۱۳۹۹-۵-۱۱، ۰۵:۴۶ عصر
زن حدودا" 35 ساله بود . صاحب دو دختر باهوش و زیبا . مشکل این بود که دختر بزرگتر که تصادفا" باهوش تر و زیباتر هم بود شرایط خاصی داشت . همین شرایط خاص باعث شده بود که زن ، پریشان و سردرگم شود.
زن دردمندانه تعریف می کرد : هستی بداخلاقی می کند . انگار اصلا با من سازش ندارد . سلیقه مرا قبول ندارد . حال و حوصله شنیدن حرفهایم را ندارد . هیچ بهایی برایم قائل نیست . تلاش می کنم در برابر رفتارهایش صبوری کنم اما وقتی بی ادبی هایش را می بینم سخت آزرده می شوم . هر وقت در موضوعی نظر می دهم با تندی می گوید : اصلا تو چی می گی ؟ تو که نمی دونی .
برایم قابل باور نبود . من هستی را می شناختم . دختر بسیار مودب و موقری بود . تازه وارد کلاس چهارم ابتدایی شده بود و دوست داشت در آینده یک خانم دکتر بشود . اما انگار این شناخت های من از او کاملا" سطحی بود . در وهله اول برای دانستن ریشه ی این مشکل نیاز به دقت بیشتری بر احوال و روحیات هستی داشتم . چیزی که بعد از یک مدت کوتاه دستگیرم شد این بود که هستی با وجودیکه دختر زیبا و باهوشی بود اما هیچ دوستی نداشت . در اردوهای مدرسه و همین طور زنگهای تفریح دختری گوشه گیر و تنها بود . هیچ اشتیاقی برای همبازی شدن با همسالانش نداشت . کم کم فهمیدم که هیچ اعتماد به نفسی در این دختر وجود ندارد . وقتی به روابطش با مادرش که اتفاقا زن بسیار مهربان و دلسوزی بود توجه کردم به وضوح نوعی عدم احترام و توجه به مادرش در تمام رفتار و سکناتش موج می زد . خشمی فرو خورده در چهره اش نمایان .
من به اندازه کافی هستی را شناخته بودم و حالا لازم بود که به شکل کاملا نامحسوس رفتارهای مادر هستی را بررسی کنم . خیلی جالب بود چون من متوجه شدم ریشه این مشکل نه در هستی که در مادرش است .
زنی بسیار مهربان و دلسوز که حاضر است هر کاری از دستش برمی آید برای اطرافیانش انجام دهد . او آشپز بسیار ماهری بود . وقتی مادرشوهرش از او می خواست که برای آش رشته ی نذری اش 5 کیلو پیاز بخرد ، پوست بکند، خرد کند و بعد طلایی کند و سپس مسئولیت پخت آش نذری را به عهده بگیرد ؛ با اینکه می دانست انبوهی از کار و مسئولیت مربوط به خانه به دوشش هست که باید انجام بدهد ، اما نمی توانست به مادرشوهرش "نه" بگوید و خواسته او را با مشقت فراوان انجام می داد. وقتی دوستش از او خواسته بود که برایش یک شیشه کوچک روغن بادام بخرد با اینکه می دانست مدرسه ی دخترانش در شرف تعطیلی است و باید آنها را زیر باران شدید پاییزی به خانه برساند ؛نتوانست به دوستش "نه" بگوید و زیر باران دوان دوان رفته بود و روغن را خریده بود . وقتی شوهرش به او گفته بود که دوست ندارد چادر سرکند و باید مانتویی باشد و جلوی دوستانش آرایش داشته باشد با اینکه از انجام این کار متنفر بود اما نتوانست به شوهرش "نه" بگوید . وقتی مادرشوهرش چادر سرکردن هستی را دیده بود و حسابی مسخره اش کرده بود نتوانست از حق دخترش دفاع کند و سکوت کرده بود . وقتی از او خواسته بودند که تا تجریش برود تا کارهای بیمه برادر شوهرش را انجام دهد با اینکه می دانست رفتن به آنجا برایش خیلی وقت گیر و ناراحت کننده است ، رفته بود . وقتی .... وقتی .....
