۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۱۰:۴۳ صبح
از ترس اینکه کلاه گیسمو باد نبره کلاه سویشرتمو که پوشیده بودم با بدبختی انداختم رو سرم و بندشو محکم بستم .
با فشاری که به دستم اوردم دوباره بد جوری درد گرفت و خونریزی کرد .
نمیدونم این بچه چطور با سرعت رو این لبه نازک راه میرفت .
هراز گاهی برمیگشت ببینه من تو چه وضعیم ....
وقتی دید بهش نزدیک شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستی منو بگیری
تمام هیکلش خیش اب شده بود اما عین خیالشم نبود ...
سعی کردم تندتر حرکت کنم . چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود بگیرمش که دیدم پاش لیز خورد نزدیک بود پرت شه پایین.
.با یه دست حفاظ پنجره ا ی که کنارم بود گرفتم و دست دیگمو حلقه کردم دور کمرش و بین زمین و اسمون نگه داشتم .
مانی با چشای دریای رنگش که از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه میکردو هی میگفت :
نذار بیفتم تو رو خدا ... منو ببخش ..
قول میدم بذارم پرستارم بشی ...فقط نذار بیفتم .. خواهش میکنم
دارم میفتم منو محکم بگیر ...
سعی کردم بکشمش بالا اما مانی سنگینتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .دستم به شدت داشت ازش خون میومدو از درد میسوخت بارونم محکم به صورتم سیلی میزد . مانی با گریه التماس میکرد . خدایا کمکم کن .
چند ثانیه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع کردموکه اونو با یه حرکت بکشم بالا ... با فریادی از ته دل گفتم یا ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتی که برام مونده بود کشیدم بالا و گرفتم تو بغلم .
هردوموبی رمق رو اون طاقچه باریک فرو رفته تو بغل هم نشسته بودیم که صدای پارس تازی به گوش رسید . ادوارد چتر به دست از عمارت بیرون اومد و داشت به سمت تازی میرفت که مانی داد زد ادوارد ...ادوارد بیا کمکمون کن .
پیرمرد لحظه ای ایستاد اطراف رو نگاه کرد اما ما رو ندید .
دوباره اومد بره که مانی داد زد : ادوارد مگه با تو نیستم بیا کمک من این بالا همون جای همیشگی....
پیرمرد لحظهای سرشو بالا کرد و ما رو تو اون وضعیت دید .
خونسرد گفت : نگران نباشید اقا الان احمدو میفرستم بیاد . و سریع به داخل عمارت رفت .
چند دقیقه بیشتر نگذشت که احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم مانی رو از نردبون میفرستادم پایین که دیدم اقای بهداد با اون هیبت و صلابت سراسیمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش میدوید .
دستم زیر خون بود چشام دیگه درست نمیدید قدم رو نردبون گذاشتم مانی رو دیدم که با چشمای گریون تو بغل پدرش بود و بهداد داشت اونو سرزنش میکرد .
یه لحظه چشمام سیاهی رفت و پام از رو نردبون لیز خورد احساس کردم به سرعت دارم به پایین سقوط میکنم . یادم افتاد به حرف مانی که گفته بود پرستار قبلیشم از همین بالا افتاده و گردنش شکسته بود . لحظه ای دلم به حال خودم سوخت .
کاش حداقل چند ماهی از کارمیگذشت بعد به دست این وروجک کشته میشدم .
قطره های بارونم بی محابا به سرو صورتم میخورد وبلاخره افتادم
اما نه رو زمین بلکه تو بغل گرم ومحکم اقای بهداد .
صدای پر اضطرابشو شنیدم که میگفت : اقای وحدانی چشماتونو باز کنید ....اقای وحدانی .... ادوارد زنگ بزن ارژانس بیاد بدو .
تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز کردم اگه دکتر میومد لومیرفتم.
نباید رشته هام پمبه میشد .
با صدای ضعیفی گفتم : نه...اورژانس نمیخواد من خوبم
و سعی کردم از تو بغل بهداد بیام بیرون .
بهداد نفس عمیقی کشید و گفت : حالتون خوبه اقای وحدانی ؟
به سختی رو پام ایستادم و گفتم :بله ...که باز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم که این بار مانی با اون جثه کوچیکش منو گرفت وگفت: بابا دستش خیلی خون اومده باید زخمشو ببندیم .
بهداد با چشمای نگران منو نگاه کرد و گفت الان میگم یه دکتر بیاد ببینتش .
با شنیدن اسم دکتر باز وحشت زده گفتم: نه دکتر نمیخوام ...
بهداد اما با خشونت گفت : مگه میشه اقا با این خونی که ازت رفته حتما باید یه دکتر ببینتت.
باکمک احمد منو به اتاق مانی روفتم و تو تخت سفید و مشکی مانی دراز کشیدم . هرکی واسه کاری رفت .من موندمو مانی . وقتی تنها شدیم گفتم : فکر کنم از این شیطونیا زیاد میکنی که کسی تعجب نکرد نه؟
مانی با لحن بچگونه ای گفت : این عادی ترین کارمه .
گفتم: پس خدا غیرعادیش بخیر کنه
یه دفعه مانی اومد جلو و با لبای خوش حالتش گونمو بوسید و با دست کوچیکش گره کلاهمو باز کرد و شروع کرد کلاگیسمو مرتب کردن .
با لحن غمگین و عجیبی گفت : تو بوی مامانمو میدی . حتی مثل اون بغلم کردی .
کمی ترسیدم نکنه چیزی فهمیده بود .
گفتم : خوب همه وقتی میترسن همینجوری همدیگه رو بغل میکنن .
با همون نگاه گفت : اما هیچ کس غیر مامانم و تو منو اینجوری بغل نکرده بود حتی بابام .
کمی خیالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هیچ وقت نمیتونن درست ابراز محبت کنن.
مانی با نگاه پرسشگری گفت : پس چرا تو مثل بقیه مردا نیستی؟
خاک تو سرم خودم داشتم خودمو لو میدادم اومدم جوابشو بدم که در باز شد و اقای بهداد همراه مردی میانسال وارد شد . مشخص بود دکتر خوانوادگیشونه .
پیررمرد سریع کیفشو باز کردو اومد سمت من . سلامی گفتم که با گرممی جوابمو داد .
گوشی معاینشو از زیر لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد
بانداژخونی رو از دستم برداشت و شروع به استیریل زخمم کرد .
امپولی از کیفش در اورد و هواگیری کرد خواست بزنه تو دستم که سریع دستمو جمع کردموگفتم : دکتر امپول نه.
پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نگو که مثل بچه ها از امپول میترسی .
گفتم : اتفاقا چرا از تنها چیزی که تو زندگیم ازش ترسیدم امپول بوده .
مانی با شادی خندید ....لبخند محوی رو لبای اقای بهداد بود .
دکتر به زور میخواست امپول و به دستم بزنه و هی میگفت :نمیشه اینو نزنی اخه سگ گازت گرفته شاید کزاز بگیری .
از من نه از اون که اره باید بزنی مانی اومد نشست رو سینم و محکم دستمو گرفت وگفت: بزن دکتر من گرفتمش.
بعد مثلا میخواست حواس منو پرت کنه گفت: اسمت چیه پرستار ؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم : نیما
بهداد دیگه داشت به وضوح میخندید که موبایلش زنگ زد عذرخواهی کرد و رفت بیرون.
تو همین حین سوزش شدیدی تو دستم حس کردم . اخ که چه دردی داشت امپول .از بچگی ازش متنفر بودم .
دلم میخواست عین بچه ها بزنم زیر گریه .
وقتی تموم شد مانی خندون با یه جست از روم پرید پایین و گفت دیدی درد نداشت نیمایی.
اشک از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم اره اصلا درد نداشت.
دکتر با دیدن اشکم لبخندی زد و گفت : از سن شما بعید دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگیرم .
با فشاری که به دستم اوردم دوباره بد جوری درد گرفت و خونریزی کرد .
نمیدونم این بچه چطور با سرعت رو این لبه نازک راه میرفت .
هراز گاهی برمیگشت ببینه من تو چه وضعیم ....
وقتی دید بهش نزدیک شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستی منو بگیری
تمام هیکلش خیش اب شده بود اما عین خیالشم نبود ...
سعی کردم تندتر حرکت کنم . چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود بگیرمش که دیدم پاش لیز خورد نزدیک بود پرت شه پایین.
.با یه دست حفاظ پنجره ا ی که کنارم بود گرفتم و دست دیگمو حلقه کردم دور کمرش و بین زمین و اسمون نگه داشتم .
مانی با چشای دریای رنگش که از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه میکردو هی میگفت :
نذار بیفتم تو رو خدا ... منو ببخش ..
قول میدم بذارم پرستارم بشی ...فقط نذار بیفتم .. خواهش میکنم
دارم میفتم منو محکم بگیر ...
سعی کردم بکشمش بالا اما مانی سنگینتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .دستم به شدت داشت ازش خون میومدو از درد میسوخت بارونم محکم به صورتم سیلی میزد . مانی با گریه التماس میکرد . خدایا کمکم کن .
چند ثانیه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع کردموکه اونو با یه حرکت بکشم بالا ... با فریادی از ته دل گفتم یا ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتی که برام مونده بود کشیدم بالا و گرفتم تو بغلم .
هردوموبی رمق رو اون طاقچه باریک فرو رفته تو بغل هم نشسته بودیم که صدای پارس تازی به گوش رسید . ادوارد چتر به دست از عمارت بیرون اومد و داشت به سمت تازی میرفت که مانی داد زد ادوارد ...ادوارد بیا کمکمون کن .
پیرمرد لحظه ای ایستاد اطراف رو نگاه کرد اما ما رو ندید .
دوباره اومد بره که مانی داد زد : ادوارد مگه با تو نیستم بیا کمک من این بالا همون جای همیشگی....
پیرمرد لحظهای سرشو بالا کرد و ما رو تو اون وضعیت دید .
خونسرد گفت : نگران نباشید اقا الان احمدو میفرستم بیاد . و سریع به داخل عمارت رفت .
چند دقیقه بیشتر نگذشت که احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم مانی رو از نردبون میفرستادم پایین که دیدم اقای بهداد با اون هیبت و صلابت سراسیمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش میدوید .
دستم زیر خون بود چشام دیگه درست نمیدید قدم رو نردبون گذاشتم مانی رو دیدم که با چشمای گریون تو بغل پدرش بود و بهداد داشت اونو سرزنش میکرد .
یه لحظه چشمام سیاهی رفت و پام از رو نردبون لیز خورد احساس کردم به سرعت دارم به پایین سقوط میکنم . یادم افتاد به حرف مانی که گفته بود پرستار قبلیشم از همین بالا افتاده و گردنش شکسته بود . لحظه ای دلم به حال خودم سوخت .
کاش حداقل چند ماهی از کارمیگذشت بعد به دست این وروجک کشته میشدم .
قطره های بارونم بی محابا به سرو صورتم میخورد وبلاخره افتادم
اما نه رو زمین بلکه تو بغل گرم ومحکم اقای بهداد .
صدای پر اضطرابشو شنیدم که میگفت : اقای وحدانی چشماتونو باز کنید ....اقای وحدانی .... ادوارد زنگ بزن ارژانس بیاد بدو .
تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز کردم اگه دکتر میومد لومیرفتم.
نباید رشته هام پمبه میشد .
با صدای ضعیفی گفتم : نه...اورژانس نمیخواد من خوبم
و سعی کردم از تو بغل بهداد بیام بیرون .
