۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۱۹ عصر
لباس هایی که پوشیده بودم شامل یک شلوار جین مشکی،شال سورمه ای و مانتوی همرنگش می شدند.نفس عمیقی کشیدم و در آینه به خودم نگاه کردم.بی اراده و مردد دستم را به سمت جلوی شالم بردم و مقداری از موهایم را در پیشانی ریختم.کیفم را برداشتم و قبل از این که حرکت از نظر خودم وحشتناک دیگری انجام بدهم پایین رفتم.صدای سوت آبتین باعث شد از جا بپرم و دو پله ی آخر را بی ثبات پایین بیایم............
- ببین خواهرم چیکار کرده!کجا به سلامتی؟...میری دلبری؟!به خاطر سوت و حرفش به او چشم غره ای رفتم و گفتم:- دارم با آرمیتا می رم بیرون.کمی فکر کرد و گفت:- همون که تازگیا باهاش آشنا شدی؟- آره.نگاهی به چشمان خاموشش کردم...آبتین تمام مدت متظاهرانه می خندید و شوخی می کرد و اما می فهمیدم یک چیزی این وسط درست نیست.او خوشحال نبود.سرخوشی و بی خیالی همیشگیش را نداشت.انگار که چیزی از درون او را می خورد...آهی کشیدم و دوباره به سمت در قدم برداشتم.این بار صدایی آرام و مشتاق متوقفم کرد:- صنم؟برگشتم و به مرد خیره شدم.سوییچ کوپه جنسیسش را برداشت و به سمتم گرفت.از کی تا حالا این همه به من اعتماد و مهم تر از همه ارادت پیدا کرده بود؟!نمی دانم چرا اما نتوانستم پوزخند بزنم و مسخره اش کنم.تنها کاری که کردم این بود که زیر لب بگویم:- آرمیتا میاد دنبالم.کفش های آل استار سورمه ای ام را پایم کردم و از خانه بیرون رفتم.آرمیتا در 206 مشکی اش منتظر من بود.سوار شدم و گفتم:- سلام!به سمتم برگشت و در حالی که سلام می کرد سر تاپایم را آنالیز کرد.زیر لب غر غر کرد:- حداقل یه رژ لب می زدی دلم نسوزه!-آرمیتا به خدا همین مانتوئه هم اعصابمو خورد کرده!- خیلی خب بابا...ولی چقدرم بهت میاد!با خنده گفتم:- از نظر تو همه چی به همه میاد!اخم ساختگی کرد و گفت:- خب برای این که همه ی دخترا مامانی ترین و ناز ترین موجودات زمینن و بایدم همه چی بهشون بیاد!...پس نه،به آرمان نره غول بگم چه بامزه شدی؟!...یا مثلا فرازی که با صد من عسلم نمیشه خوردش؟!فراز...چند وقتی بود پاتوق نرفته بودم!...چه جالب که فراز برای من هم معنی پاتوق شده بود...شاید این یعنی که چیز هایی را که در آن جا پیدا می کردم را در فراز هم پیدا کرده بودم...چیزی مثل آرامش...ماشین را راه انداخت و متفکرانه گفت:- عجب جیگری هم هستی...بی آرایشم هلویی!بلند خندیدم!وارد پاساژی شدیم که با هیجان از آن تعریف کرده و گفته بود:- من همیشه این جا چیزای عالی ای پیدا می کنم!ذوق زده دست من را گرفته بود و به سمت مغازه های مختلف می برد.اصلا در خرید سخت گیر نبود.بعد از سه ساعت پنج مانتو برای من و سه مانتو برای خودش خرید!...به علاوه ی مانتو ها چند شال هم برای هردومان گرفت...بعد از آن یک شلوار جین صورتی تنگ برای من گرفت و یک شلوار جین زرشکی برای خودش.می خواست به سمت یک کفش فروشی برود که ملتمسانه گفتم:- آرمیتا بیخیال کفش شو داریم می پوکیم...نگاهش مدام بین من و کفش ها می چرخید!دست آخر رضلیت داد و گفت:- باشه واسه کفش یه روز دیگه میایم.سوار ماشینش شدیم و گفت:- با یه شام خوشمزه چطوری؟لبخندی زدم و گفتم:-عالیم!به رستوران رفتیم و نشستیم.بعد از این که سفارش دادیم،مشغول بررسی چهره ی آرمیتا شدم.مو های قهوه ای و چشمان هم رنگش.صورت زیبا و دوست داشتنی ای داشت.دستش را مقابل صورتم تکان داد و با جدیت گفت:- هوی!من صاحب دارما!خندیدم و پرسیدم:-حالا این صاحب خوشبخت کیه؟!نگاهش دور و بر رستوران چرخید.روی جایی متوقف شد و با لبخند خبیثانه ای گفت:- اونه!برگشتم و جهت نگاهش را پیدا کردم...یک مرد چهار شانه ی شکم گنده ی سیبیل چخماقی!چشمانم اندازه ی گرده شدند!هر دو یک دفعه نگاهمان را از او گرفتیم و زیر خنده زدیم!زیر لب گفت:- شبیه شیر علی قصابه!خنده ام که تمام شده بود دوباره برگشت.آرمیتا بعد از چند لحظه با جدیت گفت:- اتفاقا خیلی هم خوبه!...آئم سایه ی بالا سر و تکیه گاه می خواد نه مدل...اینم خوبه دیگه!...با ساطور وایمیسه پشتت،سیبیلاشم هی تاب میده تکونم نمی خوره!از تصور چیزی که گفته بود دوباره خنده ام گرفت!سفارشمان را آوردند.با خنده مشغول خوردن شدیم.زمان برایم زود می گذشت...چرا که در تنهایی نمی گذشت.*****با نگرانی به صورت خشک و بی حالت آبتین خیره شدم.در حالی که بی هدف با کرواتش ور می رفتم گفتم:- ام...چیزه آبتین...خوبی داداشی؟همان طور به آینه خیره شده بود.اشک در چشمانم جمع شد.دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و زمزمه کردم:- اگه نمی خوای با این دختره ازدواج کنی خودم پشتت وایمیسم...اصلا با هم فرار می کنیم...خوبه؟پوزخند تلخی روی لب هایش نشست.چشمانش را محکم بست...شاید می خواست از هجوم اشک هایش جلوگیری کند...آن روز روز عروسی آبتین و نازنین بود.تا آن موقع نازنین را ندیده بودم (چه خواهر شوهری) و فقط یک تصویر مبهم از نوجوانی اش یادم بود.آبتین از صبح مثل مرده ها شده بود.من هم سریع آماده شدم (به وسیله ی آرمیتا که خودش هم دعوت شده بود!) و به کمکش آمده بودم چرا که تمام مدت یک گوشه می نشست و هیچ کاری نمی کرد.زیر لب گفت:- کاش می شد.از صدای لرزان و پر بغضش دلم گرفت.دستانم را دور کمرش حلقه و محکم بغلش کردم.بعد از چند ثانیه دستانش به آرامی بالا آمدند و روی کمرم مشت شدند.- ببخشید اگه برادر خوبی نبودم.وحشت زده گفتم:- این حرفا چیه آبتین؟!...مگه قراره بری دیگه برنگردی که این حرفا رو می زنی؟!جوابی نداد...این هم مثل فراز شده!در باز شد و زن وارد شد.با پوزخند به من و آبتین خیره شد و گفت:- آبتین باید بره دنبال نازنین.آبتین با صدایی که حالا محکم شده بود گفت:- برو بیرون.زن جا خورد؛با این حال از تحکم آبتین ترسید و بیرون رفت.آبتین محکم تر بغلم کرد و در گوشم گفت:- هر وقت کارم داشتی بیا سراغم...اذیتت کردن بیا پیش خودم...زود به زودم به داداشت سر بزن که دلش برات تنگ میشه...جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم چرا که آرمیتا با حرص گفته بود که هنرش خراب می شود(منظورش آرایش بود)!سرم را عقب بردم و نگاهش کردم:- منم دلم برای داداشم تنگ میشه...یه کاری بخوام برام انجام میدی؟نفس عمیقی کشید و گفت:- هرچی بخوای.- امشب لبخند بزن و با لبخند برو...نمی خوام یه چیزی مثل آخرین تصویری که از مامان تو ذهنمه برام بمونه...می خوام حتی اگه این طوری نیست،فکر کنم که برادرم خوشحال و خوشبخته...لبخند کمرنگی زد و یک قطره اشک روی گونه اش چکید.سریع پاکش کرد و گفت:- دوستت دارم.سریع گونه ام را بوسید و از اتاقش بیرون رفت.آخر هم نگفت دقیقا مشکلش چیست و چرا نمی خواهد با نازنین دختر ازدواج کند...
