۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۳۰ عصر
جورایی بهترین دوست منه. حداقل یه زمانی بود...و در همان حال به چهره ی خشمگین و ناخشنود جاکوب فکر کردم و نمی دانستم که دیگر من و او چه نسبتی با هم داشتیم.الیس سرش را تکان داد و به نظر می امد که غرق در افکارش بود.-چیه؟-نمی دونم. نمی دونم معنیش چیه؟-خوب حداقل معنیش اینه که من نمردم.او چشم هایش را چرخی داد و گفت: اون احمق بود که فکر می کرد تو تنهایی می تونی جون سالم در ببری. تاحالا کسی رو ندیدم که اینطور ابلهانه جونش رو به خطر بندازه.خاطر نشان کردم: من که زنده موندم.الیس به کس دیگری می اندیشید. پرسید: اگه جریان اب برای تو شدید بود پس این جاکوب چطوری از عهده اش بر اموده؟-جاکوب... قویه.او بی میلی من برای ادامه ی بحث را در لحن صدایم تشخیص داد و ابروهایش را بالا برد.لحظه ای لبم را به دندان گرفتم. ایا این یک راز بود یا نه؟ و اگر بود بزرگترین هم پیمان من چه کسی بود؟ جاکوب یا الیس؟رازداری بسیار مشکل به نظر می امد. جاکوب همه چیز را می دانتست چرا باید حقیقت را از الیس پنهان می کردم؟گفتم: می دونی خوب اون... یه جور گرگینه است.این جمله را با لحن شتابزده ای گفته بودم. ادامه دادم: وقتی خون اشام ها به ایم منطقه بیان کوئیلوت ها به گرگینه تبدیسل می شن. اونها کارلیسل رو از گذشته های دور می شناسن. ببینم تو هم اون موقع با کارلیسل بودی؟الیس برای لحظه ای به من خیره ماند و بعد به خودش مسلط شد و در حالی که به تندی پلک می زد گفت: خوب حالا می فهمم که چرا شونه ات این بورو می ده. اما این می تونه روشن کنه که من چرا اون رو ندیدم؟او اخم کرد و پیشانی اش که به رنگ چینی بود چین افتاد.تکرار کردم: بو؟او با حواس پرتی و در حالی که هنوز اخمش باز نشده بود گفت: تو بوی خیلی بدی می دی! گفتی گرگینه؟ مطمئنی؟با لحن مطمئنی گفتم: کاملاو با به یاد اوردن صحنه ی نبرد پُل و جاکوب به خودم لرزیدم. ادامه دادم: حدس می زنم اخرین باری که گرگینه ها اینجا توی فرکس زندگی می کرده ان و کارلیسل هم اینجا بوده تو باهاش نبودی.الیس که هنوز در افکار خودش غرق بود گفت: نه. اون موقع من هنوز کارلیسل رو پیدا نکرده بودم.ناگهان چشم های او گشاد شدند و با حیرت به طرف من برگشت و به من خیره شد و گفت: بهترین دوست تو یه گرگینه اس؟
با شرمساری سرم را تکان دادم. - چه مدتی این دوستی شما ادامه داشته؟در حالی که صدایم لحن تدافعی پیدا کرده بود گفتم: خیلی وقت نمی شه. تازه چند هفته است که اون به گرگینه تبدیل شده.نگاه خشم الودی به من انداخت و گفت: یه گرگینه ی جوون؟ چه بدتر! ادوارد حق داشت- تو اهن ربای خطرها هستی. مگه قرار نشده بودذ که خودت رو توی دردسر نندازی؟من که از لحن انتقاد امیز او ازرده شده بودم غرولند کنان گفتم: گرگینه ها هیچ خطری ندارن.-البته تا موقعی که عصبانی نشن!او سرش را با حرکت تندی به دو طرف تکان داد و گفت: این به خود تو بر می گرده بلا. وقتی که خون اشام ها شهرو ترک کردن هر کس دیگه ای به جای تو بود نفس راحتی می کشید. اما تو بلافاصله شروع کردی به دوست شدن و پرسه زدن با اولین هیولاهای جدیدی که پیدا کردی!نمی خواستم با الیس بحث کنم- هنوز لرزش شادی ناشی از حضور واقعی او در کنارم برطرف نشده بود. خوشحال بودم که می توانستم پوست مرمرین او را لمس کنم و صدایش را که به زنگ ناقوص ببادی شباهت داشت بشنوم- اما او دچار سوء تفاهم شده بود.