بهداد نفس عمیقی کشید و گفت : حالتون خوبه اقای وحدانی ؟
به سختی رو پام ایستادم و گفتم :بله ...که باز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم که این بار مانی با اون جثه کوچیکش منو گرفت وگفت: بابا دستش خیلی خون اومده باید زخمشو ببندیم .
بهداد با چشمای نگران منو نگاه کرد و گفت الان میگم یه دکتر بیاد ببینتش .
با شنیدن اسم دکتر باز وحشت زده گفتم: نه دکتر نمیخوام ...
بهداد اما با خشونت گفت : مگه میشه اقا با این خونی که ازت رفته حتما باید یه دکتر ببینتت.
باکمک احمد منو به اتاق مانی روفتم و تو تخت سفید و مشکی مانی دراز کشیدم . هرکی واسه کاری رفت .من موندمو مانی . وقتی تنها شدیم گفتم : فکر کنم از این شیطونیا زیاد میکنی که کسی تعجب نکرد نه؟
مانی با لحن بچگونه ای گفت : این عادی ترین کارمه .
گفتم: پس خدا غیرعادیش بخیر کنه
یه دفعه مانی اومد جلو و با لبای خوش حالتش گونمو بوسید و با دست کوچیکش گره کلاهمو باز کرد و شروع کرد کلاگیسمو مرتب کردن .
با لحن غمگین و عجیبی گفت : تو بوی مامانمو میدی . حتی مثل اون بغلم کردی .
کمی ترسیدم نکنه چیزی فهمیده بود .
گفتم : خوب همه وقتی میترسن همینجوری همدیگه رو بغل میکنن .
با همون نگاه گفت : اما هیچ کس غیر مامانم و تو منو اینجوری بغل نکرده بود حتی بابام .
کمی خیالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هیچ وقت نمیتونن درست ابراز محبت کنن.
مانی با نگاه پرسشگری گفت : پس چرا تو مثل بقیه مردا نیستی؟
خاک تو سرم خودم داشتم خودمو لو میدادم اومدم جوابشو بدم که در باز شد و اقای بهداد همراه مردی میانسال وارد شد . مشخص بود دکتر خوانوادگیشونه .
پیررمرد سریع کیفشو باز کردو اومد سمت من . سلامی گفتم که با گرممی جوابمو داد .
گوشی معاینشو از زیر لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد
بانداژخونی رو از دستم برداشت و شروع به استیریل زخمم کرد .
امپولی از کیفش در اورد و هواگیری کرد خواست بزنه تو دستم که سریع دستمو جمع کردموگفتم : دکتر امپول نه.
پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نگو که مثل بچه ها از امپول میترسی .
گفتم : اتفاقا چرا از تنها چیزی که تو زندگیم ازش ترسیدم امپول بوده .
مانی با شادی خندید ....لبخند محوی رو لبای اقای بهداد بود .
دکتر به زور میخواست امپول و به دستم بزنه و هی میگفت :نمیشه اینو نزنی اخه سگ گازت گرفته شاید کزاز بگیری .
از من نه از اون که اره باید بزنی مانی اومد نشست رو سینم و محکم دستمو گرفت وگفت: بزن دکتر من گرفتمش.
بعد مثلا میخواست حواس منو پرت کنه گفت: اسمت چیه پرستار ؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم : نیما
بهداد دیگه داشت به وضوح میخندید که موبایلش زنگ زد عذرخواهی کرد و رفت بیرون.
تو همین حین سوزش شدیدی تو دستم حس کردم . اخ که چه دردی داشت امپول .از بچگی ازش متنفر بودم .
دلم میخواست عین بچه ها بزنم زیر گریه .
وقتی تموم شد مانی خندون با یه جست از روم پرید پایین و گفت دیدی درد نداشت نیمایی.
اشک از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم اره اصلا درد نداشت.
دکتر با دیدن اشکم لبخندی زد و گفت : از سن شما بعید دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگیرم .