۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۳۸ عصر
یشامبعد صحبتهامون برگشتیم به سالن. جو جوری بود که انگار یه مهمونی خانوادگیه. خسرو همه رو برای شام نگه داشت. سر میز شام به لطف کامیار فضول منو مهداد کنار هم نشستیم. البته کرم کامیار بود که می خواست ما دوتا دقیقا" رو به روی اون باشیم تا ریز حرکاتمون و زیر نظر بگیره. بچه پررو.سر میز نشسته بودیم. همه مشغول حرف زدن بودن. آروم به مهداد گفتم: من از فردا میام رستوران.همچین براق شد سمتم که ترسیدم. محکم گفت: نه نمیای...اخم کردم. من: چرا؟ من می خوام بیام.مهداد جدی گفت: نیشام میگم نه ... به حرفم گوش کن.دلخور رومو برگردوندم. لب ورچیدم و گفتم: من تو خونه حوصله ام سر میره. این انصاف نیست.صدام کرد.مهداد: نیشام ....قلبم ایستاد. مهم نبود چند بار صدام کنه. هر با که با این لحن صدام می کرد نفس کم می آوردم. به زور جلوی خودم و گرفتم که چیزی نگم. دست خودم بود سریع می گفتم: جان نیشام ...دوباره صدام کرد.مهداد: نیشامم ... خانم کوچولو ...رومو بیشتر برگردوندم. من می خواستم برم رستوران نباید کوتاه میومدم.تو یه لحظه گر گرفتم. داغی دست مهداد که رو پام نشست آتیش گرفتم. مثل جن زده ها برگشتم سمتش و زل زدم تو چشمهاش.یه لبخند مهربون زد و گفت: قهر نکن عزیزم. با اینکه خیلی سخته ... اما باشه .. بیا .. ولی فقط ظهرها. شب بر می گردی اینجا. باشه؟مسخ شده گفتم: باشه ....صدای سرفه کامیار باعث شد برگردیم سمتش. با چشم و ابرو و گاز گرفتن لباش داشت بهمون اشاره می کرد.مهداد زمزمه کرد: خروس بی محل.ریز خندیدم. یک ساعت بعد شام همه خداحافظی کردن و رفتن. به لطف کامیار بی شعور نتونستم درست و حسابی از مهداد خداحافظی کنم.شب از زور خوشحالی تا چند ساعت خوابم نبرد. دم دمای صبح بود که به زور چشمهام رو هم افتاد.**** خوشحال و سر خوش از حمام بیرون اومدم. جلوی آینه ایستادم. امروز می خواستم خوشگل بشم. خوشگل تر از هر روز دیگه ای. امروز اولین روز متاهل شدنم بود. اولین روز یکه می تونستم با اجازه به مهداد فکر کنم. دلم برای نگاه مهربونش و چشمهای شیطونش تنگ شده.با اینکه همیشه متین و موقره اما دیگه فهمیدم که وقتی با منه، وقتی تنهاییم چقدر شیطون میشه.هر چی نباشه اگه هر سال یه اپسیلومم از کامیار چیزی یاد گرفته باشه الان باید در حد نصف کامیار شیطنت داشته باشه.صبح اول صبحی وقتی بیدار شدم از دم به همه دوستام زنگ زدم. ساره و پگاه که فقط جیغ می کشیدن و مینو هم مدام میگفت: مبارکه .. مبارکه ...به حلقه مامان که تو دستم خودنمایی می کرد خیره شدم. حسی می کردم با این حلقه مامان کنارمه. بوسه ای آروم روش نشوندم. مامانی خوبم دلم برات تنگ شده. با بابا اونجاها بهتون خوش می گذره؟ دست هم و بگیرین تا دیگه هم و گم و تنها نزارین. منم اینجا پیش مهداد و بابا خسرو شاد هستم. مامانی خوبه؟ بابا خسرو خیلی دلش برای مامانی مهلقا تنگ شده. خوب مواظبش باشید.از جام بلند شدم. خشک کردن موهام و آرایش کردنم نیم ساعت طول کشید. 40 دقیقه بعدش مشغول لباس پیدا کردن بودم. می خواستم زیبای خفته بشم که مهداد با دیدنم دهنش باز بمونه. تو کمدم لباسها رو ورق می زدم که یاد اون شب رو تراس افتادم. وقتی خودم و شکل جادوگر کرده بودم.با دست یکی محکم زدم تو سرم. خاک برسرت نیشام. مهداد تو رو عین گودزیلا دیده حالامی خوای براش بزک دوزک کنی گولش بزنی؟بمیر همون لباسهای معمولیتو بپوش.بی خیال تیپ و کلاس و خوشگلی شدم و لباسهای ساده ام و پوشیدم.از خسرو خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشینم شدم و زدم به جاده.2 ساعت بعد جلوی رستوران بودم. خوشحال و سر خوش از ماشین پیاده شدم. کیفم و انداختم رو دوشم و زیر لبی زمزمه کنان رفتم تو رستوران.تا در و باز کردم یهو یه صدای بوقی اومد و کلی نقل و گلبرگ رو سرم ریخت. با وحشت دستم و گرفتم رو سرم. خدایا بمب ترکیده؟با وحشت به روبه روم نگاه کردم. نازی با دوقدم خودش و بهم رسوند و محکم بغلم کرد. نازی: نیشام جون تبریک میگم. مبارک باشه. به پای هم پیر شید.یه لبخند سکته ای زدم و گیج گفتم: مر ...سی ...سپهرداد هم جلو اومد و با لبخند گفت: امیدوارم خوشبخت شی.علی: مبارکه نیشام خانم. نازگلم خیلی تبریک گفت.دیگه لبخندم سکته ای نبوده. کار کار مهداد بود اون احتمالا به همه خبر داده بود. از همه تشکر کردم. رو به نازی گفتم: نازی مهداد کجاست؟یه لبخندی زد و گفت: یکم خرید داشتیم رفتن خرید.دلخور و دمغ نیشم بسته شد. رفتم پشت میز نشستم. انتظار داشتم روز اولی بی تاب منتظرم بمونه اما ظاهرا" خبری نیست.بی حوصله کامپیوتر و روشن کردم و مشغول بازی شدم. نیشامیه ساعت بعد صدای در نگاهم و به اون سمت کشوند. مهداد بود.سریع از جام بلند شدم و تو جام ایستادم. دستش پر بود از نایلونای خرید.صاف ایستادم و با گردن افراشته منتظر خوش آمد گویی و صبح بخیرش بودم.تا نرسید به میزم منو ندید.با دیدنم لبخندی زد و گفت: سلام خانم... رسیدن بخیر راحت اومدی؟خوشحال یکم خودم و کشیدم جلو. بعد از اون بوسه و بغل بی تابش تو اتاق مطمئن بودم الان باید منتظر یکی از اون بوسه های شیرین باشم.با لبخند ملیحی گفتم: خوبم ممنون.فاصله اش باهام کم شد. منتظر بودم اما در کمال ناباوری از کنارم رد شد و در حین رد شدن گفت: مرسی که صندلی و کشیدی کنار. دستم داره میشکنه.این و گفت و تند رد شد و رفت تو آشپزخونه. کنف شده خیره به رفتنش شدم.اه لعنتی این دیگه چیه. پس خوش آمدگویی عاشقانه ام چی میشه؟ عصبی نشستم پشت میزم.زیر لب شروع کردم به غرغر کردن.مرده شور این زندگیو ببرن که هیچ وقت نمی دونی چی به چیه و تو باید تو لحظه چی کار کنی. اه ... اینم شانسه که من دار...با حلقه شدن دستی از پشت دور گردنم و بوسه آرومی که رو گونه ام نشست ساکت شدم.