشت . پس در قبال دادن دفتر مشقم خوراکی گرفتم . اما حالا دفتر مشقی برای نوشتن نداشتم . از پدر دفتر مشق خواسته بودم و در برابر سوال پدر که پرسیده بود : پس دفترت کجاست ؟ به دروغ گفتم : دفترم تمام شده .
پدر دروغم را فهمیده بود . از همان اولش فهمیده بود .
پدرم آدم ساده ای بود . مقید بود . زکات مالش را می داد و روی مسائل مذهبی حساس بود.
فهمیدم که فهمیده است . فهمیدم که از همان اول دروغم را فهمیده است . منتظر ماندم . منتظر یک پس گردنی . مثل همان پس گردنی هایی که غلام از پدرش می خورد . منتظر چهارتا فحش . مثل همان فحش هایی که اکبر می شنید و اصلا عین خیالش هم نبود. منتظر ماندم اما ...
پدر روی پاهایش نشست . درست مقابلم . سرم پایین بود . مثل سر پدر.
با صدای آرام گفت : اشکال از تو نیست بچه . اشکال از منه. حتما یه جایی ، یه وقتی اشتباه کردم . شاید حلالی را حرام کرده ام یا حقی را خورده ام . شاید دستم به ظلم بلند شده و زبانم به ناحق چرخیده . هر چی هست دروغ امروز تو نتیجه اشتباه منه . حلالم کن بچه . بعد چهار زانو نشست روی زمین . حالا تقریبا هم قد هم شده بودیم . دستم را گرفت .
دستم یخ کرده بود . از ترس بود شاید ...
گذاشت روی صورتش . صورتش داغ بود . از نگرانی یا شرم بود شاید..
گفت : بزن .!! درست نشنیدم حتما! یک قدم عقب کشیدم . دستم اما ، هنوز سرجایش بود. روی صورت پدرم. شوخی نمی کرد. خیلی هم جدی بود . می گفت : بزن . یکی محکم بزن توی صورتم.
از امروز به بعد هر وقت که دروغ گفتی باید یک سیلی بزنی توی گوش من . بزن تا پدرت ادب شود و یادش بماند رفتار اشتباهش هست که بچه اش را دروغ گو می کند.
نزدم ... آرزو می کردم بمیرم . اما نمردم .! پدر اصرار داشت و من انکار . آخرش هم خودش دستم را به صورتش زد . مثل سیلی ...
وقتی پدرم می رفت ، اشک در چشمانش حلقه زده بود . صدایش را به استغفار شنیدم.
آنروز با خودم عهد کردم دیگر هرگز لب به دروغ باز نکنم . دیگر لب به دروغ باز نکردم .
من ادب شده بودم ..
پدرم مرا ادب کرد.