۱۳۹۹-۱۲-۳، ۰۲:۳۸ عصر
امیرحسن، پسر بچه مکبر، گوشه مسجد با صدای بلند گفت: الله اکبر، یا ولی العافیه! جمعیت مسجد همگی با هم سجده رفتند و حاج آقا رأفت با صدای بلندی که نیاز به میکروفون نداشت ذکر سجده را گفت. سرش را که بالا آورد، صدای نکرهای از داخل کوچه به گوش رسید که بلند بلند داد میزد: بیناموس! چند جمله دیگه هم میگفت که واضح نبود ولی تا به این کلمه میرسید وضوح بیشتری برای مردم توی مسجد مییافت.
حاج آقا به تشهد و سلامش سرعت داد. مردم به زور پای جانماز مانده بودند و میخواستند زودتر بیرون بپرند تا دعوا را تماشا کنند. حاج آقا به یک سلام کفایت کرد و دستهایش را سه بار تا گوش بالا نبرد. فقط یک بار بالا برد تا عمامه را سریع از روی سرش بردارد. عبای مشکیاش را از تن در آورد و روی سجاده زرشکی رنگ باقی گذاشت. بدو بدو خودش را به در مسجد رساند. نعلینهای زردش را که همیشه سمت چپ در میگذاشت پوشید و با یک قبا بیرون رفت. حاج آقا رأفت از بس درشت هیکل بود که وقتی از در رد میشد انگار تمام چهارچوب را گوشت پر کرده بود.
نور سبز چراغ دم مسجد، آسفالت خیس کوچه را روشن کرده بود. رأفت از در بیرون آمد. از گوشه چشم به دعوایی که جلوتر داشت اتفاق میافتاد نگاه کرد. مردی با پیراهن مشکی که یک دستمال یزدی دور دستش پیچیده بود، با چماقی که بیشتر شبیه چوب بیسبال بود داشت همچنان داد میزد و جوانی که گوشه تیر چراغ برق جمع شده بود را با چماق میزد. مرد دیگری سوار موتور هوندا، ایستاده بود و صحنه را تماشا میکرد و تخمه میشکست.
ماشینها ردیف توی کوچه جمع شده بودند و ترافیک شده بود. حاجی رفت جلوتر و داد زد: ولش کن بچه!
مرد پیرهن مشکی برگشت و نگاه کرد و چماقش را به علامت تهدید به سمت حاج آقا گرفت و داد زد:
سرت به کار خودت باشه! و حاجی را طوری تلفظ کرد که روی جیماش تشدید داشت. رفیقش که روی موتور تخمه میخورد، پایین آمد و تخمهها را ریخت توی جیب دکمه دار شلوار شش جیبه و موتور را روی یک جک گذاشت.
پراید نوک مدادی که اول ترافیک ایستاده بود نور بالا انداخته بود و محل حادثه را روشن کرده بود.
حاج آقا دوباره گفت: بت میگم ولش کن بچه، بزار بره!
رفیق مرد پیرهن مشکی که خودش هم مشکی پوشیده بود اومد جلو و قداره کشید و گفت: زر زر نکن آخوندک، مگه نمیگه برو گمشو؟
حاج آقا لبخند ریزی گوشه لبش آمده بود، سریع رفت جلو و با یک دست مچ طرف را گرفت و محکم تکان داد، طوری که قداره دسته چوبی پرت شد زیر ماشین پیکانی که آن جا پارک بود. رأفت از یقه بلندش کرد و توی هوا معلق نگهش داشت.
زیر چراغ نور بالای ماشینهای ترافیک، مرد پیرهن مشکی، دو سوم حاج آقا هم قد نداشت. یک دستی محکم پرتش کرد سمت جوب عریض سمت چپ کوچه، طوری که مردمی که با گوشی فیلم میگرفتند ندیدند اصلا کجا رفت. ناپدید شد توی جوب!
مرد چماق به دست میخواست بیاید کمک رفیقش ولی آن چنان اتفاقها سریع رخ داده بود که گیج ایستاده بود همان جا. حاج آقا گفت: برو عمو جون، اینجا واینسا.
مرد پیرهن مشکی میدانست که اگر بایستد تهش باید پرت شود توی جوب. رفت زیر بغل رفیقش را که تازه از جوب در آمده بود گرفت و سوار موتور شد و رفتند. حاج آقا به جوان با ابرو اشاره کرد و گفت: بیا تو مسجد، کارت دارم.
کوچه شلوغ بود و همسایهها از توی پنجرهها و بالای پشت بام داشتند صحنه را میدیدند.
حاج آقا دم در مسجد آمد و جمعیت را مثل صحنههای راز بقا که کوسهای که میخواهد ماهیها را شکار کند، مردم را شکافت و داخل آمد.
با صدای بلند به مردم گفت: بفرمایید داخل، راه رو باز کنید ماشینها رد بشن. کسی چیزی نمیگفت و همه ساکت بودند.
حاج آقا رأفت به مسلم گفت: کمک کن بیارش داخل حیاط.
نعلینهایش را مثل همیشه گوشه سمت چپ در گذاشت و وارد مسجد شد.
با طمأنینه قدم بر میداشت، روی سجاده زرشکی نشست و عمامه سفید را روی سرش تنظیم کرد. عبا به دوش انداخت و مشغول نماز نافله شد.
مردم کم کم آمدند و جا کفشی فلزی پر کفش شد. حاج آقا نمازش را که خواند، بلند شد ایستاد و به سمت مردم شروع کرد صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین، الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین.
رفقا دو تا نکته
اول این که اونایی که میخوان شب جمعه هفته بعد شاه عبدالعظیم بیان، به آقا سید، خادم عزیز مسجد مراجعه کنند و هزینه رو پرداخت کنند
دوم این که...
صدای حاج آقا با صدای فریاد و اشاره دست آخوندی که به سمتش کشیده شده بود قطع شد. آخوند با صدایی که میلرزید میگفت: آقای رأفت، این کاری که شما کردید در شأن روحانیت نبود! شما مگه لات و الواطی که همچین کاری کردی.
حاج آقا به تشهد و سلامش سرعت داد. مردم به زور پای جانماز مانده بودند و میخواستند زودتر بیرون بپرند تا دعوا را تماشا کنند. حاج آقا به یک سلام کفایت کرد و دستهایش را سه بار تا گوش بالا نبرد. فقط یک بار بالا برد تا عمامه را سریع از روی سرش بردارد. عبای مشکیاش را از تن در آورد و روی سجاده زرشکی رنگ باقی گذاشت. بدو بدو خودش را به در مسجد رساند. نعلینهای زردش را که همیشه سمت چپ در میگذاشت پوشید و با یک قبا بیرون رفت. حاج آقا رأفت از بس درشت هیکل بود که وقتی از در رد میشد انگار تمام چهارچوب را گوشت پر کرده بود.
نور سبز چراغ دم مسجد، آسفالت خیس کوچه را روشن کرده بود. رأفت از در بیرون آمد. از گوشه چشم به دعوایی که جلوتر داشت اتفاق میافتاد نگاه کرد. مردی با پیراهن مشکی که یک دستمال یزدی دور دستش پیچیده بود، با چماقی که بیشتر شبیه چوب بیسبال بود داشت همچنان داد میزد و جوانی که گوشه تیر چراغ برق جمع شده بود را با چماق میزد. مرد دیگری سوار موتور هوندا، ایستاده بود و صحنه را تماشا میکرد و تخمه میشکست.
ماشینها ردیف توی کوچه جمع شده بودند و ترافیک شده بود. حاجی رفت جلوتر و داد زد: ولش کن بچه!
