۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۱۸ عصر
بچه ها تو رو خدا بس کنید بذارید ببینم چه خاکی میشه تو سرم بریزم ... با دعوا و زدن تو سر و کله ی هم هیچی درست نمیشه...
سرم رو میون دستام گرفتم...به شقیقه هام فشار آوردم...دریغ از یه کلمه...هیچی به ذهنم نمیومد که برای دلداری بچه ها و خودم به زبون بیارم. به یک ساعت قبل فکر کردم. وقتی که آقای محمدی اومده بود اینجا.
از همون اولم چشمش دنبال مغازه ما بود. هی هر روز می رفت و میومد و آیه یأس می خوند. که این محل زیاد بزرگ نیست شما جوونید و نمی تونید از پس اداره ابنجا بر بیاید و ....
آخرم با اون سق سیاهش چشممون زد. ورشکست شدیم رفتیم.
روز اولی که اینجا رو باز کردیم چقدر هیجان زده بودیم. با چه عشقی رفتیم کلی وسیله برای اینجا خریدیم. از میز و صندلی گرفته تا وسایل آشپزخونه همه چیز خریدیم.
می خواستیم یه کافی شاپ شیک بسازیم. یه جای خوب و دنج برای دختر پسرای جوون.
همه چیز خوب بود. محیط دنج. خلوت عاشقانه، فضای رمانتیک، آهنگهای ملایم عشقولانه، اما....
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری رفته بود گزارشمون و رد کرده بود به اماکن که اینجا دختر پسرا میان پاتوق می کنن و فلان و بهمان. اومدن ریختن. هر کی بود و جمع کردن و بردن.
وای چه آبرو ریزی بود. حتی یه خانواده، دو تا نامزد و هم بردن. چه شرفی ازمون رفت.
همون شد. دیگه اینجا امن نبود. نه به دوست دختر پسرا رحم کردن نه به نامزدای جوون و نه به زن و شوهر چند ساله و بچشون.
من نمی دوم آخه توی یک مکان عمومی. توی یه کافی شاپ جلوی چشم مرد و زن و بچه و خانواده چه غلط منافی عفتی میشد انجام داد که این بدبختها رو مثل دزد و جانی سوار ون کردن و بردن.
کارمون خوابید. از فرداش مگس می پروندیم. مشتریهامون پریدن. مغازه خلوت خلوت شد. کارو کاسبی کساد شد. همه سرمایه امو ریخته بودم تو این مغازه و اینجا هم که روزی دو زارم در نمیاورد.
فقط چهار نفری میومدیم همدیگرو نگاه می کردیم.
دیگه موندن اینجا فایده نداشت. هر روزش ضرر بود. باید جمع می کردیم. همون روزا بود که دوباره سرو کله این محمدی لاشخور پیداش شد.
اینجا رو می خواست. کافی شاپ من و جایی که قرار بود همه آرزوهامو براورده کنه. قرار بود کمکم کنه رو پای خودم بایستم. مستقل شم. به همه نشون بدم بزرگ شدم. عرضه انجام کارو قبول مسئولیت رو دارم.
اما نشد. محمدیم اومد ونمک ریخت رو زخم سر باز ماها رو رفت. گفت اینجا رو برای پسرش می خواست. همون پچسر هیزه که هر روز اینجا پلاس بود و مثل کفتار به در و دیوار مغازه و ماها نگاه می کرد. مطمئنن به خود پسره بود ماها رو هم رو مغازه می خواست.
پیشنهادش بد نبود. یه ذره از سرمایه بر می گشت. ولی نه اونقدر که بتونم یه جای دیگه رو بگیرمو دوباره از نو شروع کنم.
...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه خاکی تو سرم بریزم...تمام نقشه هامم نقش بر آب شده بود...خسرو بفهمه بیچاره میشم...هزار دفعه بهم گفت دختر اینکارو نکن...ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...خدایا خودت به دادم برس...
اونقدر به خودم فشار آوردم و بغض واموندم رو خفه کردم که نمیتونستم نفس بکشم...نفسم به خر خر افتاده بود...حس کردم دارم خفه میشم...
پگاه: ساره بدو اسپری نیشام رو بیار حالش خوب نیست...د بدو دیگه...اه...
اسپری رو گرفتم و با دو تا پیس پیس حالم بهتر شد...وا بمونه این مرض لامصب که منو بدبخت و بیچاره کرده...به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم...
مغزم اندازه یه گنجشک هم کار نمیکرد...تنها فکری که به سرم میرسید کمک گرفتن از خسرو بود...دیگه هرچه باداباد...بالاخره بعضی مواقع باید کمکم میکرد...درسته با همه چیز مخالف بود ولی مطمئن بودم رو حرفم حرف نمیزنه و وقتی ببینه چقدر ناراحتم پشتم رو میگیره... شاید حاضر میشد یکم سرمایه بهم بده که بتونم یه جای کوچیکترو بگیرم.
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها گفتم: بسه دیگه. غصه خوردن فایده نداره. امروز عصر محمدی میاد که کلید و وسایل و تحویل بگیره. باید یه فکری هم به حال وسایل اضافه بکنم. من این وسایل و که عاشقشونم رو مفت به اون کفتار طماع نمی دم.
ساره ناراحت گفت: یعنی جدی جدی همه چیز تموم شد؟؟؟
من: همینه دیگه. بی خیال دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
سعی کردم با لبخند زدن به بچه ها روحیه بدم. با اینکه خودم داغون بودم.
ساره دوباره گفت:آخه نیشام اینجوری که نمیشه همه سرمایه ات از بین رفته...باید همه با هم وایسیم و همه چیز رو درست کنیم...هر اتفاقی افتاده باید با هم باشیم...باهم شروع کردیم با هم ادامه میدیم...
-ساره یه حرفی میزنیا...با چه پولی آخه؟ هیچی تو حساب نیست...وقتی پولی نداریم پس نه میتونیم چیزی بخریم نه چیزی بفروشیم...پس بیخیال کافی شاپ ... بر فرضم که پول وسیله خریدن داشتیم وقتی کسی نمیاد که اینار و ازمون بخره موندنمون چه فایده داره؟ شما هم به فکر پول من نباشید...یه کاریش میکنم ... خوبیه داشتن یه پدر بزرگ مایه دار همینه دیگه. غصه پولو نمی خوری.
بچه ها با لبخند من به زور خندیدن.
دیگه اینجا کاری نداشتیم. عصری خودم تنها میومدم. وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم بیرون از مغازه. برای بار آخر در مغازه رو قفل کردم و کرکره رو پایین کشیدیم.
همگی سوار 206 سفید من شدیم و راه افتادیم...هرکدوم سعی میکردیم قضیه رستوران رو از یاد ببریم...صدای آهنگ تتلو که از پخش بلند شد باعث شد جو گیر بشم و صدای ضبط رو تا آخر بلند کنم...فارغ از همه اتفاقا میخندیدیم و با تتلو همراهی میکردیم...پنجره هارو تا آخر کشیدم بالا تا صدامون بیرون نره...خب خیر سرمون دختریم یه فسقل حیا داریم...خب چیکار کنیم شیطونیم...با این همه اوضاع و خرابکاری های پیش اومده بازم ماشین بازیمون رو میکنیم...
الو چرا قطع کردی ؟
چرا دوباره قهر کردی ؟
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم
الو میشه برگردی ؟
سوناتا ای که با سرعت پیچید جلو و وراژ داد منو به خودم آورد...رفتم راست...اومد راست...چپ...نمیذاشت رد بشم...عجب سیریشی بود...مظلوم گیر آورده...حالیت میکنم بچه پرو...پامو فشار دادم رو گاز...فرمونو پیچوندم و کنارش قرار گرفتم...دستم رو روی بوق فشار دادم...خدارو شکر اتوبان خلوت بود و راحت میشد کل کل کنیم...دلم برای اون وقتا که میومدیم تو خیابونا با پسرا کورس میذاشتیم تنگ شده بود...
پسره گاز میداد...من گاز میدادم...رسیدم کنارش...برگشت نگام کرد...چهره جذابی داشت با اون چشم های مشکی جذابش...نیشخندی زد....
نیشخندش عصبیم کرد..بیشتر باعث شد تا حالش رو بگیرم...پیچیدم جلوش...انگار کم آورده بود....سرعتشو کم کرد...منم با یه جیغ با همون سرعت به راهم ادامه دادم....
ساره:نیشام مثل همیشه همیشه گل کاشت...ایول دخی...کارت درسته...پسره کپ کرد...کم آورد.
-پس چی...فکر کردی اسکلم که وایسم یه پسر با من کل کنه و بخواد حالم رو بگیره...فکر کرده دخترا باید بله قربان گوشون باشن...خیال کردن...
فکر ورشکستگیم کاملا از سرم دور شد...یعنی واقعا کاریش نمیشد کرد...اتفاقی بود که افتاده بود...تصمیم گرفتم فقط از خسرو کمک بگیرم...جزو معدود کسایی بود که یه مرد واقعی بود...با همه این اتفاقات تنها پناهم فقط خسرو بود...
وارد حیاط باغ مانند خونه خسرو شدم...جایی که زندگی میکردم...خیلی دوسش داشتم...مامن همیشگیم بود...هم خونه هم صاحبخونه...همیشه پناهم بودن. مطمئن بودم که تنها کسیه که دنبال خوشبختی و بهترین زندگی برای منه...حتی با وجود اینکه خیلی وقتها باهام مخالفت میکرد...
در چوبی بزرگ داخلی و با کلید باز کردم و داخل رفتم...خونه ساکت و آروم بود...هیچ صدایی به گوش نمی رسید... سر برگردوندم و ته سالن خسرو رو که مقابل پنجره طولی بزرگ شیشه ای روی مبل سلطنتی نشسته بود دیدم. چهره اش رو نمی دیدم... پشتش بهم بود ولی متوجه می شدم که اینطور مواقع که همه جا ساکت و آرومه درحال استراحته.
به سمتش رفتم و جلوی شیشه که نشان دهنده منظره حیط بود که تو این زمان سال بهترین منظره اش رو به رخ همه نشون میداد وایسادم...خسرو متوجه حضور من شد و چشم های نیمه چروکش رو که با گذشت زمان گرد و خاک روشون نشسته بود، باز کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت.
-سلام بابایی چطوری؟ بابایی جونم احوالاتش چه جوره؟؟؟؟
به سمتش رفتم و تا اومدم ببوسمش سرم و پایین گرفت و مثل همیشه پیشونیم و بوسید. منم لپشو ماچ کردم.
خسرو: شیطون دوباره چی شده انقدر زبون بازیت گل کرده؟
-هیچی بابایی. استاد بزرگوار کیف احوال؟؟
خسرو خنده ای بلند بالا کرد گفت: ساقل!!! تو چطوری خانم گل؟
بی حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای تعریفی نیست...
خسرو ریز نگام کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم دسته گل جدید چیه؟ اینجور که معلومه حسابی حالت خرابه.
-بابایــــــــــــــــــــ ــــی ... همچین میگی انگار من هر دقیقه دارم دسته گل به آب میدم!!! اصلا نمیخوام...
به حالت قهر سرم و برگردوندم سمت حیاط و به باغچه ها که با آب پاش های خودکار آبیاری می شدن زل زدم.
خسرو: اولا خانم کوچولو قهر نکن که من ناز کش نیستم. دوما تعریف کن ببینم چی شده؟
دوباره به سمتش برگشتم و با ناراحتی که یه کمکی هم چاشنی لوس کردن توش بود نگاهش کردم.
من: بابایی قول میدی اول حسابی گوش کنی؟
خسرو که میدونستم با لوس بازی های من قند تو دلش آب میشه و عاشق این لوس بازی هامه با لبخند مهربون همشگیش گفت: آره دخترم بگو.
انگار از این حرفش انرژی گرفتم که با شوق و ذوق شروع به تعریف کردم. خجالتم نمی کشیدم گفتن ورشکستگی ذوق کردنش کجا بود که من انقدر با هیجان تعریفش می کردم.
من: بابایی میدونی چیه؟ میدونم الان میخوای منو بزنی ولی بخدا تقصیر من نبود. یعنی یه ذره تقصیر من بودا... من فکر می کردم بتونیم از پسش بر بیایم ولی فکر این جاهاشو نکرده بودم که همه چیز دست من نیست ... یعنی منم تقصیری نداشتم فکر نمی کردم اماکن بهم گیر بده و بریزن تو کافی شاپ و همه رو جمع کنن ببرن.... می دونم می خواین بهم بگین بهت گفتم. گفتم که بی تجربه ای و هیچی از کار نمی دونی. اما نگین ... باشه؟ سرزنشم نکنید ... فقط کمکم کنید ... نزارین انقده بد زمین بخورم ....
سرم رو میون دستام گرفتم...به شقیقه هام فشار آوردم...دریغ از یه کلمه...هیچی به ذهنم نمیومد که برای دلداری بچه ها و خودم به زبون بیارم. به یک ساعت قبل فکر کردم. وقتی که آقای محمدی اومده بود اینجا.
از همون اولم چشمش دنبال مغازه ما بود. هی هر روز می رفت و میومد و آیه یأس می خوند. که این محل زیاد بزرگ نیست شما جوونید و نمی تونید از پس اداره ابنجا بر بیاید و ....
آخرم با اون سق سیاهش چشممون زد. ورشکست شدیم رفتیم.
روز اولی که اینجا رو باز کردیم چقدر هیجان زده بودیم. با چه عشقی رفتیم کلی وسیله برای اینجا خریدیم. از میز و صندلی گرفته تا وسایل آشپزخونه همه چیز خریدیم.
می خواستیم یه کافی شاپ شیک بسازیم. یه جای خوب و دنج برای دختر پسرای جوون.
همه چیز خوب بود. محیط دنج. خلوت عاشقانه، فضای رمانتیک، آهنگهای ملایم عشقولانه، اما....
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری رفته بود گزارشمون و رد کرده بود به اماکن که اینجا دختر پسرا میان پاتوق می کنن و فلان و بهمان. اومدن ریختن. هر کی بود و جمع کردن و بردن.
وای چه آبرو ریزی بود. حتی یه خانواده، دو تا نامزد و هم بردن. چه شرفی ازمون رفت.
همون شد. دیگه اینجا امن نبود. نه به دوست دختر پسرا رحم کردن نه به نامزدای جوون و نه به زن و شوهر چند ساله و بچشون.
من نمی دوم آخه توی یک مکان عمومی. توی یه کافی شاپ جلوی چشم مرد و زن و بچه و خانواده چه غلط منافی عفتی میشد انجام داد که این بدبختها رو مثل دزد و جانی سوار ون کردن و بردن.
کارمون خوابید. از فرداش مگس می پروندیم. مشتریهامون پریدن. مغازه خلوت خلوت شد. کارو کاسبی کساد شد. همه سرمایه امو ریخته بودم تو این مغازه و اینجا هم که روزی دو زارم در نمیاورد.
فقط چهار نفری میومدیم همدیگرو نگاه می کردیم.
دیگه موندن اینجا فایده نداشت. هر روزش ضرر بود. باید جمع می کردیم. همون روزا بود که دوباره سرو کله این محمدی لاشخور پیداش شد.
اینجا رو می خواست. کافی شاپ من و جایی که قرار بود همه آرزوهامو براورده کنه. قرار بود کمکم کنه رو پای خودم بایستم. مستقل شم. به همه نشون بدم بزرگ شدم. عرضه انجام کارو قبول مسئولیت رو دارم.
اما نشد. محمدیم اومد ونمک ریخت رو زخم سر باز ماها رو رفت. گفت اینجا رو برای پسرش می خواست. همون پچسر هیزه که هر روز اینجا پلاس بود و مثل کفتار به در و دیوار مغازه و ماها نگاه می کرد. مطمئنن به خود پسره بود ماها رو هم رو مغازه می خواست.
پیشنهادش بد نبود. یه ذره از سرمایه بر می گشت. ولی نه اونقدر که بتونم یه جای دیگه رو بگیرمو دوباره از نو شروع کنم.
...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه خاکی تو سرم بریزم...تمام نقشه هامم نقش بر آب شده بود...خسرو بفهمه بیچاره میشم...هزار دفعه بهم گفت دختر اینکارو نکن...ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...خدایا خودت به دادم برس...
اونقدر به خودم فشار آوردم و بغض واموندم رو خفه کردم که نمیتونستم نفس بکشم...نفسم به خر خر افتاده بود...حس کردم دارم خفه میشم...
پگاه: ساره بدو اسپری نیشام رو بیار حالش خوب نیست...د بدو دیگه...اه...
اسپری رو گرفتم و با دو تا پیس پیس حالم بهتر شد...وا بمونه این مرض لامصب که منو بدبخت و بیچاره کرده...به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم...
مغزم اندازه یه گنجشک هم کار نمیکرد...تنها فکری که به سرم میرسید کمک گرفتن از خسرو بود...دیگه هرچه باداباد...بالاخره بعضی مواقع باید کمکم میکرد...درسته با همه چیز مخالف بود ولی مطمئن بودم رو حرفم حرف نمیزنه و وقتی ببینه چقدر ناراحتم پشتم رو میگیره... شاید حاضر میشد یکم سرمایه بهم بده که بتونم یه جای کوچیکترو بگیرم.
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها گفتم: بسه دیگه. غصه خوردن فایده نداره. امروز عصر محمدی میاد که کلید و وسایل و تحویل بگیره. باید یه فکری هم به حال وسایل اضافه بکنم. من این وسایل و که عاشقشونم رو مفت به اون کفتار طماع نمی دم.
ساره ناراحت گفت: یعنی جدی جدی همه چیز تموم شد؟؟؟
من: همینه دیگه. بی خیال دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
سعی کردم با لبخند زدن به بچه ها روحیه بدم. با اینکه خودم داغون بودم.
ساره دوباره گفت:آخه نیشام اینجوری که نمیشه همه سرمایه ات از بین رفته...باید همه با هم وایسیم و همه چیز رو درست کنیم...هر اتفاقی افتاده باید با هم باشیم...باهم شروع کردیم با هم ادامه میدیم...
-ساره یه حرفی میزنیا...با چه پولی آخه؟ هیچی تو حساب نیست...وقتی پولی نداریم پس نه میتونیم چیزی بخریم نه چیزی بفروشیم...پس بیخیال کافی شاپ ... بر فرضم که پول وسیله خریدن داشتیم وقتی کسی نمیاد که اینار و ازمون بخره موندنمون چه فایده داره؟ شما هم به فکر پول من نباشید...یه کاریش میکنم ... خوبیه داشتن یه پدر بزرگ مایه دار همینه دیگه. غصه پولو نمی خوری.
بچه ها با لبخند من به زور خندیدن.
دیگه اینجا کاری نداشتیم. عصری خودم تنها میومدم. وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم بیرون از مغازه. برای بار آخر در مغازه رو قفل کردم و کرکره رو پایین کشیدیم.
همگی سوار 206 سفید من شدیم و راه افتادیم...هرکدوم سعی میکردیم قضیه رستوران رو از یاد ببریم...صدای آهنگ تتلو که از پخش بلند شد باعث شد جو گیر بشم و صدای ضبط رو تا آخر بلند کنم...فارغ از همه اتفاقا میخندیدیم و با تتلو همراهی میکردیم...پنجره هارو تا آخر کشیدم بالا تا صدامون بیرون نره...خب خیر سرمون دختریم یه فسقل حیا داریم...خب چیکار کنیم شیطونیم...با این همه اوضاع و خرابکاری های پیش اومده بازم ماشین بازیمون رو میکنیم...
الو چرا قطع کردی ؟
چرا دوباره قهر کردی ؟
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم
الو میشه برگردی ؟
سوناتا ای که با سرعت پیچید جلو و وراژ داد منو به خودم آورد...رفتم راست...اومد راست...چپ...نمیذاشت رد بشم...عجب سیریشی بود...مظلوم گیر آورده...حالیت میکنم بچه پرو...پامو فشار دادم رو گاز...فرمونو پیچوندم و کنارش قرار گرفتم...دستم رو روی بوق فشار دادم...خدارو شکر اتوبان خلوت بود و راحت میشد کل کل کنیم...دلم برای اون وقتا که میومدیم تو خیابونا با پسرا کورس میذاشتیم تنگ شده بود...
پسره گاز میداد...من گاز میدادم...رسیدم کنارش...برگشت نگام کرد...چهره جذابی داشت با اون چشم های مشکی جذابش...نیشخندی زد....
نیشخندش عصبیم کرد..بیشتر باعث شد تا حالش رو بگیرم...پیچیدم جلوش...انگار کم آورده بود....سرعتشو کم کرد...منم با یه جیغ با همون سرعت به راهم ادامه دادم....
ساره:نیشام مثل همیشه همیشه گل کاشت...ایول دخی...کارت درسته...پسره کپ کرد...کم آورد.
