۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۲۰ عصر
...آروم گفتم :دانشگاهصدای نفس های پر حرصش گوشی رو پر کرده بود ..با حرص گفت:کدوم گوری میخواین برین؟_ صدرا فقط دلم گرفته..یخوام برم بیرون..همین .لحنم ترحم انگیز بود..میدونستم با این لحن زودتر به حرفم گوش میده تا با پرخاشصدرا_خب با راننده برو_ با راننده؟صدرا خودت فکر کن...آخه با اون کجا برم؟یه فکری به سرم زد_ تازه یه ذره هم خرید دارم..اخه راننده میتونه نظر بده؟صدرا_نظر محمد خیلی مهمه؟وایسا با ترنم برو .هرچی میگفتم یه چیز دیگه میگفت..صدای دو تا بوق اومد و بعد...لعنت به شانس من..شارژم تموم شد..نمیشد یه خط دائمی برامبگیره؟محمد نشست کنارم ..محمد_مدارکت رو بده..خودم میبرم پیش وکیل..فقط ..حرفش با اومدن راننده ناتموم موندراننده_آقا گفتن میتونین برین..ولی تاکید کردن فقط همین یه بار .محمد سری تکون داد و بلند شد...رفتیم بیرون..اخماش تو هم بود.چیزی نگفتم .سوار شدیم .گوشیم یه ویبره خفیؾ کرد.اس ام اس داشتم .صدرا"خوب خوشیاتو بکن.فقط همین یه باره"بی توجه گوشی رو تو کیفم انداختمبه راه هیچ توجهی نداشتم..یکم چرخیدیم..حدودا ساعت 10 بود..محمد گوشیش رو در اورد و با یک نفر تماس گرفت_ سلام ..ببخشید واقعا..شرمندتم پسر_................_ نه یه مشکلی پیش اومد...ما یکم دیرتر میایم...میدونم سرت شلوؼه .._................._ قربونت..مرسی داداش..میبینمت.فعلاگوشی رو قطع کرد و پرتش کرد رو داشبورد_ چیزی شده؟محمد_تو شک نکردی صدرا که انقدر گیر بود چه جوری رضایت داد؟_ خب..حتما دلش سوخته..نمیدونم ..محمد_میخواسته ببینه کجا میریم..یه ماشین داره تعقیبمون میکنه.فقط برنگرد نگاه کن ._مطمئنی؟محمد_اره...میریم خرید..تو یکم خرید میکنی...باز یکم دور میزنیم....بعد یه کاری میکنم گممون کنهبا سر حرفاش رو تایید کردم ..**************************************محمد_پیاده شو..رسیدیم ..از ماشین پیاده شدم.طبق حرؾ محمد اول رفتیم خرید و من مانتو مشکی و یک کفش مشکی خریدم.نمیدونم این چندمین مانتوی مشکیمبود..دوست داشتم این رنگو.رنگ زندگیم.بعد هم کمی چرخیدیم.بعد هم محمد با استفاده از فنون پلیسی یه کاری کرد گممون کنن.سرمگیج رفته بود انقد دور زدیم .رفتیم تو ساختمون ..وارد یکی از واحد ها شدیم..زیاد بزرگ نبود..دقیقا رو به روی در ورودی یه در بود..کنار در یه میز که که دختر جوون پشتشنشسته بود که حدس زدم منشی باشه...سمت چپ هم دو تا در بود ..روی مبل هایی که رو به روی میز منشی بود نشستم.محمد رفت سمت منشی و کمی باهاش حرؾ زد.اومد نشست پیشممحمد_یکم باید صبر کنی...بعد میریم توصبرم زیاد طول نکشید..چون کسی که تو اتاق بود اومد بیرون و منشی ما رو صدا کرد که بریم تومثل مطب دکتر بود.