۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۲:۳۷ عصر
افسانه با تردید می پرسه:
-با ماشین بریم شهره جون؟!
-آره...امن تره
رو به من چشمک می زنه:
-پس پریا جون سریع حاضر شو که خیلی کار داریم
یه مانتو سفید با یه شلوار جین آبی می پوشم...تن خور مانتو عالیه...خوش تیپ و باکلاس به پارکینگ می رم...چقدر دلم واسه خونمون تنگه...درسته که محقر و کوچیک بود ولی عوضش خانواده ام رو داشتم...مجبور نبودم کاریو که دوس ندارم انجام بدم...زندان بانی مث شهره نداشتم....راستی بعد از فرار من چه بلایی سرشون اومده؟!نکنه بابا یکی از دخترا رو جای من به آقا صادق داده باشه؟!لعنتی لعنتی...تمنای لعنتی...
-چیه تو فکری؟!
به خودم میام با گیجی می پرسم:
=هـــــان؟!
افسانه لبخند می زنه و دنده عوض می کنه:
-به کی فکر می کردی بلا؟!
=به خانوادم
آه می کشه:
-دلت واسشون تنگ شده؟!
=آره خیلی...تو چی؟!
-مگه میشه آدم دلش واسه خانوادش تنگ نشه؟!
=راستی اسمت اصلی تو افسانه نیس...درسته؟!
-آره...اسم واقعی من شیداس...ولی با افسانه راحت ترم...شیدا غریبه اس واسم...
=قیه دخترا چی؟!
-اونام همینطور...رویا کتایونه و شرا!ره ساغر...
=که اینطور...داری کجا می ری؟
-اونجایی که طعمه چرب و نرم زیاده...بانک
با نادونی می پرسم:
=میخوای بانک بزنی؟!
قاه قاه می خنده:
-نه خنگول...بانک چیه...می خوام مشتری های بانکو بچاپم
جلوی یکی از شعبه های بانک...می ایسته:
-حالا خوب تماشا کن ببین افسانه خانم چه می کنه چون بعدش نوبت توئه
ترس بر همه وجودم مستولی می شه...جلو بانک خیلی شلوغه و جلو خودپرداز صف طولانی ای تشکیل شده...با افسانه از ماشین پیاده می شم...یه مرد جوون،خوش تیپ وقد بلند از بانک خارج می شه...افسانه یه چشمک می زنه و جلو می ره.. عمداً کاری می کنه که با هم برخورد کنن...افسانه تعادلشو از دست میده...مرد جوون برای جلوگیری از افتادن افسانه دستشو دور کمرش حلقه می کنه و...افسانه رنگ به رنگ می شه مرد جوون عذرخواهی می کنه و افسانه تشکر!...با نیش از بنا گوش در رفته به طرفم میادو یه کیف پول چرمی رو به سمتم می گیره:
-بفرما ببین چقدر پول توشه
درشو وا می کنم...همش به دلار بود...بیچاره حتما مسافر بوده...
=تو چطوری این کارو کردی؟!
-به راحتی
=این به پول ما چقد می شه؟!
دلارها رو می شماره:
-گمون کنم...7میلیون...عجب قدم خیری داری پریا...تاحالا یه جا به این همه پول نزدم
مغزم سوت می کشه...هوووووووووووو...7 میلیون...اگه رضا و طاها3سال تموم کار کنن و دست به پولاشون نزنن اون موقع به زور به 7میلیون برسه اونوخت این افسانه یه روزه این همه پول به جیب زد...
-حالا نوبت توئه
=اما من می ترسم
-منم اولین بار خیلی می ترسیدم ولی بعد برام عادی شد...توکل کن به خدا
نیشخند می زنم...هع!تو چه کاریم توکل کنم به خدا!!!دزدی!!!اونم بدون شک کمکم می کنه!!!
-اون جوجه تیغی کاکل به سر چطوره؟!معلومه از اون مایه دارای بی درده
هلم می ده جلو:
-برو جلو ببینم چیکار می کنی...از اینجا هواتو د قدم سست و لرزان به جلو بر می دارم...بر می گردم و با عجز و بیچارگی به افسانه نگاه می کنم...تو رو خدا بیخیال ما شو!!!
افسانه چشمک می زنه و می گه:
-برو
البته اینو از لب خونی می فهمم چون تُن صداش پایینه...خدایا منو ببخش...می بخشی؟!هان؟!...خودت شاهدی من مجبورم...اگه اون فیلم لعنتی نبود...اگه فرار نکرده بودم...خـــدا...گوه خوردم حالا پشیمونم به خدا...پسره از همه جا بی خبر داره میاد طرفم...از کنار هم می گذریم...یعنی در حال گذریم...کیف پولش توی جیب عقبی شلوار جین و فاق کوتاهشه...دستم بی اراده جلو می ره و در کمتر از یک صدم ثانیه کیف پول تو چنگمه...نفسی که می کشم جای اکسیژن، مونوکسید کربن وارد ریه هام می کنه...قلبم از درد تیر می کشه و...وجدانم زار می زنه...یه لحظه فکر اینکه برگردم و کیف پول رو تحویل پسره بدم می زنه به سرم...ولی نه...شاید مأمور خبر کنه...می ترسم...به اطراف نگاه می کنم...نخیر کسی متوجه من نیس...همه سرشون به کار خودشون گرمه...افسانه با چند قدم بلند خودشو بهم می رسونه:
-دیدی چه راحت بود؟!
کیف پول رو که مث گوله آتیش تو دستام بود،تو بغل افسانه پرت می کنم .اونم سریع داخلشو نگاه می کنه:
-آخ جون...عالیه
سرشو نزدیک گوشم می کنه و می گه:
-ایـــول...امروز10تومن به جیب زدیم حتما شهره جون خیلی خوشحال می شه
=می خوام که صد سال سیاه خوشحال نشه
افسانه بی توجه به حرفم تند تند ابرو بالا می اندازه و بشکن می زنه...سوار ماشین می شیم...افسانه خیلی خوشحاله یه موسیقی تند می ذاره و همراه خواننده زیر لبی مشغول خوندن می شه...سر یه چار راه پشت یه چراغ قرمز توقف می کنیم از تو کیفم دوتا آدامس ریلکس بیرون میارم و یکی شو به افسانه می دم... طولی نمی کشه که صدای یه دختر 15،16 ساله به گوشم می رسه.دقت می کنم...چقدر آشناس...گرومب گرومب گرومب...صدا نزدیکتر می شه و به پنجره ی ماشین می رسه...
-خانم...خانم...ازم گل می خری؟!ببین چقد خوشگله...نیگا کن...
-برو دختر جون...گل به کار من نمی یاد
-تو رو خدا خانم...از صبح هیچی نفروختم...یه دونه فقط یه دونه...اون دوستتون چی...اون خانم... اونم گل نمی خواد؟!...ازش بپرسین...خواهش می کنم...تو رو خدا
صورتم همچنان در جهت مخالف صدای دختر گل فروشه...جرئت برگشتن ندارم...نکنه خودش باشه...تبسم...افسانه ضربه ی آهسته ای با پشت دست به ران پام می زنه:
-هوی پریا کجایی؟!
سرمو که به نظرم مث یه کوه سنگین شده بود تکون می دم...چشام تو یه جفت چشم سیاه که ملتمس تو چشام زل زده،جفت می شه...چشامو می بندم...یه قطره اشک از لای چشام سر می خوره رو صورتم ...دوباره نگاش می کنم...از افسانه ممنون بودم که منو به اسم اصلیم صدا نکرد...تبسم...خواهر کوچولوی من...خواهر بی پناه من...اینجا داره به خواهر نامرد و دزدش التماس می کنه که ازش گل بخره...من چقدر پستم...چقدر عوضی ام...آخه چطور دلم اومد اونا رو تنها بذارم؟!چطور...
-خانوم؟!
به خودم میام...سرمو تکون می دم...نگاه تبسم پر از تمناس...یه نفس عمیق می کشم...آدامسم رو زیر زبونم قرار می دم تا صدام تغییر کنه:
=همه ی گلا رو با هم چند می فروشی؟!
صورت قشنگ و معصومش از شادی می درخشه:
-15تومن
=من همشو30 تومن ازت می خرم
اخم می کنه...انگاربه غرور و شخصیتش بر می خوره...می گه:
-ولی من گدا نیستم خانم محترم
اینا رو با تأکید و محکم می گه...یه جورایی انگار کلماتش چماق می شه و می خوره تو فرق سر من...!!!
به زور یه لبخند می زنم که بیشتر شبیه زهر خنده:
=می دونم عزیزم...تو این30تومن رو بگیربه جاش با اون دل پاکت برا من دعا کن چون بدجوری بهش احتیاج دارم باشه؟!
-چرا خودتون دعا نمی کنین؟!
=من...من...
آه می کشم:
=نمی تونم...ازخدا خجالت می کشم...قبول می کنی؟!
-قبول
یه لبخند پت و پهن می زنم
-به خدا چی بگم؟!
=بگو...بگو منو نجات بده...بگومنو برگردونه پیش خونواده ام...خوشبختم کنه...اینا رو بگو با هر چی که خودت خواستی
-باشه
گل ها رو ازش میگیرم و عطرشو نفس می کشم...چراغ سبز می شه...افسانه تو فکره انگار می خواد یه چیزی ازم بپرسه...خیلی زود طاقتش تموم می شه:
-اون قطره اشک رو گذاشتم پای دل سوزی و همدردی با این جور آدما...ولی...چرا صداتو تغییر دادی؟!
چیزی نمی گم ...ادامه می ده:
-نکنه می شناختیش؟!آره تمنا؟!
نفسمو صدا دار بیرون می فرستم:
=آره
-خب؟!
=خواهرم بود
-آخیی...پس بگو چرا اینقد چشماش شبیه تو بود..اسمش چیه؟!
=تبسم
-چه اسم قشنگی...خواهر دیگه ای نداری؟!
=دارم...3تا...با دوتا برادر دو قلو...
-چرا نخواستی بفهمه تو خواهرشی؟!
=بفهمه که چی بشه؟!به خواهر ترسو و دزدش افتخار کنه؟!که ازم متنفر بشه؟!
-ببین تمنا...شاید این حرفم تلخ و گزنده باشه...ولی تو باید احساساتت رو بکشی و از بین ببری...تو این کار باید سنگدل و بیرحم باشی...اینو یادت نره...احساس بی احساس...
-با ماشین بریم شهره جون؟!
-آره...امن تره
رو به من چشمک می زنه:
-پس پریا جون سریع حاضر شو که خیلی کار داریم
یه مانتو سفید با یه شلوار جین آبی می پوشم...تن خور مانتو عالیه...خوش تیپ و باکلاس به پارکینگ می رم...چقدر دلم واسه خونمون تنگه...درسته که محقر و کوچیک بود ولی عوضش خانواده ام رو داشتم...مجبور نبودم کاریو که دوس ندارم انجام بدم...زندان بانی مث شهره نداشتم....راستی بعد از فرار من چه بلایی سرشون اومده؟!نکنه بابا یکی از دخترا رو جای من به آقا صادق داده باشه؟!لعنتی لعنتی...تمنای لعنتی...
-چیه تو فکری؟!
به خودم میام با گیجی می پرسم:
=هـــــان؟!
افسانه لبخند می زنه و دنده عوض می کنه:
-به کی فکر می کردی بلا؟!
=به خانوادم
آه می کشه:
-دلت واسشون تنگ شده؟!
=آره خیلی...تو چی؟!
-مگه میشه آدم دلش واسه خانوادش تنگ نشه؟!
=راستی اسمت اصلی تو افسانه نیس...درسته؟!
-آره...اسم واقعی من شیداس...ولی با افسانه راحت ترم...شیدا غریبه اس واسم...
=قیه دخترا چی؟!
-اونام همینطور...رویا کتایونه و شرا!ره ساغر...
=که اینطور...داری کجا می ری؟
-اونجایی که طعمه چرب و نرم زیاده...بانک
با نادونی می پرسم:
=میخوای بانک بزنی؟!
قاه قاه می خنده:
-نه خنگول...بانک چیه...می خوام مشتری های بانکو بچاپم
جلوی یکی از شعبه های بانک...می ایسته:
-حالا خوب تماشا کن ببین افسانه خانم چه می کنه چون بعدش نوبت توئه
ترس بر همه وجودم مستولی می شه...جلو بانک خیلی شلوغه و جلو خودپرداز صف طولانی ای تشکیل شده...با افسانه از ماشین پیاده می شم...یه مرد جوون،خوش تیپ وقد بلند از بانک خارج می شه...افسانه یه چشمک می زنه و جلو می ره.. عمداً کاری می کنه که با هم برخورد کنن...افسانه تعادلشو از دست میده...مرد جوون برای جلوگیری از افتادن افسانه دستشو دور کمرش حلقه می کنه و...افسانه رنگ به رنگ می شه مرد جوون عذرخواهی می کنه و افسانه تشکر!...با نیش از بنا گوش در رفته به طرفم میادو یه کیف پول چرمی رو به سمتم می گیره:
-بفرما ببین چقدر پول توشه
درشو وا می کنم...همش به دلار بود...بیچاره حتما مسافر بوده...
=تو چطوری این کارو کردی؟!
-به راحتی
=این به پول ما چقد می شه؟!
دلارها رو می شماره:
-گمون کنم...7میلیون...عجب قدم خیری داری پریا...تاحالا یه جا به این همه پول نزدم
مغزم سوت می کشه...هوووووووووووو...7 میلیون...اگه رضا و طاها3سال تموم کار کنن و دست به پولاشون نزنن اون موقع به زور به 7میلیون برسه اونوخت این افسانه یه روزه این همه پول به جیب زد...
-حالا نوبت توئه
=اما من می ترسم
-منم اولین بار خیلی می ترسیدم ولی بعد برام عادی شد...توکل کن به خدا
نیشخند می زنم...هع!تو چه کاریم توکل کنم به خدا!!!دزدی!!!اونم بدون شک کمکم می کنه!!!
-اون جوجه تیغی کاکل به سر چطوره؟!معلومه از اون مایه دارای بی درده
هلم می ده جلو:
-برو جلو ببینم چیکار می کنی...از اینجا هواتو د قدم سست و لرزان به جلو بر می دارم...بر می گردم و با عجز و بیچارگی به افسانه نگاه می کنم...تو رو خدا بیخیال ما شو!!!
افسانه چشمک می زنه و می گه:
-برو
البته اینو از لب خونی می فهمم چون تُن صداش پایینه...خدایا منو ببخش...می بخشی؟!هان؟!...خودت شاهدی من مجبورم...اگه اون فیلم لعنتی نبود...اگه فرار نکرده بودم...خـــدا...گوه خوردم حالا پشیمونم به خدا...پسره از همه جا بی خبر داره میاد طرفم...از کنار هم می گذریم...یعنی در حال گذریم...کیف پولش توی جیب عقبی شلوار جین و فاق کوتاهشه...دستم بی اراده جلو می ره و در کمتر از یک صدم ثانیه کیف پول تو چنگمه...نفسی که می کشم جای اکسیژن، مونوکسید کربن وارد ریه هام می کنه...قلبم از درد تیر می کشه و...وجدانم زار می زنه...یه لحظه فکر اینکه برگردم و کیف پول رو تحویل پسره بدم می زنه به سرم...ولی نه...شاید مأمور خبر کنه...می ترسم...به اطراف نگاه می کنم...نخیر کسی متوجه من نیس...همه سرشون به کار خودشون گرمه...افسانه با چند قدم بلند خودشو بهم می رسونه:
-دیدی چه راحت بود؟!
کیف پول رو که مث گوله آتیش تو دستام بود،تو بغل افسانه پرت می کنم .اونم سریع داخلشو نگاه می کنه:
-آخ جون...عالیه
سرشو نزدیک گوشم می کنه و می گه:
-ایـــول...امروز10تومن به جیب زدیم حتما شهره جون خیلی خوشحال می شه
=می خوام که صد سال سیاه خوشحال نشه
افسانه بی توجه به حرفم تند تند ابرو بالا می اندازه و بشکن می زنه...سوار ماشین می شیم...افسانه خیلی خوشحاله یه موسیقی تند می ذاره و همراه خواننده زیر لبی مشغول خوندن می شه...سر یه چار راه پشت یه چراغ قرمز توقف می کنیم از تو کیفم دوتا آدامس ریلکس بیرون میارم و یکی شو به افسانه می دم... طولی نمی کشه که صدای یه دختر 15،16 ساله به گوشم می رسه.دقت می کنم...چقدر آشناس...گرومب گرومب گرومب...صدا نزدیکتر می شه و به پنجره ی ماشین می رسه...
