دیدن تمام عشق نیست
خدا اشعار عاشقانه ی خود را
با خط سرخ و سبز می نویسد
در بهار !
من از خطوط عاشقانه ی تو
به خدایی دیگر گونه عاشق شدم . .
شهوت
نیازی است که در هم آغوشی دو سایه میمیرد
عشق
نیازی است که در همسرایی دو دوست ناپیدا
شعله ور تر می شود
همه ی هراس من آن است که عشق
در دیداری ناگهان بمیرد . .
پانته آ
دوشیزه ای که در زیر باران های دور
به کتابخانه می رود تا پیغامش را بفرستد
برای چشم هایی که آنسوی باران ها
انتظار را خیس کرده اند . .
امشب باز تنهایم
بیدار می مانم چون نگاهبانی
گرداگرد خواب شهزاده ای زیبا
مبادا ، مبادا
کابوسی وحشتناک
خواب سرشار از رویای تو را برآشوبد
نامه هایت را مرور می کنم . .
مگر مرا چشیده ای ؟!
آه . .
"شیرین تلخ"
عجب تناقض شیرینی !
تو چقدر عاشقانه حرف می زنی پانته آ . .
"امشب خواب مرا قشنگ ببین "
و خوابت زیبا بود اگرچه کوتاه بود
تو را جاودانه می خواهم پانته آ . .
الهه ای مست
که سایه اش
خورشید را به کسوف کشانده است ...
نمیشکنم !
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .