۱۳۹۹-۵-۱۱، ۰۶:۰۹ عصر
عصر امروز تماس گرفت . گریه می کرد . مضطرب بود . صدای نازک و دخترانه اش می لرزید . می گفت : مادرش شاغل است . می گفت اوضاع مالی مناسبی دارند و او تک دخترخانواده است . با برادری که سالها از خودش کوچکتر است . می گفت : از صبح تا عصر در خانه تنها هستم . مادر خسته و کوفته و بی حوصله به خانه می آید . کسی نیست تا حرفهای مرا بشنود . کسی نیست تا پای درد و دلش بنشیند . می گفت : مادرش خیلی سخت گیر است . اما همین مادر سخت گیر ، هم خودش وایبر دارد و هم به دخترش اجازه داده تا بعنوان سرگرمی هم که شده از وایبر استفاده کند . تعریف می کردکه همه چیز از وقتی شروع شد که وایبر را نصب کردم . از وقتی که عضو گروه های وایبری شدم . در این عضویت با پسری آشنا شدم که دم از خدا و پیامبر می زد . پسری که پای درد و دل هایم می نشست . پسری که به من محبت می کرد . پسری که می گفت : قصد خیر دارد. تعریف می کرد که از این آشنایی یکی دو ماه می گذشت و مادر شاغل سخت گیر از این رابطه بی خبر بود . کم کم پسر از او خواسته بود که از فضای مجازی خارج شوند و حقیقی شوند . دخترک می گفت : در اولین برخوردمان حتی به من نگاه هم نمی کرد . می گفت : از کاری که می کردم می ترسیدم. احساس بدی داشتم . احساس آدمی که در شرف سقوط است . دوست داشتم تا با مادرم حرف بزنم . دوست داشتم از آنچه در شرف وقوع است باخبرش کنم ، اما می ترسیدم . تا سه روز قبل از سال 94. به اینجا که رسید قلبم انگار در سینه سنگینی می کرد . به تجربه تا آخر داستان را رفتم اما منتظر شنیدن ماندم شاید به امید اینکه اینبار ماجرا آن چیزی نباشد که من حدس زده ام. دخترک ادامه داد : سه روز قبل از نوروز ، پسر از من خواست تا بر سر قرار حاضر شوم . به مادرم گفتم که با دختر خاله ام به مرکز خرید نزدیک خانه می روم .دختر بر سر قرار حاضر می شود. پسرک باز دم از خدا و اسلام می زند. از سادگی و بلاهت دخترک استفاده می کند و به بهانه ی اینکه خواهرش در منزل است او را به خانه می برد.
و .......... ادامه ماجرا...............
دخترک وحشت زده با التماس فرار می کند . می گفت تا امروز سه بار دست به خودکشی زده ام. می گفت : پسرک مرا تهدید کرده که همه چیز را به خانواده ام می گوید . می گفت : توبه کرده ام ، حالا خدا مرا می بخشد. می گفت : حالا چکار کنم ؟ می گفت و می گفت و می گفت .... و گریه می کرد...
دوست داشتم با مادرش حرف می زدم . دوست داشتم از مادرش خیلی چیزها بپرسم . دوست داشتم بپرسم چرا با دخترش دوست نبود ؟ چرا اعتماد دخترش را جلب نکرده بود ؟ چرا دخترش اینقدر از او می ترسید ؟ چرا فکر می کرد با محدود کردن های بی منطقش می تواند دخترش را از معضلات اجتماعی دور کند ؟ چرا فکر می کرد وایبر می تواند جای خالی او را برای دخترش پر کند ؟ چرا بهترین اوقاتش را کار می کند و خستگی و بی حوصلگی اش را به خانه می آورد؟ چرا دخترش اینقدر تنهاست ؟ من دوست داشتم سوالات زیادی از مادرش بپرسم اما افسوس ....
شما را بخدا ، شما را بخدا ، دخترانتان را دریابید .
و .......... ادامه ماجرا...............
دخترک وحشت زده با التماس فرار می کند . می گفت تا امروز سه بار دست به خودکشی زده ام. می گفت : پسرک مرا تهدید کرده که همه چیز را به خانواده ام می گوید . می گفت : توبه کرده ام ، حالا خدا مرا می بخشد. می گفت : حالا چکار کنم ؟ می گفت و می گفت و می گفت .... و گریه می کرد...
دوست داشتم با مادرش حرف می زدم . دوست داشتم از مادرش خیلی چیزها بپرسم . دوست داشتم بپرسم چرا با دخترش دوست نبود ؟ چرا اعتماد دخترش را جلب نکرده بود ؟ چرا دخترش اینقدر از او می ترسید ؟ چرا فکر می کرد با محدود کردن های بی منطقش می تواند دخترش را از معضلات اجتماعی دور کند ؟ چرا فکر می کرد وایبر می تواند جای خالی او را برای دخترش پر کند ؟ چرا بهترین اوقاتش را کار می کند و خستگی و بی حوصلگی اش را به خانه می آورد؟ چرا دخترش اینقدر تنهاست ؟ من دوست داشتم سوالات زیادی از مادرش بپرسم اما افسوس ....
شما را بخدا ، شما را بخدا ، دخترانتان را دریابید .