توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه میخرید نگاه میکردم.
چه مانکن هائی،چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز!!!زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت.شاخه های اضافی را میگرفت و برگهای خشک شده را جدا میکرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد.
از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: نگاه کن! این گلها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.من عاشق عطر و بوی رز هستم.جوان،نورسته،خوشبو و با طراوت.
گلهای شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند،اما میدانی تفاوتشان چیست؟
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:اینجا! تفاوت اینجاست.در ریشه هائی که توی خاکند.رزها دو روزی به اتاق صفا میدهند و بعد پژمرده میشوند،ولی این شمعدانی ها،ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمیروند.سعی میکنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.
این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.
نقل از صفحه "یادداشتهای بی تاریخ" دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن
چیزهایی که دست کم می گیریم ,کسی دیگر برای به دست آوردنشان راز و نیاز می کند
