۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۰۸ عصر
تقارن زمانی.احساس دوباره شروع کردن...شاید تکرار انچه که روز اول در مدرسه تجربه کرده بودم.با در نظر گرفتن اینکه در ان روز،من غیرعادی ترین فرد در کافه تریا بودم.
کلمه ها در سکوت،در ذهنم طنین انداز شدند،مثل این بود به جای اینکه ان ها را بشنوم،ان ها را می خواندم.
مثل اینکه هرگز وجود نداشته ام.
با تقسیم کردن دلیل امدنم به اینجابه دو بخش،به خودم دروغ می گفتم.از پذیرش قوی ترین انگیزه ی خودم امتناع می کردم.چون از لحاظ ذهنی،ناسالم به نظر می رسید،با عقل جور در نمی امد.
واقعیت این بود که من می خواستم دوباره صدای او را بشنوم.همانطوری که در ان شب جمعه ی وهم گونه و عجیب همراه با جسیکا شنیده بودم.برای ان لحظه ی کوتاه که صدای او از بخش دیگری از وجودم ،به جز حافظه ی خوداگاهم برمی خاست،یعنی زمانی که صدای او بی نقص و به نرمی عسل بود و با پژواک ضعیفی که اغلب در حافظه ی من تولید می شد فرق داشت،توانسته بودم او را بی هیچ درد و رنجی به یاد بیاورم،اما ان لحظه ادامه پیدا نکرده بود.درد دوباره به سراغ من امده بود و من مطمئن بودم که به خاطر خطای ابلهانه ای بود که مرتکب شده بودم.اما ان لحظه های گران بهایی که می توانستم صدای او را بشنوم،باز هم برای من کشش مقاومت ناپذیری ایجاد می کرد.باید راهی برای تکرار ان تجربه پیدا می کردم...یا شاید عبارت تکرار رویداد کوتاه،عبارت مناسب تری برای شنیدن صدای واضح او بود.
امیدوار بودم که حس آشنا پنداری کلید حل این معما باشد.تصمیم گرفتم به خانه ی او بروم،جایی که بعد از مهمانی روز تولدم،ماه ها قبل،به انجا نرفته بودم.
پوشش گیاهی انبوه و جنگل مانند به ارامی از کنار پنجره های اتومبیل من می گذشت.همچنان در ان مسیر پر پیچ و خم رانندگی می کردم.رفته رفته عصبی تر می شدم و بر سرعت اتومبیل می افزودم.چه مدت رانندگی کرده بودم؟نباید تا ان موقع به خانه ی انها می رسیدم؟جاده ی فرعی انقدر از علف ها پوشیده شده بود که دیگر به نظرم اشنا نمی امد.
اگر نمی توانستم ان خانه را پیدا کنم،چه می شد؟به خودم لرزیدم.اگر دیگر در انجا هیچ دلیل و مدرک محسوسی نمی رسیدم،چه؟
بعد،ناگهان شکاف میان درخت ها که چشم هایم در جستجوی ان بودند،پدیدار شد،اما دیگر به اندازه ی قبل محسوس و اشکار نبود.گل ها و بوته های وحشی در اینجا،برای تصاحب زمینی که دیگر بدون نگهبان مانده بود،زیاد صبر نکرده بودند.سرخس های بلند به چمنزار اطراف خانه نفوذ کرده،اطراف تنه های درختان سدر را پوشانده و تا هشتی وسیع خانه پیشروی کرده بودند.مثل این بود که سیل موج های سبز و سبک،چمن اطاف خانه را تا ارتفاع کمر پوشانده باشد.
و خانه در همانجا بود،اما نه همان خانه! اگرچه چیزی در بیرون خانه عوض نشده بود،اما تهی بودن ان همچون فریادی از میان پنجره ها به گوش می رسید!خانه خوفناک شده بود برای اولین بار،پس از زمانیکه ان خانه را دیده بودم،حالا شبیه به مکانی شده بود که خون اشام ها همچون اشباحی به درون ان رفت و امد کنند.
پایم را روی ترمز فشار دادم و از دور به انجا نگاه کردم.می ترسیدم بیشتر از ان،به خانه نزدیک شوم.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد.هیچ صدایی در سرم شنیده نمی شد.بنابراین موتور را روشن گذاشتم،در را باز کردم و خودم را روی دریای سرخس ها انداختم!شاید ،اگر مثل شب جمعه،جلوتر می رفتم...
به نمای بی روح و تهی خانه نزدیک شدم.صدای غرش موتور اتومبیلم در پشت سرم،به من ارامش می داد.وقتی که به پله های هشتی رسیدم،ایستادم،چون چیزی در انجا نبود.کوچک ترین نشانه ای از حضور انها،و به خصوص حضور او را،در ان خانه حس نمی کردم.خانه محکم و پا برجا در جای خودش مانده بود،اما وجود ان معنای زیادی برای من نداشت.واقعیت ساختمان بتنی ان،نمی توانست پوچی کابوس هایم را نقض کند.
بیشتر از ان به خانه نزدیک نشدم.نمی خواستم به پنجره ها نگاه کنم.نمی دانستم دیدن کدامیک سخت تر بود؟اینکه اتاق ها را خالی از وسایل می دیدم یا دست نخورده.اگر اتاق ها خالی بودند،و تهی بودن خانه را از کف تا سقف به من نشان می دادند،بی شک غمگین تر می شدم.درست مثل تشییع جنازه ی مادربزرگم،که مادرم از من خواسته بود هنگام دیدن جنازه،بیرون بایستم.او گفته بود که لزومی ندارد مادربزرگ ر به ان شکل ببینم.چون به نظر او ممکن بود تصویر جسد مادربزرگ،جای تصویر زنده ی او را در ذهن من بگیرد.
از طرفی،اگر هیچ تغییری در خانه ایجاد نشده بود،ممکن بود بیشتر ناراحت شوم.اگر صندلی های راحتی درست در همان وضعی بودند که من برای اخرین بار دیده بودم،و اگر تابلوها هنوز به دیوار اویخته بودند،چه؟بذتر از ان اینکه ممکن بود پیانوی بزرگ هنوز روی همان سکوی کوچک باشد؟این فقط کمی بهتر از ناپدید شدن تمام خانه بود! اینکه همه چیز،دست نخورده و فراموش شده،پشت سر ان ها باقی مانده باشد؛همان طور که من تنها مانده بودم.
از ان فضای خالی وسیع روی برگرداندم و با عجله به طرف اتومبیلم رفتم.کمابیش دویدم.نگران بودم که از دست رفته باشم،از بازگشت به دنیای انسان ها می هراسیدم.به طور چندش اوری،احساس پوچی می کردم،و دلم می خواست جاکوب را ببینم.شاید بیماری جدیدی رفته رفته وجودم را فرا می گرفت؛اعتیادی از نوعی دیگر،همچون بی حسی و کرختی خاصی که تجربه کرده بودم.اهمیتی نداشت.اتومبیلم را با بیشترین سرعتی که ممکن بود،به حرکت در اوردم و با سرعت به طرف گاراژ جاکوب رفتم.
جاکوب در انتظارم بود.همین که او را دیدم،در سینه ام احساس راحتی کردم و نفس کسیدن برایم راحت تر شد.
جاکوب صدایم زد:هی بلا
لبخندی از سر اسودگی زدم و گفتم:سلام جاکوب
بعد برای بیلی دست تکان دادم که از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
جاکوب با صدای اهسته،اما مشتاقانه ای گفت:بیا بریم سر کارمون.
توانستم خنده ای بر لب بیاورم و بگویم:جدا" هنوز از من خسته نشدی؟
فکر می کردم او حالا دیگر به این نتیجه رسیده باشد، که ناامیدانه خواهان معاشرت با او بودم.
جاکوب،مسیری که خانه را دور می زد و به گاراژ او منتهی می شد، پیمود و بعد گفت:خسته از دست تو؟هنوز نه!
گفتم:خواهش می کنم همین که احساس کردی دیگه دارم رو اعصابت راه می رم،به من بگو!من نمی خوام وبال گردنت باشم!
-باشهبعد با صدایی که از بیخ گلویش بیرون می امد،خندید و ادامه داد:اما بیخود منتظر نباش،چون فکر نمی کنم کار به اونجا بکشه!
کلمه ها در سکوت،در ذهنم طنین انداز شدند،مثل این بود به جای اینکه ان ها را بشنوم،ان ها را می خواندم.
مثل اینکه هرگز وجود نداشته ام.
با تقسیم کردن دلیل امدنم به اینجابه دو بخش،به خودم دروغ می گفتم.از پذیرش قوی ترین انگیزه ی خودم امتناع می کردم.چون از لحاظ ذهنی،ناسالم به نظر می رسید،با عقل جور در نمی امد.
واقعیت این بود که من می خواستم دوباره صدای او را بشنوم.همانطوری که در ان شب جمعه ی وهم گونه و عجیب همراه با جسیکا شنیده بودم.برای ان لحظه ی کوتاه که صدای او از بخش دیگری از وجودم ،به جز حافظه ی خوداگاهم برمی خاست،یعنی زمانی که صدای او بی نقص و به نرمی عسل بود و با پژواک ضعیفی که اغلب در حافظه ی من تولید می شد فرق داشت،توانسته بودم او را بی هیچ درد و رنجی به یاد بیاورم،اما ان لحظه ادامه پیدا نکرده بود.درد دوباره به سراغ من امده بود و من مطمئن بودم که به خاطر خطای ابلهانه ای بود که مرتکب شده بودم.اما ان لحظه های گران بهایی که می توانستم صدای او را بشنوم،باز هم برای من کشش مقاومت ناپذیری ایجاد می کرد.باید راهی برای تکرار ان تجربه پیدا می کردم...یا شاید عبارت تکرار رویداد کوتاه،عبارت مناسب تری برای شنیدن صدای واضح او بود.
امیدوار بودم که حس آشنا پنداری کلید حل این معما باشد.تصمیم گرفتم به خانه ی او بروم،جایی که بعد از مهمانی روز تولدم،ماه ها قبل،به انجا نرفته بودم.
پوشش گیاهی انبوه و جنگل مانند به ارامی از کنار پنجره های اتومبیل من می گذشت.همچنان در ان مسیر پر پیچ و خم رانندگی می کردم.رفته رفته عصبی تر می شدم و بر سرعت اتومبیل می افزودم.چه مدت رانندگی کرده بودم؟نباید تا ان موقع به خانه ی انها می رسیدم؟جاده ی فرعی انقدر از علف ها پوشیده شده بود که دیگر به نظرم اشنا نمی امد.
اگر نمی توانستم ان خانه را پیدا کنم،چه می شد؟به خودم لرزیدم.اگر دیگر در انجا هیچ دلیل و مدرک محسوسی نمی رسیدم،چه؟
بعد،ناگهان شکاف میان درخت ها که چشم هایم در جستجوی ان بودند،پدیدار شد،اما دیگر به اندازه ی قبل محسوس و اشکار نبود.گل ها و بوته های وحشی در اینجا،برای تصاحب زمینی که دیگر بدون نگهبان مانده بود،زیاد صبر نکرده بودند.سرخس های بلند به چمنزار اطراف خانه نفوذ کرده،اطراف تنه های درختان سدر را پوشانده و تا هشتی وسیع خانه پیشروی کرده بودند.مثل این بود که سیل موج های سبز و سبک،چمن اطاف خانه را تا ارتفاع کمر پوشانده باشد.
و خانه در همانجا بود،اما نه همان خانه! اگرچه چیزی در بیرون خانه عوض نشده بود،اما تهی بودن ان همچون فریادی از میان پنجره ها به گوش می رسید!خانه خوفناک شده بود برای اولین بار،پس از زمانیکه ان خانه را دیده بودم،حالا شبیه به مکانی شده بود که خون اشام ها همچون اشباحی به درون ان رفت و امد کنند.
پایم را روی ترمز فشار دادم و از دور به انجا نگاه کردم.می ترسیدم بیشتر از ان،به خانه نزدیک شوم.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد.هیچ صدایی در سرم شنیده نمی شد.بنابراین موتور را روشن گذاشتم،در را باز کردم و خودم را روی دریای سرخس ها انداختم!شاید ،اگر مثل شب جمعه،جلوتر می رفتم...
به نمای بی روح و تهی خانه نزدیک شدم.صدای غرش موتور اتومبیلم در پشت سرم،به من ارامش می داد.وقتی که به پله های هشتی رسیدم،ایستادم،چون چیزی در انجا نبود.کوچک ترین نشانه ای از حضور انها،و به خصوص حضور او را،در ان خانه حس نمی کردم.خانه محکم و پا برجا در جای خودش مانده بود،اما وجود ان معنای زیادی برای من نداشت.واقعیت ساختمان بتنی ان،نمی توانست پوچی کابوس هایم را نقض کند.
بیشتر از ان به خانه نزدیک نشدم.نمی خواستم به پنجره ها نگاه کنم.نمی دانستم دیدن کدامیک سخت تر بود؟اینکه اتاق ها را خالی از وسایل می دیدم یا دست نخورده.اگر اتاق ها خالی بودند،و تهی بودن خانه را از کف تا سقف به من نشان می دادند،بی شک غمگین تر می شدم.درست مثل تشییع جنازه ی مادربزرگم،که مادرم از من خواسته بود هنگام دیدن جنازه،بیرون بایستم.او گفته بود که لزومی ندارد مادربزرگ ر به ان شکل ببینم.چون به نظر او ممکن بود تصویر جسد مادربزرگ،جای تصویر زنده ی او را در ذهن من بگیرد.
از طرفی،اگر هیچ تغییری در خانه ایجاد نشده بود،ممکن بود بیشتر ناراحت شوم.اگر صندلی های راحتی درست در همان وضعی بودند که من برای اخرین بار دیده بودم،و اگر تابلوها هنوز به دیوار اویخته بودند،چه؟بذتر از ان اینکه ممکن بود پیانوی بزرگ هنوز روی همان سکوی کوچک باشد؟این فقط کمی بهتر از ناپدید شدن تمام خانه بود! اینکه همه چیز،دست نخورده و فراموش شده،پشت سر ان ها باقی مانده باشد؛همان طور که من تنها مانده بودم.
از ان فضای خالی وسیع روی برگرداندم و با عجله به طرف اتومبیلم رفتم.کمابیش دویدم.نگران بودم که از دست رفته باشم،از بازگشت به دنیای انسان ها می هراسیدم.به طور چندش اوری،احساس پوچی می کردم،و دلم می خواست جاکوب را ببینم.شاید بیماری جدیدی رفته رفته وجودم را فرا می گرفت؛اعتیادی از نوعی دیگر،همچون بی حسی و کرختی خاصی که تجربه کرده بودم.اهمیتی نداشت.اتومبیلم را با بیشترین سرعتی که ممکن بود،به حرکت در اوردم و با سرعت به طرف گاراژ جاکوب رفتم.
جاکوب در انتظارم بود.همین که او را دیدم،در سینه ام احساس راحتی کردم و نفس کسیدن برایم راحت تر شد.
جاکوب صدایم زد:هی بلا
لبخندی از سر اسودگی زدم و گفتم:سلام جاکوب
بعد برای بیلی دست تکان دادم که از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
جاکوب با صدای اهسته،اما مشتاقانه ای گفت:بیا بریم سر کارمون.
توانستم خنده ای بر لب بیاورم و بگویم:جدا" هنوز از من خسته نشدی؟
فکر می کردم او حالا دیگر به این نتیجه رسیده باشد، که ناامیدانه خواهان معاشرت با او بودم.
جاکوب،مسیری که خانه را دور می زد و به گاراژ او منتهی می شد، پیمود و بعد گفت:خسته از دست تو؟هنوز نه!
گفتم:خواهش می کنم همین که احساس کردی دیگه دارم رو اعصابت راه می رم،به من بگو!من نمی خوام وبال گردنت باشم!
-باشهبعد با صدایی که از بیخ گلویش بیرون می امد،خندید و ادامه داد:اما بیخود منتظر نباش،چون فکر نمی کنم کار به اونجا بکشه!