-خانم...خانم...ازم گل می خری؟!ببین چقد خوشگله...نیگا کن...
-برو دختر جون...گل به کار من نمی یاد
-تو رو خدا خانم...از صبح هیچی نفروختم...یه دونه فقط یه دونه...اون دوستتون چی...اون خانم... اونم گل نمی خواد؟!...ازش بپرسین...خواهش می کنم...تو رو خدا
صورتم همچنان در جهت مخالف صدای دختر گل فروشه...جرئت برگشتن ندارم...نکنه خودش باشه...تبسم...افسانه ضربه ی آهسته ای با پشت دست به ران پام می زنه:
-هوی پریا کجایی؟!
سرمو که به نظرم مث یه کوه سنگین شده بود تکون می دم...چشام تو یه جفت چشم سیاه که ملتمس تو چشام زل زده،جفت می شه...چشامو می بندم...یه قطره اشک از لای چشام سر می خوره رو صورتم ...دوباره نگاش می کنم...از افسانه ممنون بودم که منو به اسم اصلیم صدا نکرد...تبسم...خواهر کوچولوی من...خواهر بی پناه من...اینجا داره به خواهر نامرد و دزدش التماس می کنه که ازش گل بخره...من چقدر پستم...چقدر عوضی ام...آخه چطور دلم اومد اونا رو تنها بذارم؟!چطور...
-خانوم؟!
به خودم میام...سرمو تکون می دم...نگاه تبسم پر از تمناس...یه نفس عمیق می کشم...آدامسم رو زیر زبونم قرار می دم تا صدام تغییر کنه:
=همه ی گلا رو با هم چند می فروشی؟!
صورت قشنگ و معصومش از شادی می درخشه:
-15تومن
=من همشو30 تومن ازت می خرم
اخم می کنه...انگاربه غرور و شخصیتش بر می خوره...می گه:
-ولی من گدا نیستم خانم محترم
اینا رو با تأکید و محکم می گه...یه جورایی انگار کلماتش چماق می شه و می خوره تو فرق سر من...!!!
به زور یه لبخند می زنم که بیشتر شبیه زهر خنده:
=می دونم عزیزم...تو این30تومن رو بگیربه جاش با اون دل پاکت برا من دعا کن چون بدجوری بهش احتیاج دارم باشه؟!
-چرا خودتون دعا نمی کنین؟!
=من...من...
آه می کشم:
=نمی تونم...ازخدا خجالت می کشم...قبول می کنی؟!
-قبول
یه لبخند پت و پهن می زنم
-به خدا چی بگم؟!
=بگو...بگو منو نجات بده...بگومنو برگردونه پیش خونواده ام...خوشبختم کنه...اینا رو بگو با هر چی که خودت خواستی
-باشه
گل ها رو ازش میگیرم و عطرشو نفس می کشم...چراغ سبز می شه...افسانه تو فکره انگار می خواد یه چیزی ازم بپرسه...خیلی زود طاقتش تموم می شه:
-اون قطره اشک رو گذاشتم پای دل سوزی و همدردی با این جور آدما...ولی...چرا صداتو تغییر دادی؟!
چیزی نمی گم ...ادامه می ده:
-نکنه می شناختیش؟!آره تمنا؟!
نفسمو صدا دار بیرون می فرستم:
=آره
-خب؟!
=خواهرم بود
-آخیی...پس بگو چرا اینقد چشماش شبیه تو بود..اسمش چیه؟!
=تبسم
-چه اسم قشنگی...خواهر دیگه ای نداری؟!
=دارم...3تا...با دوتا برادر دو قلو...
-چرا نخواستی بفهمه تو خواهرشی؟!
=بفهمه که چی بشه؟!به خواهر ترسو و دزدش افتخار کنه؟!که ازم متنفر بشه؟!
-ببین تمنا...شاید این حرفم تلخ و گزنده باشه...ولی تو باید احساساتت رو بکشی و از بین ببری...تو این کار باید سنگدل و بیرحم باشی...اینو یادت نره...احساس بی احساس...