۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۳۶ عصر
قرار گذاشته. باید برم کافی شاپ مهتاب.همین... نه اسمی نه چیزی نه نظری نه ....این چند روز اونقدر گریه کردم که چشمهام شده 2 تا کاسه ی خون. خسرو محکم بهم گفت حق ندارم دیگه گریه کنم. گفت نمی خواد فردا با این چشمها برم سر قرار.از خودم بدم میاد. از زندگیم بدم میاد. از این ترسی که افتاده به جونم بدم میاد. حتی حمله های آسمیم هم باعث تغییر نظر خسرو نشده.تنها راهش اینه که برم. برم سر این قرار لعنتی و به اون مرتیکه احمق بگم که من نمی خوام با توی نره خر که ایستادی تا بزرگترت برات زن بگیره ازدواج کنم. با یه پسر نره غولی که بعد این همه مدت و بعد این همه سال زندگی ننه جونش یه دختر و در نظر می گیره و اونم ندیده و نشناخته اوکی میده...مهداد مدام جلوی صورتمه. با یادش قلبم فشرده میشه.چه دیر فهمیدم دوستش دارم و چه زود دارم از دستش می دم. دلم نگاهش و می خواست. دلم توجهش و می خواست. نگرانیش و ... دلم وجود و حضورش و می خواست. من مهداد و می خواستم نه هیج ننه قمر دیگه ای و ...از ترس خسرو حتی نمی تونم گریه کنم.رو تختم میشینم و زانوی غم بغل می گیرم.فردا باید برم سر قرار. از فردا متنفرم.مامان کمکم کن.. کمکم کن....***راس ساعت 7 آرایش کرده و لباس پوشیده آماده بودم. می خواستم بدون آرایش و مثل مرده ها برم. یا لباسهای داغون قدیمی پاره بپوشم. اما خسرو زرنگ تر از این حرفها بود. خودش لباسم و انتخاب کرد. خودش نشست تو اتاق و اونقدر خیره نگام کرد تا ملایم و درست آرایش کنم.از این کار متنفر بودم. از اینکه مجبور بودم برای آدمی که همه آرزوم این بود که نبینمش آرایش کنم و خودمو و حاضر کنم متنفر بودم. دوست داشتم خودم و بکوبم روی زمین، خودم و پرت کنم تو خاکا. لباسهام و خاکی و کثیف و پاره کنم.یا ماشینم و بکوبم به دیوار، به درخت که یه بلایی سرم بیاد که نرسم به اون قرار لعنتی.من مهداد و می خواستم. نه یه ادمی که به اجبار برای ترد نشدن بخوام باهاش ازدواج کنم.خسرو انگار فکرم و خوند. نزاشت با ماشین خودم برم من و با راننده اش فرستاد.مثل یه مرده متحرک سوار ماشین شدم و سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی. دیگه برام مهم نبود. هیچی برام مهم نبود.لحظه آخر خسرو بهم گفت: گوشیت در دسترس باشه پسر دوستم وقتی رسید تو رستوران بهت زنگ می زنه.بی تفاوت سری تکون دادم. لبخند خسرو اذیتم می کرد. داشت منو به قربانگاه می فرستاد و لبخند می زد.ماشین راه افتاد. چشمهام و بستم تا کمی آرامش بگیرم.-: خانم رسیدیم.بی روح چشمهام و باز کردم. زندگیم تموم شده بود. عشقم، علاقه ام، آینده ای که می تونستم داشته باشم با پا گذاشتن به این کافی شاپ تموم میشد.دست یخ کرده ام و به دستگیره گرفتم. در و باز کردم و پیاده شدم. با قدم های سست خودم و به کافی شاپ رسوندم.در و باز کردم. یه مردی با لباسهای فرم جلوم ایستاد. خوش آمد گفت.خسرو گفت برامون میز رزرو کرده. به مرد جوون فامیلیمو و گفتم.خوشرو ازم استقبال کرد و طبقه بالا رو نشونم دادم. خودش جلو رفت و راهنماییم کرد.از پله ها بالا رفتم. یه میز کنج سالن و نشونم داد. به مبل های بنفش رنگ با پشتی های بلند اشاره کرد.ازش تشکر کردم و به سمت مبل رفتم. بی حال خودم و رو مبل انداختم.برای یه لحظه فقط یه لحظه کوتاه به ذهنم رسید که از اونجا فرار کنم. اما قبل از اینکه فرصت تجزیه و تحلیل فکرم و داشته باشم گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود. حتما" همون بوزینه ی پیر پسری بود که آقاجون در نظر گرفته بود. قرارم.با حرص گوشی و جواب دادم. همچین بله گفتم که صدام تو سالن پیچید.لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین.برخلاف انتظارم یه صدای محکم و دلنشین تو گوشی پیچید.-: سلام من ...بی حوصله گفتم: بله پدر بزرگم گفتن. من الان کافی شاپم.پسر مکثی کرد و گفت: منم ... شما کجایید؟من: بیاید طبقه بالا ...هم زمان با حرف زدنم با گوشی سرم و بلند کردم و به پله ها چشم دوختم. یه پسری با موهای پر و قد بلند با یه کت اسپرت مشکی و یه شلوار جین تیره.پشتش به من بود. دستم و بلند کردم و شروع کردم به بای بای کردن. همون جوری هم براش شکلک در میاوردم.من: دیدمتون. برگردید... من این سمت سالن .....مهداددست به سینه نشسته ام و به نیشام که جلوم با بهت و تعجب و یه دهن باز خیره شده نگاه می کنم. حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا نیشام و ببینم و اون قرار نیشام باشه.روزی که آقاجون زنگ زد و گفت: آب دستته بزار پایین و بیا اینجا کارت دارم.با آنچنان سرعتی خودم و رسوندم بهش که کل مسیر و در عرض یک ساعت طی کردم. ترسیده بودم. فکر می کردم نکنه بلایی سرش اومده باشه.***من: آقاجون این امکان نداره. این حرفتون چه معنی می تونه داشته باشه؟اولین بار بود که این جوری با آقاجون حرف می زدم. اونم به خاطر شوک بزرگی بود که با پیشنهاد که نه، بهتره بگم دستورش بهم وارد کرده بود.(( برات قرار ازدواج گذاشتم. با خانواده دختر حرف زدم و رضایت دادن و فقط مونده شما دوتا هم و ببنید.))حس می کردم وسط یه فیلم غم انگیز مسخره ام. دیگه کجای دنیا قرار ازدواج می زاشتن؟ کجای دنیا دختر و پسری که همو نمی شناختن و برای هم نشون می کردن.مگه من و اون دختر آدم نیستیم؟ مگه ماها حق اظهار نظر نداریم؟این چه کاریه؟ من نمی تونستم. نمی خواستم. با همه احترامی که نسبت به آقاجون داشتم اما نمی تونستم زیر بار برم.آقاجون قهر کرد، تهدید کرد، گفت هیچی بهم نمیده، رستوران و ازم می گیره.برام مهم نبود. حاضر بودم یه آدم آس و پاس بی پول باشم اما سر اون قرار نرم. تا حالا به خاطر احترام به بزرگتر خیلی چیزها رو از دست دادم.اما الان... الان که دلم گرم شده.. الان که خنده های نیشام و نگاه شیطونش شده همه دنیام الان نمی تونم به خاطر حرف آقاجون زندگیم و فنا کنم. زندگی که می دونم پا گذاشتن توش اشتباه محضه.آقاجون هر چی گفت زیر بار نرفتم. قانع نشدم. در آخر که دید حرفیم نمیشه فقط گفت: تو برو سر قرار اگه نپسندیدی بی خیال میشیم.باز این حرفش قابل تحمل تر بود. این و می تونستم قبول کنم.می تونستم برای دل خوشی آقاجون برم سر قرار و خیلی راحت بعدش بگم من از دختره خوشم نیومده.