۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۴:۵۸ عصر
نام رمان:نجوای شیطان
مضمون داستان اجتماعی و عاشقانه است!از زبان شخصیت اصلی داستان <<حــــوا>> بیان میشه.
خب میریم سر داستان
نمایی از داستان:
با عصبانیت صندلی چرخدارش رو چرخوندم سمت خودم. دو بار پشت سر هم چرخید و بالاخره درست روبروم ایستاد. چشماش می خندید. همون چشمایی که یه روز دیوانه وار دوسش داشتم. چشمام پر از اشک شد. همون چشمایی که یه زمانی وحشی شرقی خطابش می کرد چونه م از بغض لرزید وقتی نگاهم به چال زنخدان چونه ش افتاد. چشمامو کشیدم پایین درست همون جایی که دستاشو صاف گذاشته بود روی صندلیش. خیلی بی مقدمه از جاش بلند شد. یه قدم از ترس عقب رفتم. انگشت اشاره شو گرفت سمت صورتم. ابروهاشو کشید توی هم و انگشتشو تکون داد.
-چرا؟ چرا به من از این رسم مذخرف چیزی نگفتی؟ چطوری تونستی؟
خودشو بیشتر کشید سمتم. دلم پیچ خورد. دستشو نوازش وار کشید روی صورتم و زمزمه کرد:
-به بهنام وفا نکردی چطوری میخوای به من وفا کنی؟
همه وجودم یکباره تیر کشید.چشمام سیاهی می رفت.
-تو... تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟
با یه چرخ روی پاشنه پا عقب گرد کرد و کنار شیشه سر تا سری اتاقش وایساد. اتاقش که نه. بهنام... سرمو محکم فشار دادم و گفتم:
-من به خاطر تو این کارو کردم. از اولشم به خاطر تو بود. چطوری یادت رفته؟ چطوری لعنتی؟
-بیخود برای من پاپوش درست نکن.
چرخید سمتم. از چشماش شرارت می بارید. درست مثل همون روزی که پیشنهاد اینکارو بهم داد.
-بهتره فکر بهم زدن زندگی پدر و مادر منو از سرت بیرون کنی وگرنه خودم می کشمت...
دیگه نمی تونستم بیشتر از اون خودمو کنترل کنم. سرم گیج رفت و افتادم.زانوهام محکم خورد به پارکت کف اتاق. درد تو همه وجودم نشست. حتی میلیمتری از جاش تکون نخورد. چقدر عوض شده بود. چقدر تغییر موضع داده بود. همه وجودم درد می کرد. از درد خنجری که خورده بودم نمی تونستم قد راست کنم.چقدر عوض شده بود. چقد عوضی شده بودم. اون روزا اینجوری نبود. اون روزا این جوری نبودم.
-قرار ما این نبود.
-پاشو گم شو از اینجا بیرون. ضمنا یادت نره چی بهت گفتم. فکر پدر منو از سرت بیرون کن.
مشت شد دستایی که روی زانوهای دردناکم بود. دوست داشتم درست با همین دستایی که بارها نوازششون کرده بود خفه ش کنم. این حق من نبود.
-شنیدی چی گفتــــــم؟ کاری نکن با پلیس تماس بگیرم.
تیره پشتم از شنیدن جمله ش لرزید. خودمو از روی زمین بلند کردم. مثل دو تا گوی شیشه ای بی احساس شده بودن. چشماش... مثل سرنوشتم سیاه سیاه شده بودن. چشمام...
قرار ما این نبود. قبولش خیلی دردناک بود. این وسط فقط من بودم که باختم. من حوا... باز هم فریب شیطان را خوردم.
منبع:نودوهشتیا
نویسنده:سپیده فرهادی
مقدمه
مي گويند مرا آفريدند از استخوان دنده چپ مردي به نام آدم
حوايم ناميدند يعني زندگي
تا در کنار آدم يعني انسان همراه و هصدا باشم
میگویند میوه سیب را من خوردم
شايد هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مي نمايند
بعد از خوردن گندم و يا شايد سيب
چشمان شان باز گرديد مرا ديدند
مرا در برگ ها پيچيدند مرا پيچيدند در برگ ها
تا شايد راه نجاتي را از معصيتم پيدا کنند
نسل انسان زاده منست
من
حوا
فريب خورده شيطان
من خودم این رمانو نخوندم و زیاد علاقه ای به خوندن رمانای اجتماعی،عاشقانه ندارم ولی طبق گفته ی نویسنده این رمان سعی شده واقعیت رو نشون بده. پس بیاین همراهی کنیم .
مضمون داستان اجتماعی و عاشقانه است!از زبان شخصیت اصلی داستان <<حــــوا>> بیان میشه.
خب میریم سر داستان
نمایی از داستان:
با عصبانیت صندلی چرخدارش رو چرخوندم سمت خودم. دو بار پشت سر هم چرخید و بالاخره درست روبروم ایستاد. چشماش می خندید. همون چشمایی که یه روز دیوانه وار دوسش داشتم. چشمام پر از اشک شد. همون چشمایی که یه زمانی وحشی شرقی خطابش می کرد چونه م از بغض لرزید وقتی نگاهم به چال زنخدان چونه ش افتاد. چشمامو کشیدم پایین درست همون جایی که دستاشو صاف گذاشته بود روی صندلیش. خیلی بی مقدمه از جاش بلند شد. یه قدم از ترس عقب رفتم. انگشت اشاره شو گرفت سمت صورتم. ابروهاشو کشید توی هم و انگشتشو تکون داد.
-چرا؟ چرا به من از این رسم مذخرف چیزی نگفتی؟ چطوری تونستی؟
خودشو بیشتر کشید سمتم. دلم پیچ خورد. دستشو نوازش وار کشید روی صورتم و زمزمه کرد:
-به بهنام وفا نکردی چطوری میخوای به من وفا کنی؟
همه وجودم یکباره تیر کشید.چشمام سیاهی می رفت.
-تو... تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟
با یه چرخ روی پاشنه پا عقب گرد کرد و کنار شیشه سر تا سری اتاقش وایساد. اتاقش که نه. بهنام... سرمو محکم فشار دادم و گفتم:
-من به خاطر تو این کارو کردم. از اولشم به خاطر تو بود. چطوری یادت رفته؟ چطوری لعنتی؟
-بیخود برای من پاپوش درست نکن.
چرخید سمتم. از چشماش شرارت می بارید. درست مثل همون روزی که پیشنهاد اینکارو بهم داد.
-بهتره فکر بهم زدن زندگی پدر و مادر منو از سرت بیرون کنی وگرنه خودم می کشمت...
دیگه نمی تونستم بیشتر از اون خودمو کنترل کنم. سرم گیج رفت و افتادم.زانوهام محکم خورد به پارکت کف اتاق. درد تو همه وجودم نشست. حتی میلیمتری از جاش تکون نخورد. چقدر عوض شده بود. چقدر تغییر موضع داده بود. همه وجودم درد می کرد. از درد خنجری که خورده بودم نمی تونستم قد راست کنم.چقدر عوض شده بود. چقد عوضی شده بودم. اون روزا اینجوری نبود. اون روزا این جوری نبودم.
-قرار ما این نبود.
-پاشو گم شو از اینجا بیرون. ضمنا یادت نره چی بهت گفتم. فکر پدر منو از سرت بیرون کن.
مشت شد دستایی که روی زانوهای دردناکم بود. دوست داشتم درست با همین دستایی که بارها نوازششون کرده بود خفه ش کنم. این حق من نبود.
-شنیدی چی گفتــــــم؟ کاری نکن با پلیس تماس بگیرم.
تیره پشتم از شنیدن جمله ش لرزید. خودمو از روی زمین بلند کردم. مثل دو تا گوی شیشه ای بی احساس شده بودن. چشماش... مثل سرنوشتم سیاه سیاه شده بودن. چشمام...
قرار ما این نبود. قبولش خیلی دردناک بود. این وسط فقط من بودم که باختم. من حوا... باز هم فریب شیطان را خوردم.
منبع:نودوهشتیا
نویسنده:سپیده فرهادی
مقدمه
مي گويند مرا آفريدند از استخوان دنده چپ مردي به نام آدم
حوايم ناميدند يعني زندگي
تا در کنار آدم يعني انسان همراه و هصدا باشم
میگویند میوه سیب را من خوردم
شايد هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مي نمايند
بعد از خوردن گندم و يا شايد سيب
چشمان شان باز گرديد مرا ديدند
مرا در برگ ها پيچيدند مرا پيچيدند در برگ ها
تا شايد راه نجاتي را از معصيتم پيدا کنند
نسل انسان زاده منست
من
حوا
فريب خورده شيطان
من خودم این رمانو نخوندم و زیاد علاقه ای به خوندن رمانای اجتماعی،عاشقانه ندارم ولی طبق گفته ی نویسنده این رمان سعی شده واقعیت رو نشون بده. پس بیاین همراهی کنیم .