ولی کاش مشکل من هم فقط یه مریضی ساده بود و اینجا هم همون مطب دکتر بود***دسته صندلی رو توی دستم فشردم ... نگام بین وکیل و صورت اخموی محمد میگذشت ... چیز زیادی از حرفاش حالیم نمیشد ... حالمبد شده بود .... و فکر کنم همین باعث میشد اصلا نفهمم وکیله چی میگه ... فقط موقعی به خودم اومدم که محمد داشت از وکیله تشکرمیکرد ... بلند شدم ... بدون اینکه حتی نیم نگاهی به وکیله بندازم اومدم بیرون ... محمد هم اومد بیرون ... ابروهاش توهم بود ..._ محمد ؟هیچی نگفت .. تا وقتی که سوار ماشین بشیم یک کلمه هم حرؾ نزد ... راه افتاد ... ولی بازم قصد نداشت حرفی بزنه ... از استرسگریه ام گرفت ..._ چی شد محمد ... حرؾ بزن .آروم گفت : مگه نشنیدی ؟ !_ هیچی نفهمیدم ... تروخدا بگو چی گفت ...زد کنار ... بدون اینکه برگرده سمتم گفت : صدرا فقط یه باره زدتت ... اون پاتم بخاطر شیشه بوده و خودت مقصرش بودی ... اونیه بار نمیتونه کاری کنه ...خشکم زد ..._ چی میگی ؟ !محمد _ نمیشه کاری کرد ...چشام بسته شد .. قلبم فروریخت ... خدایا چرا فقط بلدی منو ناامید کنی ... چرا ؟ !دستم رفت سمت دستگیره ...محمد _ کجا ؟ !_ نیاز دارم تنها باشم ...محمد _ راسا ....بدون توجه بهش پیاده شدم ... خلاؾ جهت خیابون رفتم ... کم کم اشکام راهشونو باز کردن ... بیشتر از قبل شروع به بارش کردن...***وارد خونه شدم ... راننده با دیدن وضع من گفت : خانوم حالتون خوبه ؟جوابشو ندادم ... رفتم سمت خونه ... وارد ساختمون که شدم صدای تلفن باعث شد با حرص برم سمتش و از برق بکشمش ... خودموانداختم روی مبل ... اشکام قصد تمومی نداشتن ... روسریمو دراوردم ... صدای در اومد ... نگام چرخید سمتش ... راننده بود ..._ چی میخوای ؟عصبانیت باعث شده بود ادب مدب یادم بره !راننده _ آقا میخوان باهاتون حرؾ بزنن .._ توهم فقط آمار لحظه به لحظه منو به آقات بده !راننده _ خانوم ...._ بهش بگو نمیخوام صداشو بشنوم ...راننده بیچاره مونده بود چیکار کنه ... گوشی رو گذاشت روی میز جلوم و رفت بیرون ... بدون اینکه نگاهی به گوشی کنم خواستمبلند شم که گفت : راسا ....روی میکروفون بود ... بی اختیار نشستم روی مبل ... خدایا ... چرا زندگی من باید با زندگی این بهم گره بخورن ؟ !صدرا _ حالت خوبه ؟انگار راننده بهش گفته وضعم داؼون بوده !صدرا _ راسا تروخدا جوابمو بده ... دارم دیوونه میشم .عصبانیتم سر باز کرد : چیه ؟! چی از جونم میخوای ؟ چرا دست از سرم برنمیداری ؟! چرا نمیذاری به حال خودم باشم ... حالا کهنیستی هم نمیذاری راحت باشم ؟! روزی ده بار زنگ میزنی چکم کنی که چی بشه !؟ نترس منم بخوام اون نمیخواد ... خیلی مرد تراز این حرفاس که حتی نزدیکم بیاد ... واسم مثل سهنده ... مثل سروشه ... حالا خیالت راحت شد ؟ دست از سرم بردار ...گوشی رو قطع کردم ... اینبار دیگه از ته دل زار میزدم ... بدبختی هام تمومی نداشتن ...***چشامو آروم باز کردم ... صدای ترنم میومد ...ترنم _ باشه ... باشه ... صدرا گفتم مراقبشم ... خداحافظ !با حرص گفت : دیوونه !برگشت سمت من ... با دیدنم اومد سمتم ...ترنم _ خوبی ؟سرمو آروم تکون دادم ... نیم خیز شدم روی مبل ..._ کی اومدی ؟ ساعت چنده ؟ترنم _ یه نیم ساعتیه اومدم ... ساعت ... 3 ... ؼذا خوردی ؟_ نه !ترنم _ پاشو ... صدرا بهم سفارش کرده مراقبت باشم ...پوزخندی نشست گوشه لبام ... مرده شور صدرا رو ببرم با جدو آبادش !***دو ماه بود از صدرا خبری نبود ... منو ترنم با هم زندگی میکردیم ... یه بارم تورج اومد ... هنوز با ترنم خوب نشده بود ولی حسمیکردم ترنم احسانو قبول کرده ... باهم حرؾ میزدن ... باهاش ملایم بود .. ملایم تر از قبل !................کتابمو برداشتم ... حرصم گرفته بود ..._ ترنم ؟ترنم _ ها ؟_ این حل نمیشه !ترنم کتابو ازم گرفتو گفت : میشه ... تو مثل آدم حل نمیکنی !_ بابا یک ساعته دارم حلش میکنم .ترنم _ سواله که خیلی آسونه !با حرص به سوال نگا کردم ... ترنم شروع به توضیح دادن کرد ... وسطای توضیحاش بود که صدای تلفن بلند شد ... با حرص رفتمسمتش ... یا خاله بود یا محمد یا سروش یا اونیکی خاله یا تورج ! دوماه بود که فقط اینا بودن ! دوماه بود که دیگه ناامید شده بودم ازخونواده ام !_ بله ؟صدایی نیومد ..._ الو ؟_ سلام ...چشام ناخودآگاه از حرص بسته شد ... دوماه بود صداشو نشنیده بودم راحت بودم ..._ بله ؟ فرمایش ... !صدرا _ راسا !_ مُرد ...صدرا _ خدا نکنه ... خانوم من با ندیدن من خوش خرمه نه ؟_ درست حدس زدی !صدای نفس عمیقشو شنیدم ...صدرا _ حدس میزدم ... یه خبر خوبم بهت بدم ... تا آخر امتحاناتت نمیام ... نمیخوام بخاطر وجود من خللی توی امتحاناتت ایجادبشه ._ کار خوبی میکنی !صدای خنده اش بلند شد ...صدرا _ میدونستم خیلی خوشحال میشی ... چه خبر ؟ درساتو خوب میخونی ؟با بیحوصلگی گفتم : صدرا ؟صدرا _ جانم ؟_ بیکاری ؟صدرا _ واسه چی ؟_ تو بیکاری من بیکار نیستم ... میخوام برم بشینم بخونم ... خداحافظ .و بدون اینکه منتظر بمونم قطع کردم ...ترنم _ صدرا بود ؟نشستم کنارش ..._ آره !ترنم _ تو چرا با اون بیچاره اینجوری حرؾ میزنی ؟؟_ از دستش ناراحتم ...ترنم _ خیلی خری ... اون بیچاره له له میزنه با تو حرؾ بزنه بعد تو ...._ ترنم ! سوالم !سرشو تکون داد و شروع کرد به توضیح دادن .............................با صدای زنگ لیوان از دستم رها شد و خورد شد ... با حرص رفتم سمت آیفون ... راننده ترنمو برده بود ... مجبور بودم خودم بازکنم !_ بله ؟_ منم !حالا هرکیه ... باز کردم ... احتمالا محمد بود ... رفتم سمت آشپزخونه ... خم شدم تا از روی زمین شیشه ها رو جمع کنم ... شیشههای بزرگو برداشتمو ریختم توی سطل آشؽال ... خواستم برگردم که خوردم به یکی ... خواستم خودمو ازش جدا کنم که دستشو دورمحلقه کرد ... بوی عطر صدرا بود ... جالب بود یادم مونده بود ... سرشو فرو برد توی موهای بازم ... نفس عمیقی کشیدو گفت :سلام خانومی ..._ سلام !!!!منو آروم از خودش جدا کرد ... نگاه مشتاقشو دور تا دور صورتم گردوند ...صدرا _ خوبی ؟_ ممنون ... تو قرار بود الان بیای ؟خنده عصبی ای کرد و گفت : نه ! مجبور شدم بیام ...خودمو ازش جدا کردم ...صدرا _ ترنم کجاست ؟_ کلاس داشت رفت !صدرا _ با راننده رفت ؟_ آره ... رفتم سمت انباری کوچیک گوشه آشپزخونه ... جارو رو اوردم بیرون ..._ چرا برگشتی ؟نشست پشت اپن ...صدرا _ عمه خانم مرده !خشکم زد ... جارو رو رها کردم ... برگشتم ..._ چی ؟صدرا _ هیچی بابا ... عمه خانوم مرده ... چی داری بخورم ؟ گرسنه مه !با حرص گفتم : یکی مرده بعد تو فکر شکمتی ؟صدرا _ میگی چیکار کنم ؟! مرده که مرده به من چه !با حیرت نگاش کردم ..._ حتی یه اپسیلون هم احساسات داری ؟پوزخندی زد و گفت : ندیدی ؟_ نه !صدرا _ واقعا که !از آشپزخونه اومدم بیرون ... خودمو رها کردم روی مبل ... با اینکه زیاد نمیشناختمش ولی از مرگش ناراحت شدم .....صدرا _ راسا چی داریم واسه خوردن ؟دوست داشتم چهار میخش کنم سینه دیوار !!!_ زهرمار !صدرا _ اوممم ... خوشمزه است ... میای بدی بهم ؟با حرص برگشتم سمتش ..._ چرا تو اینجوری هستی ؟صدرا _ چجوری ؟_ ؼیرقابل تحمل !برگشت سمتم ... نگاهشو دوخت توی چشمای عصبانیم ...صدرا _ واقعا ؟_ حتی فراتر از ؼیر قابل تحمل ...بلند شد ... اومد سمتم ... مبلو دور زد و کنارم نشست ... زانومو کشیدم توی بؽلم ... آروم گفت : میگی چیکار کنم ؟ گریه کنم ؟بخاطر کسی که ازش بدم میومد ؟_ ازش بدت میومد ... پس چرا اومدی ؟ !صدرا _ تو چه گیری دادی به اومدن من ؟! دوست داشتم برگشتم ...نگاش کردم ... از جام بلند شدم ... جلوی روش ایستادم ..._ ولی من نداشتم !خواستم برم که مچ دستمو گرفت ... حرکتش اینقدر ناگهانی بود که افتادم توی بؽلش ... سریع دستشو دورم حلقه کرد وگفت : کهدوست نداشتی نه ؟با حرص پسش زدم ..._ ولم کن صدرا !محکمتر منو گرفت ... سرشو فرو کرد توی موهام ...صدرا _ دلم واست خیلی تنگ شده بود ... به امید صحبت کردن باهات زنگ میزدم ولی تو که اصلا جوابمو نمیدادی ...مکثی کردو گفت : به دوستم حسودیم میشد ... زنگ میزد به نامزدش باهم یکی دو ساعت حرؾ میزدن ... بعد من ...........آروم گردنمو بوسید و گفت : میدونی با این کارات بیشتر منو مجذوب میکنی ؟پوزخندی نشست گوشه لبم ..._ ریخته دختری توی خیابون ... شبی نمیدونم چقدر بده ... واست خانومی هم میکنن .....فشار دستش دور بازوهام زیاد شد ...صدرا _ چرا تو اینقدر از من بدت میاد ؟_ نباید بیاد ؟