برای همینم هیچی از دختره و خانواده اش نپرسیدم. فقط یه شماره تلفن که بتونم تو کافی شاپ پیداش کنم.و حالا ....اونی که جلوم نشسته بود نیشام بود .. دختری که با همه ی وجود می خواستمش و نمی تونستم به خاطر حس مسئولیت و امانت داری و حس اعتماد پدربزرگهامون بهش بگم.و حالا ....هنوز خیره به چشمهای نیشام بودم.با بهت دست دراز کرد و لیوان آب رو میز و برداشت. نگاهش از چشمهام جدا نمی شد. لیوان آب و یه نفس سر کشید.شالش و گرفت و تند تند شروع کرد به تکون دادنش. خودش و باد می زد که از التهابش کم کنه.شاید دیدنش اینجا می تونست بهترین هدیه برام باشه. شاید حالا که می تونستم خیلی راحت بخوامش و فقط کافی بود اشاره کنم و جواب مثبت بدم تا کار تموم شه بهترین حالت ممکن بود. همون چیزی که می خواستم اما ...من اینو نمی خواستم. مدام یه جمله تو ذهنم رژه می رفت....(( اگه جای من کس دیگه ای بود بازم نیشام سر این قرار میومد؟ حاضر بود با هر کسی که براش انتخاب شده ندیده ازدواج کنه؟ ))این به این معنی بوده که من برای نیشام هیچی نبودم. اون هیچ احساسی به من نداشت. هیچی ...صدای زنگ گوشیم باعث شد از افکارم بیرون بیام.بدون اینکه چشم از نیشام بردارم گوشی و از تو جیبم در آوردم و جواب دادم.-: بله؟صدای خوشحال آقاجون تو گوشی پیچید.آقاجون: مهداد پسرم رسیدی؟ دیدی دختره رو؟خشک گفتم: بله ...آقاجون: خوب نظرت چیه؟ می دونم که همین و می خوای. می دونستم ازش خوشت اومده. خسرو از نگاه هاتون فهمیده بود. وقتی بهم گفت داشتم بال در میاوردم. چی بهتراز این اما تو رو می شناختم. محال بود خودت حرف بزنی. اونم وقتی شریکت بوده. وقتی ما این دختر و به تو سپردیم. وقتی بهت اطمینان کردیم. محال بود حرکتی بکنی. محال بود تو امانت داری خیانت کنی.برای همینم تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم. خودمون پا پیش بزاریم و کار و براتون راحت تر کنیم.براتون این قرار و ترتیب دادیم تا بدونید ما راضیم. ما بهتون ایمان داریم و از این وصلت خوشحالیم. برو خوش باش پسرم. موفق باشی. اما زیاد طولش نده. همه مون تو خونه خسرو منتظرتونیم.قبل از اینکه بتونم دهنِ باز مونده ام از حرفهای آقاجون و ببندم و کلمه ای حرف بزنم گوشی و قطع کرد.حالا می تونستم خوشحال باشم حالا می تونستم احساس کنم که می تونم نیشام و مال خودم بدونم ومی تونم...نیشام: تو رو هم به زور فرستادن؟ تو رو هم تهدید کردن؟ تو خونه حبست کردن؟با بغض حرف می زد. با ادای هر کلمه بغضش و صداش می لرزید. با جمله آخر یه قطره اشک از چشمهاش پایین چکید.بی اختیار سری به نشونه مخالفت تکون دادم. این دختر و چقدر اذیت کرده بودن.حرکت سر من باعث شد که شوکه چشمهاش گرد بشه.با بهت و ناباوری گفت: تو .... خودت ... خودت خواستی بیای؟ زوری بالا سرت نبوده؟ تو می دونستی قراره کیو ببینی؟دوباره بی حرف به نشونه نه سر تکون دادم.بهتش بیشتر شد. تو یه لحظه اخم غلیظی کرد. چونه اش لرزید. چشمهاش پر اشک شد، پر نا امیدی نو یه دفعه از جاش بلند شد.شوکه شدم.بی حرف با قدم های تند از میزمون دور شد.تازه به خودم اومدم. با دست محکم رو پیشونیم کوبوندم.-: اَه ... تو چقدر احمقی پسر ... الان نیشام همون فکری که تو، تو لحظه اول کردی و میکنه. لعنتی...بهش حق می دادم. بهش حق می دادم که انقدر دلخور باشه. اون فکر می کرد من با میل خودم اومدم اینجا تا با هر کس که پیش اومد ازدواج کنم. اونم فکر می کرد من دوستش ندارم.از جام بلند شدم و دنبالش دوییدم.سریع از پله ها پایین رفتم. از در کافی شاپ بیرون رفت.دنبالش رفتم. جلوی ماشین های پارک شده با دو قدم بلند خودم و بهش رسوندم.بازوش و گرفتم و با یه حرکت به سمت خودم چرخوندمش.نیشامبغض داشت خفه ام می کرد. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم. اون منو نمی خواست. اون اومده بود تا با هر کسی که جلوش بود ازدواج کنه. بی زور... بی تهدید... بی حبس شدن.... با میل و رضایت خودش.اون منو نمی خواست. اون دوستم نداشت. براش مهم نبودم. اون فقط یه زن می خواست....قدرت کنترل اشکهام و نداشتم. با فشار دستی که دور بازوم حلقه شد، کشیده شدم. چرخیدم و رخ به رخ مهداد شدم. جفت دستهام بالا بود. از آرنج کج و رو سینه ام. حائلی بود بین منو و مهداد. این همه نزدیکی بهش برام سخت بود.زل زد تو چشمهام. بدون حرفی دستش و بالا آورد و نرم کشید رو صورتم. رد اشکهام و پاک کرد. با سر انگشتهاش تره های موم و که رو صورتم ریخته بود و عقب زد.مهداد: نیشام من اومده بودم اینجا تا به هر کسی که می بینم بگم من قصد ازدواج ندارم. آقاجون وقتی دید حریفم نمیشه و نمی تونه منو راضی به این ازدواج بکنه گفت بیام و اگه نخواستم بگم نه.من فقط اومده بودم که یه نه قاطع بگم ...مسخ چشمهاش شده بودم مثل کسی که به چشمهای یه مار نگاه می کنه و هیپنوتیزم میشه. با نگاهش و صداش جادو شده بودم.دهنم باز شد. باید حرفی می زدم. نباید انقدر گیج به نظر می رسیدم. حرفهاش و باور داشتم. قبولش داشتم چون تو این چند وقت ازش دروغ نشنیده بودم.من: الان چی؟؟؟بی اختیار گفتم. و تا وقتی لبخند عمیق و نگاه شیطونش و ندیدم نفهمیدم چه شِری گفتم.مهداد سرخوش گفت: الان باید بهش فکر کنم.اخم کردم و با حرص ضربه ای به سینه اش کوبوندم و خودم و عقب کشیدم. بچه پررو منو دست می ندازه.با دست موهام و تو شالم فرو کردم و شالم و مرتب کردم. با حرکت گردنم رومو برگردوندم.مهداد بلند خندید.مهداد: نیشام ...همچین اسمم و صدا کرد که قلبم از تو سینه ام پایین افتاد. دهنم باز شد که بگم جانم اما سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم.دوباره خندید. امروز بی پروا می خندید. تا حالا ندیده بودم انقدر راحت باهام برخورد کنه و انقدر سر خوش باشه.یه قدم به سمتم اومد و آروم بازوم و گرفت و من و با خودش همراه کرد.بی هیچ حرف و اعتراضی دنبالش کشیده شدم. با ریموت قفل ماشینو باز کرد. در سمت منو باز کرد. نشستم تو ماشینو در و برام بست. خودش پشت فرمون نشست.با تعجب گفتم: کجا می ریم؟لبخندی زد و گفت: جایی که بتونم باور کنم اینایی که دیدم واقعی بوده. که واقعا" می تونم بهت همون جوری که می خوام نگاه کنم. یه جایی که مطمئن شم.گونه هام رنگ گرفت. بی اختیار لبخند زدم. جواب لبخندم و با لبخند داد.آروم گفتم: خوب حالا کجا می ریم؟مهداد: داریم می ریم خونه شما...با جیغ گفتم: چــــــــــــــــــی؟ اونجا چرا؟مهداد متعجب نگام کرد و گفت: آقاجون اونجاست. می خوام برم تا مطمئن شم تا ....ساکت شد. نگاهش و رو صورتم چرخوند. از نگاهش داغ شدم گرم شدم. سریع چشم ازش برداشتم و با دست شروع کردم به باد زدن خودم.-: اوف .. چقدر گرمه...بلند خندید ....ماشین و روشن کرد. دستش و انداخت پشت صندلی من و روشو برگردوند که دنده عقب بگیره و از پارک در بیاد. تا خواست پاش و بزاره رو گاز و ماشینو تکون بده یه ماشین دیگه اومد پشت ماشینمون. ظاهرا" اونم می خواست پارک کنه. به ناچار منتظر موندیم.چسبیده بودم به در و برگشته بودم سمت مهداد. با لذت نگاش می کردم. الان آزاد بودم.... آزاد که بتونم هر وقت و هر چقدر که می خوام بهش خیره بشم.لبخند زدم. محو نیم رخش بودم که برگشت و نگاهم و غافلگیر کرد.تکونی خوردم. اما نتونستم چشمهام و از نگاهش بگیرم. مسخ شده ی نگاهش بودم. قدرت حرکت نداشتم. از گوشه چشم دستش و دیدم که بالا اومد و رو گونه ام نشست.دستش داغ بود و حس خوبی بهم می داد. بی اختیار چشمهام بسته شد و گونه ام و به کف دستش کشیدم.چشمهام و باز کردم. نگاهش حرف می زد. گرم بود و جذبم می کرد.آروم خودشو کشید جلو. صورتش و جلو آورد.. خیلی جلو ....می تونستم راحت تنگ و گشاد شدن مردمک سیاه چشمش و ببینم. تو نگاهش یه چیزی بود.. یه چیزی مثل اجازه.. اجازه انجام کاری...آروم چشمهام و بستم... من می خواستم.. مهداد و می خواستم و این ...لبهاش رو لبهام نشست. داغ و پر التهاب... حس شیرینی داشت. بوسه اش طولانی نرم و لذت بخش بود. با هر بار نشستن لبش رو لبهام داغ میشدم. حس آرامش و سر خوشی می کردم.اونقدر بوسه اش خوب و عالی بود که حس می کردم رو ابرا سیر می کنم.نمی خواستم تموم بشه... هیچ وقت ...آروم لبهاش و ازم جدا کرد. حس می کردم ازم فاصله گرفته اما نمی تونستم چشمهام و باز کنم. بوسه اش پر حس بود. پر محبت و عشق. این و درک می کردم. حس می کردم.آروم چشمهام و باز کردم. لب پایینم و کشیدم تو دهنم. نمی دونستم خجالت بکشم یا لذت ببرم.نگاه مهداد هنوز رو لبهام بود. دستش رو گونه ام بود.با انگشت شصت دستی که رو گونه ام بود خیلی نرم اطراف لبم و پاک کرد.با لبخند گفت: رژت پخش شده...سرخ شدم... سریع صاف نشستم و آینه ام و از تو کیفم در آوردم و به لبم نگاه کردم. فقط یه ذره رژ اطراف لبم بود و اما روی لبم ... هیچی .... هیچ رژی رو لبم نمونده بود.مهداد: می خوای دوباره رژ بزنی؟سریع برگشتم سمتش....می خواستم بزنم اما اینجا.. جلوی مهداد ... خوب زشت بود که رژم و در بیارم و بعد با انگشت بمالم به لبم.سریع رومو برگردوندم و با ابروهای بالا رفته گفتم: نــــــــــه.با خنده شونه اش و بالا انداخت.دنده عقب گرفت و از تو پارکینگ در اومد. خیلی نامحسوس دستم و بردم تو کیفم و رژم و کف دستم قایم کردم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم. چشمش به جاده بود. آروم انگشتم و فرو کردم تو رژم و صورتم و چرخوندم سمت پنجره و تندی مالیدم به لبم.بعد صاف نشستم و به روی خودم نیاوردم.نیشامجلوی در خونه نگه داشت و از ماشین پیاده شدیم. خواستم کلید بندازم که بازوم و کشید و برگدوندم سمت خودش.با هر بار نزدیک شدن بهش قلبم تند تر می زد. خیره شدم تو چشمهام داشت می خندید.دستش و بلند کرد و پاییین لبم و آروم و نوازش گر کشید رو صورتم.قلب تالاپ تولوپ می کرد.مهداد: با انگشت رژ زدی که همه صورتت رنگی شد؟چشمهام گرد شد و صورتم سرخ. نامرد ....سریع دستم و کشیدم و تند در و باز کردم. به صدای بلند خنده اش توجه نکردم. هر چی هم اسمم و صدا کرد برنگشتم.تا جلوی در سالن دنبالم اومد و تا خواستم در و باز کنم جلوم ایستاد و زاهمو صد کرد. سرم و بلند کردم و با اخم تو چشمهاش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ زد و با یه نگاه قشنگتر گفت: نیشام من....در هال باز شد و خسرو و عمو منصور اومدن بیرون. مهداد سریع از جلوم کنار رفت و کنارم با فاصله ایستاد. خیلی ضایع شدیم. حتما" دیده بودنمون. لبخند رو لبشون که اینو می گفت.رضایت از سر و روشون می بارید. پشت سرشون کامیار و عمه و شوهرش و کتی و کیمیا و کاملیا اومدن بیرون.همه خوشحال و خندون بودن. ظاهرا" همه خبر داشتن. صورتم سرخ شد و از خجالت سرم و انداختم پایین.کاملیا دویید طرفم و پاهام و بغل کرد و خوشحال گفت: میشام جون قراره شما بشید زن عمو مهداد؟صورتم داغ کرد.همه خندیدن. نیم دونستم چی جوابش و بدم. زیر چشمی به مهداد نگاه کردم به زور جلوی خنده اش و گرفته بود.قبل از اینکه جوابی به کیمیا بدم دوباره گفت: میشام جون کی نی نی دار میشید من باهاش بازی کنم.نفسم بند اومد. چشمهام گرد شدو دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. بس که خجالت کشیده بودم داشتم نفس کم میاوردم.با حرف کاملیا همه زدن زیر خنده. حتی مهدادم جلوی خودش و ول داده بود و می خندید. چشم غره ریزی رفتم بهش.کیمیا جلو اومد و اول گونه منو بوسید و بعد به کاملیا گفت: عجله نکن عزیزم اونم به وقتش.بعد کیمیا عمه و کتی و خسرو و عمو منصورم جلو اومدن و بوسیدنم. با مهداد دست دادن. همه بهمون تبریک گفتن.خجالت میکشیدم. لبخند خسرو خیلی مرموز بود. چه جوری دلش اومده بود این 3 روز اشک و زاری منو ببینه و با خباثت تموم هیچی نگه.بدجنس ....وارد خونه شدیم و ه.ه رو مبلها نشستیم. من بین کیمیا و کتی نشستم.عمو منصور: خوب .. حالا که همه جمعیم و حالا که میبینم دختر و پسر رضایت دارن ، خسرو جان میگم بهتره من همین الان نیشام و بریا مهدادم خواستگاری کنم.تو دلم قند آب کردم. سریع لبخندم و خوردم و سرم و انداختم پایین.خسرو: منصور جان اختیار دست خودتونه. من حرفی ندارم.منصور: خوب فکر می کنم نیشام و مهداد دیگه خوب همدیگه رو شناخته باشن. من خودم با نامزدی و اینا زیاد موافق نیستم. ترجیه می دم سریع مراسم عروسی و برپا کنیم. ولی چون پسرم و عروسم ایران نیستن باید یکم صبر کرد. فکر کنم یه ماه دیگه برای مراسم گرفتن مناسب باشه.باورم نمیشد. انقدر زود؟ ولی من هیچ کاری نکرده بودم. هیچ پیش زمینه ای نداشتم. ترس برم داشته بود. سرم و بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. با رضایت لبخند می زد.یعنی اون آماده است؟منصور: خوب پس همه چیز درسته. پس بهتره تاریخ عقد و عروسی و تعیین کنیم.من و مهداد تمام مدت بی حرف نشسته بودیم و به تصمیماتی که می گرفتن گوش می دادیم. هنوز ترس کوچیکی که تو دلم بود از بین نرفته بود.قرار شد دقیقا" یک ماه دیگه 11 دی شب کریسمس عروسی و برگزار کنیم که خانواده مهدادم بتونن راحت بیان و براشون مشکلی پیش نیاد.قرار شد آخر هفته هم بریم خرید عروسی. عمه یه رابطه دو طرفه با من و مهداد داشت. هم به عنوان عمه عروس بود و هم به خاطر دوستی و صمیمیت عمیق و طولانی که بین مهداد و کامیار وجود داشت و باعث ایجاد رابطه دوستی بین خانواده هاشون شده بود و چون مهدادم به خاطر صمیمیت و علاقه ای که به مادر کامیار داشت اونو خاله صدا می کرد. همه و همه باعث شده بود که عمه یه جورایی به عنوان فامیل داماد هم محسوب بشه و حالا در غیاب پدر و مادر مهداد اون جورشونو می کشید.مهداداوضاع بهتر از این نمی شد. مدیون آقاجون و خسرو خان بودم. چون اگه اونا بهمون اجازه نمی دادن محال بود تا وقتی که با نیشام تو خونه و کار شریک بودم می تونستم حرفی در مورد احساسم بزنم. همه چیز داشت سریع پیش می رفت. آقاجون به عنوان شیربها 3 دونگ رستوران و که قولش و به من داده بود و می خواست بده به نیشام. من راضی بودم. اما نیشام اعتراض کرد. یه لحظه همه از اعتراضش شوکه شدیم. همه منتظر بودیم تا علت اعتراضش و بفهمیم.یکم رنگ به رنگ شد و بعد با صدای ضعیفی گفت: اون رستوران به خاطر شراکتمون به اینجا رسیده. ترجیه می دم بازم با هم شریک بمونیم.بی اختیار لبخند زدم. جالب بود که همه حسی که پشت جمله اش بود و درک می کردم. اون رستوران برای منم بدون نیشام هیچ لذتی نداشت.خسرو خان خندید و از آقاجون خواست که دونگ خودم و برای خودم نگه داره.هنوز یه 3 ماهی تا تموم شدن موعد 9 ماهه کارکردمون تو رستوران مونده بود. با نظر نیشام و من قرار شد این مدت و تو همون خونه بالای رستوران سر کنیم. هر دومون هنوز مصرّ بودیم که رستوران و به سوددهی برسونیم. هر دو می خواستیم کاری که شروع کرده بودیم و به اتمام برسونیم.صحبتهای اولیه که تموم شد همه دست زدن. آقا جون رو به خسرو خان کرد و گفت: خسرو شنیدم این چند وقته حالت خوب نبوده.خسرو: چیز مهمی نبود. پیری و این مریضیهاش. الان خیلی خوبم.نیشام خوشحال گفت: خدا رو شکر. حالا که شما خوبید من می تونم از فردا برم سر کار خودم تو رستوران. دیگه زیادی اینجا موندم.چی؟ نیشام بیاد رستوران؟ بیاد تو خونه؟ اونم حالا؟ تو این شرایط؟بی اختیار بلند گفتم: نــــــــــــــــــه ...نیشام ترسیده تکونی خورد. همه برگشتن سمت من. خاک بر سرت مهداد. گند از این بالاتر نداشتی بزنی؟سعی کردم اوضاع و راست و ریس کنم. با تته پته گفتم: خوب چیزه.... میگم بهتره تا قبل محرمیتمون نیشام همین جا بمونه.جون کندم تا اینو بگم. برام خیلی سخت بود.رو لب همه لبخند نشست. اما هیچ کس هیچی نگفت. فقط نیشام بود که گیج با چشمهای گرد نگام کرد و گفت: چرا آخه؟همین دو کلمه گیج نیشام کافی بود تا صدای شلیک خنده سالن و پر کنه. دیگه هیچ کس نمی تونست جلوی خودش و بگیره. خیره شدم به نیشام. هنوز داشت گیج به خنده بقیه نگاه می کرد. با چشمهام سعی می کردم ازش خواهش کنم که دیگه هیچی نگه تا بیشتر آبروم نره.