پسرک گرسنه اش است . . .
به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
پسرک این را میداند
دست می برد و بطری آب را برمی دارد
کمی آب در لیوان میریزد...
صدایش را بلند می کند
و می گوید :
"چقدر تشنه ام بود" !
پدر این را می داند . . .
پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است . . . !
به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
پسرک این را میداند
دست می برد و بطری آب را برمی دارد
کمی آب در لیوان میریزد...
صدایش را بلند می کند
و می گوید :
"چقدر تشنه ام بود" !
پدر این را می داند . . .
پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است . . . !
نمیشکنم !
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .