۱۳۹۹-۱۱-۲۳، ۰۸:۲۹ عصر
چشمام رو بستم به یاد اون روزا.. به یاد اون روزایی که زیاد هم دور نیستن... به یاد اون روزایی که زیاد هم با این روزا غریبه نیستن... دلم داره پر میکشه به یاد قدیما... به یاد قدیمایی که از اون روزا و از این امروز و دیروزها خیلی خیلی دورن... دلم یه محرم میخواد... یه یار.. یه همراه... یکی که سرم رو بذارم رو شونه اش... یکی که سرزنشم نکنه... که وقتی از دردام براش میگم خسته نشه... که وقتی حرفای تکراریم رو میشنوه نگه اه بس کن ترنم تا کی میخوای از این حرفا تکراری تحویل این و اون بدی... گذشت.. تموم شد... گذشته رو فراموش کن... حالا باید به آینده فکر کنی... آره دلم کسی رو میخواد که سراغی ازش ندارم.. کسی که ساعتها نازم رو بکشه و من رو از این همه غم و غصه فارغ کنه... دلم یه از بین این همه نامردی یه مرد میخواد... یه مرد که قولش مردونه باشه... که بشه رو حرفش حساب کرد... که با یه دنیا سکوتش بتونه آروم کنه... بتونه امید ببخشه... مهم نیست جنسیتش چی باشه فقط میخوام حرفاش مردونه باشه....آخه نا سلامتی من یه دخترم... یه دختر از جنس شیشه... پر از احساسم... با کوچیکترین ضربه ها میشکنم... خورد میشم... مخصوصا این روزا که دیگه از داغون هم داغون ترم...میخوام بچه باشم.. میخوام بچگی کنم.. میخوام اشتباه کنم... میخوام بخشیده بشم... میخوام زندگی کنم... مادر میخوام.. پدر میخوام... یه زندگی توام با عشق میخوام... آره خداجون... آره میدونم زیاده خواهم ولی با همه زیاده خواهیهام یه آدم هستم.... مگه خواستن جرمه وقتی نمیدی حداقل بذار بخوام... حداقل بذار تو رویاهام نداشته هام رو جسنجو کنم... حداقل بذار تو آسمونها به داشته های دیگران غبطه بخورم...
« چگونه می شود از خدا گرفت
چیزی را که نمی دهد ؟!!
می گویند قسمت نیست ، حکمت است...
من قسمت و حکمت نمی فهمم
تو خدایی ، طاقت را می فهمی …!»
حس میکنم افسرده شدم... اقسرده تر از همیشه... شاید هم نشدم... دیگه خودم هم نمیدونم چی بودم و چی شدم فقط میدونم اون ترنمی نیستم که قبل از دزدیده شدن از خودم ساخته بودم
تو گلوم بغض عمیقی جا خشک کرده... بغضی که قصد شکستن نداره... از بس تو این روزا اشک ریختم جشمه ی اشکم خشک شده... با همه ی وجودم دارم با بغضممیجنگم... میجنگم تا راه نفسم رو باز کنه اما موفق نیستم... مثل همیشه که موفق نبودم... تو هیچکدوم از مراحل زندگیم...
آهنگ بی کلامی تمام فضای ماشین رو پر کرده... آهنگ غمگینی که به این بغض لعنتی دامن میزنه
..
وسعت این سکوت رو با همه ی غمهاش دوست دارم
...
دلم میخواد ساعتها به این خوابهای به ظاهر آروم تظاهر کنم... دیگه جون ندارم ناله کنم... دیگه جون ندارم گریه کنم... دیگه جون ندارم پیش بقیه گلایه و شکابت کنم و سرزنش بشنوم... این روزا دیگه جون نفس کشیدن رو هم ندارم ... به این آرامش قبل از طوفان احتیاج دارم... میدونم یه چیزی تو وجودم لحظه به لحظه بیشتر از قبل تخریبم میکنه اما دیگه بهش اهمیتی نمیدم... چون حس میکنم بدتر از این نمیشه شاید هم بشه ولی برای منی که حس میکنم همه چیزم رو از دست دادم دیگه چرقی میکنه... آره چند روز پیش همه چیز از دست رفت.... یکی توی اون خونه همه ی امیدم رو از من گرفت و غم رو مهمون همیشگی قلبم کرد... به این خوب بودن... به این خنده های زورکی... به این گریه های یواشکی... به این دیوونه بازیا احتیاج دارم... خدایا بد با من تا کردی... خیلی بد...حتی نمیدونم چرا برگشتم؟.. به امید کی؟.. به امید چی؟... اصلا کجا دارم میرم؟
«خســـــــــته ا
از ایـــن پیاده روهایــــی که
هیچ گــــاه به پـــایــــان نمی رســـــد...
دلــــــــم بــُـن بَســــــــت می خواهـــَـــد...!»
نریمان: پیمان
با شنیدن صدای نریمان از فکر بیرون میام... چشمام رو باز نمیکنم... ترجیح میدم این طور فکر کنند که خوابیدم
پیمان: ها
نریمان: بی ادب... این چه طرز حرف زدن
پبمان: هیس... آروم بگیر... نمیبنی خوابه؟
نریمان: خب بابا... چته تو... میخواستم بگم مطمئنی دیگه خطری ترنم رو تهدید نمیکنه
پیمان:خستم کردی نریمان... چند بار میپرسی؟... برای ده هزارمین بار میگم هیچ خطری ترنم رو تهدید نمیکنه... منصور فکر میکنه ترنم مرده
نریمان: خب نگرانش هستم
پیمان آهی میکشه و هیچی نمیگه
نریمان: از این میسوزم که با اون همه بلایی که سرمون آورد باز هم تونست فرار کنه
پیمان: خیلی شانس آوردیم که بلایی سر ترنم نیومد
نریمان: وقتی بالای سرش رسیدیم فکر کردم تموم کرده
پیمان: اون لحظه هزار بار خودم رو لعن و نفرین کردم که چرا ترنم رو با خودمون نبردیم
نریمان: اصلا تحمل مرگش رو نداشتم مثل نینا برام عزیزه... بدجور من رو وابسته ی خودش کرده... اون لحظه ای که دیدم نبضش ضعیف میزنه انگار دنیا رو بهم دادن
پیمان: دختر خوبیه... فقط تو زندگی شانس نیاورد
نریمان: اصلا فکرش رو هم نمیکردم سرنوشتش اینقدر تلخ باشه
پیمان: خدا لعنتشون کنه... ببین چه جور با زندگیه مردم بازی میکنند
نریمان: یعنی دو تیکه فرش ارزشش رو داشت
پیمان: تو چه ساده ای پسر از دو تیکه فرش شروع شد و به مرگ پسرش ختم شد
نریمان: ولی خیلی برام جالب بود پسر مهرداد بزرگ عاشق دختری بشه و بخاطر اون دختر قید ماموریتش که هیچ قید خونوادش رو هم بزنه
پیمان با تمسخر میگه: همین مهردادخان بزرگ رو عصبی کرده بود... نه تنها پسرش ماموریت رو درست و حسابی به اتمام نرسوند بلکه عاشق دختر دشمنش هم شد... جالبش اینجا بود توی ماموریت دومی هم دووم نیاورد و همه چیز رو خراب کرد
نریمان: من موندم خواهر ترنم چی داشت که مسعود حتی با وجود نامزدش حاضر بود از همه چیز و همه کس بگذره تا بهش برسه
پیمان: اگه خواهرش هم مثله خودش بود جوابت روشنه
نریمان: منظورت چیه؟
پیمان:ببین نریمان یه دخترایی توی دنیا پیدا میشن که ناز و عشوه بلد نیستن... موقع حرف زدن به این فکر نمیکنند که کسی رو جذب کنند... قصدشون تظاهر نیست... همونی هستن که نشون میدن اما به دست آوردنشون به سختیه جا به جا کردن کوهه... همین هم پسرا رو جذب میکنه... تو خودت یه پسری و این رو خوب میدونی که پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن... مسعود توی محیطی بزرگ شده بود که پر از دخترای خوش اندام و خوش هیکل بود... همه شون با یه اشاره ی مسعود تو بغلش جون میدادن اما هیچکدومشون سادگی یا معصومیت دخترای امثال ترنم رو نداشتن همین هم باعث شد مسعود داغون بشه... چون جذب چیزی شده بود که دست نیافتنی بود
نریمان: اوه... اوه... حرفای بودار میزنی
پیمان با خشم میگه: منظورت چیه؟
نریمان با شیطنت زمزمه میکنه: یعنی بادا بادا مبارک با..........
پیمان: ببند دهنت رو تا خودم نبستم... ترنم واسه ی من حکم یه خواهر رو داره
نریمان: باشه بابا.. حالا چرا میزنی؟... یه جور گفتی گفتم شاید خبرایی باشه... کم پیش میاد از دختری طرفداری کنی
پیمان: جنابعالی خیلی بیجا کردی که چنین فکرای بی موردی رو در مورد من تو ذهنت جا دادی
نریمان: حالا ببین چه جور هم برای من ناز میکنه باید از خدات هم باشه عاشق ترنم بشی
پیمان: خفه میشی یا خفت کنم
نریمان: جنابعالی زحمت نکش... خودم قبول زحمت میکنم و خفه خون میگیرم
پیمان: باید زودتر از اینا این کار رو میکردی
نریمان: بچه پررو
پیمان: جلوی ترنم از این شوخیهای بی مزه کنی کشتمت... یه کاری نکن باهامون معذب بشه
نریمان: مگه دیوونه ام؟!