منو کمی از خودش جدا کرد ... نگاهشو دوخت توی چشام و گفت : چرا ؟! کل زندگیمو دادم چکای باباتو خریدم ... بیخیالشون شدم... همون موقع دادم دستت ... چقدرم مهریه ات کردم ... با مردن اون زن دیگه هیچی واسم نمیمونه ... ماشینی که باید برمیداشتم رودادم واسه مهریه ات ... خونه رو هم فروختم بخاطر چکای پدرت ... دیگه چیزی ندارم ... جز اینجا !لباشو روی هم فشرد ... دستشو برد پشت گردنم ...صدرا _ فقط بخاطر اینکه تو باهام خوب شی ... ولی تو ..........._ باهات خوب شم ؟!!! میدونی چه بلایی سرم اوردی ؟ !دستاش شل شدن ... ازش جدا شدم ... روبروش ایستادم ..._ 16 سالمه ولی به اندازه یه زن چهل ساله زجر کشیدم ... 16 سالمه ... یه بار بهم تجاوز شده ... یه بار حامله شدم ... بعدشم بهزور ازدواج کردم ... 16 سالمه از خونواده ام طرد شدم ...اشکام جاری شدن ..._ کجای قانونای تو نوشته که این چیزا رو میشه راحت فراموش کرد ؟!! کجاش نامرد ؟اشکامو پاک کردم ..._ اینهمه بلا سرم اوردی درست ... ولی دیگه دست از سرم بردار ... هرجا باشی زندگی میکنم ولی کاری باهام نداشته باش ... میشمخدمتکار خونت ولی نزدیکم نشو ... کاری باهام نداشته باش ... گور بابای بقیه ... بزار همه بفهمن ... دیگه نمیتونم نگه دارم ...بفهمن بخاطر چی اینکارا رو کردم ... بفهمن بخاطر چکاشون اینکارو کردم ولی اونا چیکار کردن ؟! منو از زندگیشون بیرون کردن... میخوام بفهمن ... دیگه تحمل ندارم ...دیگه نتونستم تحمل کنم ... رفتم سمت اتاقم ... خودمو روی تخت انداختم و بؽضمو رها کردم .....................................آروم چشامو باز کردم ... همه جا تاریک بود ... در اتاقم بسته بود ... ولی میدیدم بیرون نور بود ... روشنایی بود ... آروم بلند شدم... از اتاق اومدم بیرون ...ترنم _ هنوز نرسیده دعوا کردید ؟صدرا _ بیخیال ترنم !ترنم _ چی رو بیخیال ؟! معلوم هست شما دوتا چتونه ؟صدرا از جاش بلند شد ... کتشو برداشت و از خونه زد بیرون ...ترنم _ واقعا که دیوونه اید دوتاتونم !راه افتادم سمتش ... خودمو روی مبل رها کردم ... با صدام برگشت سمتم ... با دیدنم نشست کنارم ..._ شنیدم حرفات رو ... بیخیال !ترنم _ واقعا که .........._ آره دیوونه ایم !ترنم _ بلند شو برو ؼذا بخور ... ظهرم هیچی نخوردی !فکر کنم صدرا بهش چیزی نگفته بود راجب مرگ عمه خانوم ... منم ترجیح دادم نگم ... رفتم توی آشپزخونه ... اونم دنبالم اومد ...در حالی که داشت ؼذا رو از توی یخچال بیرون میورد گفت : صدرا بهت گفت ؟_ چی رو ؟نگاهشو بهم دوخت ... حالا متوجه نگاهش شدم ... معلوم بود گریه کرده ...ترنم _ مرگ عمه خانوم رو ...هیچی نگفتم ... سرمو انداختم پایین ... میدونستم تورج و ترنم چقدر دوسش دارن ... ترنم بیشتر از مادربزرگش عمه خانوم رودوست داشت ... واسش خیلی سخت بوده ... خیلی !ؼذا رو گذاشت جلوم ... بی هیچ حرفی مشؽول شدم ...