۱۳۹۹-۱۰-۳۰، ۰۸:۴۷ عصر
پسری 22 ساله هستم و حدود 7 ماه است كه با دختری 19 ساله دوست بوده و قصد دارم با او ازدواج کنم و برخی از اقوام من و او نیز در جریان میباشند و از آنجا كه در یك منطقه كوچك زندگی میكنیم ، برخی از جوانان محل نیز در جریان میباشند . از آنجا كه مهمترین عامل شکست در زندگی را دروغ میدانم ، از همان ابتدای دوستی این موضوع را به او گفتم و از او خواستم تا همه چیز را درباره گذشته خود به هم بگوییم تا در آینده مشکلی پیش نیاید و از این پس نیز اینگونه بوده و با هم صادق و به یكدیگر وفادار باشیم . اول از خودم شروع کردم و همه چیز را درباره خودم به او گفتم (چه خوب و چه بد) و او نیز بعد از گذشت ایام و با بروز پاره ای مسائل متوجه شد كه من همه چیز را درباره خودم به او گفتم . اما او در آغاز همه چیز را به من نگفت تا اینكه من پی بردم كه او در گذشته با 2 نفر دیگر در دو مقطع زمانی متفاوت دوست بوده است . این موضوع را به او گفتم و از او خواستم تا همه چیز را به من بگوید و من حاضرم او را ببخشم (گذشته ها گذشته) . با اسرار من او یكی از آن دوستی ها را تایید و دیگری را تكذیب كرد تا بعد از گذشت چند روز و اقدامات دیگر از جانب من او آن دوستی را نیز اعتراف كرد و گفت : (( به این دلیل كه او فرد خوبی نبوده و من میترسیدم كه تو گمان بد كنی نگفتم )). در آغاز سال با هم قسم خوردیم كه دیگر به هم دروغ نگوییم و به یكدیگر وفادار باشیم و گذشته ها را فراموش كرده و به رخ هم نكشیم . اکنون كه 7 ماه از دوستی مان میگذرد ، من گفتم كه می خواهم تمام تردید های دلم را از بین ببرم و به همین خاطر میخواهم درباره تو تحقیق كامل و دقیقی انجام داده و دوباره در مورد آن دوستی های گذشته اطلاعات كاملی به دست آورم . او این كار مرا درست ندانست اما نتوانست مرا از این كار منصرف كند . فردای آن روز به من گفت : (( كه من همه چیز را به تو گفتم غیر از یك چیز و علت نگفتن آن هم به خاطر تو و هم به خاطر خودم است . با اسرار من او گفت كه من با آن شخص دوم كه اوایل دوستی مان را انکار میكردم چند جلسه ای تماس جنسی داشتم اما هیچ دخولی صورت نگرفت و من هنوز دختر هستم و اكنون نیز از عنوان كردن این موضوع شرمم می آید و گفت كه من آن زمان اشتباه كردم و هیچ فكر عاقبت كار را نمی كردم و فقط 17 سال داشتم ولی از روزی كه با تو آشنا شدم انگار همه چیز را می فهمم و بزرگ شده ام و اكنون حاضرم قسم بخورم دیگر چیزی نیست كه به ته تو نگفته باشم )) . اكنون با این تفاصیل من نمی دانم چه باید بكنم . از طرفی به او قول داده ام كه در كنارش باشم و عده ای از اقوام در جریان كار هستند و كلی وقت صرف ساختن افكار و اصلاح و هدایت كردن او نمودم و با رفتار و سلایق هم آشنا شدیم و در یك جمله اینكه همدیگر را خوب خوب درك میكنیم و از طرف دیگر از آینده می ترسم و به زندگی آینده خویش فكر میكنم و میترسم زندگی ام نابود گردد و تنها چیزی كه به من امید می دهد ، اول یاد خداست و دیگر این كه من از آغاز دوستی مان تا كنون به شخصه هیچ خطا و یا خیانتی از او ندیده ام . اما باز كمی ترس و تردید در دلم هست و ترس دیگر اینكه مبادا خانواده ام كه یك خانواده خوب مذهبی میباشند پی به این موضوع ببرند. لطفا مرا راهنمایی نمایید و بگویید كه به نظر شما چه باید بكنم و اگر احاكم شرعی در این زمینه وجود دارد برایم عنوان نمایید . متشكرم