پیمان: کم نه
نریمان: ایش... بی لیاقت
پیمان: این حرکات چیه از خودت در میاری تو خجالت نمیکشی
نریمان:به این حرکات میگن ناز دخترونه... از این کارا میکنم که یه خورده نازم رو بکشی ولی چیکار کنم که تو از این چیزا سر در نمیاری
پیمان: برو بابا
نریمان: پیمان
پیمان: دیگه چه مرگته؟
نریمان: چرا ترنم بیدار نمیشه؟... مطمئنی حالش خوبه؟
پیمان: نگران نباش... داروهاش خواب آور هستن
نریمان آهی میکشه و میگه: حس میکنم بدجور افسرده شده
پیمان: از وقتی بهوش اومده خیلی عوض شده
نریمان: نمیدونم توجه کردی یا نه.... شده مثله همون روزایی که به هوش اومده بود و سروش رو بالای سرش ندیده بود
پیمان: اره اما اون روزا با دلقک بازیهای تو میخندید اما الان یه لبخند هم به زور میزنه
« چگونه می شود از خدا گرفت
چیزی را که نمی دهد ؟!!
می گویند قسمت نیست ، حکمت است...
من قسمت و حکمت نمی فهمم
تو خدایی ، طاقت را می فهمی …!»
حس میکنم افسرده شدم... اقسرده تر از همیشه... شاید هم نشدم... دیگه خودم هم نمیدونم چی بودم و چی شدم فقط میدونم اون ترنمی نیستم که قبل از دزدیده شدن از خودم ساخته بودم
تو گلوم بغض عمیقی جا خشک کرده... بغضی که قصد شکستن نداره... از بس تو این روزا اشک ریختم جشمه ی اشکم خشک شده... با همه ی وجودم دارم با بغضممیجنگم... میجنگم تا راه نفسم رو باز کنه اما موفق نیستم... مثل همیشه که موفق نبودم... تو هیچکدوم از مراحل زندگیم...
آهنگ بی کلامی تمام فضای ماشین رو پر کرده... آهنگ غمگینی که به این بغض لعنتی دامن میزنه
..
وسعت این سکوت رو با همه ی غمهاش دوست دارم
...
دلم میخواد ساعتها به این خوابهای به ظاهر آروم تظاهر کنم... دیگه جون ندارم ناله کنم... دیگه جون ندارم گریه کنم... دیگه جون ندارم پیش بقیه گلایه و شکابت کنم و سرزنش بشنوم... این روزا دیگه جون نفس کشیدن رو هم ندارم ... به این آرامش قبل از طوفان احتیاج دارم... میدونم یه چیزی تو وجودم لحظه به لحظه بیشتر از قبل تخریبم میکنه اما دیگه بهش اهمیتی نمیدم... چون حس میکنم بدتر از این نمیشه شاید هم بشه ولی برای منی که حس میکنم همه چیزم رو از دست دادم دیگه چرقی میکنه... آره چند روز پیش همه چیز از دست رفت.... یکی توی اون خونه همه ی امیدم رو از من گرفت و غم رو مهمون همیشگی قلبم کرد... به این خوب بودن... به این خنده های زورکی... به این گریه های یواشکی... به این دیوونه بازیا احتیاج دارم... خدایا بد با من تا کردی... خیلی بد...حتی نمیدونم چرا برگشتم؟.. به امید کی؟.. به امید چی؟... اصلا کجا دارم میرم؟
«خســـــــــته ا
از ایـــن پیاده روهایــــی که
هیچ گــــاه به پـــایــــان نمی رســـــد...
دلــــــــم بــُـن بَســــــــت می خواهـــَـــد...!»
