۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۲۹ عصر
یه رنگ خودشون یه رنگ.این دیگه چه وضعش بود؟ انگار همه رو رنگ کرده بودن.ولی من لباسی که رنگ پس بده ننداختم تو ....چشمم خورد به یه لباس قرمز. اینم نداشتم. درش اوردم یه تیشرت کوچولو موچولو بود. به زور شاید می تونستم جفت بازوهامو بزارم توش. این لباس ....با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: نیشــــــــــــــــــــــ ـــام ....دختره دیوونه ببین با لباسهای نازنینم چی کار کرد. خل و چل خسارت مالی چرا می زنی؟ بیام پولشو از تو حلقومت بکشم بیرون.این چند روزه انقدر از دست کارهای این دختره حرص خورده بودم که تو زندگیم تا حالا این قدر عصبی نشده بودم. دیگه هیچ رقمه کارام دست خودم نبود. تو لحظه از زور عصبانیت دوست داشتم کله اشو بکنم. بعد که آروم میشدم پیش خودم به کارهای اونو و تلافی های خودم می خندیدم. نیشام دیوونه است باعث شده منم بالا خونه امو اجازه بدم.با مشتهای گره کرده رفتم سمت اتاقش. در زدم. کسی نبود. یادم اومد با نازی رفته بودن پیش نازگل. دستمو به دستگیره گرفتم. آروم کشیدمش رو به پاییین. در باز شد. جای تعجب داره فکر کنم اون دفعه دیده بودم که در و قفل می کنه وقتی میره بیرون. اما چه بهتر. خوش به حال من...آروم وارد اتاقش شدم. یه نگاه کلی به اتاقش انداختم. یه چیزی اومد تو ذهنم. رفتم سمت کشوهای میز توالتش. اولین کشو رو باز کردم. اوف ... چقدر سرخاب سفیداب. این دختر کی وقت میکنه این رنگ نقاشیها رو به خودش بماله.بی فکر و با حرص دست بردم سمت لوازم آرایشش. چقدرم زیاد بود. اول از همه رفتم سراغ رژهاش. در اولیش و باز کردم. پیچوندمش تا ته بالا اومد. یه لبخند کج و مسخره به رژه زدم. با همه حرصم درش و محکم کوبیدم روش. رژه له شد. گذاشتمش سر جاش. همه رژها رو این جوری نابود کردم. تا تو باشی که دیگه کل لباسامو به فنا ندی.دست بردم یه جعبه مثل آبرنگ و در اوردم . توش پر بود از رنگهای مختلف. با همه حرصم یکی یکی انگشتهامو تو رنگهاش فرو کردم و پیچوندم. سوراخ شدن بس که فشارشون دادم.اونم گذاشتم سر جاش. از این سفید کننده ها هم داشت اونم گرفتم و با حرص ناخن کشیدم روش که پودر شن.با هرخرابکاری عصبانیتم فروکش میکرد.کارم که تموم شد با یه لبخند سراسر رضایت همه رو گذاشتم سرجاشون و در کشو رو بستم و از تو اتاق اومدم بیرون. تا تو باشی که تو لباسهای من تیشرت قرمز نندازی.دختره خل یادش نبود لباسه رو برداره.با تجسم حالت نیشام موقع دیدن لوازم آرایشش، قهقه بلندی زدم و با رضایت و خوشحالی رفتم سراغ لباسهام.نیشاموای که چقدر بهمون خوش گذشت. کلی با نازی و نازگل گفتیم و خندیدیم.نازی با اینکه خیلی آروم و کم حرفه اما بین حرفهامون یهو یه تیکه می ندازه که آدم روده بر میشه.دم غروب از نازی و نازگل خدا حافظی کردم و برگشتم خونه.از مهداد خبری نبود. رفتم تو آشپزخونه که برای خودم چایی درست کنم. مشغول بودم که در حمام باز شد و مهداد حوله به سر اومد بیرون.یه شلوار پاش بود و بالا تنه لخت. حوله ی بزرگشم انداخته بود رو گردنش و با یه سرش موهاش و خشک می کرد.چشمهام گرد شد. یکم هول کردم. نمی دونستم درسته اینجا بایستم یا نه. اما خوب خیلی ضایع بود که الان بدوام برم تو اتاقم.بهترین کار یان بود که اصلا به روی خودم نیارم و به کارم ادامه بدم. رومو برگردوندم و رفتم سراغ کتری.صدای سلامش و از پشت سرم شنیدم. یا ابولفضل این چرا اومد سلام کرد؟ الان برگردم این پسره لخت باشه که من می میرم از خجالت.یکم دستپاچه شدم. سعی کردم خونسرد باشم. چشمهام و انداختم پایین و خیلی آروم برگشت.اههههه این کی خودشو پوشوند؟ یه نگاهی به تیشرت حلقه ای که تنش بود کردم.خاک بر سرت نیشام این پسره اصلا" لخت نبود لباسش کرمه فکر کردی چیزی تنش نیست. نه که آستینم نداشت سریع ذهنم رفت سمت حمام و لختی. بس که من بی شعور و منحرفم.جوابش و دادم. یکم دقیق نگاش کردم. تو نگاهش هیچ نشونی از اینکه فهمیده باشه من چه بلایی سر لباسهاش آوردم نداشت. یه لحظه چشمهام گرد شد. لباس ...وای بمیرم یادم رفت تیشرت قرمزه امو در بیارم. زیر چشمی یه نگاهی به لباسشویی کردم. لباسی توش نبود پس حتما" برداشته اتشون. خوب پس یعنی فهمیده کار من بوده.اما چرا انقدر خونسرده؟مشکوک نگاش کردم داشت از پشت سرم سرک می کشید. برگشتم مشکوک پشتم و نگاه کردم ببینم چیزی نباشه بخواد از پشت غافلگیرم کنه.مهداد: داری چایی د رست می کنی؟ میشه به منم بدی؟با چشمهای گرد شده نگاش کردم. این همه بلا سرش آوردم بازم از من می خواد براش چیزی ببرم؟ چه طور مطمئنه که بلایی سر چاییش نمیارم؟مهداد بی توجه به خود درگیریهای من رفتم و نشست رو مبل. شونه امو بالا انداختم و 2 تا چایی ریختم و بردم تو هال.سینی به دست رفتم جلوش. خم شدم که چایی و تعارف کنم که با حرکت من مهدادم یکم خودش و عقب کشید.ابروهام پرید بالا. نیشم خود به خود داشت شل می شد. به زور جلوی خودم و گرفتم که پق نزنم زیر خنده.بیچاره مهداد. فکر کرد ممکنه که چایی و بریزم رو سرش.آروم و با احتیاط چایی و برداشت. سینی و گذاشتم رو میز و چاییم و گرفتم برم تو اتاقم بخورمش که صدام کرد.برگشتم سمتش ببینم چی میگه.مداد: نیکو خانم فردا جمعه است. نوبت منه که برم مرخصی اما چون علی گفته فردا نمی تونه بیاد تصمیم گرفتم که این هفته بمونم و تو کارها کمک کنم.سری تکون دادم. حرفش که تمو شد در و باز کردم و رفتم بیرون. بی اختیار لبخند نشست رو لبم.آروم زیر لب گفتم: از کی تا حالا من و مهداد برنامه روزانه به هم می دیم؟شاید به خاطر حرکت بعد از ظهرم بوده که بهش گفتم میرم خونه نازی همینم باعث شده بود که حس کنه باید از برنامه اش بهم بگه. یه حس خوبی پیدا کردم. بی خودی لبخند زدم و رفتم تو اتاقم.نیشام*****دوباره این صدای زنگ لعنتی. اه یه روز جمعه هم دست از سرم بر نمی داره. شیطونه میگه امروز که مهداد مرخصیو بی خیال شده من یکم از مرخصیش بگیرم. یه 5 دقیقه بیشتر بخوابم. خدایی خیلی می چسبه همه 5-6 ساعت خواب یه طرف این 5 دقیقه اضافه هم یه طرف.با صدای خروس همسایه که گل خونه رو گرفته بود حرصی از جام بلند شدم. یعنی کل بنده ها و خدا هم که راضی باشمن من 2 دقیقه اضافه تر بخوابم این خروس همسایه چشم نداره ببینه من بخوابم.مجبوری از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. مهداد نبود. یه وقتهایی فکر می کنم این پسره مثل مرغ روی درخت می خوابه که تا آفتاب طلوع می کنه می پره بیرون از خونه.با خیال راحت چایی درست کردم و خوردم. هر چقدر غروبهای جمعه دلگیره صبح های جمعه جون میده به ادم همین که می دونی یه روزه تعطیله کافیه تا حس کنی می تونی هر کار عقب افتاده ای که داشتی و انجام بدی یا اصلا" کار نه می تونی یه روز آروم و بگذرونی.بعد از یه صبحونه مفصل از جام بلند شدم. بسته هر چقدر لفتش دادم. دیگه باید پاشم برم سر کار و زندگیم. رفتم جلوی آینه نشستم و موهامو آروم و نرم و با حوصله شونه کردم.حس خوبی داشتم امروز در کشوم و باز کردم. دلم یم خواست امروز خودمو خوشگل کنم. موندن توی این جاده و این رستوران بین راهی باعث شده بود که بعضی وقتها حتی حس به خودم رسیدنم نداشته باشم. اما امروز پر انرژی بودم.یکم تو آینه به خودم نگاه کردم. دلم آرایش روشن می خواد. دست بردم سمت سایه ام. جعبه سایه 46 تاییمو در آوردم. داشتم تو ذهنم ترسیم می کردم که چه رنگی و استفاده کنم.در سایه رو که باز کردم دهنم یه متر باز موند. این دیگه چیه؟ سایه نگو بگو کره ماه. بس که چاله چوله داشت. سایه ها کامل پودر شده بود و فلز نقره ای ته سایه پیدا بود. هر کدوم از رنگا شکل چاله های فضایی شده بودن. وسطاشون سوراخ شده بودن. انگار یکی انگشتش و تا حد ممکن توشون فرو برده بود اونم از قصد...نکنه ... نکنه کار مهداد باشه. نـــــــــــــــه این پسره ازاین اخلاقا نداره بی اجازه بیاد تو اتاق من.شاید از دستم افتاده اما نمیشه که...سعی کردم فکرای ناجورو از دهنم دور کنم. دست بردم یکم پودر به صورتم بزنم اما ... پودره رسما" پودر شده بود. یه تیگکه جامد درست و حسابی نداشت. چشمهامو بستم. در پودر و گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم. با همه وجود سعی کردم خونسرد باشم. دست بردم رژم و برداشتم.نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــه ......................از رژ نازنینم که به جونم بسته بود چیزی نمونه بود. به ظور کامل له شده بود. همه ی رژ تو درش مچاله شده بود. با حرص سرش و گذاشتم و رژ بعدی و برداشتم اونم بدتر از قبلی ... رژ بعدی .. بعدی ....بمیری مهـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــداد ..................................پسره بی شعور. وسایل آرایش نازنینمو ببین به چه روزی انداخته. نابودت می کنم پسره خرچنگ.اونقدر عصبی بودم که با حرص جیغ بلندی کشیدم و وسایلمو با حرص پرت کردم رو زمین.دوست داشتم داد بزنم. دوست داشتم برم بزنم لهش کنم. دوست داشتم با لگد بزنم تو کمرش که خمشه بی افته رو زمین و بشینم رو کمرش و اونقدر موهاش و بکشم که دونه دونه کنده بشه.اما نتونستم. نتونستم حتی با فریاد برم بزنم تو گوشش. دیدن این همه وسیله نابود شده که انقدر دوستشون داشتم باعث شد که بغض کنم. چشمهام پر آب شد.قطره قطره اشک آروم رو گونه ام چکید و ریخت پایین. نشستم رو زمین و دونه دونه وسایل پخش و پلا شده و نابود شده امو جمع کردم. آروم آروم یکی کی برشون داشتم و گذاشتم تو بغلم. مثل مادری که بچه اشو از دست داده براشن اشک می ریختم. رژای خوشگلم.آروم چیدمشون تو کشو. یکی از رژها رو برداشتم درش و گرفتم و انگشتمو چپوندم توش. انگشتم رنگی شد. آروم کشیدم رو لبم. با پشت دست اشکامو پاک کردم.از چشمهام آتیش می باریدو مطمئن بودم تا این مهداد و ناکار نکنم آروم نمی شم.با عظم راسخ لباسمو پوشیدم. همه آرایشم همون رژی بود که با انگشت رو لبم مالیده بودم. از پله ها رفتم پایین و رفتم تو رستوران. مهداد بیرون رستوران با یکی از مشتریها که تعمیرگاه داشت حرف می زد.چشمهای ریز شده از کینه امو بهش دوختم. دندونامو به هم فشار دادم و با مشتهای گره کرده و قدمهای محکم رفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول کار بودن.با وردم هر دو سلام کردن. آروم جوابشون و دادم. یه راست رفتم سمت وسایل آشپزی و ظرف روغن جامد و برداشتم. یه قاشق و کاسه آوردم و چند قاشق ریختم توش.سپهرداد و نازی با تعجب نگام می کردن.نازی اومد سمتم و گفت: نیشام خوبی؟ چیزی شده؟ با این روغنا می خوای چی کار کنی؟زیر لب عصبی گفتم: گور مهداد و بکنم.نازی یه تکونی خورد. فکر کرد اشتباه شنیده. یه قدم عقب رفت. بی حرف اضافه از جام بلند شدم و رفتم بیرون. مهدا هنوز در حال حرف زدن بود.می دونستم علی امروز نمیاد. ناز یو سپهرداد هم تو آشپزخونه بودن. تا ظهر هم کلی مونده بود. پس با این حساب اولین کسی که از در این رستوران وارد میشد مهداد بود.خم شدم جلوی در ورودی و کل روغن توی ظرف و ریختم رو زمین. آروم با دوتا دستمال روغنها رو پخش کردم. یکم برق می زد اما زیاد معلوم نبود.با این روغنا کار مهداد ساختست. فقط کافیه روی اینها قدم بزاره.یه لبخند کج زدم. راضی از کارم برگشتم و پشت میزم نشستم. با چشمهای تیز شده مثل عقاب زل زدم به مهداد. بعد از 5 دقیقه حرف زدنش تموم شد. با مرد دست داد و خداحافظی کرد. مرد رفت و مداد خواست برگرده بیاد تو رستوران که یه ماشین بزرگ مشکی از جاده پیچید و جلوی در رستوران ایستاد.مهداد یه نگاه گذری به ماشین انداخت. یهو مثل برق گرفته ها برگشت سمت ماشین. خم شد و در پشت و باز کرد.چشمهامو ریز کردم ببینم کی از ماشین بیرون میاد اما همون لحظه گوشیم زنگ زد. با حرص گوشی و جواب دادم.-: الو ...صدای هیجان زده مینو تو گوشی پیچید.مینو: الو نیشام ... نیشام .. گفت .. گفت .. بالاخره گفت ...گیج گفتم: چی؟ کی گفت؟سعی می کردم حواسم به بیرون و مداد و اون ماشین مشکی باشه.مینو: بالاخره حرفشو زد بالاخره گفت دوستم داره.مهداد دستش و به سمت آدم توی ماشین دراز کرد. اول یه عصا اومد بیرون و بعد یه دست با آستین های مشکی.گیجتر و بی حواس تر پرسیدم: کی گفت دوستت داره؟مینو با هیجان گفت: نوید.. نویسد گفت دوستم داره.چشمهام گرد شد. برای یه لحظه بی خیال مهداد و ماشین و ادم توش شدم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: چی؟ کی؟مینو: دیشب دیشب اومدن خونه امون. تو حیاط جمع شده بودیم که یه گوشه گیرم آورد و بعد کلی مقدمه چینی بالاخره گفت که دوستم داره و مدتهاست که منتطر یه فرصتیه که بهم بگه. نیشام دوستم داره .. دوستم داره..خوشحال و هیجان زده با لبخند گفتم: تبریک می گم عزیزم. خیلی خوشحال شدم. واقعا" عال....با صدای در و معاقب اون صدای فریاد بلند، حرفم نصفه کاره موند. سریع برگشتم سمت در وای نــــــــــــــــــــــــ ه ......مهدادمتعجب به ماشین سیاهی که پیچید تو خاکی نگاه کردم. آقا جون ....اون اینجا چی کار می کنه؟منتظر، راه رفته رو برگشتم. منتظر موندم تا ماشین بایسته. رفتم جلو در عقب و باز کردم. خم شدم.من: سلام آقاجون. خیر باشه. چه خبر؟ اینجا چی کار می کنید؟احمد راننده سریع پیاده شد و سلام کرد. جوابش و دادم. آقا جون با تامل جواب سلامم و داد. چرخید سمت در و دستش و دراز کرد.سریع دستش و گرفتم و کمکش کردم که پیاده شه.تو همون حالت گفت: مگه قراره خبری باشه که من بیام محل کار نوه ام؟شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه خوب ... ولی امروز .. بیخبر ...آقاجون برگشت سمت رستوران یه سری از رو رضایت تکون داد و گفت: نه .. خوبه ... قشنگ شده. نمای خیلی خوبی داره. فضا سازیشم خوبه. سر و سامونی گرفته رستوران. عصا زنون به سمت رستوران قدم برداشت.آقاجون: امروز جمعه است. تو که نیومدی گفتم چه بهتر، من میرم هم محل کارش و می بینم هم خودتو ....با دست اشاره کردم. آسته آسته رفتیم سمت رستوران و آقاجون تو همون حالت با دقت همه جای رستوران نگاه می کرد. احمدم پشت سرمون میومد.در و باز کردم و کنار ایستادم و با لبخند گفتم: بفرمایید آقاجون. اول بزرگتر.با لبخند و رضایت قدم جلو گذاشت، یه دستی رو بازوم کشید و وارد رستوران شد. خودمم رفتم تو و در و ول کردم که خودش بسته شه. سرمو بلند کردم و یهو حس کردم آقاجون داره می پره بالا.غافلگیر به آقاجونی که لیز خورد و پاهاش از زیر بدنش در رفت و در حال سقوط بود نگاه کردم. مغز غافلگیرم تو یه لحظه فرمان داد و سریع یه قدم برداشتم و تو زمین و آسمون زیر بغل آقاجون و از پشت گرفتم. تازه اومدم نفس راحت بکشم که حس کردم زیر پاهام لیز شده و سر خوردم و با باسن نشستم رو زمین و آقاجونم افتاد روم. نفسم بالا نمیومد. اما بازم خدا رو شکر می کردم که آقاجون طوریش نشده.اخمد که پشتمون بود سریع و هول اومد سمتمون و دست دراز کرد و آقاجون و بلند کردم. احمد: آقا حالتون خوبه؟ طوریتون نشد.آقاجون همون جور که به عصاش تکیه می داد گفت: نه من خوبم. مهداد بابا چیزیت شده؟با سر اشاره کردم که نه خوبم. دستمو حائل زمین کردم که از جام بلند شم اما دستم لیز خورد و دوباره افتادم زمین. اخم کردم. دستمو بلند کردم. دستم چرب شده بود. بردم بالا و بوش کردم. این ... این بوی روغن بود؟؟؟یه جرغه تو ذهنم زد. سریع سر بلند کردم و با همون اخم غلیط چشم دوختم به نیشام. گوشی تو دستش خشک شده بود. چشمهاش گرد و وحشت زده بود. آروم گفت: بعدا" بهت زنگ یم زنم. گوشی و آروم آورد پایین. شرمنده بود. سرش و خم کرد پایین.شکم به یقین تبدیل شده بود. کار کار خودش بود. یه آن مات موندم. این دختر انگار مشکل داشت. کدوم آدم عاقلی روغن می ریزه رو زمین که یکی از عمد کله پا شه؟؟درسته یکم لج و لج بازی و بیشتر شیطنت بچگونه داشتیم اما دیگه خسارت جانی زدن و شوخی با جون طرف تو کار نبود. اگه آقا جون یا نه خود من سرمون به زمین می خورد و مغزمون می ترکید چی میشد.اونقدر عصبانی بودم که کم مونده بود منفجر شم.آقاجون: مهداد جان خوبی؟؟؟ حواست کجاست بابا؟با حرف آقاجون به خودم اومدم. دستمو مشت کردم که هر چی خشم و غضبه تو خودم نگه دارم که یه وقت جلوی یه بزرگتر اونم آقاجونی که برای دفعه اوول اومده اینجا منفجر نشم و رستوران و تو سر این دختر بچه کودن خراب نکنم.دست احمد و که به سمتم دراز شده بود گرفتم و در حین بلند شدن گفتم: خوبم آقاجون چیزیم نیست.ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم. باید اینجا رو تمیز می کردیم که کس دیگه ای این بلا سرش نیاد. با داد بلندی که نمود همه عصبانیتم بود گفتم: نازی خانم ... نازی خانم ...اونقدر بلند داد کشیده بودم که آقاجونم یه تکونی خورد. به 2 ثانیه نکشید که رد آشپزخونه باز شد و نازی هول اومد بیرون.نازی: بله آقای چیزی شده؟اخم کرده نگاش کردم و عصبی و خشک گفتم: میشه اینجا رو تمیز کنید. روغن ریخته.همراه حرفم نگاه تیزی به نیکو که پشت میزش موش شده بود انداختم. سرش و بیشتر تو یقه اش فرو برد.نازی یه چشمی گفت و سریع رفت سمت آشپزخونه.آقاجون تازه چشمش به نیکو افتاد. یه لبخند پدرانه زد و گفت: تو نوه خسرو نیسیتی؟ اسمت چی بود؟ نیشام درسته؟نیشام با حرف آقا جون سر بلند کرد یه لبخند مطلوم مثل دختر بچه های معصوم زد و با یه صدای خیلی لطیف گفت: بله عمو منصور.چشمهام از حدقه در اومد. این دختره چقدر رو داشت. عمو منصور دیگه چه صیغه ایه؟ببین ترو خدا خودشو زده به موش مردگی فکر کرده این بارم مثل دفعه های قبله. نه دیگه این دفعه فرق می کنه.واقعا" به این نتیجه رسیده بودم که اینی که جلوم ایستاده یه دختر بچه 17-18 ساله لوس و بی تربیته. که امیدی به درست شدنش نیست.بی توجه به نیکو به آقاجون تعارف کردم. رفتیم پشت یه میز نشستیم. آقاجون نگاهش به نیشام بود. آقاجون: خوب یدخترم؟ چه می کنی؟ کار رستوران سخته؟ این پسر ما که اذیتت نمیکنه؟معترض گفتم: آقا جون ....همچین حرف می زد انگار یه پسر بچه شیزون و سپرده دست یه مربی مهد و ازش داره شرح کار شیطنتش و می گیره. من بدبخت باید بنالم از دست این عجوبه فسقلی که دستی دستی نزدیک بود امروز کمرم و بشکونه.صدای نیشام و از فاصله نزدیکی شنیدم. نیشام: کارا بد نیست می گذره. آقای متین هم دردسری ندارن.سریه با اخم برگشتم سمت نیکو. دختره پررو نه جان من بیا بگو اذیتت می کنم. خوشت میاد بیا جغلی کن.اصلا کی این انقدر به ما نزدیک شد؟سعی کردم دیگه بهش توجهی نکنم. نازی اومد و زمین و پاک کرد. تو تمام مدتی که آقا جون بود نیشام کنارمون نشست و زبون ریخت و برای آقاجون شیرین زیونی کرد. یه وقتهایی حس می کردم به جای نیشام یه دختر بچه 4-5 ساله با موهای خرگوشی نشسته و داره خودشو برای بابابزرگش لوس میکنه که تهش یه شکلات جایزه بگیره.تو مام مدت به نیشام بی توجه بودم. حتی نگاهشم نمی کردم. این دختر این جوری با اخلاق خوش آدم بشو نیست. همه چیز و از حدش می گذرونه. برای کارهاش هیچ مرزی نداره. نیم تونم رو یه همچین آدمی حساب کنم اونم به عنوان شریکم. همین کارها رو کرده که کار قبلیش ورشکست شده.دیگه از روی خوش نشون دادن و احترام زیاد از حد خبری نیست. این دختر باید بفهمه هر عملی عکس العملی داره و یه سری از کارها هستن که انجام دادنشون درست نیست.تصمیمم و گرفتم. باید با این دختر جدی برخورد میشد. نه تنها تو کار بلکه تو روابطم باید میفهمید که چه جوری باید رفتار کنه.آقا جون یه ساعت پیشمون موند و بعدم با رضایت کاملی که از کارمون پیدا کرده بود خداحافظی کرد و رفت. نیشامعین چی از کارم پشیمونم. مهداد دیگه حتی نگاهمم نمی کنه. چی بشه ازش یه سوالی بپرسم و خیلی خشک و رسمی و سر به زیر جوابمو بده. انگار نه انگار که وجود دارم. هیچ بی احترامی و داد و بی دادی نکرده. غیر اون 2 تا چشم غره ای که همون لحظه بهم رفت تو این چند روز دیگه هیچی بهم نگفته. اصلا" به روی خودش نیاورده.روز اول فکر می کردم چقدر خوبه که چیزی بهم نگفته. اما الان فکر می کنم شاید ترجیه می دادم یه چی بهم بگه و عصبانیتش و خالی کنه اما بازم باهام حرف بزنه. اما نمیشه. یه جورایی حس میکنم داره تنبیهم می کنه اما من تحملش و ندارم. الان که به کارم فکر می کنم می بینم چقدر کارم بد بوده.اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که فقط به فکر تلافی بودم و به این فکر نمی کردم که ممکنه چه بلایی سر طرف بیارم.تحمل این بی محلیهای مهداد و ندارم. کلافه و عصبیم می کنه. درسته که قبلا" هم باهام حرفی نمی زد. اما همون چند کلمه هم توش پر بود از احترام. اما الان نه دیگه حرفی نمی زنه به زورم که حرف می زنه به دل آدم نمی چسبه.نمی دونم یعنی چی ولی الان با هر کلمه حرفش حس سرما بهم دست میده. کلامش یخه. خشکه. داشتم غمگین به بیرون نگاه می کردم صدای خنده نازی و از تو آشپزخونه شنیدم. یه لبخند محو اومد رو لبم. این نازی و سپهردادم خوب با هم دل و قلوه رد و بدل می کنن. سپهرداد همش سر به سر نازی می زاره و نازی انگار تنها با سپهرداد قفل لبهاش باز میشه و از ته دل می خنده. چند بار دیدم وقتی سپهرداد نازی و صدا می کرد و یا خطاب حرفهاش با اون بوده نازی چه جوری سرخ شده. این خنده های بلندشم برای وقتایی که با همه زوری که زده تا خودشو خانم و آروم نشون بده اما بازم نتونسته در برابر حرفهای بامزه سپهرداد مقاومت کنه و صدای خنده اش بلند میشه.