۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۹:۴۶ صبح
کرده.»حدس زدم:«اومده به چارلی هشدار بده.» بیشتر ترسیده بودم تا خشمگین ادوارد همینطور که از میان باران، جواب نگاه خیره ي بیلی را با چشمان باریک شده میداد، با سرش تصدیق کرد.احساس آرامش ضعیفی به خاطر اینکه چارلی خانه نبود، به من دست داد.پیشنهاد کردم:«بذار من درستش کنم.» خیره شدن شومِ ادوارد به بیلی، مرا نگران کرده بود.در کمال شگفت زدگی ام، با من موافقت کرد:«احتمالاً این بهترین راهه. اما مراقب باش. بچه از هیچی خبر نداره.»کمی از واژه ي بچه رنجیدم. به او یادآوري کردم:«جیکوب خیلی از من کوچیکتر نیست.»سپس به من نگاه کرد. عصبانیتش به تندي محو شد.«اوه، میدونم» با یک نیشخند به من اطمینان داد.آهی کشیدم و دستم را روي دستگیره ي در گذاشتم.راهنمایی ام کرد:«ببرشون تو که من بتونم برم. دم غروب بر میگردم»پیشنهاد دادم:«وانتم رو میخواي؟» در همین حال فکر میکردم چطور میتوانم نبودش را براي چارلی توضیح دهم.پشت چشمی نازك کرد:«من میتونم سریعتر از چیزي که این ماشین حرکت میکنه تا خونه قدم بزنم»مشتاقانه گفتم:«مجبور نیستی بري»لبخندي به چهره ي افسرده ام زد:«در حقیقت، مجبورم. بعد از اینکه از دست اینا خلاص شدي»نیمنگاه تیرهاي به سمت بلک ها انداخت.«تو بازم باید چارلی رو آماده کنی تا با دوست پسر جدیدت آشنا شه.»لبخند پهنِ غرورآمیزي زد و همهي دندانهایش را به نمایش گذاشت.ناله کنان گفتم:«خیلی ممنون.»لبخند زد. لبخند کجی که عاشقش بودم. قول داد:«زود برمیگردم.»چشمانش دوباره به سمت ایوان لرزید و سپس خم شد که به تندي مرا ببوسد، فقط زیر خط فکم را. ضربان قلبم دیوانه وار می زد. من هم نیمنگاه سریعی به ایوان انداختم. صورت بیلی دیگر بی احساس نبود و دستهایش دسته هاي صندلی اش را محکم گرفته بودند.«زود» همینطور که در ماشین را باز میکردم و در باران، از ماشین بیرون میرفتم، این را گفتم.وقتی در نم نم سبکباران، به آرامی به سمت ایوان میدویدم، میتوانستم نگاه خیرهاش به پشتم را احساس کنم.«سلام بیلی، سلام جیکوب» تا جایی که میتوانستم با بشاشیت، با آنها سلامعلیک کردم. «چارلی امروز رو نیستش، امیدوارم زیاد منتظر نمونده باشید»بیلی با صداي مطیعی گفت:«نه زیاد.» چشمان سیاهش نافذ بودند. «فقط میخواستم اینو بیارم.» کیسه ي کاغذي قهوه اي رنگی را که روي پایش بود، نشان داد.«ممنون.» با وجود اینکه هیچ ایدهاي نداشتم که آن چه میتوانستباشد، این را گفتم. «چرا یه دقیقه نمیاین تو که خشک بشین.»همینطور که قفل در را باز میکردم، وانمود کردم که به دقت بسیار زیادش بیتوجه ام. پشت سرم با دست اشاره کردم که داخل شوند.پیشنهاد دادم:«جازه بده من بگیرمش» و برگشتم تا در را ببندم. به خود اجازه دادم براي آخرین بار نیمنگاهی به ادوارد بیندازم.
با چشمان جدي بی حرکت ایستاده و منتظر بود....
بیلی درحالی که بسته را به من می داد، گفت:«میخواي بذارش تو فریزر. یه ذره از ماهی سرخکرده هاي خونگیِ هري کلیرواتره. چارلی دوست داره. فریزر خشکتر نگهش میداره» شانه اي بالا انداخت.تکرار کردم:«ممنون.» اما این بار با احساس «دیگه راه جدیدي واسه ماهی درست کردن نداشتم، تازه امشب هم میخواست بیشتر ماهی بیاره خونه.»بیلی با برقِ زیرکی در چشمانش، پرسید:«بازم رفته ماهیگیري؟ همون منطقه ي همیشگی؟ باید برم ببینمش.»به تندي دروغ گفتم:«نه!» چهره ام داشت خشن می شد. «داشت میرفت یه جاي جدید... ولی خبر ندارم کجا» متوجهي تغییر حالتِ صورتم شد و این او را به فکر فرو برد.گفت:«جیک.» هنوز مرا ارزیابی میکرد:«چرا نمیري اون عکس جدید ربکا رو از ماشین در بیاري؟ اون رو هم میذارم واسه چارلی.»جیکوب پرسید:«کجا هست؟» صدایشعبوسبود. نگاهی به او انداختم اما او به زمین خیره شده و ابروهایش در هم گره خرده بودند.بیلی گفت:«فکر میکنم تو صندوق عقب دیدمش. شاید مجبور شی خیلی بگردي.»جیکوب درحالی که شانه هایش را پایین انداخته بود، در باران بیرون رفت.بیلی و من در سکوت با هم روبرو شدیم. بعد از چند ثانیه، سکوت زشت به نظر میرسید بنابراین چرخیدم و به سمت آشپزخانه رفتم. وقتی به دنبالم آمد، میتوانستم جیغ چرخهاي خیسش را در تماس با لینولیوم کف اتاق بشنوم.کیسه را در قفسه ي بالاي شلوغ فریزر چپاندم و چرخیدم تا با او روبرو شوم. صورت پرچین و چروکش غیر قابل خواندن بود.«چارلی به این زودیا نمیاد.» صدایم تقریباً بی ادبانه بود.در تصدیق من سر تکان داد اما چیزي نگفت.اشاره کردم:«بازم بابت ماهی سرخ کرده ممنون»او به سر تکان دادنش ادامه داد. آهی کشیدم و دست به سینه ایستادم.به نظر میرسید احساس کرده از حرفهاي جزئی خسته شده ام. گفت:«بلا» و بعد مکث کرد.صبر کردم.باز هم گفت:«بلا.» ادامه داد:«چارلی یکی از بهترین دوستاي منه.»«بله.»با صداي شکایت آمیزش هر واژه را به دقت میگفت:«متوجه شدم یه مدتیه داري با یکی از کالنها میگردي.»گستاخانه تکرار کردم:«بله»شاید این به من مربوط نباشه اما فکر نمیکنم که ایده ي خیلی خوبی باشهتصدیق کردم:«بله حق با توئه. به شما مربوط نیست»لحنم باعث شد ابروهاي خاکستري اش را بالا ببرد:«احتمالاً اینو نمیدونی اما خانوادهي کالن شهرت شومی تو منطقه ي سرخت پوستها دارن»با صداي خشنی به اطلاعش رساندم:«در حقیقت، اینو میدونستم»این غافلگیرش کرد:«اما اون شهرت واقعا نمیتونه شایسته باشه، مگه نه؟ واسه اینکه کالنها هیچ وقت پاشونو تو منطقه تون نذاشتن، گذاشتن میتوانستم ببینم که یادآوري نه چندان زیرکانها م از توافقی که هم قبیله اش را محافظت میکند و هم ملتزم، او را مقداري به خود آورده.»موافقت کرد:«این درسته» چشمانش حالت محافظه کاري به خود گرفته بودند:«تو به نظر... به خوبی از کالنها خبر داري. خیلی بیشتر از چیزي که من انتظارش رو داشتم مطلعی.»من هم به او خیره شدم:«شاید حتی بیشتر از شما مطلع باشم.»همینطور که در این مورد فکر میکرد، لبهاي کلفتش را به هم فشرد:«شاید.» پذیرفت اما چشمهایش حالت حیله گرانه اي به خود گرفتند.«چارلی هم به همین مطلعی هست»نقطه ضعف دفاعم را پیدا کرده بود.طفره رفتم:«چارلی خیلی از کالنها خوشش میاد» او اشکارا اجتنابم را فهمید. با وجود ناراحتیِ چهرهاش، شگفتزده نشده بود.