برگشتم و چشم تو چشم مهداد شدم.با لبخند گفت: از چیزی دلخوری؟ به زندگی و شانست چی کار داری.هول گفتم: نه نه خیلی هم راضیم... راضی و خوش شانس.این و گفتم و دندونام و نشونش دادم. خندید و صاف ایستاد. همون جور که از کنارم رد میشد آروم گونه ام و کشید.مات دستم و گذاشتم رو گونه ام. همین؟ همین؟خوش آمدگوییش همین بوس رو گونه و لپ کشیدن بود؟؟؟پس چی تو این فیلم ها نشون میدن. بوس و بغل و ... اه ....دلخور با اخم دستم و زدم زیر چونه ام و با حرص بازیم و ادامه دادم.نامزدی اصلا اون جوری که بقیه می گن نیست. فکر می کردم وقتی آدم ازدواج می کنه یا نه اصلا نامزد می کنه مدام با نامزدش در حال لاو ترکوندنه اما همه اش چاخانه. از این خبرا نیست.با اومدن اولین مشتری بی خیال فکرام شدم و بعد مدتها دوری از رستوران با شوق و هیجان به مشتریها خوش آمد گفتم.واقعا" دلم برای اینجا تنگ شده بود.تا ساعت 4 یه کله کار کردیم. اونقدر سرمون شلوغ بود که وقت سر خاروندن نداشتیم. وسطای کار گاهی چشمم به مهداد می افتاد.فقط نگاه گرمش و لبخند مهربونش کافی بود که انرژی بگیرم. و با نیروی 100 چندان به کارم ادامه بدم.ساعت کاری تموم شد. در رستوران و بستیم. سپهرداد و نازی تو آشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن. دفتر حساب کتابا دستم بود و مثل خنگا بهش اخم می کردم.-: چی انقدر فکرتو مشغول کرده؟با صدای مهداد سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم. اونقدر ذهنم درگیر حساب کتابا بود که چند ثانیه زمان برای درک سوالش نیاز داشتم.حالت من و که دید یه لبخندی زد و از همون ور میز دستم و گرفت و بلندم کرد.گیج از کارش از جام بلند شدم و تو لحظه ی آخر دستم و گرفتم به دفترم و اونو برداشتم.منو برد پشت یه میز نشوندخودشم نشست کنارم. یه دستش و زد زیر چونه اش و گفت: خوب بگو ...گیج گفتم: چی؟خندید و گفت: بگو چی باعث شده وسط ابروهات چین بیافته.دستش و بلند کرد و انگشت اشاره اش و گذاشت روی خط بین ابروهام. با یه فشار کوچیک اخمم و باز کرد.لبخند زد و گفت: حالا بهتر شد. خوب بگو ....کلافه پوفی کردم و دفترم و رو میز گذاشتم و با حرص و کلافه گفتم: نمی دونم باید چی کار کنیم. همه چی با هم قاطی شده. حساب کتابا. الان به گوشتیه بدهکاریم به خوارو بار فروشیه هم همین طور .....تند تند و پشت سر هم توضیح می دادم اما نه برای مهداد بیشتر پیش خودم غر غر می کردم.سرم پایین و تو دفتر رفت. غرق حساب کتابا شدم. انگار وقتی بلند می گفتم و این جور تند تند برای خودم توضیح میدادم تاثیرش بیشتر میشد و بهتر درک می کردم. همچین به صفحه دفترم نگاه می کردم که یکی نمی دونست فکر می کرد دارم مسئله ی هندسه حل می کنم.بعد 5 دقیقه غرغر زیر لب بالاخره فهمیدم باید چی کار کنم. خوشحال و هیجان زده گفتم: خوب دیگه اگه با حساب فردا پول گوشت اسفندیاری رو هم بدیم دیگه همه چی اکی میشه...سرم و بلند کردم که تاییدش و بگیرم که دیدم خیره زل زده بهم. نگاهم می کرد اما کوچکترین توجهی به حرفهام نداشت.مات نگاهش شدم. غرق چشمهاش.. دستش و آروم بالا آورد و موهایی که تو صورتم ریخته بود و نرم کنار زد. دستش و آروم رو صورتم کشید و نوازشم کرد. با برخورد سر انگشتاش با پوست صورتم، رد انگشتهاش رو صورتم داغ شد. هجوم خون تو صورتم و حس می کردم. دوباره همون گرمای کوره مانند سراغم اومده بود.دستش و برد پشت گردنم و یه دستی صورتم و کشید جلو و با ولع لبهام و بوسید. یه بوسه طولانی. جوری که به نفس نفس افتادیم.ازم جدا شد و تو چشمهام نگاه کرد. این بوسه های یهویی و غافلگیر کننده اش منو می کشت. نفسهاش تند شده بود. یکم خیره بهم نگاه کرد و بعد...سریع از جاش بلند شد و گفت: داره دیر میشه. بهتره دیگه بر گردی خونه. خسرو خان نگرانت میشه.مات موندم. من نمی خواستم برگردم خونه. یا لااقل الان نه. خوب زوده برم خونه چی کار کنم؟ هر چی گفتم نذاشت.منم حرصی قهر کردم و رومو برگردوندم برم. ولی قبل اینکه سوار ماشین بشم دستم و کشید و با یه بوسه کوچیک رو لبهام آرومم کرد.سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: خانمم دلخور نرو .. باشه؟با لبخند سری تکون دادم. آخه چه جوری می تونستم دلخور برم وقتی هنوز داغی لبهاش و رو لبهام حس می کردم؟با یه لبخند سوار ماشین شدم و راه افتادم.مهداددو هفته از نامزدیمون گذشته. نیشام خیلی خسته است. علاوه بر کارهای مغازه کارهای عروسی رو هم انجام میده. تقریبا" هر روز عصر بعد رستوران با دوستاش یا کتی و کیمیا و عمه اش میرن خرید. دلم نمی خواد انقدر خسته بشه.مامان اینا هفته دیگه میان.دلتنگشون بودم و از اومدنشون خوشحال.کامیارم که تقریبا" یه روز در میون اینجاست. رابطه اش با نیشام بهتر شده. حداقل دیگه مثل اون موقع تو سرو کله هم نمی زنن.رو تخت تو آشپزخونه نشسته بودم و سیب گاز می زدم. خیره شدم به سپهرداد. نیم ساعته که گوشی به دست از این سمت آشپزخونه میره اون سمت آشپزخونه. یه بار اخم می کنه. یه بار منطقی حرف می زنه. یه بار با دلخوری میگه نمیشه.موندم تو کارش.بی حرف نگاه می کنم تا تلفنش تموم بشه. آدم فضولی نیستم بخواد خودش میگه.گوشی و قطع کرد و پوفی کشید. برگشت سمتم و با اخم گفت: امان از دست این پدر مادرا.من: چیزی شده؟ کمکی از دست من بر میاد؟سری تکون داد و گفت: نه .... پدرم زنگ زده. بهانه میاره. میگه مادرت دلتنگه. آخه یه چیزی نمیگن آدم باور کنه. من 14-15 ساله ایران نبودم. تقریبا" بیشتر زندگیم و ازشون دور بودم. دلتنگی چیه؟با لبخند گفتم: خوب الان مشکل چیه؟سپهرداد سری تکون داد و گفت: میگه برگرد خونه.شوکه شدم. برگرده؟ اگه برگرده پس رستوران چی؟نامطمئن گفتم: می خوای برگردی؟سری تکون داد. کلافه بود. با اخم گفت: نمی تونم.نمی تونه؟؟؟ این کلمه یکم با جوابی که من می خواستم فرق داشت.در آشپزخونه باز شد و نازی وارد شد. با لبخند یه ببخشید گفت. اومد و یه چیزی برداشت و رفت بیرون.تمام مدت سپهرداد خیره شده بود به حرکاتش...نمی تونم ...بی اختیار لبخند زدم. الان معنی نمی تونمش واضح تر بود.سپهرداد: نمی تونم اگه برم با نازی چی کار کنم؟ابروهام پرید بالا لبخندم و جمع کردم.من: با نازی می خوای چی کار کنی؟سپهرداد آهی کشید و گفت: تا حالا بهش دقت کردی؟ خیلی خانمه. آروم و ساکته اما خیلی می فهمه. به دل آدم میشینه.من: خوب ....سپهرداد: دوست دارم ببینمش. بیشتر بشناسمش. برام با همه فرق می کنه. اگه برم ... دیگه نمی تونم بشناسمش....لبخندی زدم. از جام بلند شدم. دستم و رو شونه اش گذاشتم.من: سپهرداد .. می خوای چی کار کنی؟ به فرض که نازی و هم شناختی. بعدش چی؟ اینجا با جایی که 15 سال زندگی کردی فرق می کنه اینو که می دونی؟ حتی اینجا با تهران هم فرق می کنه. یادت که نرفته علی سر صدا کردن اسم نازی چه بلوایی راه انداخت.با یاد آوری علی هر دو لبخند زدیم.سری تکون داد و گفت: می دونم.من: خوب ... فکر میکنی اگه همه چیز خوب پیش بره خانواده ات راضی میشن؟ درسته که نازی یه دختر تحصیل کرده امروزیه اما این جا زندگی کرده خونه اش اینجاست... با خانواده ات چی کار می کنی؟سپهرداد یه لبخند خبیث زد و گفت: نگران اونش نیستم. بابام اینا ترجیح می دن که من یه دختر از همین ایران حتی شده از اینجا رو بهشون معرفی کنم تا یه دختر دورگه آفریقایی چینی...چشمهام گرد شد...بلند خندید: یکی از دوستام دو رگه است. خیلی با هم صمیمی هستیم. دفعه اول که مامان دیدتش نزدیک بود سکته کنه. فکر می کرد بین ما چیزیه اما فقط با هم دوست بودیم. برای همینم ترسیده. حاضره با هر کس تو ایران ازدواج کنم تا یه وقت هوس نکنم برم با دخترایی از ملیتهای دیگه جورشم.نتونستم جلوی خنده ام و بگیرم. بلند زدم زیر خنده. در باز شد و نازی و نیشام وارد شدن. با دیدنشون سریع خنده امون و جمع کردیم. مشکوک نگاهمون می کردن. بی حرف رفتیم سر کار خودمون.هر چی نیشام پیله کرد که بفهمه خنده امون برای چی بود نگفتم. هر چی باشه زندگی سپهرداد بود اگه می خواست خودش می گفت.****چند روزه هوا خیلی سرد شده و برف میاد. هر عصری که نیشام بر می گرده خونه با اصرار ازش می خوام فرداش توی این جاده برفی نیاد اما کو گوش شنوا. خیلی سرتقه. حاضر نیست یه روزم از کارش بگذره. همین که اجازه نمی دم شبها سر کارش بمونه خیلی دلخورش کرده. دیگه سر ظهرها کوتاه بیا نیست.از صبح داره یه سره برف می باره. اگه همین جوری ادامه پیدا کنه راهها بسته میشه.محمود نونوا اومده بود غذا بگیره. خودشو تو کلی لباس پوشونده بود. دستهاش و تو جیبش برد و گفت: هوا خیلی سرد شده. یه ساعت پیش اخبار گفت ممکنه راه ها رو ببندن.راه ها رو ببندن؟ یعنی نه کسی می تونه بره و نه بیاد؟ پس نیشام چی؟از صبح گفتم نیاد ولی ...تا آخر ساعت کاری هیچی نگفتم. ساعت 4 سپهرداد و نازی و علی خداحافظی کردن و رفتن. پشت سرشون در رستوران و قفل کردم.نیشام هنوز پشت میز نشسته بود. تلفنش زنگ زد. جواب داد. با هر حرفش اخماش می رفت تو هم. داشت با خسرو خان حرف می زد. می تونستم حدس بزنم چی میگه.بی حرف منتظر موندم خودش بگه.تلفن و قطع کرد و گفت: خسرو بود. گفت برف سنگینه. گفت احتمالا" راه ها بسته میشه. حالا چی کار کنم؟شیطون شدم. میز و دور زدم و رفتم کنارش. دستش و گرفتم و از جاش بلندش کردم. با تعجب نگام کرد.من: می خوای چی کار کنی؟ مجبوری شب و بمونی. وقتی به حرف گوش نمیدی همین میشه دیگه خانم فسقلی ...با اعتراض گفت: مهداد ...من: جون مهداد ...قرمز شد. عاشق سرخ شدنش بودم. آروم گونه اش و بوسیدم.من: خوب دیگه الان خسته ای. بیا بریم بالا یکم استراحت کنیم.دستش و گرفتم و با هم رفتیم بالا. اتاقش چند روزیه که آماده شده. منتها غیر یه تخت هیچی دیگه توش نزاشته ام.دم در اتاقش گونه اش و بوسیدم و گفتم: برو استراحت کن. تو اتاقت یه هیتر هست. سردت شد بزنش به برق. حالا که قراره بمونی و از اونجایی که شما عصرا تعطیلی امشب یه شام خوشمزه مثل همون کتلتا که بلدی درست کن. لبخند زد و چشمی گفت. لبهاش و بوسیدم و فرستادمش تو اتاقش.خودمم رفتم تو اتاقم. لباسهام و عوض کردم. هیتر از صبح روشن بود. هوای اتاقم ملایم بود. خودم و رو تخت انداختم و چشمهام و بستم. یکم خواب حالم و جا میاورد.نیشامدر اتاق و بستم و قدم تو اتاق گذاشتم. پالتوم و در آوردم. لرز به تنم افتاد. وای.... چقدر سرده....تند پریدم رو تخت و پتو رو تا خرخره کشیدم بیخ گلوم. اتاق چنان سرد بود که با هر نفسم بخار ایجاد میشد.چشمهام و رو هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم. 10 دقیقه بعد کلافه و عصبی تو جام نشستم.لعنتی .. فایده نداشت. داشتم قندیل می بستم. انگشتای پام سِر و بی حس شده بود. هر چی تو دستهام ها کردم گرم نشد.اشکم داشت در میومد. سرما تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.پتو رو مثل چادر رو سرم کشیدم و دور خودم پیچیدم. از جام بلند شدم. این چه وضعشه...از اتاق بیرون اومدم.وایــــــــــــی ...این کف چقدر سرد بود. تند خودم و رسوندم دم اتاق مهداد. دو تا ضربه به در زدم.در باز نشد. با شدت بیشتری به در کوبوندم. مشتم هنوز تو هوا بود و آماده برای فرود اومدن ضربه ی بعدی که در باز شد. مشتم داشت می رفت تو دماغ مهداد.دستش و بلند کرد و تو هوا مشتم و گرفت و مانع اصابتش با دماغش شد.با دندونایی که از زور سرما به هم می خورد گفتم: مهـــــــداد ... ســـــرده ....لبخند مهربونی زد و مشتم و که تو دستش بود و کشید و بردم تو اتاق.مهداد: بیا تو ببینم. داری یخ می کنی.بردم و رو تخت نشوندم. کنار تخت جلوم نشست و دستهام و تو دستش گرفت.مهداد: چرا تو انقدر سردی؟؟؟من: اتاق یخ بود .. قندیل بستم ....اخم ریزی کرد و گفت: ببینم مگه هیتر و روشن نکردی؟؟ابروهام پرید بالا ... هیتر؟؟ هیتره چی؟ به کل یادم رفته بود.خودش فهمید. خندید. از جاش بلند شد و نوک دماغم و که از سرما قرمز شده بود و مثل یه تیکه یخ بود و بوسید و گفت: تو بمون تا من برم برات یه چیز داغ بیارم بخوری.از اتاق رفت بیرون. تازه تونستم به اتاقش خیره بشم. همون جوری بود که من روز اول درستش کرده بودم. هیچ چیز عوض نشده بود.کج رو تخت دراز کشیدم و پاهام و تو شکمم جمع کردم. اتاقش گرم بود. تختش بوی مهداد و می داد. حس خوبی بود. آروم چشمهام و بستم.با نوازش دستی آروم چشمهام و باز کردم.مهداد رو تخت نشسته بود و آروم موهام و نوازش می کرد.مهداد: پاشو عزیزم پاشو این شیر شکلات داغ و بخور تا بدنت گرم بشه.با رخوت تو جام نشستم. لیوان سفالی بزرگ سفید رنگ و با دو دست گرفتم. بخارش که به صورتم می خورد حس خوبی بهم می داد.مهداد خودشو کشید بالای تخت و تکیه داد به دیوار.مهداد: بیا اینجا ...با دست به کنارش اشاره کرد. خودم و کشیدم سمتش. تکیه ام و دادم به بدنش. دستهاش و حلقه کرد دور بازوهام و سرم و گذاشت رو شونه اش. آروم دست می کشید به موهام.ریزه ریزه شیر شکلاتم و فوت کردم و ذره ذره ازش خوردم. عالی بود. با هر جرعه ای که می خوردم کل بدنم گرم میشد.شیر شکلاتم که تموم شد مهداد ازم گرفتش و گذاشتش پایین تخت. بازم تکیه داد به دیوار. دوباره خودم و تو بغلش جا کردم.چقدر حس خوبی داشت. بودن اینجا .. کنار مهداد و الان بودن تو آغوشش ...آروم گفتم: مهداد ...مهداد: جانم .....قلبم شروع کرد به تالاپ تولوپ کردن. وقتی این جوری میگفت جانم هول میشدم و حرفم یادم می رفت.یکم فکر کردم تا یادم بیاد چی می خواستم بگم. حرکت دستش تو موهامم تمرکزم و بهم می ریخت.بالاخره حرفم یادم اومد.من: مهداد.. چرا نمی زاری من تو این خونه بمونم؟ چرا هر عصر مجبورم می کنی برگردم خونه؟ من می خوام اینجا بمونم. تو اتاق خودم. تو رستوران کار کنم. پیش تو باشم. با نازی غیبت کنیم و برای بچه ی نازگل نقشه بکشیم. به سر به سر گذاشتن سپهرداد و نازی بخندم. من می خوام اینجا باشم. چرا نمی زاری؟دستهاش تو موهام ثابت موند. یه نفس عمیق کشید و هیچی نگفت.بدون اینکه سرم و از رو شونه اش بردارم چرخوندمش و بهش خیره شدم. چشمهاش بسته بود. وقتی چشمهاش و باز کرد زل زد بهم. با یه لبخند گفت: نیشام .. یعنی خودت نمی دونی؟گیج نگاش کردم. من چیو باید می دونستم و نمی دونم؟حالت گیجم و که دید خندید.با همون لبخند گفت: از من چه انتظاری داری؟ می دونی از وقتی فهمیدم بهت حسی دارم چقدر عذاب کشیدم. تو کنارم بودی هر روز و هر ثانیه. تو رستوران تو خونه. نگاهت.. خنده هات .. شیطنتت و می دیدم و باید نادیده ات می گرفتم...باید آروم می بودم. باید ازت دوری می کردم.