گفتم: نه الیس خون اشام ها واقعا اینجا رو ترک نکرده بودن- حداقل همه شون نرفته بودن. مشکل اصلی هم همینه. اگ به خاطر گرگینه ها نبود ویکتوریا تا حالا منو شکار کرده بود. در ضمن اگه جاکوب و دوست هاش نبودن قبل از ویکتوریا لورنت به من دست پیدا کرده بود. بنابراین...الیس با عصبانیت گفت: ویکتوریا؟ لورنت؟سرم را تاکان دادم. حالت چشمهای تیره اش نگرانم کرد. به سینه ام اشاره کردم و گفتم:اهنربای خطر خودت گفتی.دوباره سرش را تکان داد و گفت: همه چیزرو به من بگو. از اول شروع کن.من از گفتن اول داستان شامل: ماجرای موتورسیکلت ها و صداهایی که در سرم می شنیدم، چشم پوشی کردم اما همه ی ماجراهای دیگر را تا رویداد ناگوار امروز بی کم و کاست برایش تعریف کردم. الیس از توضیحات ابکی در مورد خستگی روحی و صخره ها خوشش نمی امد بنابراین بی درنگ به موضوع شعله ی عجیبی پرداختم که روی اب دیده بودم و برداشت خودم را از ان برایش تعریف کردم. به اینجا که رسیدم چشمهای او تنگ شدند و به شکل شکاف های نازکی در امدند. عجیب بود که او ناگهان چنان ظاهر خطرناکی پیدا کرده بود- درست مثل یک خون اشام واقعی. اب دهانم را به زحمت فرو دادم و بقیه ی داستان را که مربوط به هری می شد گفتم.او بی انکه حرف های من را قطع کند به داستان من گوش می کرد. گاهی سرش را تکان می داد و چین پیشانی اش عمیق تر می شد تا اینکه به نظر رسید ان چین ها برای همیشه در انجا حک شده باشند. او حرف نمی زد و سرانجام من ساکت شدم و غم ناشی از مرگ هری وجودم را دربرگرفت. به چارلی فکر کردم؛ او به زودی به خانه برمی گشت. نمی دانستم او در چه وضعیت روحی قرار داشت؟الیس زیرلب گفت: رفتن ما از اینجا اصلا به نفع تو نبوده درسته؟خنده ای کردم که نوعی اشفتگی و نگرانی شدید در ان حس می شد.گفتم: هدف شما اصلا این نبود درسته؟ به نظر نمی اد که رفتن شما به نفع من بوده باشه.الیس با چهره ای اخم کرده لحظه ای به کف اتاق خیره شد و بعد گفت: خوب... من فکر می کنم که امروز از روی غریزه عمل کردم. شاید بهتر بود که دخالت نمی کردم.حس می کردم که خون از چهره ام می گریخت. معده ام لرزشی کرد. زیرلب گفتم: الیس نرو.انگشتهایم به دور یقه ی پیراهن سفید او قفل شدند و به شدت به نفس نفس افتادم و گفتم: خواهش می کنم منو تنها نذار.چشمهای او بازتر شدند و گفت: بسیار خوب.و بعد در حالی که هر کلمه را خیلی شمرده ادا می کرد ادامه داد: من امشب جایی نمی رم. نفس عمیق بکش.سعی کردم به حرف او گوش کنم اما نمی توانستم جای شش هایم را بطور دقیق در سینه ام حس کنم.ئقتی مشغول تمرکز روی تنفسم بودم، الیس به من خیره شده بود. او منتظر مناند تا من ارام تر شوم تا بگوید: تو مثل جهنم هستی بلا.به او یاداوری کردم: من امروز غرق شدم.-موضوع مهم تر از اینه. تو یه دردسر ساز هستی.لرزیدم و گفتم: ببین من نهایت سعی خودم رو می کنم.-منظورت چیه؟-کار اسونی نبود دارم تمرین می کنم.اخم کرد و با خودش گفت: من بهش گفتم.اهی کشیدم و گفتم: الیس فکر می کردی چی پیدا کنی؟ منظورم اینه که بجز جنازه ی من انتظار چی رو داشتی؟ انتظار داشتی منو در حال گردش و تفریح ببینی؟ در حالی که اهنگ های مختلف رو با سوت می زنم!؟ تو که منو خوب می شناسی.-اره می شناسم. ولی امیدوار بودم که...-بنابراین فکر نمی کنم که منصفانه باشه منو احمق بدونی.تلفن زنگ زد.در حالی که به زحمت از جا بلند می شدم گفتم: این باید چارلی باشه.دست سرد و سنگی الیس را چسبیدم و او را با خودم به طرف اشپزخانه کشیدم. نمی خواستم به او اجازه دهم از جلوی چشم هایم دور شود.گوشی را برداشتم: چارلی؟اما صدای جاکوب را شنیدم: نه. من هستم جاکوب.-جیک!الیس با دقت به صورت من نگاه می کرد.جاکوب با لحن تلخی گفت: فقط خواستم مطمئن بشم که تو هنوز زنده ای.-من خوبم. بهت گفتم که...-اره. فهمیدم. خداحافظ.جاکوب تلفن را قطع کرده بود.اهی کشیدم و گذاشتم تا سرم به طرف عقب اویزان شود. در حالی که به سقف اتاق خیره شده بودم گفتم: باز یه مشکلی تو راهه.الیس دستم را فشار داد و پرسید: اونها از اینکه من اینجا هستم هیجان زده ان.-نه به اون صورت. تازه به اونها هیچ ربطی نداره.الیس بازویش را دور من انداخت و گفت: پس حالا چی کار باید بکنیم؟بعد به فکر فرو رفت. لحظه ای به نظر رسید که با خودش حرف می زد: کاری که باید کرد اینه که... باید سرهای شُل رو گره زد.-منظورت چه کاریه؟ناگهان چهره اش حالت محتاطی گرفت. گفت: مطمئن نیستم... باید کارلیسل رو ببینم.ایا ممکن بود الیس به زودی من را ترک کند؟ معده ام باز هم لرزید.با التماس پرسیدم: می شه بمونی؟ خواهش می کنم. فقط برای مدت کوتاهی. دلم خیلی برات تنگ شده بود.صدایم شکسته بود.-باشه اگه فکر می کنی برات خوبه.چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند.-اره اینطور فکر می کنم... چارلی خیلی خوشحال می شه.-اخه من هم برای خودم خونه ای دارم بلا؟سرم را تکان دادم. ناامید و تسلیم بودم. او مردد ماند و با دقت به چهره ی من نگاه کرد.بعد گفت: خوب حداقل باید برم و یه چمدون لباس برای خودم بیارم.بازوهایم را دور او انداختم و گفتم: الیس تو بهترینی!- و فکر می کنم که باید به شکار برم. فورا".قدمی به طرف عقب برداشتم و گفتم: اوه! ... پس.او با لحن تردید امیزی پرسید: می تونی فقط برای یه ساعت برای خودت دردسر درست نکنی؟بعد پیش از اینکه بتوانم جوابی به او بدهم یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و چشم هایش را بست. برای چند لحظه چهره اش ارام و بی حالت به نظر رسید.و بعد چشمهایش باز شدند و او خودش سوالش را جواب داد: بله. اتفاقی برات نمی افته حداقل برای امشب.بعد اخم کرد. حتی اگر شکلک هم در می اورد، باز هم شبیه به فرشته ها بود.با صدای اهسته ای پرسیدم: تو که برمی گردی نه؟-قول می دم، تا یه ساعت دیگه.به ساعتی که روی میز اشپزخانه بود نگاهی انداختم. او خندید و با حرکت تندی به طرف من خم شد تا گونه ام را ببوسد. و بعد... او رفته بود.نفس عمیقی کشیدم. الیس بر می گشت. ناگهان احساس کردم که حالم خیلی بهتر شده بود.کارهای زیادی داشتم که می توانستم با انجام انها خودمن را تا زمان بازگشت او سرگرم کنم. بدون شک دوش گرفتن اولویت اول بود. در حالی که لباسهایم را در می اوردم شانه هایم را بو کردم اما بویی جز بوی نمک و علف های دریایی را حس نکردم. نمی دانستم منظور الیس از حرفی که درباره ی بوی بد شانه هایم زده بود چه بود. وقتی خودم را تمیز کردم به اشپزخانه برگشتم . هیچ نشانه ای حاکی از اینکه چارلی به تازگی غذا خورده باشد وجود نداشتف و احتمالا وقتی که به خانه برمی گشت گرسنه بود. در اشپزخانه به این طرف و ان طرف می رفتم و به طور نامزونی اهنگی را با خودم زمزمه می کردم.وقتی کاسِرول مانده از روز پنج شنبه در ماکروویو می چرخید، با ملحفه ها و یک بالش کهنه تشکی درست کردم. البته الیس احتیاجی به ان نداشت اما چارلی باید ان را می دید! مراقب بودم که نگاهم به ساعت نیفتد. دلیلی نداشت که اجازه دهم وحشت دوباره بر من چیره شود؛ الیس قول داده بود.شام خودم را باعجله و بدون چشیدن خوردم. تنها احساسی که از خوردن ان داشتم دردِ ناشی از پایین رفتن ان از گلوی خشکم بود! بیشتر تشنه بودم تا گرسنه؛شاید تا موقعی که غذایم تمام شود، نیم گالن اب خورده بودم. نمکی که وارد بدنم شده بود اب بدنم را جذب کرده بود.به سراغ تلویزیون رفتم تا زمان انتظارم را با تماشای ان سپری کنم اما...الیس انجا بود. او روی تشک سرهم بندی شده نشسته بود. رنگ چشم های او قهوه ای مایل به طلایی شده بود. تبسمی کرد و با دست روی بالش زد و گفت: متشکرم.با خوشحلی گفتم: زود اومدی.کنار او نشستم و سرم را روی شانه اش تکیه دادم. او بازوهای سردش را دور من حلقه کرد و اهی کشید و گفت: بلا ما با تو چی کار باید بکنیم.-نمی دونم من واقعا نهایت تلاش خودم رو کرده ام.-من حرف تورو باور می کنم.
با شرمساری سرم را تکان دادم. - چه مدتی این دوستی شما ادامه داشته؟در حالی که صدایم لحن تدافعی پیدا کرده بود گفتم: خیلی وقت نمی شه. تازه چند هفته است که اون به گرگینه تبدیل شده.نگاه خشم الودی به من انداخت و گفت: یه گرگینه ی جوون؟ چه بدتر! ادوارد حق داشت- تو اهن ربای خطرها هستی. مگه قرار نشده بودذ که خودت رو توی دردسر نندازی؟من که از لحن انتقاد امیز او ازرده شده بودم غرولند کنان گفتم: گرگینه ها هیچ خطری ندارن.-البته تا موقعی که عصبانی نشن!او سرش را با حرکت تندی به دو طرف تکان داد و گفت: این به خود تو بر می گرده بلا. وقتی که خون اشام ها شهرو ترک کردن هر کس دیگه ای به جای تو بود نفس راحتی می کشید. اما تو بلافاصله شروع کردی به دوست شدن و پرسه زدن با اولین هیولاهای جدیدی که پیدا کردی!نمی خواستم با الیس بحث کنم- هنوز لرزش شادی ناشی از حضور واقعی او در کنارم برطرف نشده بود. خوشحال بودم که می توانستم پوست مرمرین او را لمس کنم و صدایش را که به زنگ ناقوص ببادی شباهت داشت بشنوم- اما او دچار سوء تفاهم شده بود.گفتم: نه الیس خون اشام ها واقعا اینجا رو ترک نکرده بودن- حداقل همه شون نرفته بودن. مشکل اصلی هم همینه. اگ به خاطر گرگینه ها نبود ویکتوریا تا حالا منو شکار کرده بود. در ضمن اگه جاکوب و دوست هاش نبودن قبل از ویکتوریا لورنت به من دست پیدا کرده بود. بنابراین...الیس با عصبانیت گفت: ویکتوریا؟ لورنت؟سرم را تاکان دادم. حالت چشمهای تیره اش نگرانم کرد. به سینه ام اشاره کردم و گفتم:اهنربای خطر خودت گفتی.دوباره سرش را تکان داد و گفت: همه چیزرو به من بگو. از اول شروع کن.من از گفتن اول داستان شامل: ماجرای موتورسیکلت ها و صداهایی که در سرم می شنیدم، چشم پوشی کردم اما همه ی ماجراهای دیگر را تا رویداد ناگوار امروز بی کم و کاست برایش تعریف کردم. الیس از توضیحات ابکی در مورد خستگی روحی و صخره ها خوشش نمی امد بنابراین بی درنگ به موضوع شعله ی عجیبی پرداختم که روی اب دیده بودم و برداشت خودم را از ان برایش تعریف کردم. به اینجا که رسیدم چشمهای او تنگ شدند و به شکل شکاف های نازکی در امدند. عجیب بود که او ناگهان چنان ظاهر خطرناکی پیدا کرده بود- درست مثل یک خون اشام واقعی. اب دهانم را به زحمت فرو دادم و بقیه ی داستان را که مربوط به هری می شد گفتم.