گفت:«این به من ربطی نداره. ولی شاید به چارلی داشته باشه»«اما این باز هم به من ربط داره، این که فکر کنم به چارلی ربط داره یا نه. درسته.»برایم جالب بود بدانم وقتی تلاش میکردم هیچ چیزي به عنوان توافق نگویم، چیزي از سوال پیچیده ام فهمیده یا نه.اما به نظر میرسید که فهمیده. همینطور که باران روي سقف بیشتر میشد، در این مورد فکر میکرد. صداي باران تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.در آخر تسلیم شد:«بله فکر کنم این هم به تو مربوطه.»با آسایش خاطر آهی کشیدم:«ممنون بیلی»اصرار کرد:«فقط راجع به کاري که داري انجام میدي فکر کن، بلا»به سرعت موافقت کردم:«باشه»اخم کرد:«چیزي که میخواستم بگم این بود که کاري که داري انجام میدي رو انجام نده»به چشمانش نگاه کردم. در آنها هیچ چیز جز نگرانی براي من دیده نمیشد و من چیزي براي گفتن نداشتم. همان لحظه در جلویی صداي بلندي کرد و باعث شد از جا پریدم.«هیچ عکسی هیچ جاي اون ماشین نیست» صداي غرولندکنان جیکوب قبل از خود او به ما رسید. وقتی به گوشه رسید شانه هاي لباسش با باران لکشده بود و از موهایش آب چکه میکرد.بیلی با خرخر گفت:«هوم»ناگهان بیا عتنا شده بود. صندلیاش را چرخاند تا با پسرش روبرو شود:«حدس میزنم خونه جا گذاشتمش»جیکوب با حالتی نمایشی چشمانش را چرخاند:«عالیه»«خب بلا، به چارلی بگو» قبل از ادامه مکثی کرد«که ما اومدیم، منظورم این بود.»جویده جویده گفتم:«میگم»جیکوب شگفتزده شده بود:«داریم میریم؟»«چارلی تا دیروقت بیرونه» بیلی در حالی که از کنار جیکوبمیگذشت، توضیح داد.جیکوببه نظر مایوس میرسید:«اوه. خب، پسفکر کنم بعداً میبینمت بلا»موافقت کردم«البته»بیلی هشدار داد:«مراقب خودت باش» جوابی ندادم.جیکوب به پدرش براي بیرون رفتن از در کمک کرد. مختصراً دستی تکان دادم و به سرعت نیمنگاهی به وانتم که حالا خالی بود انداختم و سپس قبل از این که آنها بروند در را بستم.دقیقه اي در راهرو ایستادم و به صداي ماشینشان گوش دادم که عقب آمد و سپس رفت. همان جایی که بودم در انتظار فرو نشستن رنجشو عصبانیتم ایستادم. وقتی سرانجام تنشم کمی آرام شد، به سمت طبقه ي بالا رفتم تا لباسهاي قشنگم را عوض کنم.مطئمن نبودم که آن شب چه چیزي انتظارم را میکشد، چندتا از تاپ هایم را امتحان کردم. وقتی فکرم را بر این موضوع که چه اتفاقاتی خواهد افتاد متمرکز کردم، آنچه بر من گذشته بود در نظرم رنگباخت. حالا که از زیر نفوذ جسپر و ادوارد رها شده بودم، داشتم تاوان نترسیدنم را میدادم. به سرعت از انتخاب لباس دست کشیدم با عجله یک پیراهن فلانل کهنه و شلوار جین پوشیدم میدانستم تمام شب را در بارانی ام میگذرانم.تلفن زنگ زد و با سرعت خودم را به طبقه ي پایین رساندم تا آن را بردارم. فقط یک صدا بود که دلم میخواست بشنوم؛ هر صداي دیگري باعث دلسردي ام میشد. اما میدانستم اگر او بخواهد با من صحبت کند، احتمالاً در اتاقم ظاهر خواهد شد.درحالی که به سختی نفس میکشیدم، پرسیدم:«الو؟»جسیکا گفت:«بلا، منم»«اوه، سلام، جس» لحظهاي طول کشید تا توانستم به دنیاي واقعی برگردم. با اینکه فقط چند روز از آخرین باري که با جسیکا صحبت کرده بودم میگذشت، احساس میکردم ماه هاست او را ندیده ام«رقص چطور بود؟»احساساتش فوران کرد:«خیلی خوش گذشت!!!» نیازي به هیچ سوال دیگري نبود، او شروع به دادن گزارش دقیقه به دقیقه ي شب پیش کرد. من در جاهاي مناسب با امم و آه او را همراهی میکردم، اما تمرکز کردن روي حرفهایش آسان نبود. جسیکا، مایک، رقص، مدرسه در آن لحظه همهي اینها به طرز عجیبی نامربوط به نظر میرسیدند. چشمانم مرتب به سمت پنجره میافتاد، سعی داشتم مقدار نور را از پشت ابرها بسنجم.جس با عصبانیت پرسید:«شنیدي چی گفتم، بلا؟»
«ببخشید. چی گفتی؟»
« گفتم مایک منو بوسید. باورت میشه؟»گفتم:«معرکه اس جس»با کنجکاوي پرسید:«خوب تودیروز چی کار کردي؟» هنوز از حواسپرتیِ من ناراحت بود. یا شاید ناراحت بود که من جزئیات را از او نپرسیده ام.«راستش، هیچی. فقط یکم بیرون گشتم تا از آفتاب لذت ببرم»صداي اتومبیل چارلی را از گاراژ شنیدم.«هیچوقت شده چیز بیشتري از ادوارد کالن بشنوي؟»درِ جلویی با صداي بلندي بسته شد و میتوانستم صداي چارلی را از زیر پله ها بشنوم که وسایل ماهیگیر ش را کنار میگذاشت.با تردید گفتم:«اوم.» دیگر مطمئن نبودم داستانم چه بوده است.چارلی همانطور که وارد آشپزخانه میشد، گفت:«سلام کوچولو!»برایش دست تکان دادم.جس صدایش را شنید:«اوه، بابات اونجاست. بیخیال فردا صحبت میکنیم. تو کلاس مثلثات میبینمت.»«میبینمت، جس» گوشی را گذاشتم.گفتم:«هی، بابا. ماهی کجاس؟» در حال شستن دستهایش در ظرفشویی بود.«گذاشتمش تو فریزر»«قبل از اینکه یخ بزنه میرم چند تیکه بیارم امروز بعد از ظهر، بیلی یکم از ماهی سرخ کرده هاي هري کلیرواتر رو برامون اورد» سعی کردم مشتاق به نظر برسم.چشمانش برقی زدند:«جدي؟ اون ماهی مورد علاقمه»وقتی مشغول آماده کردن شام بودم، چارلی آنجا را مرتب کرد. طولی نکشید که پشت میز نشسته بودیم و در سکوت غذا میخوردیم. چارلی از غذایش لذت میبرد. ناامیدانه به دنبال راهی براي انجام وظیفه ام میگشتم و تلاش میکردم به نحوي موضوع را مطرح کنم.پرسید:«امروز تنهایی چی کار کردي؟» صدایش مرا از افکارم بیرون کشید.«خب این بعد از ظهر یه چرخی دور و ور خونه زدم» در حقیقت فقط قسمت خیلی کمی از بعد از ظهر. سعی کردم صدایم را شادمان نگه دارم، اما شکمم خالی بود «و امروز صبح رفتم پیش کالنها»چارلی چنگالش را انداخت.با شگفتی پرسید:«خونه ي دکتر کالن؟»وانمود کردم واکنشش را ندیدم:«اره»«اونجا چی کار میکردي» چنگالش را برنداشته بود.«خب امشب تقریباً یه قرار ملاقات با ادوارد کالن دارم، و اون میخواست منو به پدر و مادرش معرفی کنه... پدر؟»به نظر میرسید چارلی شوکه شده است«پدر، حالتون خوبه؟»غرید:«داری با ادوارد کالن میری بیرون؟»آه- اوه:«فکر میکردم از کالنها خوشتون میاد»بدون کنترل گفت:«اما اون خیلی واسه تو بزرگه»تصحیح کردم:«ما هر دومون سال سومیم» اما بیش از چیزي که تصورش را میکرد، درست میگفت.«صبر کن»مکث کرد:«ادوین کدومشونه؟»«ادوارد جوونترینشونه، اونی که موهاي قهوهاي قرمز داره» همان که خوشگل و شبیه الهه هاست. =)) )«اوه، خب این»تلاشی کرد«بهتره، فکر کنم. از نگاه اون بزرگه خوشم نمیاد. مطمئنم که پسر خوبیه و اینا، ولی به نظر... خیلی بزرگتر از سنش میاد. این ادوین دوست پسرته؟»« بابا، اسمش ادوارده.»«هست؟»«به نوعی، فکر کنم.»«دیشب گفتی به هیچکدوم از پسراي شهر علاقه اي نداري؟» اما چنگالش را دوباره برداشت، و من فهمیدم که بدترین قسمت ماجرا گذشته است.«خب، ادوارد تو شهر زندگی نمیکنه، پدر؟»همینطور که میجوید نگاه تحقیرآمیزي به من انداخت.ادامه دادم:«به هر حال، تازه اولشه. نمیخواد منو با پند و اندرزهاي راجع به دوست پسر شرمنده کنی.»«کِی میاد اینجا؟»«تا چند دقیقه ي دیگه اینجاست؟»«کجا میبرتت؟»ناله ي بلندي کردم:«امیدوارم این دادرسی اسپانیایی رو تمومش کنی. داریم میریم بیسبال بازي کنیم، با خانواده اش.»صورتش در هم رفت، در نهایت خندید:«تو بیسبال بازي میکنی؟»«خب، من احتمالاً بیشتر بازي رو نگاه میکنم» با بدگمانی مرا زیر نظر گرفت.آهی کشیدم و براي خوشایندش پشت چشمی نازك کردم.غرش ماشینی را شنیدم که جلوي خانه پارك کرد. از جا پریدم و شروع به تمیز کردن ظرف ها کردم.«ظرفا رو ول کن. من میتونم امشب بشورمشون .تو خیلی لوسم میکنی»زنگ در به صدا در آمد و چارلی به آرامی بلند شد تا جوابش را بدهد. من نیم قدم پشت سرش بودم. متوجه نشده بودم بیرون با چه شدتی باران میبارد. ادوارد در هاله ي نور ایوان ایستاده بود، شبیه یک مرد مدل در تبلیغات کت بارانی.«بیا تو، ادوارد»وقتی چارلی اسمش را درست گفت آهی از روي آرامش کشیدمادوارد با صداي محترمانه اي گفت:«ممنون، رئیس سوان»«راحت باش و منو چارلی صدا کن. بیا، بذار ژاکتت رو بگیرم»«متشکرم، آقا»«بشین، ادوارد»چهره ام را درهم کشیدم.ادوارد با حرکت نرمی روي تنها صندلی نشست و مرا وادار کرد تا کنار رئیس پلیس سوان روي کاناپه بنشینم. به سرعت نگاه غضبناکی به او انداختم. پشت سر چارلی، چشمکی به من زد.«خب، شنیدم که میخواي دختر منو براي تماشاي بیسبال ببري» شاید این موضوع
با چشمان جدي بی حرکت ایستاده و منتظر بود....
بیلی درحالی که بسته را به من می داد، گفت:«میخواي بذارش تو فریزر. یه ذره از ماهی سرخکرده هاي خونگیِ هري کلیرواتره. چارلی دوست داره. فریزر خشکتر نگهش میداره» شانه اي بالا انداخت.تکرار کردم:«ممنون.» اما این بار با احساس «دیگه راه جدیدي واسه ماهی درست کردن نداشتم، تازه امشب هم میخواست بیشتر ماهی بیاره خونه.»بیلی با برقِ زیرکی در چشمانش، پرسید:«بازم رفته ماهیگیري؟ همون منطقه ي همیشگی؟ باید برم ببینمش.»به تندي دروغ گفتم:«نه!» چهره ام داشت خشن می شد. «داشت میرفت یه جاي جدید... ولی خبر ندارم کجا» متوجهي تغییر حالتِ صورتم شد و این او را به فکر فرو برد.گفت:«جیک.» هنوز مرا ارزیابی میکرد:«چرا نمیري اون عکس جدید ربکا رو از ماشین در بیاري؟ اون رو هم میذارم واسه چارلی.»جیکوب پرسید:«کجا هست؟» صدایشعبوسبود. نگاهی به او انداختم اما او به زمین خیره شده و ابروهایش در هم گره خرده بودند.بیلی گفت:«فکر میکنم تو صندوق عقب دیدمش. شاید مجبور شی خیلی بگردي.»جیکوب درحالی که شانه هایش را پایین انداخته بود، در باران بیرون رفت.بیلی و من در سکوت با هم روبرو شدیم. بعد از چند ثانیه، سکوت زشت به نظر میرسید بنابراین چرخیدم و به سمت آشپزخانه رفتم. وقتی به دنبالم آمد، میتوانستم جیغ چرخهاي خیسش را در تماس با لینولیوم کف اتاق بشنوم.کیسه را در قفسه ي بالاي شلوغ فریزر چپاندم و چرخیدم تا با او روبرو شوم. صورت پرچین و چروکش غیر قابل خواندن بود.«چارلی به این زودیا نمیاد.» صدایم تقریباً بی ادبانه بود.در تصدیق من سر تکان داد اما چیزي نگفت.