سپهردادم خیلی برای نازی خوشمزگی می کنه. هر وقت نازی یه چیز سنگین می خواد بلند کنه سپهرداد کاراش و ول می کنه و میره کمکش. چند بار از قصد کنار ایستادم تا عکس العمل سپهرداد و ببینم. یه بار سر همین کمک کردنش نزدیک بود برنجمون خراب شه که شانس آورد سپهرداد که خراب نشد.هی هی بزار این دوتا جوونم خوش باشن با هم. ما که بخیل نیستیم.تو فکر و خیال غرق بودم که گوشیم زنگ خورد.پگاه بود.-: جانم پگاه؟پگاه: سلام دختره بی معرفت کجایی تو نه زنگی نه ونگی هیچی. من: درگیر کارهای رستوران بودم.پگاه: تو نپوسیدی بس که اون تو موندی؟ پاشو بیا بریم یکم عشق و حال کنیم. ببینم این جمعه مرخصی داری؟این هفته نوبت من بود که برم مرخصی. با این که دل و دماغش و نداشتم اما از اینجا موندن و رفتار سرد مهداد و دیدن بهتر بود.-: آره نوبت منه.پگاه: ایول پس بیا بریم بیرون خرید کنیم. چند روز دیگه پاییزه. بریم لباس بخریم. بی حوصله گفتم: حالا ببینم چی میشه.پگاه یه جیغی کشید و گفت: خفه .. ببینم چی میشه دیگه چه صیغه ایه پا میشی میای. اصلا خودم میام دنبالت. کاری نداری. فعلا".مجبوری قبول کردم.ازش خداحافظی و قطع کردم. اینم که ول کن نبود. چشمم خورد به ماشین پخش نوشابه که جلوی رستوران پارک کرد. برامون نوشابه آورده بودن. اوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ حالا برای اینم باید پول بدم. بگو من بشینم اینجا کار کنم و مدام پول بریزم تو جیب این شرکتها. اه ....به زور لبخند زدم. آقای محمودی مسئول سفارشات با لبخند اومد سمتم و بعد یه سلام و احوالپرسی برگه رسید و داد دستم.یه نگاه به برگه انداختم و از تو دخل پول در آوردم و گرفتم سمتش. دستم پیش نمی رفت که بدم بهش. وقتی یه سمت پولا رو گرفت برای یه لحظه دلم نمی خواست دستمو از رو پولا بردارم اما به هر زوری که بود پولا رو ول کردم و دادم دستش. ازم گرفت و شمرد.یه لبخند و یه تشکر و یه تکون سر و بعدم رفت.نازی و سپهرداد و صدا کردم که نوشابه ها رو ببرن تو آشپزخونه.هر دوشون اومد. نازی سرش پایین بود. اومد یه جعبه رو برداره که سپهرداد سریع خم شد رو جعبه و برش داشت. ابروم پرید بالا. این پسره یه چیزیش میشه ها.یه لبخند محو اومد کنج لبم. رو به نازی گفتم: نازی جان تو نوشابه ها رو بیار بچین تو یخچال. نازی که از کمک سپهرداد سرخ شده بود چشمی گفت و اومد تا نوشابه ها رو بچینه.چشمم به بیرون بود اما نه حواسم به بیرون بود نه نازی و نه سپهرداد. فکرم مشغول بود. مشغول دخل و خرجمون. اینکه بعد این همه مدت چیزی ته جیبمون نمی موند.تا یه ذره پول جمع می کردم باید پول خریدها رو می دادم. روی ماست و نوشابه و اینا شاید 100 تومن سود می کردیم. یه فکری به سرم زد. دفتر فروش و باز کردم. نشستم کل فروش دیروز و نگاه کردم.