در آینه به خودم نگاه کردم.من به وسیله ی آرمیتا چهره هایی را از خودم می دیدم که در خواب هم ندیده بودم!پشت چشم های سبزم سایه سفید زده و خط چشم مشکی کشیده بود.روی لبهایم رژلب صورتی زده بود و ... !پیراهنم را با آرمیتا خریده بودم.سفید بود و فقط روی یک شانه را می پوشاند و تا زانو قد داشت.لباس کمربند نقره ای رنگی داشت که زیباترش کرده بود.جوراب شلواری رنگ پا پوشیده و با زور آرمیتا کفش های پاشنه ده سانتی سفید پایم کرده بودم.خودم را کشتم تا توانستم با آن ها راه بروم!به اتاقم رفتم تا ببینم آرمیتا چه کار کرده است.عروسی در خانه ی خودمان برگزار می شد.با دیدنش دهانم باز ماند...واقعا زیبا شده بود!پیراهن مشکی آستین بلند که آستین هایش توری بودند و کمر لباس هم یک قسمت توری با طرح پروانه داشت.مو های قهوه ایش را بالای سرش جمع کرده بود و آرایش کمرنگ اما زیبایی داشت.با نیشخند گفتم:- چه خوشگل شدی!پشت چشمی نازک کرد و گفت:- نمردیم و این جملاتو از زبون تو هم شنیدیم!...داداشتو روونه کردی؟آهی کشیدم و روی تختم نشستم:- آره...خیلی نگرانشم.افسرده شده!- اتفاقا منم تعجب کرده بودم چرا این جوریه...همه واسه ازدواجشون خوشحالن اما داداش تو انگار می خواست بره کشتارگاه!- دختره رو دوست نداره...اما فقط این نیست...نمی دونم چشه...بهم نمیگه...نزدیک شش ماهه که حالش خرابه!به سادگی گفت:- پس یکی دیگه رو دوست داره.با تعجب فکر کردم:راست میگه!چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!ولی کی؟در فکر فرو رفتم.آرمیتا از غفلتم سو استفاده کرد و به سمتم آمد.دستش را در موهای اتو کشیده روی پیشانی ام فرو برد و کمی کجشان کرد.ذوق زده گفت:- ببین چه خوشگل شدی!با دیدن قیافه ی وارفته ام با جدیت گفت:- خب چرا نمیره بگه که من این دختره رو نمی خوام؟!با کلافگی گفتم:- نمی دونم بابا!صد بار بهش گفتم اما هر دفعه یا جواب نمیده یا لبخند تلخ می زنه!- خب تو برو بگو.- فایده نداره که...بعدشم کی واسه حرف من تره خورد می کنه اونم وقتی خودش حاضر نیست حرفی بزنه؟پوفی کرد:- راست میگی ها!کنارم نشست و امیدوارانه گفت:- خب شاید کم کم عاشق این دختره بشه.- خدا کنه.کمی نشستیم و بعد از این که صدای اولین مهمان ها را شنیدیم پایین رفتیم.نریمان و مانیا را دیدم.مانیا پیراهنی مسی رنگ پوشیده بود و نریمان هم تیپ اسپرت زده بود.با هر دویشان دست دادم و و آرمیتا را معرفی کردم.نریمان با دقت به آرمیتا نگاه می کرد اما مانیا بهت زده من را نگاه می کرد.گفت:- تا حالا با آرایش و این جوری...دختر ندیده بودمت!آرمیتا با نیشخند گفت:- ولش می کردم شلوار لی پاش می کرد!مشت نسبتا محکمی به پهلوی نریمان زدم.از جا پرید و با اخم نگاهم کرد.من هم لبخندی بزرگی تحویلش دادم.کم کم همه آمدند.در میان جمع گیسو و گلاره را دیدم.آن ها دو قلو های بیست ساله ی عمه کیانا ام بودند.کیانا بچه ی سوم بود و مرد بچه ی دوم.به طرفشان رفتم.با چشمان گرد شده نگاهم کردند.بعد از اینکه هر سه سلام کردیم گلاره با لبخند مصنوعی گفت:- خبریه عزیزم؟- خبر؟چه خبری؟با حالتی تمسخر آمیز به لباسم و صورتم اشاره کرد و گفت:- حتما کسی قراره امشب بیاد.آمدم حرف بزنم که صدای آرامی را از سمت چپم شنیدم:- صنم؟به سمتش چرخیدم.فراز بود...به زور جلوی دهانم را گرفتم تا باز نماند.کت و شلوار مشکی،پیراهن سفید و کروات اسپرت مشکی.مو هایش را برای اولین بار می دیدم.مو های مشکی اش مدل قشنگی داشتند؛دو طرف و پشت سرش مثل مو های کسانی بود که می خواهند به سربازی بروند (البته کمی بلند تر) و از بالای پیشانی تا فرق سرش دو سه سانت بودند.آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم:- سلام.متوجه شدم که حواسش پیش من نیست.خیره سرتاپایم را نگاه می کرد.در آخر نگاهش در چشمانم متوقف شد.زمزمه کرد:- عالی شدی.قلبم تند می زد.لبخندی زدم و گفتم:- مرسی...تو بهتر شدی...بالاخره نمردیم و موی تورم دیدیم!صدای گلاره ما را از جا پراند:- عزیزم نمی خوای این آقا رو معرفی کنی؟فراز بی توجه به گلاره از من پرسید:- پرهام و آرمان و بقیه رو ندیدی؟نگاه سریعی به گلاره انداختم.چشمانش از عصبانیت تنگ شده بودند.کمی به اطرافم نگاه کردم و گفتم:- من فقط آرمیتا رو دیدم...اونم فکر کنم پیش پسر عمومه...مثل این که نریمان ازش خوشش اومده بود.- نذار آرمان ببینتشون...بد غیرتی میشه.بهت زده گفتم:- آرمان؟!اصلا بهش نمیاد!دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با خونسردی گفت:- چند بارشو خودم دیدم...زد دکور و قیافه ی طرفو پایین آورد...او همان آرمانی را می گفت که دست از لودگی بر نمی داشت؟!گفتم:- بریم بچه ها رو پیدا کنیم...فکر کنم تو حیاط باشن.کنارم قدم بر می داشت.نگاه همه رویش بود اما او...هیچ توجهی نمی کرد.پیدایشان کردم.سر میزی در حیاط نشسته بودند.من و فراز کنارشان نشستیم و و سلام کردیم.آرمان با نیشخند گفت:- ببین آرمیتا چه کرده با تو!نیکان با ناراحتی گفت:- صنم خودش خیلی هم خوشگله لازم نیست خوشگل بشه...آرمان تکانی به سرش داد و با عشوه گفت:- خب حالا...از من پرسید:- آرمیتا کجاست؟- پیش نری...پای فراز به آرامی به پایم ضربه زد.بلافاصله دهانم را بستم.- نمیدونم کجاست.شک کرد اما چیزی نگفت.متوجه پسر بچه ای شدم که کنار آن طرف فراز نشسته بود.نگاهش کردم و خواستم صدایش کنم که متوجه هندفری درون گوشش شدم.چشمانش را بسته بود و سرش را به آرامی تکان می داد.فراز که متوجهم شده بود هندفری را با یک حرکت از گوش در آورد و با جدیت گفت:- خوب نیست آدم توی جمع چیزی بذاره تو گوشش.نمی خواستی اینجا باشی نمی یومدی.چقدر جدی و تند!پسر بچه با حالتی معذب سر جایش جا به جا شد و زیر لب گفت:- ببخشید.پرهام با ناراحتی گفت:- بچه من بی صاحب نیست که این جوری باهاش حرف می زنی.نیکان با خونسردی گفت:- اتفاقا خیلی هم خوب کرد.حرف بدیم که نزد.پسر بچه هنوز هم با لب هایی آویزان سرش را پایین انداخته بود.برای این که بحث را عوض کنم با لبخند گفتم:- سلام آترین.منو یادته؟سرش بلند و با همان ناراحتی نگاهم کرد.- من صنمم.لبخند خبیثانه ای روی لبانش نشست.- همون صنم تو رستوران که باهاش حرف زدم؟با خنده گفتم:- آره همون صنم.رک گفت:- بابا حق داشت مامانو بپیچونه با تو بره رستوران.فراز که تمام حرف هایمان را چون بین ما بود شنیده بود ضربه ی آرامی که برای آترین محکم بود پشت گردنش زد.- خجالت بکش.آدم با یه خانوم این طوری حرف نمیزنه.نیکان می خندید.پرهام با حرص گفت:- یه بار دیگه این بچه رو بزنی یا این که اون طوری باهاش حرف بزنی من میدونم و تو ها!-تو یکم الگوی مناسبی برای بچت باش که این اتفاقا نیفته!
از آترین خوشم می آمد و به نظرم با مزه بود...البته رفتار فراز با آترین هم خیلی جالب بود.فراز برای آترین چیزی بین یک پدر سختگیر و یک برادر همراه و مهربان بود.بعد از این که آبتین و نازنین آمدند دیگر نتوانستم با کسی حرف بزنم یا این که الکی لبخند روی لبم بنشانم.تنها چیزی که می دیدم چشمان خالی آبتین بودند.نمی دانم چرا...اما نمی خواستم جلو بروم و با آن ها حرف بزنم...اگر آبتین را آن طور از نزدیک می دیدم کنترلم را از دست می دادم؛سریع بغلش می کردم و می زدم زیر گریه!- آترین؟!مامان؟!چرا امشب این قدر ساکتی؟!...حالت بده؟صدای پر از نگرانی نیکان مرا از جایم پراند.آترین با صدایی که به طرز غیر طبیعی آرام بود گفت:- خوبم.پرهام سریع از جایش بلند شد و گفت:- خوبی و نفست در نمیاد حرف بزنی؟پاشو بریم بیمارستان.آترین خودش را به سمت فراز کشید و بازویش را در دستان کوچکش گرفت.در برابر دستان آترین فراز چقدر بازوی بزرگی داشت!پرهام با لحنی عصبی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:- به فرشته ی نجاتت پناه
- ببین خواهرم چیکار کرده!کجا به سلامتی؟...میری دلبری؟!به خاطر سوت و حرفش به او چشم غره ای رفتم و گفتم:- دارم با آرمیتا می رم بیرون.کمی فکر کرد و گفت:- همون که تازگیا باهاش آشنا شدی؟- آره.نگاهی به چشمان خاموشش کردم...آبتین تمام مدت متظاهرانه می خندید و شوخی می کرد و اما می فهمیدم یک چیزی این وسط درست نیست.او خوشحال نبود.سرخوشی و بی خیالی همیشگیش را نداشت.انگار که چیزی از درون او را می خورد...آهی کشیدم و دوباره به سمت در قدم برداشتم.این بار صدایی آرام و مشتاق متوقفم کرد:- صنم؟برگشتم و به مرد خیره شدم.سوییچ کوپه جنسیسش را برداشت و به سمتم گرفت.از کی تا حالا این همه به من اعتماد و مهم تر از همه ارادت پیدا کرده بود؟!نمی دانم چرا اما نتوانستم پوزخند بزنم و مسخره اش کنم.تنها کاری که کردم این بود که زیر لب بگویم:- آرمیتا میاد دنبالم.کفش های آل استار سورمه ای ام را پایم کردم و از خانه بیرون رفتم.آرمیتا در 206 مشکی اش منتظر من بود.سوار شدم و گفتم:- سلام!به سمتم برگشت و در حالی که سلام می کرد سر تاپایم را آنالیز کرد.زیر لب غر غر کرد:- حداقل یه رژ لب می زدی دلم نسوزه!-آرمیتا به خدا همین مانتوئه هم اعصابمو خورد کرده!- خیلی خب بابا...ولی چقدرم بهت میاد!با خنده گفتم:- از نظر تو همه چی به همه میاد!اخم ساختگی کرد و گفت:- خب برای این که همه ی دخترا مامانی ترین و ناز ترین موجودات زمینن و بایدم همه چی بهشون بیاد!...پس نه،به آرمان نره غول بگم چه بامزه شدی؟!...یا مثلا فرازی که با صد من عسلم نمیشه خوردش؟!فراز...چند وقتی بود پاتوق نرفته بودم!...چه جالب که فراز برای من هم معنی پاتوق شده بود...شاید این یعنی که چیز هایی را که در آن جا پیدا می کردم را در فراز هم پیدا کرده بودم...چیزی مثل آرامش...ماشین را راه انداخت و متفکرانه گفت:- عجب جیگری هم هستی...بی آرایشم هلویی!بلند خندیدم!وارد پاساژی شدیم که با هیجان از آن تعریف کرده و گفته بود:- من همیشه این جا چیزای عالی ای پیدا می کنم!ذوق زده دست من را گرفته بود و به سمت مغازه های مختلف می برد.اصلا در خرید سخت گیر نبود.بعد از سه ساعت پنج مانتو برای من و سه مانتو برای خودش خرید!...به علاوه ی مانتو ها چند شال هم برای هردومان گرفت...بعد از آن یک شلوار جین صورتی تنگ برای من گرفت و یک شلوار جین زرشکی برای خودش.می خواست به سمت یک کفش فروشی برود که ملتمسانه گفتم:- آرمیتا بیخیال کفش شو داریم می پوکیم...نگاهش مدام بین من و کفش ها می چرخید!دست آخر رضلیت داد و گفت:- باشه واسه کفش یه روز دیگه میایم.سوار ماشینش شدیم و گفت:- با یه شام خوشمزه چطوری؟لبخندی زدم و گفتم:-عالیم!به رستوران رفتیم و نشستیم.بعد از این که سفارش دادیم،مشغول بررسی چهره ی آرمیتا شدم.مو های قهوه ای و چشمان هم رنگش.صورت زیبا و دوست داشتنی ای داشت.دستش را مقابل صورتم تکان داد و با جدیت گفت:- هوی!من صاحب دارما!خندیدم و پرسیدم:-حالا این صاحب خوشبخت کیه؟!نگاهش دور و بر رستوران چرخید.روی جایی متوقف شد و با لبخند خبیثانه ای گفت:- اونه!برگشتم و جهت نگاهش را پیدا کردم...یک مرد چهار شانه ی شکم گنده ی سیبیل چخماقی!چشمانم اندازه ی گرده شدند!هر دو یک دفعه نگاهمان را از او گرفتیم و زیر خنده زدیم!زیر لب گفت:- شبیه شیر علی قصابه!خنده ام که تمام شده بود دوباره برگشت.آرمیتا بعد از چند لحظه با جدیت گفت:- اتفاقا خیلی هم خوبه!...آئم سایه ی بالا سر و تکیه گاه می خواد نه مدل...اینم خوبه دیگه!...با ساطور وایمیسه پشتت،سیبیلاشم هی تاب میده تکونم نمی خوره!از تصور چیزی که گفته بود دوباره خنده ام گرفت!سفارشمان را آوردند.با خنده مشغول خوردن شدیم.زمان برایم زود می گذشت...چرا که در تنهایی نمی گذشت.*****با نگرانی به صورت خشک و بی حالت آبتین خیره شدم.در حالی که بی هدف با کرواتش ور می رفتم گفتم:- ام...چیزه آبتین...خوبی داداشی؟همان طور به آینه خیره شده بود.اشک در چشمانم جمع شد.دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و زمزمه کردم:- اگه نمی خوای با این دختره ازدواج کنی خودم پشتت وایمیسم...اصلا با هم فرار می کنیم...خوبه؟پوزخند تلخی روی لب هایش نشست.چشمانش را محکم بست...شاید می خواست از هجوم اشک هایش جلوگیری کند...آن روز روز عروسی آبتین و نازنین بود.تا آن موقع نازنین را ندیده بودم (چه خواهر شوهری) و فقط یک تصویر مبهم از نوجوانی اش یادم بود.آبتین از صبح مثل مرده ها شده بود.من هم سریع آماده شدم (به وسیله ی آرمیتا که خودش هم دعوت شده بود!) و به کمکش آمده بودم چرا که تمام مدت یک گوشه می نشست و هیچ کاری نمی کرد.زیر لب گفت:- کاش می شد.از صدای لرزان و پر بغضش دلم گرفت.دستانم را دور کمرش حلقه و محکم بغلش کردم.بعد از چند ثانیه دستانش به آرامی بالا آمدند و روی کمرم مشت شدند.- ببخشید اگه برادر خوبی نبودم.وحشت زده گفتم:- این حرفا چیه آبتین؟!...مگه قراره بری دیگه برنگردی که این حرفا رو می زنی؟!جوابی نداد...این هم مثل فراز شده!در باز شد و زن وارد شد.با پوزخند به من و آبتین خیره شد و گفت:- آبتین باید بره دنبال نازنین.آبتین با صدایی که حالا محکم شده بود گفت:- برو بیرون.زن جا خورد؛با این حال از تحکم آبتین ترسید و بیرون رفت.آبتین محکم تر بغلم کرد و در گوشم گفت:- هر وقت کارم داشتی بیا سراغم...اذیتت کردن بیا پیش خودم...زود به زودم به داداشت سر بزن که دلش برات تنگ میشه...جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم چرا که آرمیتا با حرص گفته بود که هنرش خراب می شود(منظورش آرایش بود)!سرم را عقب بردم و نگاهش کردم:- منم دلم برای داداشم تنگ میشه...یه کاری بخوام برام انجام میدی؟نفس عمیقی کشید و گفت:- هرچی بخوای.- امشب لبخند بزن و با لبخند برو...نمی خوام یه چیزی مثل آخرین تصویری که از مامان تو ذهنمه برام بمونه...می خوام حتی اگه این طوری نیست،فکر کنم که برادرم خوشحال و خوشبخته...لبخند کمرنگی زد و یک قطره اشک روی گونه اش چکید.سریع پاکش کرد و گفت:- دوستت دارم.سریع گونه ام را بوسید و از اتاقش بیرون رفت.آخر هم نگفت دقیقا مشکلش چیست و چرا نمی خواهد با نازنین دختر ازدواج کند...
در آینه به خودم نگاه کردم.من به وسیله ی آرمیتا چهره هایی را از خودم می دیدم که در خواب هم ندیده بودم!پشت چشم های سبزم سایه سفید زده و خط چشم مشکی کشیده بود.روی لبهایم رژلب صورتی زده بود و ... !پیراهنم را با آرمیتا خریده بودم.سفید بود و فقط روی یک شانه را می پوشاند و تا زانو قد داشت.لباس کمربند نقره ای رنگی داشت که زیباترش کرده بود.جوراب شلواری رنگ پا پوشیده و با زور آرمیتا کفش های پاشنه ده سانتی سفید پایم کرده بودم.خودم را کشتم تا توانستم با آن ها راه بروم!به اتاقم رفتم تا ببینم آرمیتا چه کار کرده است.عروسی در خانه ی خودمان برگزار می شد.با دیدنش دهانم باز ماند...واقعا زیبا شده بود!پیراهن مشکی آستین بلند که آستین هایش توری بودند و کمر لباس هم یک قسمت توری با طرح پروانه داشت.مو های قهوه ایش را بالای سرش جمع کرده بود و آرایش کمرنگ اما زیبایی داشت.با نیشخند گفتم:- چه خوشگل شدی!پشت چشمی نازک کرد و گفت:- نمردیم و این جملاتو از زبون تو هم شنیدیم!...داداشتو روونه کردی؟آهی کشیدم و روی تختم نشستم:- آره...خیلی نگرانشم.افسرده شده!- اتفاقا منم تعجب کرده بودم چرا این جوریه...همه واسه ازدواجشون خوشحالن اما داداش تو انگار می خواست بره کشتارگاه!- دختره رو دوست نداره...اما فقط این نیست...نمی دونم چشه...بهم نمیگه...نزدیک شش ماهه که حالش خرابه!به سادگی گفت:- پس یکی دیگه رو دوست داره.با تعجب فکر کردم:راست میگه!چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!ولی کی؟در فکر فرو رفتم.آرمیتا از غفلتم سو استفاده کرد و به سمتم آمد.دستش را در موهای اتو کشیده روی پیشانی ام فرو برد و کمی کجشان کرد.ذوق زده گفت:- ببین چه خوشگل شدی!با دیدن قیافه ی وارفته ام با جدیت گفت:- خب چرا نمیره بگه که من این دختره رو نمی خوام؟!با کلافگی گفتم:- نمی دونم بابا!صد بار بهش گفتم اما هر دفعه یا جواب نمیده یا لبخند تلخ می زنه!- خب تو برو بگو.- فایده نداره که...بعدشم کی واسه حرف من تره خورد می کنه اونم وقتی خودش حاضر نیست حرفی بزنه؟پوفی کرد:- راست میگی ها!کنارم نشست و امیدوارانه گفت:- خب شاید کم کم عاشق این دختره بشه.- خدا کنه.کمی نشستیم و بعد از این که صدای اولین مهمان ها را شنیدیم پایین رفتیم.نریمان و مانیا را دیدم.مانیا پیراهنی مسی رنگ پوشیده بود و نریمان هم تیپ اسپرت زده بود.با هر دویشان دست دادم و و آرمیتا را معرفی کردم.نریمان با دقت به آرمیتا نگاه می کرد اما مانیا بهت زده من را نگاه می کرد.گفت:- تا حالا با آرایش و این جوری...دختر ندیده بودمت!آرمیتا با نیشخند گفت:- ولش می کردم شلوار لی پاش می کرد!مشت نسبتا محکمی به پهلوی نریمان زدم.از جا پرید و با اخم نگاهم کرد.من هم لبخندی بزرگی تحویلش دادم.کم کم همه آمدند.در میان جمع گیسو و گلاره را دیدم.آن ها دو قلو های بیست ساله ی عمه کیانا ام بودند.کیانا بچه ی سوم بود و مرد بچه ی دوم.به طرفشان رفتم.با چشمان گرد شده نگاهم کردند.بعد از اینکه هر سه سلام کردیم گلاره با لبخند مصنوعی گفت:- خبریه عزیزم؟- خبر؟چه خبری؟با حالتی تمسخر آمیز به لباسم و صورتم اشاره کرد و گفت:- حتما کسی قراره امشب بیاد.آمدم حرف بزنم که صدای آرامی را از سمت چپم شنیدم:- صنم؟به سمتش چرخیدم.فراز بود...به زور جلوی دهانم را گرفتم تا باز نماند.کت و شلوار مشکی،پیراهن سفید و کروات اسپرت مشکی.مو هایش را برای اولین بار می دیدم.مو های مشکی اش مدل قشنگی داشتند؛دو طرف و پشت سرش مثل مو های کسانی بود که می خواهند به سربازی بروند (البته کمی بلند تر) و از بالای پیشانی تا فرق سرش دو سه سانت بودند.آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم:- سلام.متوجه شدم که حواسش پیش من نیست.خیره سرتاپایم را نگاه می کرد.در آخر نگاهش در چشمانم متوقف شد.زمزمه کرد:- عالی شدی.قلبم تند می زد.