مادر هستی از این دست " وقتی " ها زیاد داشت . خیلی زیاد . در واقع هستی شاهد مادری بود که هنر " نه " گفتن نداشت . مادری که همیشه از انجام کارهای زیاد خسته و درمانده می شد اما دم نمی زد . مادری که از اینهمه سرخوردگی مرتب گریه می کرد . مادری که اعتماد به نفس نداشت . مادری که نمی توانست برای خودش تصمیم بگیرد .تصمیمی که به نفع خودش و بچه هایش باشد . واقعیت این بود که اتفاقا" هستی مادرش را خیلی دوست داشت . اما از اینکه مادرش را این طور می دید بی نهایت ناراحت و شرمنده بود . او مادری را دوست داشت که در عین مهربان بودن ،قاطع باشد. مادری که بتواند حق خودش را بگیرد . مادری که به خودش اعتماد داشته باشد . مادری که به جای گریه کردن دنبال راه حل باشد . مادری که مدیر باشد . مادری که دارای مقبولیت اجتماعی باشد .در غیر اینصورت هرگز او را الگو قرار نمی دهد .مادر ضعیفی که مرتب به جای حل مسائل به گریه پناه می برد ، مادر موفقی نخواهد بود . هستی هرگز مادرش را تایید نمی کرد و هرگز سلیقه ی او را نمی پسندید . او به مادرش اعتماد نداشت و از اینکه می دید مادرش همیشه از موضع ضعف با دیگران برخورد می کند بی نهایت عصبانی بود .
تلاش بی وقفه ام را برای بهبود شرایط مادر هستی شروع کردم . تلاش کردم تا به او بفهمانم مجبور نیست مطابق میل همه رفتار کند . مجبور نیست تا همه را از خودش راضی نگه دارد . چرا که این کار عملا" غیرممکن است . اما ... متاسفانه هرگز موفق نشدم . مادر هستی تمام آنچه من می گفتم را می پذیرفت و قبول داشت . او دوست داشت تا بهتر شود اما هیچ تلاشی برای بهبود خودش نکرد. او هنوز هم همانطور رفتار می کند . هستی بسیار عصبی است و این مسئله به مدرسه هم کشیده شد . شرایط هستی روز به روز حادتر می شود .
اگر مادر هستی برای بهبودی اش ، به خودش کمک می کرد شاید شرایط هستی اینقدر وخیم نمی شد. شاید ....
زن دردمندانه تعریف می کرد : هستی بداخلاقی می کند . انگار اصلا با من سازش ندارد . سلیقه مرا قبول ندارد . حال و حوصله شنیدن حرفهایم را ندارد . هیچ بهایی برایم قائل نیست . تلاش می کنم در برابر رفتارهایش صبوری کنم اما وقتی بی ادبی هایش را می بینم سخت آزرده می شوم . هر وقت در موضوعی نظر می دهم با تندی می گوید : اصلا تو چی می گی ؟ تو که نمی دونی .
برایم قابل باور نبود . من هستی را می شناختم . دختر بسیار مودب و موقری بود . تازه وارد کلاس چهارم ابتدایی شده بود و دوست داشت در آینده یک خانم دکتر بشود . اما انگار این شناخت های من از او کاملا" سطحی بود . در وهله اول برای دانستن ریشه ی این مشکل نیاز به دقت بیشتری بر احوال و روحیات هستی داشتم . چیزی که بعد از یک مدت کوتاه دستگیرم شد این بود که هستی با وجودیکه دختر زیبا و باهوشی بود اما هیچ دوستی نداشت . در اردوهای مدرسه و همین طور زنگهای تفریح دختری گوشه گیر و تنها بود . هیچ اشتیاقی برای همبازی شدن با همسالانش نداشت . کم کم فهمیدم که هیچ اعتماد به نفسی در این دختر وجود ندارد . وقتی به روابطش با مادرش که اتفاقا زن بسیار مهربان و دلسوزی بود توجه کردم به وضوح نوعی عدم احترام و توجه به مادرش در تمام رفتار و سکناتش موج می زد . خشمی فرو خورده در چهره اش نمایان .
من به اندازه کافی هستی را شناخته بودم و حالا لازم بود که به شکل کاملا نامحسوس رفتارهای مادر هستی را بررسی کنم . خیلی جالب بود چون من متوجه شدم ریشه این مشکل نه در هستی که در مادرش است .