اشاره کردم:«بازم بابت ماهی سرخ کرده ممنون»او به سر تکان دادنش ادامه داد. آهی کشیدم و دست به سینه ایستادم.به نظر میرسید احساس کرده از حرفهاي جزئی خسته شده ام. گفت:«بلا» و بعد مکث کرد.صبر کردم.باز هم گفت:«بلا.» ادامه داد:«چارلی یکی از بهترین دوستاي منه.»«بله.»با صداي شکایت آمیزش هر واژه را به دقت میگفت:«متوجه شدم یه مدتیه داري با یکی از کالنها میگردي.»گستاخانه تکرار کردم:«بله»شاید این به من مربوط نباشه اما فکر نمیکنم که ایده ي خیلی خوبی باشهتصدیق کردم:«بله حق با توئه. به شما مربوط نیست»لحنم باعث شد ابروهاي خاکستري اش را بالا ببرد:«احتمالاً اینو نمیدونی اما خانوادهي کالن شهرت شومی تو منطقه ي سرخت پوستها دارن»با صداي خشنی به اطلاعش رساندم:«در حقیقت، اینو میدونستم»این غافلگیرش کرد:«اما اون شهرت واقعا نمیتونه شایسته باشه، مگه نه؟ واسه اینکه کالنها هیچ وقت پاشونو تو منطقه تون نذاشتن، گذاشتن میتوانستم ببینم که یادآوري نه چندان زیرکانها م از توافقی که هم قبیله اش را محافظت میکند و هم ملتزم، او را مقداري به خود آورده.»موافقت کرد:«این درسته» چشمانش حالت محافظه کاري به خود گرفته بودند:«تو به نظر... به خوبی از کالنها خبر داري. خیلی بیشتر از چیزي که من انتظارش رو داشتم مطلعی.»من هم به او خیره شدم:«شاید حتی بیشتر از شما مطلع باشم.»همینطور که در این مورد فکر میکرد، لبهاي کلفتش را به هم فشرد:«شاید.» پذیرفت اما چشمهایش حالت حیله گرانه اي به خود گرفتند.«چارلی هم به همین مطلعی هست»نقطه ضعف دفاعم را پیدا کرده بود.طفره رفتم:«چارلی خیلی از کالنها خوشش میاد» او اشکارا اجتنابم را فهمید. با وجود ناراحتیِ چهرهاش، شگفتزده نشده بود.گفت:«این به من ربطی نداره. ولی شاید به چارلی داشته باشه»«اما این باز هم به من ربط داره، این که فکر کنم به چارلی ربط داره یا نه. درسته.»برایم جالب بود بدانم وقتی تلاش میکردم هیچ چیزي به عنوان توافق نگویم، چیزي از سوال پیچیده ام فهمیده یا نه.اما به نظر میرسید که فهمیده. همینطور که باران روي سقف بیشتر میشد، در این مورد فکر میکرد. صداي باران تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.در آخر تسلیم شد:«بله فکر کنم این هم به تو مربوطه.»با آسایش خاطر آهی کشیدم:«ممنون بیلی»اصرار کرد:«فقط راجع به کاري که داري انجام میدي فکر کن، بلا»به سرعت موافقت کردم:«باشه»اخم کرد:«چیزي که میخواستم بگم این بود که کاري که داري انجام میدي رو انجام نده»به چشمانش نگاه کردم. در آنها هیچ چیز جز نگرانی براي من دیده نمیشد و من چیزي براي گفتن نداشتم. همان لحظه در جلویی صداي بلندي کرد و باعث شد از جا پریدم.«هیچ عکسی هیچ جاي اون ماشین نیست» صداي غرولندکنان جیکوب قبل از خود او به ما رسید. وقتی به گوشه رسید شانه هاي لباسش با باران لکشده بود و از موهایش آب چکه میکرد.بیلی با خرخر گفت:«هوم»ناگهان بیا عتنا شده بود. صندلیاش را چرخاند تا با پسرش روبرو شود:«حدس میزنم خونه جا گذاشتمش»جیکوب با حالتی نمایشی چشمانش را چرخاند:«عالیه»«خب بلا، به چارلی بگو» قبل از ادامه مکثی کرد«که ما اومدیم، منظورم این بود.»جویده جویده گفتم:«میگم»جیکوب شگفتزده شده بود:«داریم میریم؟»«چارلی تا دیروقت بیرونه» بیلی در حالی که از کنار جیکوبمیگذشت، توضیح داد.