کار سختیه .. خیلی .. اینکه هر بار ببینمت و بخوام بغلت کنم اما نتونم. اینکه بخوام ببوسمت و نتونم.می دونی چقدر کنترل کردن خودم سخته؟؟؟و حالا ... تو کنارمی. مال منی.. حق منی.. محرممی. می تونم هر وقت بخوام دست دراز کنم و بغلت کنم.دستش از موهام جدا شد و دور کمرم حلقه شد. با یه فشار کشیدم سمت خودش. یه وری افتادم تو بغلش و دست چپم اومد رو سینه اش.نگاهش شیطون و مهربون شد.مهداد: می تونم هر وقت بخوام ببوسمت.لبهاش و جلو آورد و لبهام و داغ و پر ولع بوسید.فقط چشمهام و بستم و از بوسه اش لذت بردم.آروم ازم جدا شد و گفت: همه اینها رو می تونم داشته باشم و می ترسم برام کافی نباشه. می ترسم نتونم جلوی خودم و بگیرم و بیشتر بخوام. بیشتر از چیزی که الان باید بخوام.سرخ شدم. داغ شدم. خجالت کشیدم و سرم و تو سینه اش فرو کردم.بلند خندید.نیشامدست راستش و گذاشت رو گونه ام و نوازشم کرد.مهداد: خانم فسقلی من هنوز خیلی کوچیکه . خیلی کوچیکه که بخواد به این سرعت بزرگ بشه. لطیفه .. باید فقط نوازشش کرد.نمی فهمیدم چرا هی بهم می گه خانم کوچولو .. خانم فسقلی ...درسته که خوشم میومد. درسته که لذت می بردم اما برام سوال شده بود.آروم سر بلند کردم و گفتم: مهداد.. چرا هی بهم میگی خانم کوچولو؟بینیمو کشید و گفت: چون کوچولویی، ظریفی. می دونی من چند سال ازت بزرگترم؟ فکر کنم یه 10 سالی باشه....با جیغ ازش فاصله گرفتم و گفتم: چـــــــــــــــــی؟ می خوای بگی تو 32 سالته؟با چشمهای گرد گفت: 32؟ از کجا یه همچین عددی و پیدا کردی؟با اخم گفتم: تو خودت گفتی. گفتی 10 سال ازم بزرگتری. من فکر می کردم 27 سالته... چقدر احمق بودم. 5 سال اختلاف ....مهداد یکم خیره به غرغر کردنم نگاه کرد و بعد گیج گفت: ولی من 27 سالمه.وسط غرغر ساکت شدم و بهش نگاه کردم. چشمهام و ریز کردم.مشکوک گفتم: پس اگه من درست تخمین زده باشم و تو ام 27 سالت باشه پس ....شوکه با جیغ گفتم: یعنی فکر می کنی من 17 سالمه؟؟مظلوم نگام کرد.دلخور با حرص گفتم: باورم نمیشه انقدر بچه فرضم کردی. یعنی که چی. کجای من به 17 ساله ها می خوره. اصلا من 17 ساله، فکر نکردی الان باید درس و مشق داشته باشم؟؟ واقعا" که ...دلخور خودمو کشیدم لبه تخت که بلند شم برم رد کارم.تا پام و گذاشتم رو زمین یهو مهداد دستم و همچین کشید که فقط تونستم یه جیغ خفیف بکشم و از ترس ناکار شدن چشمهام و ببندم.به پشت پرت شدم رو تخت.مهداد: قهر نکن خانمم ببخشید.. ولی اونقدر قیافه ات کوچیک می زد که ...سریع چشمهام و باز کردم. کنارم یه وری دراز کشیده بود و بهم نگاه می کرد. با یه لبخند و یه نگاهی که مطمئن بود باعث میشه کوتاه بیام. اما من کوتاه بیا نبودم. دلخور مشتی تو سینه اش کوبوندم و گفتم: نخیرم این حرفهات چیزی و توجیه نمی کنه.کمرم و بالا کشیدم تا دوباره بلند شم که دست چپش و سریع گذاشت