۱۴۰۰-۳-۴، ۰۴:۲۷ صبح
آوردهاند که مردی بود، و پیوسته تتبّع(تحقیق) مکرهای زنان کردی، و از غایت غیرت هیج زن را محل اعتماد خود نساختی، و کتاب «حِیَلُالنّساء» را پیوسته مطالعه کردی. وقتی در اثنای سفر به قبیلهای رسید، و به خانهای مهمان فرود آمد. خداوند خانه حاضر نبود، و لکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را فرو آورد با او ملاطفات آغاز نهاد. مرد مهمان چون پای افزار(پاپوش) بگشود و عصا بنهاد، به مطالعهٔ کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: “خواجه! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟” گفت: “حکایات مکرهای زنان است”. زن بخندید و گفت: ” آب دریا به غربیل(غربال-الک) نتوان پیمود و حساب رمل بیابان به تختهٔ خاک برون نتوان آورد، و مکرهای زنان در حد حصر نیاید”. پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد، و بر هدف دل او راست کرد، و از در مغازلت(سخن عاشقانه گفتن) و معاشقت درآمد – چنانکه دلبستهٔ او شد.
در اثنای آن حال شوهر او در رسید، زن گفت: ” بلا آمد و همین ساعت هر دو کشته خواهیم شدن. ” مهمان گفت: ” تدبیر چیست؟” گفت: ” برخیز و در آن صندوق رو”. مرد در صندوق رفت؛ زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد، زن پیش دوید و ملاطفت(نیکویی) و مجاملت(چرب زبانی) آغاز نهاد، و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی بود گفت: “تو را از واقعهی امروز خبر هست؟” گفت: “نه، بگوی”. گفت: “مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف، ظریف و خوش سخن؛ و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد. من، چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم، مرد غافل بود. چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد، و بساط عشق بازی بسط کرد، و کار از معاشقت به معانقه(هم آغوش شدن) رسید. ساعتی در هم آمیختیم؛ هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض(ناخوش) کردی.”
زن این میگفت و شوهر او میجوشید و میخروشید، و آن بیچاره در صندوق میگداخت از خوف، و روح را وداع میکرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: ‘اکنون آن مرد کجاست؟” گفت: “اینک، او را در صندوق کردهام و در قفل کرده، کلید بستان و قفل بگشای تا بینی.” مرد کلید بستد _ و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(شرطی بسته بودند، جناغی شکسته بودند)، و مدّتی بود تا نگاه میداشت و هیچ یک نمیماندند.(مدتی از شرط بستن میگذشت و هیچیک نمیباخت) مرد، چون در خشم بود، از جَناب(همان جناغ) یادش نیامد و کلید بستد. زن فریاد برآورد که “داری داری گرو بده.”(مثل همین لفظ یادم تو را فراموش که بعد از بردن شرط و جناغ میگویند.) مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت و گفت: “لعنت برتو باد که این ساعت مرا بر آتش نشانده بودی، و قوی طلسمی ساختی تا جناب (شرط را) ببردی.” پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندانکه شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت: “ای خواجه، چون دیدی، هرگز بیش تتبع احوال زنان نکنی؟” گفت: “توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حِیَل(حیلههای) شما زیادت از آن است که در حدّ تحریر آید.”
در اثنای آن حال شوهر او در رسید، زن گفت: ” بلا آمد و همین ساعت هر دو کشته خواهیم شدن. ” مهمان گفت: ” تدبیر چیست؟” گفت: ” برخیز و در آن صندوق رو”. مرد در صندوق رفت؛ زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد، زن پیش دوید و ملاطفت(نیکویی) و مجاملت(چرب زبانی) آغاز نهاد، و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی بود گفت: “تو را از واقعهی امروز خبر هست؟” گفت: “نه، بگوی”. گفت: “مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف، ظریف و خوش سخن؛ و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد. من، چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم، مرد غافل بود. چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد، و بساط عشق بازی بسط کرد، و کار از معاشقت به معانقه(هم آغوش شدن) رسید. ساعتی در هم آمیختیم؛ هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغض(ناخوش) کردی.”
زن این میگفت و شوهر او میجوشید و میخروشید، و آن بیچاره در صندوق میگداخت از خوف، و روح را وداع میکرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: ‘اکنون آن مرد کجاست؟” گفت: “اینک، او را در صندوق کردهام و در قفل کرده، کلید بستان و قفل بگشای تا بینی.” مرد کلید بستد _ و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(شرطی بسته بودند، جناغی شکسته بودند)، و مدّتی بود تا نگاه میداشت و هیچ یک نمیماندند.(مدتی از شرط بستن میگذشت و هیچیک نمیباخت) مرد، چون در خشم بود، از جَناب(همان جناغ) یادش نیامد و کلید بستد. زن فریاد برآورد که “داری داری گرو بده.”(مثل همین لفظ یادم تو را فراموش که بعد از بردن شرط و جناغ میگویند.) مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت و گفت: “لعنت برتو باد که این ساعت مرا بر آتش نشانده بودی، و قوی طلسمی ساختی تا جناب (شرط را) ببردی.” پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندانکه شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت: “ای خواجه، چون دیدی، هرگز بیش تتبع احوال زنان نکنی؟” گفت: “توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حِیَل(حیلههای) شما زیادت از آن است که در حدّ تحریر آید.”