مرد پیرهن مشکی برگشت و نگاه کرد و چماقش را به علامت تهدید به سمت حاج آقا گرفت و داد زد:
سرت به کار خودت باشه! و حاجی را طوری تلفظ کرد که روی جیماش تشدید داشت. رفیقش که روی موتور تخمه میخورد، پایین آمد و تخمهها را ریخت توی جیب دکمه دار شلوار شش جیبه و موتور را روی یک جک گذاشت.
پراید نوک مدادی که اول ترافیک ایستاده بود نور بالا انداخته بود و محل حادثه را روشن کرده بود.
حاج آقا دوباره گفت: بت میگم ولش کن بچه، بزار بره!
رفیق مرد پیرهن مشکی که خودش هم مشکی پوشیده بود اومد جلو و قداره کشید و گفت: زر زر نکن آخوندک، مگه نمیگه برو گمشو؟
حاج آقا لبخند ریزی گوشه لبش آمده بود، سریع رفت جلو و با یک دست مچ طرف را گرفت و محکم تکان داد، طوری که قداره دسته چوبی پرت شد زیر ماشین پیکانی که آن جا پارک بود. رأفت از یقه بلندش کرد و توی هوا معلق نگهش داشت.
زیر چراغ نور بالای ماشینهای ترافیک، مرد پیرهن مشکی، دو سوم حاج آقا هم قد نداشت. یک دستی محکم پرتش کرد سمت جوب عریض سمت چپ کوچه، طوری که مردمی که با گوشی فیلم میگرفتند ندیدند اصلا کجا رفت. ناپدید شد توی جوب!
مرد چماق به دست میخواست بیاید کمک رفیقش ولی آن چنان اتفاقها سریع رخ داده بود که گیج ایستاده بود همان جا. حاج آقا گفت: برو عمو جون، اینجا واینسا.
مرد پیرهن مشکی میدانست که اگر بایستد تهش باید پرت شود توی جوب. رفت زیر بغل رفیقش را که تازه از جوب در آمده بود گرفت و سوار موتور شد و رفتند. حاج آقا به جوان با ابرو اشاره کرد و گفت: بیا تو مسجد، کارت دارم.
کوچه شلوغ بود و همسایهها از توی پنجرهها و بالای پشت بام داشتند صحنه را میدیدند.
حاج آقا دم در مسجد آمد و جمعیت را مثل صحنههای راز بقا که کوسهای که میخواهد ماهیها را شکار کند، مردم را شکافت و داخل آمد.
با صدای بلند به مردم گفت: بفرمایید داخل، راه رو باز کنید ماشینها رد بشن. کسی چیزی نمیگفت و همه ساکت بودند.
حاج آقا رأفت به مسلم گفت: کمک کن بیارش داخل حیاط.
نعلینهایش را مثل همیشه گوشه سمت چپ در گذاشت و وارد مسجد شد.
با طمأنینه قدم بر میداشت، روی سجاده زرشکی نشست و عمامه سفید را روی سرش تنظیم کرد. عبا به دوش انداخت و مشغول نماز نافله شد.
مردم کم کم آمدند و جا کفشی فلزی پر کفش شد. حاج آقا نمازش را که خواند، بلند شد ایستاد و به سمت مردم شروع کرد صحبت کردن:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، انه خیر ناصر و معین، الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا امیرالمومنین و الائمة المعصومین.
رفقا دو تا نکته
اول این که اونایی که میخوان شب جمعه هفته بعد شاه عبدالعظیم بیان، به آقا سید، خادم عزیز مسجد مراجعه کنند و هزینه رو پرداخت کنند
دوم این که...
صدای حاج آقا با صدای فریاد و اشاره دست آخوندی که به سمتش کشیده شده بود قطع شد. آخوند با صدایی که میلرزید میگفت: آقای رأفت، این کاری که شما کردید در شأن روحانیت نبود! شما مگه لات و الواطی که همچین کاری کردی.