-پس چی...فکر کردی اسکلم که وایسم یه پسر با من کل کنه و بخواد حالم رو بگیره...فکر کرده دخترا باید بله قربان گوشون باشن...خیال کردن...
فکر ورشکستگیم کاملا از سرم دور شد...یعنی واقعا کاریش نمیشد کرد...اتفاقی بود که افتاده بود...تصمیم گرفتم فقط از خسرو کمک بگیرم...جزو معدود کسایی بود که یه مرد واقعی بود...با همه این اتفاقات تنها پناهم فقط خسرو بود...
وارد حیاط باغ مانند خونه خسرو شدم...جایی که زندگی میکردم...خیلی دوسش داشتم...مامن همیشگیم بود...هم خونه هم صاحبخونه...همیشه پناهم بودن. مطمئن بودم که تنها کسیه که دنبال خوشبختی و بهترین زندگی برای منه...حتی با وجود اینکه خیلی وقتها باهام مخالفت میکرد...
در چوبی بزرگ داخلی و با کلید باز کردم و داخل رفتم...خونه ساکت و آروم بود...هیچ صدایی به گوش نمی رسید... سر برگردوندم و ته سالن خسرو رو که مقابل پنجره طولی بزرگ شیشه ای روی مبل سلطنتی نشسته بود دیدم. چهره اش رو نمی دیدم... پشتش بهم بود ولی متوجه می شدم که اینطور مواقع که همه جا ساکت و آرومه درحال استراحته.
به سمتش رفتم و جلوی شیشه که نشان دهنده منظره حیط بود که تو این زمان سال بهترین منظره اش رو به رخ همه نشون میداد وایسادم...خسرو متوجه حضور من شد و چشم های نیمه چروکش رو که با گذشت زمان گرد و خاک روشون نشسته بود، باز کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت.
-سلام بابایی چطوری؟ بابایی جونم احوالاتش چه جوره؟؟؟؟
به سمتش رفتم و تا اومدم ببوسمش سرم و پایین گرفت و مثل همیشه پیشونیم و بوسید. منم لپشو ماچ کردم.
خسرو: شیطون دوباره چی شده انقدر زبون بازیت گل کرده؟
-هیچی بابایی. استاد بزرگوار کیف احوال؟؟
خسرو خنده ای بلند بالا کرد گفت: ساقل!!! تو چطوری خانم گل؟
بی حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای تعریفی نیست...
خسرو ریز نگام کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم دسته گل جدید چیه؟ اینجور که معلومه حسابی حالت خرابه.
-بابایــــــــــــــــــــ ــــی ... همچین میگی انگار من هر دقیقه دارم دسته گل به آب میدم!!! اصلا نمیخوام...
به حالت قهر سرم و برگردوندم سمت حیاط و به باغچه ها که با آب پاش های خودکار آبیاری می شدن زل زدم.
خسرو: اولا خانم کوچولو قهر نکن که من ناز کش نیستم. دوما تعریف کن ببینم چی شده؟
دوباره به سمتش برگشتم و با ناراحتی که یه کمکی هم چاشنی لوس کردن توش بود نگاهش کردم.
من: بابایی قول میدی اول حسابی گوش کنی؟
خسرو که میدونستم با لوس بازی های من قند تو دلش آب میشه و عاشق این لوس بازی هامه با لبخند مهربون همشگیش گفت: آره دخترم بگو.
انگار از این حرفش انرژی گرفتم که با شوق و ذوق شروع به تعریف کردم. خجالتم نمی کشیدم گفتن ورشکستگی ذوق کردنش کجا بود که من انقدر با هیجان تعریفش می کردم.
من: بابایی میدونی چیه؟ میدونم الان میخوای منو بزنی ولی بخدا تقصیر من نبود. یعنی یه ذره تقصیر من بودا... من فکر می کردم بتونیم از پسش بر بیایم ولی فکر این جاهاشو نکرده بودم که همه چیز دست من نیست ... یعنی منم تقصیری نداشتم فکر نمی کردم اماکن بهم گیر بده و بریزن تو کافی شاپ و همه رو جمع کنن ببرن.... می دونم می خواین بهم بگین بهت گفتم. گفتم که بی تجربه ای و هیچی از کار نمی دونی. اما نگین ... باشه؟ سرزنشم نکنید ... فقط کمکم کنید ... نزارین انقده بد زمین بخورم ....