جیکوببه نظر مایوس میرسید:«اوه. خب، پسفکر کنم بعداً میبینمت بلا»موافقت کردم«البته»بیلی هشدار داد:«مراقب خودت باش» جوابی ندادم.جیکوب به پدرش براي بیرون رفتن از در کمک کرد. مختصراً دستی تکان دادم و به سرعت نیمنگاهی به وانتم که حالا خالی بود انداختم و سپس قبل از این که آنها بروند در را بستم.دقیقه اي در راهرو ایستادم و به صداي ماشینشان گوش دادم که عقب آمد و سپس رفت. همان جایی که بودم در انتظار فرو نشستن رنجشو عصبانیتم ایستادم. وقتی سرانجام تنشم کمی آرام شد، به سمت طبقه ي بالا رفتم تا لباسهاي قشنگم را عوض کنم.مطئمن نبودم که آن شب چه چیزي انتظارم را میکشد، چندتا از تاپ هایم را امتحان کردم. وقتی فکرم را بر این موضوع که چه اتفاقاتی خواهد افتاد متمرکز کردم، آنچه بر من گذشته بود در نظرم رنگباخت. حالا که از زیر نفوذ جسپر و ادوارد رها شده بودم، داشتم تاوان نترسیدنم را میدادم. به سرعت از انتخاب لباس دست کشیدم با عجله یک پیراهن فلانل کهنه و شلوار جین پوشیدم میدانستم تمام شب را در بارانی ام میگذرانم.تلفن زنگ زد و با سرعت خودم را به طبقه ي پایین رساندم تا آن را بردارم. فقط یک صدا بود که دلم میخواست بشنوم؛ هر صداي دیگري باعث دلسردي ام میشد. اما میدانستم اگر او بخواهد با من صحبت کند، احتمالاً در اتاقم ظاهر خواهد شد.درحالی که به سختی نفس میکشیدم، پرسیدم:«الو؟»جسیکا گفت:«بلا، منم»«اوه، سلام، جس» لحظهاي طول کشید تا توانستم به دنیاي واقعی برگردم. با اینکه فقط چند روز از آخرین باري که با جسیکا صحبت کرده بودم میگذشت، احساس میکردم ماه هاست او را ندیده ام«رقص چطور بود؟»احساساتش فوران کرد:«خیلی خوش گذشت!!!» نیازي به هیچ سوال دیگري نبود، او شروع به دادن گزارش دقیقه به دقیقه ي شب پیش کرد. من در جاهاي مناسب با امم و آه او را همراهی میکردم، اما تمرکز کردن روي حرفهایش آسان نبود. جسیکا، مایک، رقص، مدرسه در آن لحظه همهي اینها به طرز عجیبی نامربوط به نظر میرسیدند. چشمانم مرتب به سمت پنجره میافتاد، سعی داشتم مقدار نور را از پشت ابرها بسنجم.جس با عصبانیت پرسید:«شنیدي چی گفتم، بلا؟»
«ببخشید. چی گفتی؟»
« گفتم مایک منو بوسید. باورت میشه؟»گفتم:«معرکه اس جس»با کنجکاوي پرسید:«خوب تودیروز چی کار کردي؟» هنوز از حواسپرتیِ من ناراحت بود. یا شاید ناراحت بود که من جزئیات را از او نپرسیده ام.«راستش، هیچی. فقط یکم بیرون گشتم تا از آفتاب لذت ببرم»صداي اتومبیل چارلی را از گاراژ شنیدم.«هیچوقت شده چیز بیشتري از ادوارد کالن بشنوي؟»درِ جلویی با صداي بلندي بسته شد و میتوانستم صداي چارلی را از زیر پله ها بشنوم که وسایل ماهیگیر ش را کنار میگذاشت.با تردید گفتم:«اوم.» دیگر مطمئن نبودم داستانم چه بوده است.چارلی همانطور که وارد آشپزخانه میشد، گفت:«سلام کوچولو!»برایش دست تکان دادم.جس صدایش را شنید:«اوه، بابات اونجاست. بیخیال فردا صحبت میکنیم. تو کلاس مثلثات میبینمت.»«میبینمت، جس» گوشی را گذاشتم.گفتم:«هی، بابا. ماهی کجاس؟» در حال شستن دستهایش در ظرفشویی بود.«گذاشتمش تو فریزر»«قبل از اینکه یخ بزنه میرم چند تیکه بیارم امروز بعد از ظهر، بیلی یکم از ماهی سرخ کرده هاي هري کلیرواتر رو برامون اورد» سعی کردم مشتاق به نظر برسم.چشمانش برقی زدند:«جدي؟ اون ماهی مورد علاقمه»وقتی مشغول آماده کردن شام بودم، چارلی آنجا را مرتب کرد. طولی نکشید که پشت میز نشسته بودیم و در سکوت غذا میخوردیم. چارلی از غذایش لذت میبرد. ناامیدانه به دنبال راهی براي انجام وظیفه ام میگشتم و تلاش میکردم به نحوي موضوع را مطرح کنم.پرسید:«امروز تنهایی چی کار کردي؟» صدایش مرا از افکارم بیرون کشید.«خب این بعد از ظهر یه چرخی دور و ور خونه زدم» در حقیقت فقط قسمت خیلی کمی از بعد از ظهر. سعی کردم صدایم را شادمان نگه دارم، اما شکمم خالی بود «و امروز صبح رفتم پیش کالنها»چارلی چنگالش را انداخت.با شگفتی پرسید:«خونه ي دکتر کالن؟»وانمود کردم واکنشش را ندیدم:«اره»«اونجا چی کار میکردي» چنگالش را برنداشته بود.«خب امشب تقریباً یه قرار ملاقات با ادوارد کالن دارم، و اون میخواست منو به پدر و مادرش معرفی کنه... پدر؟»به نظر میرسید چارلی شوکه شده است«پدر، حالتون خوبه؟»غرید:«داری با ادوارد کالن میری بیرون؟»آه- اوه:«فکر میکردم از کالنها خوشتون میاد»بدون کنترل گفت:«اما اون خیلی واسه تو بزرگه»تصحیح کردم:«ما هر دومون سال سومیم» اما بیش از چیزي که تصورش را میکرد، درست میگفت.«صبر کن»مکث کرد:«ادوین کدومشونه؟»«ادوارد جوونترینشونه، اونی که موهاي قهوهاي قرمز داره» همان که خوشگل و شبیه الهه هاست. =)) )«اوه، خب این»تلاشی کرد«بهتره، فکر کنم. از نگاه اون بزرگه خوشم نمیاد. مطمئنم که پسر خوبیه و اینا، ولی به نظر... خیلی بزرگتر از سنش میاد. این ادوین دوست پسرته؟»« بابا، اسمش ادوارده.»«هست؟»«به نوعی، فکر کنم.»«دیشب گفتی به هیچکدوم از پسراي شهر علاقه اي نداري؟» اما چنگالش را دوباره برداشت، و من فهمیدم که بدترین قسمت ماجرا گذشته است.«خب، ادوارد تو شهر زندگی نمیکنه، پدر؟»همینطور که میجوید نگاه تحقیرآمیزي به من انداخت.ادامه دادم:«به هر حال، تازه اولشه. نمیخواد منو با پند و اندرزهاي راجع به دوست پسر شرمنده کنی.»«کِی میاد اینجا؟»«تا چند دقیقه ي دیگه اینجاست؟»«کجا میبرتت؟»ناله ي بلندي کردم:«امیدوارم این دادرسی اسپانیایی رو تمومش کنی. داریم میریم بیسبال بازي کنیم، با خانواده اش.»صورتش در هم رفت، در نهایت خندید:«تو بیسبال بازي میکنی؟»«خب، من احتمالاً بیشتر بازي رو نگاه میکنم» با بدگمانی مرا زیر نظر گرفت.آهی کشیدم و براي خوشایندش پشت چشمی نازك کردم.غرش ماشینی را شنیدم که جلوي خانه پارك کرد. از جا پریدم و شروع به تمیز کردن ظرف ها کردم.«ظرفا رو ول کن. من میتونم امشب بشورمشون .تو خیلی لوسم میکنی»زنگ در به صدا در آمد و چارلی به آرامی بلند شد تا جوابش را بدهد. من نیم قدم پشت سرش بودم. متوجه نشده بودم بیرون با چه شدتی باران میبارد. ادوارد در هاله ي نور ایوان ایستاده بود، شبیه یک مرد مدل در تبلیغات کت بارانی.«بیا تو، ادوارد»وقتی چارلی اسمش را درست گفت آهی از روي آرامش کشیدمادوارد با صداي محترمانه اي گفت:«ممنون، رئیس سوان»«راحت باش و منو چارلی صدا کن. بیا، بذار ژاکتت رو بگیرم»«متشکرم، آقا»«بشین، ادوارد»چهره ام را درهم کشیدم.ادوارد با حرکت نرمی روي تنها صندلی نشست و مرا وادار کرد تا کنار رئیس پلیس سوان روي کاناپه بنشینم. به سرعت نگاه غضبناکی به او انداختم. پشت سر چارلی، چشمکی به من زد.«خب، شنیدم که میخواي دختر منو براي تماشاي بیسبال ببري» شاید این موضوع