قرارگاه سایبری عطاملک
  • رادیو عشق
  • مشاوره خانواده
  • طراحی لوگو
  • عضویت طلایی
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی متصل شوید

قرارگاه سایبری عطاملک › خانواده ایرانی › خانواده سبز v
« قبلی 1 … 21 22 23 24 25 … 29 بعدی »
› عشــق و تــاریخ مصــرف ؟! این داستان تکان دهنده واقعی است

آخرین مطالب ارسالی
آمار انجمن
آخرين ارسال ها
موضوع نويسنده آخرين ارسال کننده انجمن
  [ مشاوره فردی]  ] مشکل اضطراب و ترس habib_a1372 ملایجردی مشاوره خانواده و ازدواج
  [عشق و ازدواج]  آشنایی Fatemeh pi Fatemeh pi مشاوره خانواده و ازدواج
  [عشق و ازدواج]  آشنایی Fatemeh pi Fatemeh pi مشاوره خانواده و ازدواج
  [عشق و ازدواج]  آشنایی Fatemeh pi Fatemeh pi مشاوره خانواده و ازدواج
  طراحی گرافیکی ویژه کاربران طلایی ADMIN M.S.J.H_M88 تولیدات حوزه چاپ و گراف...
  با روش های درمان جوش زیر پوستی آشنا شوید foodonly foodonly گفتگوی ایرانیان
  [تولید انجمن]  مشاوره ویژه کاربران طلایی ADMIN Elnaz_Sadeghi مشاوره خانواده و ازدواج
برترین امتیاز گیرندگان
ADMIN 25893
رمان 6198
~~sara~~ 2495
مشاورانه 2481
*Ertebat* 1299
sarah 1283
محمدی پور 1159
abasaleh 1012
برترين ارسال کنندگان
ADMIN 9432
رمان 1571
kabootar 1216
مشاورانه 751
~~sara~~ 563
narges 414
sarah 274
mohamadi1392 246

فروش دامنه bloger.app | مشاوره خانواده در واتساپ | دانلود سخنرانی‌های رائفی پور | کتاب صوتی لهوف | نذر فرهنگی |
Your browser does not support the audio element.

امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 66 رأی - میانگین امتیازات: 3.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

عشــق و تــاریخ مصــرف ؟! این داستان تکان دهنده واقعی است

kabootar آفلاین
عضو حرفه ای
***
امتیاز: 830
تاریخ عضویت: فروردين ۱۳۹۰
محل سکونت: جوین
اعتبار: 142
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 52
سپاس شده 159 بار در 143 ارسال
عید 91
#1
۱۳۹۰-۱۲-۱، ۰۸:۵۲ عصر



[تصویر:  Persian-Star.org_01.jpg]


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.







[تصویر:  Persian-Star.org_02.jpg]


ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد.
منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !


[تصویر:  Persian-Star.org_03.jpg]


منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد.
منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.


[تصویر:  Persian-Star.org_04.jpg]


از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ،
عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند.
یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...


[تصویر:  Persian-Star.org_05.jpg]


در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...


[تصویر:  Persian-Star.org_06.jpg]


ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و
گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!!
منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !


[تصویر:  Persian-Star.org_07.jpg]


یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.


[تصویر:  Persian-Star.org_08.jpg]


بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.


[تصویر:  Persian-Star.org_09.jpg]


منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.


[تصویر:  Persian-Star.org_10.jpg]


و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...


[تصویر:  Persian-Star.org_11.jpg]


منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ...
بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...


[تصویر:  Persian-Star.org_12.jpg]
پاسخ
وب سایت ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
shiva آفلاین
عضو رسمی
**
امتیاز: -13
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۹۰
محل سکونت: esfahan
اعتبار: 36
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 14
سپاس شده 11 بار در 10 ارسال
#2
۱۳۹۰-۱۲-۱۵، ۱۱:۳۶ عصر
اخی چقدر تاسف بارConfused
گاهی خدا انقدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تاتو بارها بگویی خدای منHeart
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
narges آفلاین
عضو حرفه ای
***
امتیاز: -341
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۹۰
محل سکونت: دنیا
اعتبار: 44
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 12
سپاس شده 26 بار در 23 ارسال
#3
۱۳۹۰-۱۲-۱۶، ۰۵:۰۹ عصر
b nazare man age mansor haman moghe baiad ozr khahi mikard ta shaiad zhale mansor ra bebakhshe ; ama fekr nemikonam zhale dg on alagheie avalie ra nesbat b mansor dashte bashe .
زندگی بدون عشق همانند قولی است که به ان عمل نشده باشد .
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کاردستی + نکته آموزشی ADMIN 1 364 ۱۴۰۰-۷-۱، ۰۸:۵۸ صبح
آخرین ارسال: ADMIN
  نشانه های یک عاشق واقعی melika 0 1,098 ۱۳۹۴-۶-۱۵، ۱۰:۳۶ صبح
آخرین ارسال: melika
  نشانه های یک عاشق واقعی ngr1429 0 740 ۱۳۹۴-۵-۳، ۰۵:۴۸ عصر
آخرین ارسال: ngr1429
Big Grin کمالات یک زن / داستان ADMIN 0 558 ۱۳۹۳-۱۲-۱۵، ۰۹:۱۸ صبح
آخرین ارسال: ADMIN
  چــه مصــرف کــنیم تا کــدام دردمــان درمــان یابــد sarah 1 1,279 ۱۳۹۲-۲-۲۱، ۱۱:۲۱ صبح
آخرین ارسال: ~~sara~~
  چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی رابخوانید sarah 2 1,939 ۱۳۹۱-۱۱-۳۰، ۰۹:۴۵ صبح
آخرین ارسال: sarah
  داستان زندگی امیر و مریم ADMIN 0 1,622 ۱۳۹۰-۵-۱۸، ۰۷:۳۴ عصر
آخرین ارسال: ADMIN

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • امتیازات کاربران
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی