۱۴۰۰-۷-۱، ۰۷:۵۷ صبح
داستانی جالب که خوب است پدر و مادرهای امروزی بخوانند.
?هیاهوی بچهها در گوشش بود و چشمش به کاردستی فرهاد. خانهای چوبی با باغچه و سرسر، چوبها یک اندازه بریده و به هم چسبانده شده بودند. انگشتان گره کرده فرهاد پیش چشمان خانم احمدی شکش را به یقین بدل کرد، گفت: « فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه.»
?فرهاد آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: « چ، چرا؟ » خانم احمدی لبخند زنان گفت:« هر دفعه یکی از مامان بچهها را میگم بیاند باهم حرف بزنیم، الان نوبت مامان تو.»
?فریبا همراه با فرهاد وارد مدرسه شد. با گذر از کنار تور والیبال غرق خاطرات دوران تحصیل خودش شد. بوی کاغذ کتابهای نو در مشامش پیچید. لبخند زنان مقابل خانم احمدی ایستاد. خانم احمدی ضمن تعریف از درس فرهاد گفت : « کاردستیش خیلی تمیز و دقیق بود، از کجا براش خریدین؟» لبخند از لبهای فریبا رفت: « نخریدم...»
☘️خانم احمدی میان کلام او رفت، گفت: « پس کار خودتونه؛ خوبه پس بهتر میتونین خلاقیت فرهاد پرورش بدین.» فریبا دندان هایش را به هم فشرد و با اخم گفت:« بچم خیلی هم باهوشه.» خانم احمدی چشمهایش را گرد کرد و گفت: « من نگفتم کمهوشه فقط ندیدم ایدهای داشته باشه یا یِ راهحل جدید و متفاوت تو مسئلهها بگه. بذارین خاکبازی کنه یا اسباببازیهای ساختنی براش بخرین.»
?فریبا ابرو درهم کشید:« اصلا به بچم اجازه نمیدم خاکبازی کنه. خدا رو شکر پولداریم که اسباب بازی براش بخریم.»
?- پولدار و ندار نیاز دارن با خاک البته خاک تمیز بازی کنن. خاک با بی شکلیش به بچهها این فرصت رو میده که خالق باشن.
پست پایینی رو هم حتما بخوانید
?هیاهوی بچهها در گوشش بود و چشمش به کاردستی فرهاد. خانهای چوبی با باغچه و سرسر، چوبها یک اندازه بریده و به هم چسبانده شده بودند. انگشتان گره کرده فرهاد پیش چشمان خانم احمدی شکش را به یقین بدل کرد، گفت: « فردا به مادرت بگو بیاد مدرسه.»
?فرهاد آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: « چ، چرا؟ » خانم احمدی لبخند زنان گفت:« هر دفعه یکی از مامان بچهها را میگم بیاند باهم حرف بزنیم، الان نوبت مامان تو.»
?فریبا همراه با فرهاد وارد مدرسه شد. با گذر از کنار تور والیبال غرق خاطرات دوران تحصیل خودش شد. بوی کاغذ کتابهای نو در مشامش پیچید. لبخند زنان مقابل خانم احمدی ایستاد. خانم احمدی ضمن تعریف از درس فرهاد گفت : « کاردستیش خیلی تمیز و دقیق بود، از کجا براش خریدین؟» لبخند از لبهای فریبا رفت: « نخریدم...»
☘️خانم احمدی میان کلام او رفت، گفت: « پس کار خودتونه؛ خوبه پس بهتر میتونین خلاقیت فرهاد پرورش بدین.» فریبا دندان هایش را به هم فشرد و با اخم گفت:« بچم خیلی هم باهوشه.» خانم احمدی چشمهایش را گرد کرد و گفت: « من نگفتم کمهوشه فقط ندیدم ایدهای داشته باشه یا یِ راهحل جدید و متفاوت تو مسئلهها بگه. بذارین خاکبازی کنه یا اسباببازیهای ساختنی براش بخرین.»
?فریبا ابرو درهم کشید:« اصلا به بچم اجازه نمیدم خاکبازی کنه. خدا رو شکر پولداریم که اسباب بازی براش بخریم.»
?- پولدار و ندار نیاز دارن با خاک البته خاک تمیز بازی کنن. خاک با بی شکلیش به بچهها این فرصت رو میده که خالق باشن.
پست پایینی رو هم حتما بخوانید