سبک زندگی و مشاوره خانواده رایگان عطاملک
  • شبکه اجتماعی ویترین
  • مشاوره خانواده
  • معجون عشق
  • عضویت طلایی
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی متصل شوید

سبک زندگی و مشاوره خانواده رایگان عطاملک › حیات طیبه › هنر › کتاب | رمان | ادبیات v
« قبلی 1 … 25 26 27 28 29 بعدی »
› بیسکوئیت

آخرین مطالب ارسالی
آمار انجمن
آخرين ارسال ها
موضوع نويسنده آخرين ارسال کننده انجمن
  [ مشاوره فردی]  ] چگونه از مشاوره رایگان است... Samyar_Taghdiri ADMIN مشاوره خانواده و ازدواج
  شعر طنز درباره تورم و گرانی ADMIN ADMIN خنده بازار
  [ همسرداری ]   شوهرم با دخترا چت می‌کنه NoooriZahra Pacholl_web مشاوره خانواده و ازدواج
  [عشق و ازدواج]  خیانت Zeynab7 Li_khdshns مشاوره خانواده و ازدواج
  مشاوره خانواده رایگان ADMIN ADMIN مشاوره خانواده و ازدواج
  [ همسرداری ]   چشم ناپاک MaryamH ملایجردی مشاوره خانواده و ازدواج
  [ مشاوره فردی]  ] مشکل مالی PmMaryam narsi_niak مشاوره خانواده و ازدواج
برترین امتیاز گیرندگان
ADMIN 25990
رمان 6198
~~sara~~ 2495
مشاورانه 2481
*Ertebat* 1299
sarah 1283
محمدی پور 1165
abasaleh 1012
برترين ارسال کنندگان
ADMIN 9465
رمان 1571
kabootar 1216
مشاورانه 751
~~sara~~ 563
narges 414
sarah 274
ngeekgirl 252

افشای تله جمعیت! | دانلود شبکه اجتماعی ویترین | دانلود سخنرانی‌های رائفی پور | کتاب صوتی لهوف
Your browser does not support the audio element.

امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 67 رأی - میانگین امتیازات: 2.97
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

بیسکوئیت

mohammad آفلاین
عضو جدید
*
امتیاز: 154
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۰
محل سکونت: بوکان
اعتبار: 7
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 1
سپاس شده 12 بار در 10 ارسال
#1
۱۳۹۰-۴-۲۷، ۱۲:۰۳ عصر
داستان کوتاه بیسکوئیت
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! داستان کوتاه بیسکوئیت
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!
فدای مهربونیاتون بشم Heart
نظر یادتون نره
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
ADMIN آنلاین
بنیانگذار قرارگاه سایبری
********
امتیاز: 25,991
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۸۹
محل سکونت: شهرستان جوین
اعتبار: 254
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 243
سپاس شده 448 بار در 361 ارسال
#2
۱۳۹۰-۴-۲۷، ۰۱:۲۰ عصر
چند سال پیش من یک کلیپ دیدم که همین قصه رو روایت می کرد
جالب اینکه در این کلیپ هیچ حرفی زده نشد
این داستان من رو یاد اون ماجرا انداخت
شبکه اجتماعی ویترین

]دانلود از مایکت[
|
]دانلود از کافه بازار[


قرائت صلوات و فاتحه برای پسر عمویم
پاسخ
وب سایت ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بیسکوئیت kabootar 0 839 ۱۳۹۰-۱۲-۹، ۰۶:۳۱ عصر
آخرین ارسال: kabootar
  داستان کوتاه بیسکوئیت mohammad 0 1,779 ۱۳۹۰-۴-۲۵، ۰۵:۴۹ عصر
آخرین ارسال: mohammad

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • امتیازات کاربران
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی