قرارگاه سایبری عطاملک
  • رادیو عشق
  •  
  • مشاوره خانواده
  • طراحی لوگو
  • عضویت طلایی
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی متصل شوید

قرارگاه سایبری عطاملک › حیات طیبه › هنر › کتاب | رمان | ادبیات v
« قبلی 1 … 18 19 20 21 22 … 29 بعدی »
› حکایت مرد کور

امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 2.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

حکایت مرد کور

ADMIN آفلاین
بنیانگذار قرارگاه سایبری
********
امتیاز: 25,696
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۸۹
محل سکونت: شهرستان جوین
اعتبار: 250
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 241
سپاس شده 439 بار در 352 ارسال
#1
۱۳۹۱-۷-۲۲، ۰۳:۴۹ عصر
[تصویر:  marde-kor.jpg]
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو خوانده می‌شد : ” من کور هستم لطفا کمک کنید ”

روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در داخل کلاه بود، او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد ..
عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است، مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت؛ از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است ؟!

روزنامه نگار جواب داد : ” چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم” و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد ..
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می‌شد : ” امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم ”
نتیجه گیری : وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد، باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است، حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید
ان الله مع الصابرین

رادیو عشق ❤

پاسخ
وب سایت ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
dayana آفلاین
عضو حرفه ای
***
امتیاز: -163
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۹۰
محل سکونت: خوزستان
اعتبار: 122
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 19
سپاس شده 50 بار در 45 ارسال
#2
۱۳۹۱-۷-۲۵، ۰۱:۴۷ عصر
خیلی زیبا بود
زندگی مثل یک دیکته است. مینویسیم و پاک می کنیم غافل از روزی که میگن برگه ها بالا
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایت خیانت در بقالی ADMIN 1 272 ۱۴۰۰-۳-۱۲، ۰۹:۴۲ عصر
آخرین ارسال: ADMIN
  [تولید انجمن] دانلود کتاب حکایت زمستان ADMIN 0 1,842 ۱۳۹۲-۵-۶، ۰۵:۳۶ عصر
آخرین ارسال: ADMIN
  حکایت و لطیفه ADMIN 11 2,061 ۱۳۹۰-۱۱-۲۹، ۰۹:۳۸ عصر
آخرین ارسال: ADMIN
  حکایت ADMIN 0 1,094 ۱۳۹۰-۶-۳۱، ۱۲:۲۴ عصر
آخرین ارسال: ADMIN

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • امتیازات کاربران
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی