۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۶:۵۶ عصر
؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عطا خندیدو گفت : نه همیشه ولی مثل اینکه امشب لباس زاپاس بدردم خورد ....! خود عطا بود که دستشو سمتم دراز کردو گفت : من عطا هستم و از این که با خانوم زیبا رویی همچون شما اشنا شدم مسرورم //// از درون گر گرفته بودم دوست داشتم دستی که به سمتم دراز شده رو از مچ قطع کنم با بی میلی دستمو به دست عطا سپردمو گفتم : منم شراره هستم .../ و خوشبختم که با تو اشنا شدم عطا !!!!! عطا گفت : شراره کمی صبر می کنی تا من لباسمو تعویض کنمو برگردم بعد هم نگاه عاشقانه ای به من انداختو گفت : دلم می خواد تا اخر جشن با تو باشم .. لبخندی زدم تا چال گونه ام مشخص بشه به عطا گفتم : چرا که نه منتظرتم فقط دیر نیا عطا سریع از من فاصله گرفت و رفت به سمت راهرویی با رفتن عطا برگشتم که سینه به سینه ی پندار شدم اصلا از کارش خوشم نیومد نمی دونم چرا رو حرکات پندار تعصب پیدا کرده بودم ؟؟؟؟؟؟ به چشماش نگاه نکردم خود پندار سرشو کمی به سمتم خم کردو گفت : کارت حرف نداشت همینجوری ادامه بده یه کاری کن پات به سمت طبقه ی بالا باز بشه طهورا !!! با تو هستم چرا نگام نمی کنی ؟ با خشم خیره شدم تو چشمای پندار و گفتم : باشه ادامه می دم شما هم برو به بغل کردنتون ادامه بده با گفتن این حرف از پندار فاصله گرفتم حالا هی پندار تو گوشی صدام می زد منم بی توجه به پندار به سمت راهرو رفتم گردنبندمو خوب میزون کردم تا از همه جا فیلم بگیره انتهای راهرو یه در چوبی قرار داشت که بازم جلوی در یکی از گردن کلفتهای اتابک نگهبانی می داد نمی شد از در عبور کرد می خواستم برگردم که صدای نحس عطا رو شنیدم شراره ...شراره به سمت صدا برگشتمو لبخند زدم و گفتم : کجا موندی عطا !!!! من گفتم رفتی خونتون ؟ عطا به سمتم اومدو گفت : خونه ام همین جاست !!!!!!!!! به چشمام حالت تعجب دادمو گفتم : راست می گی عطا !!!این خونه ی شماست ؟ عطا دستمو گرفت و گفت : اره عزیزم دوست داری تموم خونه رو نشونت بدم ؟ اولش یکمی ترسیدم ولی زود خودمو جمع و جور کردمو گفتم : عالیه عطا ....../ با عطا وارد همون دری که جلوش نگهبان ایستاده بود شدیم وقتی وارد شدیم خود نگهبان در و پشت سرمون بست پشت در یه سالن بزرگ دیگه وجود داشت که از وسط سالن پله های مارپیچ می خورد نقاشی های بسیار زیبا و بزرگی از دیوارها اویزون شده بود رو یکی از دیوارها عکس اتابک و دیدم که به صورت نقاشی به دیوار زده شده بود اتابک رو مبل سلطنتی نشسته بود و ژست این ادمهای مقتدر و به خودش گرفته بود باید فیلم بازی می کردم با هیجان به سمت تابلوی نقاشی شده ی اتابک رفتمو کف دستامو بهم کوبیدم و گفتم : عجب شاهکاری ....این کیه عطا ....چقدر مقتدر نشسته ؟؟؟؟؟ عطا لبخند کت و پهنی زدو به سمتم امد و گفت : این پدرمه شراره پدرم بیزینس من هستش ......./ تو دلم گفتم :اره ارواح رفته هات بابات بیزنس منه ......لابد منم خود اوباما هستم ..../ عطا گفت : پدر تو چه کاره است شراره ؟؟ چهره بابا تو نظرم مجسم شد می خواست بغضم بگیره که نزاشتم و گفتم یه چی بگم بین خودمون می مونه عطا ؟؟؟؟ عطا گفت : اره عزیزم چی می خوای بگی ؟ صدای عصبیه پندار تو گوشم پیچید که گفت : طهورا می خوای چه غلطی کنی ؟؟؟ توجه مو به عطا دادمو گفتم : عطا بابام تو زندونه !!!! عطا متعجب گفت : برای چی مگه چی کار کرده ؟ به عطا لبخند زدمو گفتم : حالا دیگه !!!!! عطا هی اصرار پشت اصرار که چرا پدرم زندنه ؟؟؟ اخرش که کلی اصرار کرد گفتم : از پدرم مواد گرفتن چند باری پدرم از دست پلیسای لعنتی فرار کرد ولی اخرش لو رفت الانم زندونه تو دلم گفتم : الکی الکی عجب سناریوی ساختم عطا چشماش برق زدو گفت : چه بد این پلیسا مثل مورو ملخ همه جا هستن کلافه وار گفتم : اره لعنتیا اگه یه تفنگ داشتم همشون و می کشتم عطا گفت : شراره خطرناکیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! -چه کنیم عطا جون دست خودم نیست کلا با پلیسا مخالفم اونا تنها کسمو ازم گرفتن اگه تو هم بجای من بودی همچین حسیو نسبت بهشون پیدا می کردی !!! دوباره صدای خندون پندار که گفت : دختر عجب فیلمی هستی ولی اگه به حاجی نگفتم درباره ی پلیسا نظرت چیه ؟؟ یه سرفه مصلحتی کردم تا پندار هی تو گوشم روضه نخونه ممکن بود چیزی بگه من خنده ام بگیره ... به عطا گفتم : خوب فقط می خواستی این جا رو نشونم بدی و پز پدرتو بهم بدی ؟؟؟ عطا خندید و گفت : نه عزیزم بیا بریم بالا رو نشونت بدم ..... از پله ها که بالا می رفتیم عطا گفت : شراره الان وضعیت زندگیت چجوریه ؟ صدامو غمگین کردمو گفتم : تا قبل از این که بابام دستگیر بشه وضعیتمون عالی بود ولی الان تنها زندگی می کنم یعنی تنهام کردن !!! وارد طبقه ی بالا شدیم صدای پندار دوباره تو گوشم پیچید که می گفت : طهورا مراقب خودت باش ..خواهش می کنم !! طبقه دوم یه نیم سالن داشت با چندتا اتاق همه ی اتاقها رو عطا نشونم داد اخر راهروی که اتاقها قرار داشت یه اتاق بود که عطا نشونم نداد و از جلوش رد شد منم خودمو به نفهمی زدم ...... شک نداشتم اتابک تو همون اتاق بود اخرین اتاقی که عطا نشونم داد اتاق خودش بود با هم وارد اتاق شدیم عطا در اتاقشو بست یکمی خوف برم داشت ترسیدم یه موقع عطا نخواد به من دست درازی کنه ......./ اتاق عطا بی نظیر بود یه اتاق خیلی بزرگ شاید می شه گفت به اندازه ی کل خونه ی ما عطا نزدیکم اومد و اروم گفت : شراره یه سوال ازت بپرسم ؟ اروم گفتم : اره -تو ....تو اپنی ؟ یه نگاه به عطا انداختم منظور عطا ی حروم لقمه رو خوب گرفتم می خواستم بی خیال عملیات باشمو گردن عطا رو دو نیم کنم ولی ترسم از لو رفتن گروه بود شک نداشتم اگه تنها بودم تا الان عطا رو نصف کرده بودم ..... اروم گفتم : اره اخه من چند سالی امریکا زندگی کردم یه دوست پسر امریکایی هم داشتم عطا چشماش دوباره به برق زدن افتادو گفت : با یه حال موافقی ؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم : الان که نه چون دوا نزدم حوصله این کارو ندارم عطا دستمو گرفت و گفت : مگه دوا می زنی ؟ اره ...... چه نوعیش ؟ - هروئین عطا گفت ای کاش الان داشتمو بهت می دادم ...می دونم که با تو بودن خیلی هیجان انگیز می شه تا اومدم جواب عطا رو بدم صدای پندار تو گوشم پیچید : یا خفه اش کن یا همین الان خودم میامو گردنشو می شکونم ......../ اوووووووه چه حرصی داشت صدای پندار اروم زدم به کتف عطا و گفتم : باشه یه وقته دیگه منم سر درد گرفتم اجازه ی هیچ حرکتیو به عطا ندادم و زودتر از عطا از اتاقش بیرون رفتم عطا هم پشت سر من بیرون اومد جلوی همون در صبر کردم می خواستم ببینم صدای می شنوم یا نه یاد میکروفن افتادم اره خوب می شد اگه یه جا بندازمش خوب همه جا رو نگاه کردم به فاصله ی کمی از اتاق یه گلدون با پایه ای مرمری بود عطا هم نزدیکم شد به هوای بازو بسته کردن حریر روی گردنم میکروفون و از گوشم بیرون اوردم دنبال فرصت بودم تا نزدیک گلدون بشم ولی نشد عطا گفت : بیا بریم به بقیه جشن برسیم !!! هنوز اولین پله رو پایین نرفته بودیم که یکی عطا رو صدا زد عطا برگشت به سمت صدا منم برگشتم یه مرد از همون اتاق در بسته ی مرموز بیرون اومده بود و عطا رو صدا می زد به عطا اشاره کرد و گفت : بیا چند لحظه عطا به من گفت : تا تو بری پایین منم اومدم ......... سرمو به علامت باشه برای عطا تکون دادم و چندتا از پله ها رو پایین رفتم عطا هم برگشت رو پله ها صبر کردم تا صدای بسته شدن در و بشنوم وقتی شنیدم با احتیاط پله ها ی پایین اومده رو بالا رفتم کسی تو راهرو نبود ........... سریع به سمت گلدون رفتم و میکروفون و جا سازی کردم پشت در ایستادم ولی باز صدای نمی شنیدم دیگه نمی شد صبر کرد هر ان ممکن بود در باز بشه و منو ببینن به سمت پله ها اومدم و پایین رفتم وارد سالن اصلی جشن شدم همه جا تقریبا نیمه تاریک بود هنوز به وسط سالن نرسیده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد از سر ترس یه جیغ اروم کشیدم صدای پندار تو گوشم اومد خیالم راحت شده بود پندار به هوای رقصیدن منو وسط پیست برد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد منم از خدا خواسته دستامو دور گردنش انداختم اروم با پندار شروع به رقصیدن کردم پندار با خشم گفت : داشتی چه غلطی می کردی چرا جواب نمی دادی ؟ فکر کردم پندار قصد رقص و با من داشت نگو به هوای رقص می خواست سوال جوابم کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اروم گفتم : میکروفون و تو گلدون جاسازی کردم شک ندارم اتابک بالاست پندار حلقه ی دستاشو دورم تنگ تر کرد و سرشو چسبوند به سر من اروم گفت : اذیتت که نکرد ؟ منظور پندارو فهمیدمو گفتم : نه چنین جراتی و نداشت البنه زیاد هرزه حرف می زد پندار نفسشو تو صورتم پخش کردو گفت : اگه تا 20ثانیه دیگه بر نمی گشتی خودم می یومدم سراغت یاد گروه افتادم و گفتم : راستی یارتون کجاست ؟ پندار سرشو سمت گردنم اوردو گفت : یارم ؟ یارم کیه ؟ -همون که محکم دست دور کمرش انداخته بودید و می ترسیدید یکی ازتون بدزدتش پندار تو گوشم خندید یه جوری شدم اروم زمزمه کرد : خیلی بلایی سرمو بالا گرفتم تا خوب پندار و ببینم پندار هم زل زد تو چشمای من نمی دونم چقدر غرق نگاه همدیگه شده بودیم که پندار یه دستشو از کمرم جدا کرد و پشت سرم گذاشت و سرمو وادار به تکیه زدن به سینه ی خودش کرد صدای قلب پندار و می شنیدم کوبنده ....محکم ...با ریتم منظم تا تموم شدن اهنگ سرم رو سینه ی پندار بود حس خوبی داشتم پندار زمزمه وار گفت : طهورا گروه رفته فقط من و تو موندیم دیگه تقریبا این جا کاری نداریم برو اماده شو که بریم اروم و بی میل از بغل پندار بیرون اومدم و به سمتی رفتم که مانتومو داده بودم وقتی مانتو شالمو پوشیدم یادم افتاد که کیفم رو میز جا مونده می خواستم برگردم که پندار و دیدم کیف من دستش بود یه لبخند بهش زدمو گفتم : مرسی تازه الان یادم افتاد که کیفم رو میز مونده کیفمو از پندار گرفتم و با هم از باغ خارج شدیم ساعت 1نیمه شب بود اخرم نفهمیدم تو این مهمونی شامی داده شد یا نه ؟؟؟؟؟ باد خنکی می یومد جوری که قسمتی از موهام که دیگه الان باز شده بودوباد به بازی گرفته بود پندار رو به روی ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد اروم دستشو بالا اورد قسمتی از موهام که تو دست باد بود و گرفت با دستاش شالمو باز کرد و موهامو انداخت پشت گوشم یه لحظه حس کردم پندار داره لاله ی گوشمو نوازش می کنه خیره تو چشمای پندار بودم پندار شالو رو سرم درست کرد و یک تای شالو انداخت رو شونه ام سرشو پایین اوردو خیره شد تو چشمای من اروم گفت : طهورا به هیچ مردی این جوری زل نزن !!! با تعجب گفتم : چرا زل نزنم ؟ پندار دستی تو موهای خوش حالتش کشیدو گفت : فقط بگو چشم به بقیه اش کاری نداشته باش لجوجانه گفتم : تا ندونم برای چی می گید این کارو نمی کنم !؟ پندار در ماشینو برام باز کرد تا بشینم داشت در ماشینو می بست که اروم گفت : چون تو دل طرف زلزله می شه ..... یاد اهنگ : منو این همه خوشبختی محاله محاله محاله افتادم چقدر ذوق مرگ شدم من ......... پندار هم ب سوار ماشین شد تازه دیدم که این ماشین مدلش با مال پندار فرق می کنه /// وقتی از خیابون باغ رد شدیم گفتم : این ماشین کیه ؟ پندار گفت : ماشین ستاد.......! نمی شد با ماشین شخصی خودم بیام امکان این که از پلاکم متوجه صاحب ماشین بشن بود ........ روزی که رفتم ستاد به من خبر رسید که برم اتاق کنفرانس این اتاق هم شده بود پاتوقی واسه خودش منو باش که اوایل فکر می کردم مگه نظام هم کنفرانس برگزار می کنه ولی الان به این نتیجه رسیدم که تو نظام بیش از هر جای دیگه ای کنفرانس و نشست برگزار می شه !!!!! سربازی که جلوی در می نشست منو خوب می شناخت تا منو دید از جاش بلند شدو سلام داد و درو برام باز کرد وارد اتاق که شدم سرهنگ مروت و دیدم و خانوم شکور و مفید خبری از پندار نبود بی خیال نشستم ..... سرهنگ مروت خطاب به من گفت : خانوم جهان کارتون خوب بود !!! -ممنون سرهنگ ... خانوم مفید که فهمیده بودم درجه ی ستوانی داره به سرهنگ مروت گفت : البته سرهنگ ایشون خارج از برنامه هامون عمل کردن !! من که از مفید دل خوشی نداشتم گفتم : ستوان مفید مهم نتیجه بود که شکر خدا داد !!.. مفید هم کم نمی اورد و با دلیل های مسخره می خواست کار من و بی ارزش کنه در حال گفتگو بودیم که در باز شد و همون سربازه ایست کشید همچین ایستی زد که من از جام 10متر پریدم پشت سرباز حاجی و پندار پیداشون شد ...! سرهنگ مروت و خانوم ها سریع بلند شدن سرهنگ هم پا کوبید البته فقط برای حاجی نه برای پندار مفید و شکور هم خودشون صاف کردن و با دست احترام گذاشتن ولی پایی نکوبیدن منم که کلا از مرحله پرت ............ حاجی با مهربونی جواب همه رو داد و یه راست هم سراغ صندلیش رفت بعد از جا گیری مجدد سرهنگ مروت شرح خلاصه ای از مهمونی به سمع حاجی رسوند به پندار نگاه کردم کاملا جدی و اخمو نشسته بود و به حرفهای جمع گوش می داد .... حس کردم تازگیا حالت های پندار برام مهم شده بود؟؟ ! هنوز نگاهم بهش بود که با صدای منظور دار مفید به خودم اومدم وقتی دید نگاش می کنم پشت چشمی برام نازک کردو گفت : فرمانده درسته که نتیجه بخش بود ولی خارج مقررات صورت گرفت در ضمن خانوم جهان کلی از پرسنل نظام بدگویی کردن !!!! با حرف مفید چشمام گرد شد این داشت جلوی خودم زیرابمو می زد !! دیگه هرچی شرو ور گفته بود بس بود باید از خودم دفاع می کردم رومو کردم سمت مفیدو گفتم : گویا شما با من مشکل دارید ؟ رومو ازش گرفتنم و به حاجی نگاه کردم و گفتم : حاج اقا من عضو رسمی که نیستم تو جلسه ی قبلی این جور توجیح شدم که هر کاری انجام بدم تا بتونم به طبقه ی بالا برم تا موقعیت اون ویلا شناسایی بشه .... حالا من رفتم با اون بچه قرتی سوسول با اونی که پدرش خانواده ی منو کشته حرف زدم که مطمئن باشیـــــــد اگه پای گروه وسط نبود همون جا خودم می کشتمش ولی صبر پیشه کردم .... چی کار می کردم حاج اقا ؟ باید طوری رفتار می کردم تا اعتمادش جلب بشه پسر اتابک درست وسط پله ها سووال پیچم کرد باید بد می گفتم یه جوری خودمو نشون دادم که مثلا زخم خورده ی پلیسم حتی به دروغ گفتم اعتیاد دارم !!! بعد هم لحنمو تند کردمو گفتم : ولی الان نمی فهمم ستوان مفید مشکلشون با من چیه ؟ حاجی که با دقت حرفامو گوش می داد تا اومد حرف بزنه این نخود نپخته با لحن زننده ای گفت : من مشکلی با شما ندارم خیلی جدی نگاش کردمو گفتم : شما هنوز نمی دونی وسط حرف ارشدت نباید بپری ؟؟؟؟ مفید سرخ و سفید شد و دیگه هیچ حرفی نزد دلم خنک شد اصلا از اول باید اونجور که لایقش بود باهاش رفتار می کردم تو دلم گفتم بیشور یکم از شکور یاد بگیر ببین چقدر موقر سر جاش نشسته ...! حاجی کلامو دستش گرفت و گفت : کا رگروه خوب بود نگاهشو به مفید انداخت و ادامه داد منم با گفته های خانوم جهان کاملا موافقم ایشون برای انجام عملیات چنین حرفهای زدن من گفته های ایشون و شنود کردم کاملا حرفه ای انجام دادن !!!!!! جا داره همین جا از خانوم جهان هم تشکری داشته باشم با ذکاوتی که از خودشون نشون دادن باعث شد که ما بتونم از میکروفون جاسازی شده به نکته های کلیدی بسیار مهمی دست پیدا کنیم ....... از حرف حاجی کیف کردم حاجی به یکی از بچه های اطلاعاتی گفت تا موقعیت شناسایی شده رو برای ما هم شرح بده بعد از صحبت های اون شخص حاجی مستقیما دستور عملیاتو به پندار و سرهنگ مروت داد و خودش اتاق رو ترک کرد ............. بازم ما 5تا مونده بودم اصلا به سمت مفید نگاه نمی کردم حالم ازش بهم می خورد بیشتر مروت و پندار باهم حرف می زدن یه جاهای هم شکور یه چیزایی و یاداوری می کرد ولی چی بگم از این مفید حرف پندار یا مروت به نقطه نرسیده شروع می کرد به اظهار فضل کردن اخ که کفری شده بودم ......... زیر چشمی هواسم بهش بود همچین به پندار زل می زد که من می گفتم الاناست که بلند شه و یه لقمه ی چپش کنه ولی پندار مثل همیشه با اون اخم معرفش نشسته بود زیادم به این دختره رو نمی داد بچه های گروه منهای این مفید همه از نظر رفتار عالی بودن ساعت مچی تو دستم اینو می گفت که یکله 5ساعته تو این اتاق چپیدم فقط زمان ناهاری و اذان بود که یکساعتی استراحت کردم ناهارم که نخورده بودم فقط دعا دعا می کردم قارو قور شکمم بلند نشه و ابرومو نبره با سرجمع بندی موضوع اتاق و ترک کردیم من که مستقیما به سمت خروجی رفتم از بقیه هم خبری نداشتم فقط دوست داشتم برسم خونه و یه چیزی بخورم و بخوابم .. دیشبم تا صبح بیدار بودم از فردا هم کارم در اومده بود کار فشرده می شد زمان زیادی هم برای رفتن نمونده بود داشتم ازدر اصلی ستاد خار ج می شدم که سربازی به سمتم دوید و گفت : خانوم جهان جناب سرهنگ مقدم دستور دادن بمونید
حدود ساعت 4بعد از ظهر بود که دکتر اومد و منو ویزیت کرد عکس سرم هم شکستگیه داخلی نشون نمی داد دکتر دستور ترخیص منو به پرستار داد بعد از انجام کارهای بیمارستان که توسط پندار صورت گرفت از اون محیط بیرون اومدیم تو ماشین بودیم که پندار سکوتو شکست و گفت : طهورا می برمت خونتون ولی فقط برای جمع اوری وسایل مورد نیازت با تعجب گفتم : واسه چی ؟ خوب خونه خودم نرم کجا برم ؟ - چون امن نیست برو وسایلتو جمع کن فعلا می ریم خونه ما بعدا یه فکر اساسی کنیم اخه من هنوزم نفهمیدم چرا دنبال من اومدن ؟ چی از جونم می خواستن ؟ پندار کلافه برگشت و نگام کرد خیلی جدی گفت : نمی دونی واسه چی دنبالتن ؟ نه نمی دونم ؟ خانوم کوچولو لو رفتی ...شناسایی شدی اونم بگو از طرف کی ؟ از طرف اتابک ..اونا فهمیدن که کار تیراندازی به اسفندیار از طرف تو بوده با حرف پندار زبونم بند اومد چطور امکان داشت شناسایی بشم ...!؟ اروم گفتم : از کجا فهمیدن اخه ؟ هنوز معلوم نشده از کجا لو رفتی فقط بدون شرایطت سخت شده دیگه تا خونه صحبتی نشد بی سرو صدا وارد خونه شدیم و من لوازم مورد نیازمو جمع کردم اسلحه مو داخل ساک مخصوصش گذاشتم وارد سالن شدم که پندار به سمتم اومد و جفت ساکها رو از دستم گرفت با هم از خونه خارج شدیم و راهیه خونه ی مینو جون شدیم تو مسیر رفت پندار چند باری با تلفن همراهش تماس گرفت و با چند نفر صحبت کرد من که چیزی از حرفاش نفهمیدم خیلی مکالمه اش تموم شد گفتم : من روم نمی شه بمونم خونه شما جای دیگه ای نیست بتونم برم ؟؟؟ باور کن اگه خونه خودمون می موندم بهتر بود دیدی که می تونم از خودم دفاع کنم بعد لحنمو مظلوم کردمو گفتم : بیا برگردیم ؟!!! پندار نیم نگاهی انداختو گفت : اول اینکه وقتی به مینو گفتم قراره یه مدت پیش ما بمئونی کلی خوشحال شد در ضمن کاملا از پیشونیه که 7تا بخیه خورده معلومه چقدر خوب می تونی از خودت دفاع کنی البته باید دعا کرد به جون اسلحه ات اگه اون و نداشتی چی کار می کردی ؟؟ پندار این ها رو گفت و در اخر پوزخند زد از حرف اخرش کلی شاکی شدمو گفتم : خوب اونا سه تا مرد گردن کلفت بودن توقع داشتی هرسه شونو کادو پیچ می کردم اصلا می شه توضیح بدی چجوری مثل جن ظاهر شدید اونا شاید 20دقیقیه هم نمی شد که رفته بودن چطور این قدر سریع اومدید؟؟؟ پندار نفس حبس شده تو سینه اشو بیرون فرستادو گفت : من پیش بچه ها بودم کاری برام پیش اومد تو پایگاه بودم که بیسیم زدن که یکی از شهروندها صدای تیراندازی شنیده موضوع برامون جالب شد وقتی منطقه و ادرس و گفتن فهمیدم تیر اندازی از خونه ی شما بوده پایگاه هم که به اون جا نزدیک بود واسه همینه که سریع خودمون و رسوندیم سرمو تکون دادم و گفتم : اهان که اینطور بقیه مسیر و در ارامش طی کردیم و به خونه ی مینو جون رسیدیم مینو جون خیلی گرم و صمیمی تر از دفه قبل با من برخورد کرد و ابراز خوشحالی کرد از این که قراره یه مدت کنارشون بمونم !!!!! مینوجون ازمن خواست تا برم و ساک وسایلمو اتاق بزارم منم راهیه اتاق شدم همونی که بار اول ازش استفاده کردم بعد از مرتب کردن وسایلم یه بلوز استین کوتاه با شلوار جذب جین مشکی تنم کردم بی خیال موهام شدم اخه از اولم اینجا حجاب سر نداشتم موهامو با کش بالا سرم لوله کردم و رفتم پایین پندار مشغول خوردن چای بود وقتی منو دید گفت : چیزی لازم نداری ؟ -نه مرسی همه چی هست ؟ یه نگاه به اطراف انداختم ولی مینو جون و ندیدم پرسیدم : پس مینو جون کجاست ؟ -مینو رفت کمی خرید کنه تو هم بیا اینجا بشین کارت دارم اروم به جای که پندار اشاره کرده بود رفتم و نشستم پندار استکان خالی از چاییشو رو میز گذاشت و گفت : طهورا بلدی با کلت کار کنی ؟ -معلومه که بلدم -خوبه .... برات یکی می یارم البته فقط جهت امنیت بیشتر -نیازی نیست من اسلحه ی خودمو اوردم تو ساکه پندار یه لنگه از ابروهاشو بالا انداختو گفت : افرین چه دختر باهوشی -مسخره ام می کنی ؟ -نه خانومی کی جرات داره شما رو به تمسخر بگیره ولی خوب اون نوع اسلحه بخاطر حجم و بزرگیش زیاد کاربرد نداره بهتره همیشه یه کلت داشته باشی تا این پرونده به امید خدا بسته بشه خوب گوش بده طهورا تنهای جایی نمی ری هرجا خواستی بری قبلش بامن هماهنگ می شی تا روز عملیات نیازی نیست بیای ستاد هرچند من هنوز مخالفم که تو توی عملیات باشی با اخم به پندار گفتم : چی می گی ؟ یعنی زندونی بشم من که نمی ترسم تازه بهم کلت هم می دی پس چه نیازیه که از خونه بیرون نرم خوب من حوصله ام سر می ره درثانی چرا اینقدر با حضور من مخالفی من باید تو عملیات باشم !!! -منم نگفتم قراره زندونی بشی بی اجازه جای نمی ری ...نزار حرفمو دوبار تکرار کنم حالا هم مثل یه دختر خوب بلند شو برام یه چای بیار برو بر به پندار چشم دوختم چه پرو بود به من می گفت بلند شم چای بریزم بی خیال همون جوری نشستم و نگاش کردم پندار استکان چایشو سمت من گرفت و گفت : بلند شو برای من یه چای بریز -به من چه مگه من نوکرتم ؟ -نخیر شما پرنسس هستی ولی الان حوس چاییو کردم که با دستای تو ریخته شده استکان چایو از دستش گرفتم و بلند شدم و گفتم : فکر نکنی تونستی با این حرفت خرم کنیا ؟؟// و راهیه اشپزخونه شدم از پشت صدای خنده اشو می شنیدم استکانو شستم و براش یه چای خوشرنگ ریختم و بردم پندار بعد از خوردن چای بلند شد و از خونه بیرون رفت منم حوصله ام سر رفته بود یکمی تلویزیون تماشا کردم ولی زود خاموش کردم برنامه هاشون کلا کسل کننده بود تو خونه واسه خودم می چرخیدم که مینو جون وارد شد به سمتش رفتم و چند تا از کیسه های تو دستشو گرفتم و باهم به سمت اشپزخونه رفتیم گفتم : مینو جون چرا تنها رفتید این ها خیلی سنگینن ..! مینو جون لبخندی زدو گفت : نه عزیزم با اژانس رفتمو برگشتم با هم مشغول جابجایی وسایل خریداری شده بودیم مینو جون گفت : دخترم نمی خواد تو زحمت بکشی برو استراحت کن تازه امروز از بیمارستان مرخص شدی خندیدمو گفتم : مینو جون همچین می گید بیمارستا ن هرکی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردم سرم شکسته دیگه چیزی نیست که الانم حالم عالیه ولی اگه تو دست و پاتونم بگید از اشپزخونه بیرون می رم مینو جون گفت : ماشاله اصلا مثل دخترای همسن و سالت لوس و ننر نیستی حالا که می گی حالت خوبه بمون پیشم تا باهم حرف بزنیم راستی پندار کی رفت ؟ یک ساعت قبل از اینکه شما بیاید مینوجون سرشو تکون داد و گفت : بچه ام از دیشب نخوابیده حتما کلی خسته بود !! اون شب من و مینو جون دوتایی شام خوردیم و خوابیدیم نمی دونم پندار کی اومد خونه چون از فرط خواب بیهوش شده بودم الان دقیقا 9روز که من خونه ی مینو جون موندم فقط تو این مدت دوبار اونم با مینو جون برای خرید از خونه بیرون رفتم حوصله ام بشدت سر رفته هر روز منتظر اینم که پندار به من بگه عملیات شروع شده واقعا نمی دونم اینا منتظر چی هستن چرا هی دست دست می کنن داشتم گلهای حیاط و اب می دادم که در باز شد و یه زن و دختر وارد شدن شلنگ اب و تو باغچه گذاشتم و شیر ابو بستم این زن و دختر هم خیره به من بودن حدس زدم باید از اقوام مینو جون باشن اول من سلام دادم نمی خواستم تو نگاهشون بی ادب جلوه کنم ...! هردو پشت چشمی نازک کردن و با اکراه جوابمو دادن همون لحظه هم مینو جون از خونه بیرون اومد و مشغول احوالپرسی شد دختره تا مینو جونو دید به سرعت به سمتش رفت و بوسیدش مینو جون با اون خانومه هم روبوسی کرد مینو جون به من گفت : دخترم بسه بیا تو ...! بعد از رفتن اونا به داخل خونه به خودم نگاه کردم پاچه های شلوارم تا زانو خیس شده بودن بی سرو صدا وارد خونه شدم اول رفتم اتاق خودم تا شلوار خیس شده امو تعویض کنم بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش بقیه و اروم نشستم دختره تا منو دید گفت : عمه این دختره کیه؟؟؟ چرا تو خونتونه ؟ تو دلم گفتم : وا چه بی ادب خطابم کرد بیشووووووووور مینو جون به صورتم لبخند مهربونی پاشیدو گفت : سلما جان ایشون طهورا جان هستن یه مدت مهمان منن مینو جون توضیح اضافیه دیگه ای به این سلما خانوم نداد اون خانومه که فهمیدم مامان سلما ست گفت : مینو پس پندار کجاست؟ ما هر دفه اومدم که خونه نبود اصلا این پسرتو خودت می بینی ؟ مینوجون خندید و گفت : راست می گی هانیه جان من خودم هم پندار و زیاد نمی
حدود ساعت 4بعد از ظهر بود که دکتر اومد و منو ویزیت کرد عکس سرم هم شکستگیه داخلی نشون نمی داد دکتر دستور ترخیص منو به پرستار داد بعد از انجام کارهای بیمارستان که توسط پندار صورت گرفت از اون محیط بیرون اومدیم تو ماشین بودیم که پندار سکوتو شکست و گفت : طهورا می برمت خونتون ولی فقط برای جمع اوری وسایل مورد نیازت با تعجب گفتم : واسه چی ؟ خوب خونه خودم نرم کجا برم ؟ - چون امن نیست برو وسایلتو جمع کن فعلا می ریم خونه ما بعدا یه فکر اساسی کنیم اخه من هنوزم نفهمیدم چرا دنبال من اومدن ؟ چی از جونم می خواستن ؟ پندار کلافه برگشت و نگام کرد خیلی جدی گفت : نمی دونی واسه چی دنبالتن ؟ نه نمی دونم ؟ خانوم کوچولو لو رفتی ...شناسایی شدی اونم بگو از طرف کی ؟ از طرف اتابک ..اونا فهمیدن که کار تیراندازی به اسفندیار از طرف تو بوده با حرف پندار زبونم بند اومد چطور امکان داشت شناسایی بشم ...!؟ اروم گفتم : از کجا فهمیدن اخه ؟ هنوز معلوم نشده از کجا لو رفتی فقط بدون شرایطت سخت شده دیگه تا خونه صحبتی نشد بی سرو صدا وارد خونه شدیم و من لوازم مورد نیازمو جمع کردم اسلحه مو داخل ساک مخصوصش گذاشتم وارد سالن شدم که پندار به سمتم اومد و جفت ساکها رو از دستم گرفت با هم از خونه خارج شدیم و راهیه خونه ی مینو جون شدیم تو مسیر رفت پندار چند باری با تلفن همراهش تماس گرفت و با چند نفر صحبت کرد من که چیزی از حرفاش نفهمیدم خیلی مکالمه اش تموم شد گفتم : من روم نمی شه بمونم خونه شما جای دیگه ای نیست بتونم برم ؟؟؟ باور کن اگه خونه خودمون می موندم بهتر بود دیدی که می تونم از خودم دفاع کنم بعد لحنمو مظلوم کردمو گفتم : بیا برگردیم ؟!!! پندار نیم نگاهی انداختو گفت : اول اینکه وقتی به مینو گفتم قراره یه مدت پیش ما بمئونی کلی خوشحال شد در ضمن کاملا از پیشونیه که 7تا بخیه خورده معلومه چقدر خوب می تونی از خودت دفاع کنی البته باید دعا کرد به جون اسلحه ات اگه اون و نداشتی چی کار می کردی ؟؟ پندار این ها رو گفت و در اخر پوزخند زد از حرف اخرش کلی شاکی شدمو گفتم : خوب اونا سه تا مرد گردن کلفت بودن توقع داشتی هرسه شونو کادو پیچ می کردم اصلا می شه توضیح بدی چجوری مثل جن ظاهر شدید اونا شاید 20دقیقیه هم نمی شد که رفته بودن چطور این قدر سریع اومدید؟؟؟ پندار نفس حبس شده تو سینه اشو بیرون فرستادو گفت : من پیش بچه ها بودم کاری برام پیش اومد تو پایگاه بودم که بیسیم زدن که یکی از شهروندها صدای تیراندازی شنیده موضوع برامون جالب شد وقتی منطقه و ادرس و گفتن فهمیدم تیر اندازی از خونه ی شما بوده پایگاه هم که به اون جا نزدیک بود واسه همینه که سریع خودمون و رسوندیم سرمو تکون دادم و گفتم : اهان که اینطور بقیه مسیر و در ارامش طی کردیم و به خونه ی مینو جون رسیدیم مینو جون خیلی گرم و صمیمی تر از دفه قبل با من برخورد کرد و ابراز خوشحالی کرد از این که قراره یه مدت کنارشون بمونم !!!!! مینوجون ازمن خواست تا برم و ساک وسایلمو اتاق بزارم منم راهیه اتاق شدم همونی که بار اول ازش استفاده کردم بعد از مرتب کردن وسایلم یه بلوز استین کوتاه با شلوار جذب جین مشکی تنم کردم بی خیال موهام شدم اخه از اولم اینجا حجاب سر نداشتم موهامو با کش بالا سرم لوله کردم و رفتم پایین پندار مشغول خوردن چای بود وقتی منو دید گفت : چیزی لازم نداری ؟ -نه مرسی همه چی هست ؟ یه نگاه به اطراف انداختم ولی مینو جون و ندیدم پرسیدم : پس مینو جون کجاست ؟ -مینو رفت کمی خرید کنه تو هم بیا اینجا بشین کارت دارم اروم به جای که پندار اشاره کرده بود رفتم و نشستم پندار استکان خالی از چاییشو رو میز گذاشت و گفت : طهورا بلدی با کلت کار کنی ؟ -معلومه که بلدم -خوبه .... برات یکی می یارم البته فقط جهت امنیت بیشتر -نیازی نیست من اسلحه ی خودمو اوردم تو ساکه پندار یه لنگه از ابروهاشو بالا انداختو گفت : افرین چه دختر باهوشی -مسخره ام می کنی ؟ -نه خانومی کی جرات داره شما رو به تمسخر بگیره ولی خوب اون نوع اسلحه بخاطر حجم و بزرگیش زیاد کاربرد نداره بهتره همیشه یه کلت داشته باشی تا این پرونده به امید خدا بسته بشه خوب گوش بده طهورا تنهای جایی نمی ری هرجا خواستی بری قبلش بامن هماهنگ می شی تا روز عملیات نیازی نیست بیای ستاد هرچند من هنوز مخالفم که تو توی عملیات باشی با اخم به پندار گفتم : چی می گی ؟ یعنی زندونی بشم من که نمی ترسم تازه بهم کلت هم می دی پس چه نیازیه که از خونه بیرون نرم خوب من حوصله ام سر می ره درثانی چرا اینقدر با حضور من مخالفی من باید تو عملیات باشم !!! -منم نگفتم قراره زندونی بشی بی اجازه جای نمی ری ...نزار حرفمو دوبار تکرار کنم حالا هم مثل یه دختر خوب بلند شو برام یه چای بیار برو بر به پندار چشم دوختم چه پرو بود به من می گفت بلند شم چای بریزم بی خیال همون جوری نشستم و نگاش کردم پندار استکان چایشو سمت من گرفت و گفت : بلند شو برای من یه چای بریز -به من چه مگه من نوکرتم ؟ -نخیر شما پرنسس هستی ولی الان حوس چاییو کردم که با دستای تو ریخته شده استکان چایو از دستش گرفتم و بلند شدم و گفتم : فکر نکنی تونستی با این حرفت خرم کنیا ؟؟// و راهیه اشپزخونه شدم از پشت صدای خنده اشو می شنیدم استکانو شستم و براش یه چای خوشرنگ ریختم و بردم پندار بعد از خوردن چای بلند شد و از خونه بیرون رفت منم حوصله ام سر رفته بود یکمی تلویزیون تماشا کردم ولی زود خاموش کردم برنامه هاشون کلا کسل کننده بود تو خونه واسه خودم می چرخیدم که مینو جون وارد شد به سمتش رفتم و چند تا از کیسه های تو دستشو گرفتم و باهم به سمت اشپزخونه رفتیم گفتم : مینو جون چرا تنها رفتید این ها خیلی سنگینن ..! مینو جون لبخندی زدو گفت : نه عزیزم با اژانس رفتمو برگشتم با هم مشغول جابجایی وسایل خریداری شده بودیم مینو جون گفت : دخترم نمی خواد تو زحمت بکشی برو استراحت کن تازه امروز از بیمارستان مرخص شدی خندیدمو گفتم : مینو جون همچین می گید بیمارستا ن هرکی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردم سرم شکسته دیگه چیزی نیست که الانم حالم عالیه ولی اگه تو دست و پاتونم بگید از اشپزخونه بیرون می رم مینو جون گفت : ماشاله اصلا مثل دخترای همسن و سالت لوس و ننر نیستی حالا که می گی حالت خوبه بمون پیشم تا باهم حرف بزنیم راستی پندار کی رفت ؟ یک ساعت قبل از اینکه شما بیاید مینوجون سرشو تکون داد و گفت : بچه ام از دیشب نخوابیده حتما کلی خسته بود !! اون شب من و مینو جون دوتایی شام خوردیم و خوابیدیم نمی دونم پندار کی اومد خونه چون از فرط خواب بیهوش شده بودم الان دقیقا 9روز که من خونه ی مینو جون موندم فقط تو این مدت دوبار اونم با مینو جون برای خرید از خونه بیرون رفتم حوصله ام بشدت سر رفته هر روز منتظر اینم که پندار به من بگه عملیات شروع شده واقعا نمی دونم اینا منتظر چی هستن چرا هی دست دست می کنن داشتم گلهای حیاط و اب می دادم که در باز شد و یه زن و دختر وارد شدن شلنگ اب و تو باغچه گذاشتم و شیر ابو بستم این زن و دختر هم خیره به من بودن حدس زدم باید از اقوام مینو جون باشن اول من سلام دادم نمی خواستم تو نگاهشون بی ادب جلوه کنم ...! هردو پشت چشمی نازک کردن و با اکراه جوابمو دادن همون لحظه هم مینو جون از خونه بیرون اومد و مشغول احوالپرسی شد دختره تا مینو جونو دید به سرعت به سمتش رفت و بوسیدش مینو جون با اون خانومه هم روبوسی کرد مینو جون به من گفت : دخترم بسه بیا تو ...! بعد از رفتن اونا به داخل خونه به خودم نگاه کردم پاچه های شلوارم تا زانو خیس شده بودن بی سرو صدا وارد خونه شدم اول رفتم اتاق خودم تا شلوار خیس شده امو تعویض کنم بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش بقیه و اروم نشستم دختره تا منو دید گفت : عمه این دختره کیه؟؟؟ چرا تو خونتونه ؟ تو دلم گفتم : وا چه بی ادب خطابم کرد بیشووووووووور مینو جون به صورتم لبخند مهربونی پاشیدو گفت : سلما جان ایشون طهورا جان هستن یه مدت مهمان منن مینو جون توضیح اضافیه دیگه ای به این سلما خانوم نداد اون خانومه که فهمیدم مامان سلما ست گفت : مینو پس پندار کجاست؟ ما هر دفه اومدم که خونه نبود اصلا این پسرتو خودت می بینی ؟ مینوجون خندید و گفت : راست می گی هانیه جان من خودم هم پندار و زیاد نمی