او بی انکه حرف های من را قطع کند به داستان من گوش می کرد. گاهی سرش را تکان می داد و چین پیشانی اش عمیق تر می شد تا اینکه به نظر رسید ان چین ها برای همیشه در انجا حک شده باشند. او حرف نمی زد و سرانجام من ساکت شدم و غم ناشی از مرگ هری وجودم را دربرگرفت. به چارلی فکر کردم؛ او به زودی به خانه برمی گشت. نمی دانستم او در چه وضعیت روحی قرار داشت؟الیس زیرلب گفت: رفتن ما از اینجا اصلا به نفع تو نبوده درسته؟خنده ای کردم که نوعی اشفتگی و نگرانی شدید در ان حس می شد.گفتم: هدف شما اصلا این نبود درسته؟ به نظر نمی اد که رفتن شما به نفع من بوده باشه.الیس با چهره ای اخم کرده لحظه ای به کف اتاق خیره شد و بعد گفت: خوب... من فکر می کنم که امروز از روی غریزه عمل کردم. شاید بهتر بود که دخالت نمی کردم.حس می کردم که خون از چهره ام می گریخت. معده ام لرزشی کرد. زیرلب گفتم: الیس نرو.انگشتهایم به دور یقه ی پیراهن سفید او قفل شدند و به شدت به نفس نفس افتادم و گفتم: خواهش می کنم منو تنها نذار.چشمهای او بازتر شدند و گفت: بسیار خوب.و بعد در حالی که هر کلمه را خیلی شمرده ادا می کرد ادامه داد: من امشب جایی نمی رم. نفس عمیق بکش.سعی کردم به حرف او گوش کنم اما نمی توانستم جای شش هایم را بطور دقیق در سینه ام حس کنم.ئقتی مشغول تمرکز روی تنفسم بودم، الیس به من خیره شده بود. او منتظر مناند تا من ارام تر شوم تا بگوید: تو مثل جهنم هستی بلا.به او یاداوری کردم: من امروز غرق شدم.-موضوع مهم تر از اینه. تو یه دردسر ساز هستی.لرزیدم و گفتم: ببین من نهایت سعی خودم رو می کنم.-منظورت چیه؟-کار اسونی نبود دارم تمرین می کنم.اخم کرد و با خودش گفت: من بهش گفتم.اهی کشیدم و گفتم: الیس فکر می کردی چی پیدا کنی؟ منظورم اینه که بجز جنازه ی من انتظار چی رو داشتی؟ انتظار داشتی منو در حال گردش و تفریح ببینی؟ در حالی که اهنگ های مختلف رو با سوت می زنم!؟ تو که منو خوب می شناسی.-اره می شناسم. ولی امیدوار بودم که...-بنابراین فکر نمی کنم که منصفانه باشه منو احمق بدونی.تلفن زنگ زد.در حالی که به زحمت از جا بلند می شدم گفتم: این باید چارلی باشه.دست سرد و سنگی الیس را چسبیدم و او را با خودم به طرف اشپزخانه کشیدم. نمی خواستم به او اجازه دهم از جلوی چشم هایم دور شود.گوشی را برداشتم: چارلی؟اما صدای جاکوب را شنیدم: نه. من هستم جاکوب.-جیک!الیس با دقت به صورت من نگاه می کرد.جاکوب با لحن تلخی گفت: فقط خواستم مطمئن بشم که تو هنوز زنده ای.-من خوبم. بهت گفتم که...-اره. فهمیدم. خداحافظ.جاکوب تلفن را قطع کرده بود.اهی کشیدم و گذاشتم تا سرم به طرف عقب اویزان شود. در حالی که به سقف اتاق خیره شده بودم گفتم: باز یه مشکلی تو راهه.الیس دستم را فشار داد و پرسید: اونها از اینکه من اینجا هستم هیجان زده ان.-نه به اون صورت. تازه به اونها هیچ ربطی نداره.الیس بازویش را دور من انداخت و گفت: پس حالا چی کار باید بکنیم؟بعد به فکر فرو رفت. لحظه ای به نظر رسید که با خودش حرف می زد: کاری که باید کرد اینه که... باید سرهای شُل رو گره زد.-منظورت چه کاریه؟ناگهان چهره اش حالت محتاطی گرفت. گفت: مطمئن نیستم... باید کارلیسل رو ببینم.