نیشام عاشقتم. عاشق گیج بازیهاتم ولی جون من هیچی نگو. دِ لعنتی یعنی خودت نمی فهمی حالا که دیگه اجازه دوست داشتنت و دارم و همه هم می دونن چقدر برام سخته که خودم و کنترل کنم؟خنده ها که آروم شد آقا جون صداش و صاف کرد و گفت: خوب خسرو فکر می کنم بهتره تا روز عروسی یه صیغه محرمیت بین بچه ها خونده بشه. انگار یکی این وسط خیلی مشتاق و بی طاقته.واقعا" خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.خسرو خندید. از جاش بلند شد و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت زنگ زدم حاج مهدوی تا یک ساعت دیگه میاد و صیغه رو جاری می کنه.همه دست زدن. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. بی اختیار لبخند می زدم.چشمم به کامیار افتاد که دم گوش مادرش یه چیزی می گفت. هر چی که بود مطمئنن در مورد من و نیشام بود چون داشت با چشم به ما دوتا اشاره می کرد. حرفشون که تموم شد مادرش لبخندی زد و بلند گفت: ببخشید...همه حواس ها جمع شد. مادر کامیار: خسرو خان و منصور خان اگه اجازه بدید تا اومدن عاقد نیشام جون و مهداد جان برن با هم حرف بزنن. شاید چیزی باشه که بخوان به هم بگن.دوست داشتم همین الان برم خاله رو بغل کنم. خوبی از این بالاتر؟ من که دیگه آروم و قرار نداشتم.آقاجون سری تکون داد و خسرو خان رو به نیشام گفت: نیشام، دخترم. مهداد خان و ببر تو اتاقت با هم سنگاتون و وا بکنید.با اشاره خسرو خان و آقاجون از جا بلند شدیم. کامیار یه لبخند گشاد رو لبش بود و یه چشمکی هم حوالم کرد. با چشم و ابرو یه اشاراتی می کرد که باعث شد اخم کنم تا بتونم جلوی خنده ام و بگیرم.دنبال نیشام راه افتادم. رفت انتهای سالن و در یه اتاق و باز کرد و گفت: بفرمایید. با دست اشاره کردم که اول تو برو. یه ببخشید گفت و اول وارد شد. پشت سرش قدم به اتاق گذاشتم. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش.پشتش به من بود. تا وارد شد دلخور گفت: من نمی فهمم چرا من نباید بیام تو رستوران؟ منم اونجا سهم دارم دوست دارم برگردم سر کار خودم اینجا حوصله ام ...دلم برای این جور غرغر کردنش ضعف می رفت. برای دلخور شدنش برای گیج بودنش تکیه ام و از در کندم و با یه قدم خودم و بهش رسوندم. دیگه طاقتم تموم شده بود. دیگه تحمل نداشتم فقط از دور ببینمش. دستهام و انداختم دور شکمش و سفت از پشت کشیدمش تو بغلم. اونقدر ناگهانی این کارو کردم و اونقدر نیشام شوکه و غافلگیر شد که یه جیغ کوتاه خفیف کشید.چشمهام و بستم و زیر گوشش زمزمه کردم: هیــــــــــش .. آروم بگیر عزیزم... آروم باش خانم فسقلی من... می دونی چقدر صبر کردم؟ می دونی چقدر سخت بود... می دونی چقدر دوست داشتم که بغلت کنم؟؟؟ بغلی من... خانم کوچولوی من...یه نفس عمیق کشیدم تا بوی تنش و تو ریه هام ببرم. عاشق این دختر بودم. نمی دونم کی یا از چه وقتی. شاید از همون غروبی که بالای پله ها در اتاقش باز شده با قیافه یه عجوزه با موهای پریشون پردی بیرون و سکته ام داد. شاید از همون موقع مهر عمیقش تو