لبخندی زدم و گفتم:- مرسی...تو بهتر شدی...بالاخره نمردیم و موی تورم دیدیم!صدای گلاره ما را از جا پراند:- عزیزم نمی خوای این آقا رو معرفی کنی؟فراز بی توجه به گلاره از من پرسید:- پرهام و آرمان و بقیه رو ندیدی؟نگاه سریعی به گلاره انداختم.چشمانش از عصبانیت تنگ شده بودند.کمی به اطرافم نگاه کردم و گفتم:- من فقط آرمیتا رو دیدم...اونم فکر کنم پیش پسر عمومه...مثل این که نریمان ازش خوشش اومده بود.- نذار آرمان ببینتشون...بد غیرتی میشه.بهت زده گفتم:- آرمان؟!اصلا بهش نمیاد!دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با خونسردی گفت:- چند بارشو خودم دیدم...زد دکور و قیافه ی طرفو پایین آورد...او همان آرمانی را می گفت که دست از لودگی بر نمی داشت؟!گفتم:- بریم بچه ها رو پیدا کنیم...فکر کنم تو حیاط باشن.کنارم قدم بر می داشت.نگاه همه رویش بود اما او...هیچ توجهی نمی کرد.پیدایشان کردم.سر میزی در حیاط نشسته بودند.من و فراز کنارشان نشستیم و و سلام کردیم.آرمان با نیشخند گفت:- ببین آرمیتا چه کرده با تو!نیکان با ناراحتی گفت:- صنم خودش خیلی هم خوشگله لازم نیست خوشگل بشه...آرمان تکانی به سرش داد و با عشوه گفت:- خب حالا...از من پرسید:- آرمیتا کجاست؟- پیش نری...پای فراز به آرامی به پایم ضربه زد.بلافاصله دهانم را بستم.- نمیدونم کجاست.شک کرد اما چیزی نگفت.متوجه پسر بچه ای شدم که کنار آن طرف فراز نشسته بود.نگاهش کردم و خواستم صدایش کنم که متوجه هندفری درون گوشش شدم.چشمانش را بسته بود و سرش را به آرامی تکان می داد.فراز که متوجهم شده بود هندفری را با یک حرکت از گوش در آورد و با جدیت گفت:- خوب نیست آدم توی جمع چیزی بذاره تو گوشش.نمی خواستی اینجا باشی نمی یومدی.چقدر جدی و تند!پسر بچه با حالتی معذب سر جایش جا به جا شد و زیر لب گفت:- ببخشید.پرهام با ناراحتی گفت:- بچه من بی صاحب نیست که این جوری باهاش حرف می زنی.نیکان با خونسردی گفت:- اتفاقا خیلی هم خوب کرد.حرف بدیم که نزد.پسر بچه هنوز هم با لب هایی آویزان سرش را پایین انداخته بود.برای این که بحث را عوض کنم با لبخند گفتم:- سلام آترین.منو یادته؟سرش بلند و با همان ناراحتی نگاهم کرد.- من صنمم.لبخند خبیثانه ای روی لبانش نشست.- همون صنم تو رستوران که باهاش حرف زدم؟با خنده گفتم:- آره همون صنم.رک گفت:- بابا حق داشت مامانو بپیچونه با تو بره رستوران.فراز که تمام حرف هایمان را چون بین ما بود شنیده بود ضربه ی آرامی که برای آترین محکم بود پشت گردنش زد.- خجالت بکش.آدم با یه خانوم این طوری حرف نمیزنه.نیکان می خندید.پرهام با حرص گفت:- یه بار دیگه این بچه رو بزنی یا این که اون طوری باهاش حرف بزنی من میدونم و تو ها!-تو یکم الگوی مناسبی برای بچت باش که این اتفاقا نیفته!
از آترین خوشم می آمد و به نظرم با مزه بود...البته رفتار فراز با آترین هم خیلی جالب بود.فراز برای آترین چیزی بین یک پدر سختگیر و یک برادر همراه و مهربان بود.بعد از این که آبتین و نازنین آمدند دیگر نتوانستم با کسی حرف بزنم یا این که الکی لبخند روی لبم بنشانم.تنها چیزی که می دیدم چشمان خالی آبتین بودند.نمی دانم چرا...اما نمی خواستم جلو بروم و با آن ها حرف بزنم...اگر آبتین را آن طور از نزدیک می دیدم کنترلم را از دست می دادم؛سریع بغلش می کردم و می زدم زیر گریه!- آترین؟!مامان؟!چرا امشب این قدر ساکتی؟!...حالت بده؟صدای پر از نگرانی نیکان مرا از جایم پراند.آترین با صدایی که به طرز غیر طبیعی آرام بود گفت:- خوبم.پرهام سریع از جایش بلند شد و گفت:- خوبی و نفست در نمیاد حرف بزنی؟پاشو بریم بیمارستان.آترین خودش را به سمت فراز کشید و بازویش را در دستان کوچکش گرفت.در برابر دستان آترین فراز چقدر بازوی بزرگی داشت!پرهام با لحنی عصبی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:- به فرشته ی نجاتت پناه