ایا ممکن بود الیس به زودی من را ترک کند؟ معده ام باز هم لرزید.با التماس پرسیدم: می شه بمونی؟ خواهش می کنم. فقط برای مدت کوتاهی. دلم خیلی برات تنگ شده بود.صدایم شکسته بود.-باشه اگه فکر می کنی برات خوبه.چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند.-اره اینطور فکر می کنم... چارلی خیلی خوشحال می شه.-اخه من هم برای خودم خونه ای دارم بلا؟سرم را تکان دادم. ناامید و تسلیم بودم. او مردد ماند و با دقت به چهره ی من نگاه کرد.بعد گفت: خوب حداقل باید برم و یه چمدون لباس برای خودم بیارم.بازوهایم را دور او انداختم و گفتم: الیس تو بهترینی!- و فکر می کنم که باید به شکار برم. فورا".قدمی به طرف عقب برداشتم و گفتم: اوه! ... پس.او با لحن تردید امیزی پرسید: می تونی فقط برای یه ساعت برای خودت دردسر درست نکنی؟بعد پیش از اینکه بتوانم جوابی به او بدهم یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و چشم هایش را بست. برای چند لحظه چهره اش ارام و بی حالت به نظر رسید.و بعد چشمهایش باز شدند و او خودش سوالش را جواب داد: بله. اتفاقی برات نمی افته حداقل برای امشب.بعد اخم کرد. حتی اگر شکلک هم در می اورد، باز هم شبیه به فرشته ها بود.با صدای اهسته ای پرسیدم: تو که برمی گردی نه؟-قول می دم، تا یه ساعت دیگه.به ساعتی که روی میز اشپزخانه بود نگاهی انداختم. او خندید و با حرکت تندی به طرف من خم شد تا گونه ام را ببوسد. و بعد... او رفته بود.نفس عمیقی کشیدم. الیس بر می گشت. ناگهان احساس کردم که حالم خیلی بهتر شده بود.کارهای زیادی داشتم که می توانستم با انجام انها خودمن را تا زمان بازگشت او سرگرم کنم. بدون شک دوش گرفتن اولویت اول بود. در حالی که لباسهایم را در می اوردم شانه هایم را بو کردم اما بویی جز بوی نمک و علف های دریایی را حس نکردم. نمی دانستم منظور الیس از حرفی که درباره ی بوی بد شانه هایم زده بود چه بود. وقتی خودم را تمیز کردم به اشپزخانه برگشتم . هیچ نشانه ای حاکی از اینکه چارلی به تازگی غذا خورده باشد وجود نداشتف و احتمالا وقتی که به خانه برمی گشت گرسنه بود. در اشپزخانه به این طرف و ان طرف می رفتم و به طور نامزونی اهنگی را با خودم زمزمه می کردم.وقتی کاسِرول مانده از روز پنج شنبه در ماکروویو می چرخید، با ملحفه ها و یک بالش کهنه تشکی درست کردم. البته الیس احتیاجی به ان نداشت اما چارلی باید ان را می دید! مراقب بودم که نگاهم به ساعت نیفتد. دلیلی نداشت که اجازه دهم وحشت دوباره بر من چیره شود؛ الیس قول داده بود.شام خودم را باعجله و بدون چشیدن خوردم. تنها احساسی که از خوردن ان داشتم دردِ ناشی از پایین رفتن ان از گلوی خشکم بود! بیشتر تشنه بودم تا گرسنه؛شاید تا موقعی که غذایم تمام شود، نیم گالن اب خورده بودم. نمکی که وارد بدنم شده بود اب بدنم را جذب کرده بود.به سراغ تلویزیون رفتم تا زمان انتظارم را با تماشای ان سپری کنم اما...الیس انجا بود. او روی تشک سرهم بندی شده نشسته بود. رنگ چشم های او قهوه ای مایل به طلایی شده بود. تبسمی کرد و با دست روی بالش زد و گفت: متشکرم.با خوشحلی گفتم: زود اومدی.کنار او نشستم و سرم را روی شانه اش تکیه دادم. او بازوهای سردش را دور من حلقه کرد و اهی کشید و گفت: بلا ما با تو چی کار باید بکنیم.-نمی دونم من واقعا نهایت تلاش خودم رو کرده ام.-من حرف تورو باور می کنم.