زنی بسیار مهربان و دلسوز که حاضر است هر کاری از دستش برمی آید برای اطرافیانش انجام دهد . او آشپز بسیار ماهری بود . وقتی مادرشوهرش از او می خواست که برای آش رشته ی نذری اش 5 کیلو پیاز بخرد ، پوست بکند، خرد کند و بعد طلایی کند و سپس مسئولیت پخت آش نذری را به عهده بگیرد ؛ با اینکه می دانست انبوهی از کار و مسئولیت مربوط به خانه به دوشش هست که باید انجام بدهد ، اما نمی توانست به مادرشوهرش "نه" بگوید و خواسته او را با مشقت فراوان انجام می داد. وقتی دوستش از او خواسته بود که برایش یک شیشه کوچک روغن بادام بخرد با اینکه می دانست مدرسه ی دخترانش در شرف تعطیلی است و باید آنها را زیر باران شدید پاییزی به خانه برساند ؛نتوانست به دوستش "نه" بگوید و زیر باران دوان دوان رفته بود و روغن را خریده بود . وقتی شوهرش به او گفته بود که دوست ندارد چادر سرکند و باید مانتویی باشد و جلوی دوستانش آرایش داشته باشد با اینکه از انجام این کار متنفر بود اما نتوانست به شوهرش "نه" بگوید . وقتی مادرشوهرش چادر سرکردن هستی را دیده بود و حسابی مسخره اش کرده بود نتوانست از حق دخترش دفاع کند و سکوت کرده بود . وقتی از او خواسته بودند که تا تجریش برود تا کارهای بیمه برادر شوهرش را انجام دهد با اینکه می دانست رفتن به آنجا برایش خیلی وقت گیر و ناراحت کننده است ، رفته بود . وقتی .... وقتی .....
مادر هستی از این دست " وقتی " ها زیاد داشت . خیلی زیاد . در واقع هستی شاهد مادری بود که هنر " نه " گفتن نداشت . مادری که همیشه از انجام کارهای زیاد خسته و درمانده می شد اما دم نمی زد . مادری که از اینهمه سرخوردگی مرتب گریه می کرد . مادری که اعتماد به نفس نداشت . مادری که نمی توانست برای خودش تصمیم بگیرد .تصمیمی که به نفع خودش و بچه هایش باشد . واقعیت این بود که اتفاقا" هستی مادرش را خیلی دوست داشت . اما از اینکه مادرش را این طور می دید بی نهایت ناراحت و شرمنده بود . او مادری را دوست داشت که در عین مهربان بودن ،قاطع باشد. مادری که بتواند حق خودش را بگیرد . مادری که به خودش اعتماد داشته باشد . مادری که به جای گریه کردن دنبال راه حل باشد . مادری که مدیر باشد . مادری که دارای مقبولیت اجتماعی باشد .در غیر اینصورت هرگز او را الگو قرار نمی دهد .مادر ضعیفی که مرتب به جای حل مسائل به گریه پناه می برد ، مادر موفقی نخواهد بود . هستی هرگز مادرش را تایید نمی کرد و هرگز سلیقه ی او را نمی پسندید . او به مادرش اعتماد نداشت و از اینکه می دید مادرش همیشه از موضع ضعف با دیگران برخورد می کند بی نهایت عصبانی بود .
تلاش بی وقفه ام را برای بهبود شرایط مادر هستی شروع کردم . تلاش کردم تا به او بفهمانم مجبور نیست مطابق میل همه رفتار کند . مجبور نیست تا همه را از خودش راضی نگه دارد . چرا که این کار عملا" غیرممکن است . اما ... متاسفانه هرگز موفق نشدم . مادر هستی تمام آنچه من می گفتم را می پذیرفت و قبول داشت . او دوست داشت تا بهتر شود اما هیچ تلاشی برای بهبود خودش نکرد. او هنوز هم همانطور رفتار می کند . هستی بسیار عصبی است و این مسئله به مدرسه هم کشیده شد . شرایط هستی روز به روز حادتر می شود .
اگر مادر هستی برای بهبودی اش ، به خودش کمک می کرد شاید شرایط هستی اینقدر وخیم نمی شد. شاید ....