نریمان: پیمان
با شنیدن صدای نریمان از فکر بیرون میام... چشمام رو باز نمیکنم... ترجیح میدم این طور فکر کنند که خوابیدم
پیمان: ها
نریمان: بی ادب... این چه طرز حرف زدن
پبمان: هیس... آروم بگیر... نمیبنی خوابه؟
نریمان: خب بابا... چته تو... میخواستم بگم مطمئنی دیگه خطری ترنم رو تهدید نمیکنه
پیمان:خستم کردی نریمان... چند بار میپرسی؟... برای ده هزارمین بار میگم هیچ خطری ترنم رو تهدید نمیکنه... منصور فکر میکنه ترنم مرده
نریمان: خب نگرانش هستم
پیمان آهی میکشه و هیچی نمیگه
نریمان: از این میسوزم که با اون همه بلایی که سرمون آورد باز هم تونست فرار کنه
پیمان: خیلی شانس آوردیم که بلایی سر ترنم نیومد
نریمان: وقتی بالای سرش رسیدیم فکر کردم تموم کرده
پیمان: اون لحظه هزار بار خودم رو لعن و نفرین کردم که چرا ترنم رو با خودمون نبردیم
نریمان: اصلا تحمل مرگش رو نداشتم مثل نینا برام عزیزه... بدجور من رو وابسته ی خودش کرده... اون لحظه ای که دیدم نبضش ضعیف میزنه انگار دنیا رو بهم دادن
پیمان: دختر خوبیه... فقط تو زندگی شانس نیاورد
نریمان: اصلا فکرش رو هم نمیکردم سرنوشتش اینقدر تلخ باشه
پیمان: خدا لعنتشون کنه... ببین چه جور با زندگیه مردم بازی میکنند
نریمان: یعنی دو تیکه فرش ارزشش رو داشت
پیمان: تو چه ساده ای پسر از دو تیکه فرش شروع شد و به مرگ پسرش ختم شد
نریمان: ولی خیلی برام جالب بود پسر مهرداد بزرگ عاشق دختری بشه و بخاطر اون دختر قید ماموریتش که هیچ قید خونوادش رو هم بزنه
پیمان با تمسخر میگه: همین مهردادخان بزرگ رو عصبی کرده بود... نه تنها پسرش ماموریت رو درست و حسابی به اتمام نرسوند بلکه عاشق دختر دشمنش هم شد... جالبش اینجا بود توی ماموریت دومی هم دووم نیاورد و همه چیز رو خراب کرد
نریمان: من موندم خواهر ترنم چی داشت که مسعود حتی با وجود نامزدش حاضر بود از همه چیز و همه کس بگذره تا بهش برسه
پیمان: اگه خواهرش هم مثله خودش بود جوابت روشنه
نریمان: منظورت چیه؟
پیمان:ببین نریمان یه دخترایی توی دنیا پیدا میشن که ناز و عشوه بلد نیستن... موقع حرف زدن به این فکر نمیکنند که کسی رو جذب کنند... قصدشون تظاهر نیست... همونی هستن که نشون میدن اما به دست آوردنشون به سختیه جا به جا کردن کوهه... همین هم پسرا رو جذب میکنه... تو خودت یه پسری و این رو خوب میدونی که پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن... مسعود توی محیطی بزرگ شده بود که پر از دخترای خوش اندام و خوش هیکل بود... همه شون با یه اشاره ی مسعود تو بغلش جون میدادن اما هیچکدومشون سادگی یا معصومیت دخترای امثال ترنم رو نداشتن همین هم باعث شد مسعود داغون بشه... چون جذب چیزی شده بود که دست نیافتنی بود
نریمان: اوه... اوه... حرفای بودار میزنی
پیمان با خشم میگه: منظورت چیه؟
نریمان با شیطنت زمزمه میکنه: یعنی بادا بادا مبارک با..........
پیمان: ببند دهنت رو تا خودم نبستم... ترنم واسه ی من حکم یه خواهر رو داره
نریمان: باشه بابا.. حالا چرا میزنی؟... یه جور گفتی گفتم شاید خبرایی باشه... کم پیش میاد از دختری طرفداری کنی
پیمان: جنابعالی خیلی بیجا کردی که چنین فکرای بی موردی رو در مورد من تو ذهنت جا دادی
نریمان: حالا ببین چه جور هم برای من ناز میکنه باید از خدات هم باشه عاشق ترنم بشی
پیمان: خفه میشی یا خفت کنم
نریمان: جنابعالی زحمت نکش... خودم قبول زحمت میکنم و خفه خون میگیرم
پیمان: باید زودتر از اینا این کار رو میکردی
نریمان: بچه پررو
پیمان: جلوی ترنم از این شوخیهای بی مزه کنی کشتمت... یه کاری نکن باهامون معذب بشه
نریمان: مگه دیوونه ام؟!
پیمان: کم نه
نریمان: ایش... بی لیاقت
پیمان: این حرکات چیه از خودت در میاری تو خجالت نمیکشی
نریمان:به این حرکات میگن ناز دخترونه... از این کارا میکنم که یه خورده نازم رو بکشی ولی چیکار کنم که تو از این چیزا سر در نمیاری
پیمان: برو بابا
نریمان: پیمان
پیمان: دیگه چه مرگته؟
نریمان: چرا ترنم بیدار نمیشه؟... مطمئنی حالش خوبه؟
پیمان: نگران نباش... داروهاش خواب آور هستن
نریمان آهی میکشه و میگه: حس میکنم بدجور افسرده شده
پیمان: از وقتی بهوش اومده خیلی عوض شده
نریمان: نمیدونم توجه کردی یا نه.... شده مثله همون روزایی که به هوش اومده بود و سروش رو بالای سرش ندیده بود
پیمان: اره اما اون روزا با دلقک بازیهای تو میخندید اما الان یه لبخند هم به زور میزنه