***آروم به خاله سلام دادم ... داشت گریه میکرد ... ترنم توی بؽل تورج داشت گریه میکرد ... نگاهمو ازشون گرفتم ... بؽض داشتخفه ام میکرد ... نشستم روی یه صندلی ... دورتر از همه شون ... به کسایی چشم دوختم که سیاه پوش بودن ... عزادار بودن ...چشمم به در بود ... ولی منتظر کی بودم ؟!!! نمیخواستم خودمو گول بزنم ... میخواستم یکی رو ببینم .. یه آشنا ... یکی از خونوادهام ..._ راسا ؟برگشتم سمت صدا ... اشکامو پاک کردم ... صدرا یه جعبه شیرینی داد دستم و آروم کنار گوشم زمزمه کرد : بیا اینو پخش کن ...بهتر از گریه کردنه !ازش گرفتم ... یکی یکی جلوی خانوما میگرفتم ... ازم تشکر میکردن ... تورج بهم گفت طبقه بالا هم هستن ... رفتم بالا ... اینجاییساکت تر بودن ... بدون اینکه بهشون نگاه کنم یکی یکی جلوشون میگرفتم ... نمیدونم جلوی چند نفر گرفته بودم ... جلوی نفر بعدیایستادم ..._ بفرمایید ...چشمم به دستش بود ... به انگشترش ... قلبم ریخت ... یه آشنا ... نگاهمو بلند کردم ... نگام قفل شد توی نگاه زن عمو ...زن عمو _ راسا ....زانو زدم روی زمین ... خودمو انداختم توی بؽلش ... اینبار بؽضم شکست ... بؽضی که از سر دلتنگی بود ... اونم آروم نوازشممیکرد و مدام قربون صدقه ام میرفت ... محکم به خودم فشارش دادم ... تازه میفهمیدم معنی دلتنگی چیه ...زن عمو _ قربونت برم ... کجا بودی تو ؟! نمیگی یه زنگ باید بزنی به ما ... نمیگی یه خونواده ای هم داری ؟ رفتی حاجی حاجیمکه ؟خودمو ازش جدا کردم ... نشستم کنارش ... بی اختیار رفتم جلو و بوسیدمش ... اونم منو چندبار بوسید ... بدون توجه به بقیه سرموگذاشتم توی بؽلش ... با بؽض گفتم : دلم براتون تنگ شده بود ...خم شد و منو بوسید .._ مامانم نمیاد ؟نگاهمو دوختم بهش ... هیچی نگفت ... بخاطر من نمیومدن ... لبمو گاز گرفتم ... آروم بلند شدم ..._ چیزی احتیاج داشتید بهم بگید ...بدون برداشتن جعبه شیرینی پله ها رو پایین رفتم ... دویدم سمت دستشویی قبل از اینکه بهش برسم محکم خوردم به یکی .. نزدیکبود بیفتم که منو گرفت ... چشامو باز کردم تا ازش تشکر کنم که دیدم صدراست ...صدرا _ خوبی ؟همین حرفش باعث شد اشکام جاری شن ... بی توجه به اطرافش منو کشید توی دستشویی ... درو بست ... خودش پشتش ایستاد ...صورتمو با دستاش قاب کرد : چی شده خانومم ؟نگاهمو بهش دوختم ..._ چرا نیومدن ؟صدرا _ کیا عزیزم ؟_ من میخوام ببینمشون ... میخوام ببینمشون ...بؽضم دوباره ترکید ... صدرا منو آروم کشید توی بؽلش ... سرمو بوسید ... اشکام میومدن پایین و تیشرت سیاه صدرا رو خیسمیکردن ... پیشونیمو چسبوندم به سینه اش ..._ فقط بخاطر اینکه منو نبینن نیومدن ... یعنی اینقدر از من بدشون میاد ؟صدرا _ نه عزیزم ... اونا از تو بدشون نمیاد ..._ پس چرا نیومدن ؟هیچی نگفت ... تکیه داد به در و منو توی آؼوشش فشرد ... منم بی هیچ حرفی داشتم گریه میکردم ... ولی آرومتر شدم ... بؽضمکمتر شد ...خودمو ازش جدا کردم ... لبخندی زدو آروم گونه مو بوسید و گفت : صورتتو بشور بیا باشه ؟فقط سرمو تکون دادم ... رفت بیرون ... آبو باز کردم ... به صورت خیس از اشکم نگاه کردم ... مشتمو پر کردم از آب و پاشیدم بهصورتم ... بی توجه به خیس شدن روسریم ... بی توجه به خراب شدن یه ذره آرایشم !صورتمو با حوله خشکم کردم ... خودمو درست کردمو اومدم بیرون ... آرومتر شده بودم ... دیگه گریه های بقیه روم تاثیری نداشت... ترنم هم آروم شده بود ... هر دومون با وجود مخالفت های خدمتکارا برای اینکه میتونن کارارو انجام بدن توی آشپزخونه بودیم... کمک میکردیم ...***نشستم روی تخت ... روسریمو دراوردم ... موهامو باز کردم ... بلند شدم ... مانتومو دراوردم ... دستم رفتم سمت زیپ شلوارم کهدر زدن ..._ بیا تو !در باز شد ... چرخیدم سمتش ... صدرا آروم اومد داخل و درو بست ...صدرا _ داشتی لباستو عوض میکردی ؟_ آره ...روی تخت دراز کشید و چشاشو بستو گفت : عوض کن ... نگا نمیکنم ...پشت بهش کردم ... شلوارمو عوض کردم و گفتم : تموم شدم ... برگشتم سمتش ... چشاش هنوز بسته بود ... رفتم سمتش ..._ صدرا تموم شدم میتونی باز کنی ...ولی هیچ صدایی ازش بلند نشد ... نگاهمو دوختم بهش ... انگار اونقدر خسته بود که خوابش برد ... با لباس هم خوابید ... دیوونه ...نگاهی به تخت کردم ... خوشم نمیومد کنارش بخوابم ... رفتم بیرون ... اتاقا رو یکی یکی گفتم تا شاید پتویی چیزی پیدا کنم ...میترسیدم توی یه اتاق دیگه بخوابم ... مخصوصا حالا که توی این خونه یکی مرده بود ... یه جورایی ترس داشتم ... هیچی پیدانکردم برگشتم توی اتاق ... به اجبار گوشه تخت دراز کشیدم ... پتو رو کشیدم روی خودم و پشت به صدرا خوابیدم ...***_ راسا ؟چشامو بدون اینکه باز کنم گفتم : بزار بخوابم تروخدا ...پتو رو کشیدم روی سرم ...صدرا _ میخواییم واسه تشییع بریم ... نمیای ؟چشام باز شد ... پتو رو کشیدم کنار ..._ منم باید بیام ؟صدرا درحالی که داشت جوراب میپوشید گفت : میتونی نیای ...نگاهی بهش کردم یه پیرهن سیاه و شلوار طوسی پوشیده بود ... نشستم تیو تخت و گفتم : نه میام !صدرا _ باشه عزیزم ... حاضر شو بیا پایین صبحونه بخوریم .و رفت بیرون ... سریع لباسمو عوض کردم ... اومدم بیرون ... دستو صورتمو شستم .. شالمو که روی شونه ام بود انداختم رویسرم .. از پله ها اومدم پایین ... هنوزم پام درد میکرد ... البته بعضی مواقع ... رفتم سمت آشپزخونه ..._ سلام ...چند نفری که هنوز نشناخته بودمشون سرشونو بلند کردن و جوابمو دادن ... نشستم کنار صدرا ... بدون هیچ حرفی شروع به خوردنصبحونه کردم ... قرار بود ساعت 9 عمه خانوم تشییع بشه ... همه آماده شدن ... از خونه زدیم بیرون ... منو صدرا و یه خانومی بههمراه پسرش نشستیم توی ماشین صدرا ... خانومه نشست جلو ... منو پسره عقب نشستیم ...خانومه _ چند سالته عزیزم ؟_ 16 !اینبار تمسخر توی نگاه هیچکی واسم مهم نبود ... نگام به بیرون دوختم ... خانومه هم شروع کرد با صدرا صحبت کرد ... پسره همکه یه هندزفری گذاشته بود توی گوشاش و چشاشو بسته بود ... منم بیرونو آنالیز میکردم ...بعد از نیم ساعت رسیدیم ... پیاده شدیم ... هنوز جنازه نیومده بود ... صدرا اومد سمتم ..صدرا _ باید با بچه ها بریم دنبالش آمبولانس و آوردن جنازه ...سوییچ ماشینو گرفت سمتم و گفت : یکی از بچه ها میاد ازت سوییچو میگیره ..._ باشه ...لبخندی زد و رفت سمت ماشینی که منتظرش بود ... نگام چرخید سمت قبرستون ... کسی رو نمیشناختم ... رفتم سمت ماشین ..بازش کردم ... نشستم جای راننده ... سرمو تکیه دادم به پشتیش و شامو بستم ...با صدای خوردن یه چیزی به شیشه چشامو باز کردم ... نگام چرخید سمت شیشه ... درو باز کردم ... پیاده شدم ... یه پسری بودحدودا 27 یا 28 ساله ...پسر _ سلام ... صدرا گفت بیام از شما کلید بگیرم ...کلیدو گرفتم سمتش ... ازم گرفت و تشکر کردو رفت ... رفتم سمت یکی از صندلی ها و نشستم روش ... هنوز کسی نیومده بود !به یک ساعت نکشیده پر شد از آدمایی که نمیشناختمشون ... ترنم و یا یکی از آشنا ها رو هم پیدا نکردم ... ایستاده بودم یه گوشه واز دور نظاره گر تشییع عمه خانوم بودم ... بعد از تشییع قرار بود برن یه رستوران ... واسه نهار ... نگاهمو اطراؾ چرخوندم ... باوجود اینهمه آدم نمیتونستم پیداشون کنم ... ؼلؽله بود ... گوشیم رو هم نیورده بودم ... ایستادم کنار ماشینا ... اطرافو نگاه میکردم تاشاید آشنایی پیدا کنم که صدای یکی باعث شد برگردم سمتش ... با دیدن سهند قلبم ریخت ... ولی در ظاهر بی نهایت خونسرد و بیتفاوت بودم ... اومد جلو ... تازه میفهمیدم چقدر دلم واسش تنگ شده بوده ...سهند _ چرا اینجا ایستادی ؟_ سلام ...سهند _ سلام ... خوبی ؟_ منتظر صدرام ...سهند _ اونا که رفتن ..._ گفت برمیگرده ..سهند _ اون میزبانه ... باید کارا رو انجام بده ... بیا با ما بریم ..._ نه منتظر میمونم ...چشاشو بستو باز کرد ... حرصش گرفته بود از لجبازیم ... فکر کنم یه به درک گفت و رفت ... بی تفاوت برگشتم ... تقریبا همهرفته بودن ... به درختی تکیه دادم و گفتم : حالا منتظر باش تا دندت نرم شه !............نشستم کنار درختا ... چشام به جاده ای بود که خلوت شده بود ... کسی نبود ... نگاهی به ساعتم کردم ... سه ساعت گذشته بود ...احتمالا خیلی سرش شلوغ بود ... منو یادش رفته بود .. حقو بهش میدادم ... تقصیر خودم بود که با سهند نرفته بودم ... بلند شدم ...اینجا موندن فایده ای نداشت ... راه افتادم سمت شهر ... دستمو توی جیبم فرو بردم و آروم آروم راه میرفتم ..با صدای بوق یه ماشین بی اختیار