۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۴۲ عصر
بودم که هر وقت نام جیکوب را بر زبان می اورم ادوارد قیافه ی مطمئنی به خود می گیرد... در واقع حالتی حاکی از ناخشنودی و احتیاط ... و شاید کمی هم خشم در چهره اش حس می شد. حدس می زدم که او هم تعصب متقابلی را نسبت به گرگینه ها داشت اما به هر حال او به ان اندازه که جیکوب با صراحت در مورد خون اشام ها حرف می زد در مورد گرگینه ها اظهار نظر نمی کرد. بنابراین من حرف جاکوب را زیاد پیش نمی کشیدم. با حضور ادوارد در کنار من فکر کردن به چیزهای غمگین کار سختی بود -حتی فکر کردن به جیکوب هم کار دشواری می نمود اری جیکوب... کسی که پیشتر بهترین دوست من بود و شاید حالا به خاطر من غصه می خورد. وقتی به یاد جیک می افتادم همیشه از اینکه زیاد به او فکر نمی کردم احساس عذاب وجدان داشتم. داستان جن و پری دوباره اغاز شده بود. شاهزاده برگشته بود. طلسم شیطانی شکسته شده بود. اما من دقیقا نمی دانستم که باید با باقیمانده ی شخصیت بلاتکلیفم چه کنم. ایا ادوارد می توانست برای همیشه در کنار من شاد باشد؟ هفته ها سپری شد و جیکوب هنوز به تلفن ها ی من جواب نمی داد. رفته رفته نگرانی من دائمی شد. گویی صدای چکه کردن شیری را که بازمانده بود در قسمت پشت مغزم می شنیدم. بی انکه بتوانم ان را ببندم یا نادیده بگیرم. دریپ دریپ دریپ. جیکوب جیکوب جیکوب. بنابراین گرچه نام جیکوب را زیاد به زبان نمی اوردم گاهی ناامیدی و اضطرابم به حد غیرقابل تحملی می رشسید. و سرانجام... بعدازظهر یک روز شنبه وقتی که ادوارد دنبال من به محل کارم امده بود طاقتم تمام شد و گفتم: این بی ادبی محضه! توهین اشکاره! عصبانی شدن بهتر از این بود که احساس عذاب وجدان داشته باشم. من نقشه ام را عوض کرده بودم و امیدوار بودم شاهد واکنش متفاوتی از طرف ادوارد باشم. این بار من از محل کارم به خانه ی جیکوب تلفن کرده بودم اما باز هم چیزی جز جواب بی فایده ی بیلی نشنیده بودم. گفتم: بیلی گفت که جیکوب نمی خواد با من حرف بزنه. و در همان حال نگاه خیره ام را به باران که با شدت به روی شیشه ی اتومبیل می ریخت دوختم. ادامه دادم: جیکوب اونجا بود اما سه قدم به طرف تلفن نیومد تا با من حرف بزنه! اغلب بیلی به من می گه که اون بیرون رفته یا سرش شلوغه یا خوابه یا... منظورم اینه که همیشه مثل این بود که من نمی دونم اون به من دروغ می گه . حداقل روش مودبانه ای بود. اما حالا فکر می کنم که بیلی از من متنفره. این منصفانه نیست! ادوارد با صدای اهسته ای گفت: موضوع به تو مربوط نمی شه بلا. هیچ کس از تو متنفر نیست. زیرلب گفتم: به نظر می اد که اون از من متنفره. بازوهایم را روی سینه ام در هم فرو بردم. این کار من چیزی بیشتر از یک ژست لجبازانه نبود. حالا دیگر حفره ای روی سینه ام وجود نداشت- دیگر به سختی می توانستم احساس پوچی گذشته را به خاطر بیاورم. ادوارد گفت: جیکوب می دونه که ما برگشتیم و من مطمئنم که می دونه من در کنار تو هستم. اون هیچ وقت به من نزدیک نمی شه. دشمنی بین ما خیلی ریشه داره. گفتم: احمقانه اس. اون می دونه که تو.... مثل خون اشام های دیگه نیستی. -اون هنوز یه دلیل خوب برای فاصله گرفتن از من داره. من با خشم از شیشه ی جلوی اتومبیل به بیرون خیره شدم در حالی که نمی توانستم چیزی بجز چهره ی جیکوب را ببینم اما حالا این چهره نقاب زشتی داشت که از ان متنفر بودم. ادوارد با صدای اهسته ای گفت: بلا ماهیت ما عوض نمی شه. من می تونم خودم رو کنترل کنم اما شک دارم که جاکوب هم بتونه. اون خیلی جوونه. احتمال اینکه مبارزه ای بین من و اون اتفاق بیفته زیاده و من مطمئن نیستم که بتونم ... او جمله اش را ناتمام گذاشت و بعد از مکث کوتاهی به سرعت ادامه داد: که بتونم از صدمه زدن به اون خودداری کنم. ممکنه این اتفاق تورو غمگین کنه. نمی خوام این اتفاق بیفته. به یاد حرف هایی افتادم که جیکوب در اشپزخانه به من گفته بود مثل این بود که صدای گرفته ی او را به وضوح در ذهنم می شنیدم که می گفت: مطمئن نیستم که در این مورد بتونم رفتار ملایمی داشته باشم... فکر نمی کنم اگه من دوست تورو بکشم خیلی خوشحال بشی. اما در ان زمان او توانسته بود خودش را کنترل کند. زیرلب گفتم: ادوارد کالن! می خواستی بگی که ممکنه اونو بکشی؟ اره؟ او نگاهش را از من دزدید و به باران خیره شد. در جلوی ما چراغ قرمزی که من متوجه ان نشده بودم سبز شد و او دوباره اتومبیل را به حرکت دراورد در حالی که با سرعت بسیار کمی رانندگی می کرد. این روش معمول رانندگی او نبود. سرانجام گفت: من خیلی سعی می کنم... خیلی زیاد ... که این کارو نکنم. با دهانی باز به او خیره شدم اما او همچنان نگاهش را به طرف جلو دوخته بود. ناگهان به یاد اتفاقی افتادم که بعد از بازگشت رومئو برای پاریس افتاده بود. دستورات متن نمایش ساده بودند: انها می جنگند. پاریس بر زمین می افتد. اما مسخره به نظر می رسید . غیرممکن بود. گفتم: بسیار خوب. و نفس عمیقی کشیدم. سرم را تکان دادم تا کلمه ها را درون ذهنم پراکنده کنم. ادامه دادم: چنین اتفاقی هرگز نمی افته بنابراین دلیلی برای نگرانی در مورد اون وجود نداره. راستی می دونی که حالا نگاه چارلی به ساعت خیره مونده. بهتره قبل از این که به خاطر دیر کردن توی دردسر بیشتری بیفتیم منو به خونه برسونی. صورتم را به طرف او برگرداندم تا با بی میلی لبخند بزنم. هر وقت که به ان چهره که به طور ناباورانه ای بی عیب و نقص بود نگاه میی کردم قلبم با قدرت و سلامت بیشتری حضور خودش را در سینه ام به رخ می کشید. این بار تپش شدت یافته ی قلبم کمی بیش از حد معمول شروع شد. حالتی را که روی چهره ی مجسمه مانندش نقش بسته بود می شناختم. از میان لب هایش که کمابیش بی حرکت به نظر می رسیدند زمزمه کرد: بلا تو همیت حالا هم توی دردسر بیشتری افتادی. خودم را جلوتر کشیدم و بازوی او را چسبیدم تا با دنبال کردن نگاه خیره اش انچه را که می دید من هم ببینم. نمی دانم انتظار چه چیزی را دشتم -شاید ویکتوریا- شاید انتظار داشتم او را در وسط خیابان با موهای اشفته در باد ببینم... موهای سرخی که به رنگ شعله های اتش شبیه بودند... یا شاید انتظار داشتم ردیفی از شنل های بلند و سیاه رنگ را ببینم ... یا شاید گله ای از گرگینه های خشمگین را که دهانشان کف کرده بود... اما چیزی ندیدم. پرسیدم: چیه؟ اون چی بود؟ او نفس عمیقی کشید و گفت: چارلی ... جیغ کشیدم: پدر من؟ ادوارد به صورتم نگاه کرد و چهره اش انقدر ارام بود که بخشی از هراس مرا از بین برد. ادوارد گفت: احتمالا چارلی فعلا قصد نداره که تورو بکشه اما تو فکر این کار هست! بعد دوباره ماشین را به طرف جلو هدایت کرد و وارد خیابانی شد که خانه ی ما در ان بود. اما از جلوی خانه گذشت و کمی جلوتر اتومبیل را کنار درخت ها پارک کرد. نفس زنان گفتم: مگه من چی کار کردم؟ ادوارد نگاه سریعی به سمت عقب به خانه ی چارلی انداخت. نگاه خیره اش را دنبال کردم و برای اولین بار متوجه وسیله ی نقلیه ی دیگری شدم که در ورودی خانه ی چارلی کنا اتومبیل کروزر پلیس پارک شده بود. ان وسیله که رنگ قرمز سیر و براقی داشت و نمی شد ان را تشخیص داد موتور سیکلت من بود که در انجا جلوه ی خاصی پیدا کرده بود. ادوارد گفت که چارلی برای کشتن من اماده بود بنابراین او حتما فهمیده بود که ان موتور به من تعلق داشت. تنها یک نفر بود که می توانست چنین خیانتی را در حق من مرتکب شود. نفس زنان گفتم: نه! چرا جیکوب این کار را با من کرده بود؟ خیانت او وجودم را به درد اورد. من به جیکوب اعتماد کرده بودم - من همه ی رازهایم را به او گفته بودم. قرار بود او پناهگاه من باشد- کسی که من بتوانم همیشه به او تکیه کنم. درست بود که حالا اوضاع کمی بهم ریخته بود اما فکر نمی کردم که اساس دوستی ما تغییر کرده باشد. اصلا فکر نمی کردم که چنین اساسی قابل تغییر باشد! مگر من چه کرده بودم که سزاوار چنین خیانتی باشم؟ حتما چارلی خیلی عصبانی می شد و بدتر اینکه نگرانی زیاد سلامتی اش را به خطر می انداخت. مگر همین حالا هم به اندازه ی کافی مضطرب نبود؟ هرگز تصور نکرده بودم که جیکوب بتواند تا ان حد حقیر و به عبارت ساده تر پست و فرومایه باشد! اشکهایم جوشیدند و چشم هایم را به سوزش انداختند اما اینها اشک های اندو نبودند. به من خیانت شده بود. ناگهان چنان خشمی وجودم را فراگرفت که سرم شروع به تپش کرد گویی هران ممکن بود منفجر شود. زیرلب گفتم: جیکوب هنوز خونه ی چارلیه؟ ادوارد جواب داد: بیرون خونه اس اونجا منتظر ماست. بعد از گفتن این حرف او با سرش به مسیر باریکی که حاشیه ی تیره ی جنگل را به دو قسمت تقسیم می کرد اشاره کرد. من ازاتومبیل بیرون پریدم و با شتاب به طرف درخت ها رفتم در همان حال دست هایم مشت شده و اماده بودند تا اولین ضربه را وارد کنند. چرا ادوارد باید تا این حد سریعتر از من می بود؟ قبل از اینکه خودم را به مسیر باریک برسانم او دور کمرم را چسبید. فریاد کشیدم: بذار برم! می خوام اونو بکشم! خائن! ادوارد به من هشدار داد: چارلی صداتو می شنوه و وقتی که تورو ببره توی خونه ممکنه دیگه جلوی در خونه دیوار بکشه! بی اختیار برگشتم و نگاه سریعی به خانه انداختم و به نظرم رسید موتور قرمز براق تنها چیزی بود که می توانستم انجا ببینم. گویی چشم هایم چیزی جز رنگ قرمز را تشخیص نمی دادند. دوباره سرم به تپش افتاد. در حالی که بیهوده سعی داشتم خودم را از دست های او برهانم گفتم: فقط بذار من جیکوب رو ببینم بعد می تونم با چارلی روبه رو بشم. ادوارد گفت: جیکوب بلک می خواد منو ببینه.برای همینه که هنوز اینجاست. این حرف او مرا از تک و تا انداخت و وجودم را از خشم تهی ساخت. دست هایم بی حس شدند و جمله های نمایشنامه ی رومئو و ژولیت را به یاد اوردم: انها می جنگند پاریس روی زمین می افتد. من خشمگین بودم اما نه تا حدی که همه چیز را فراموش کنم. پرسیدم: می خواد حرف بزنه؟ -کم و بیش. با صدای لرزانی پرسیدم: فقط همین؟ ادوارد موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: نگران نباش اون به اینجا نیومده که با من بجنگه. در واقع اون نقش ... سخنگوی کلشو به عهده داره. -اوه. ادوارد دوباره نگاهی به خانه انداخت و بعد در حالی که حلقه ی بازویش را دور کمرم تنگ تر می کرد من را به طرف جنگل برد و گفت: باید عجله کنیم. ممکنه چارلی از کوره در بره. لازم نبود مسافت زیادی را طی کنیم جیکوب با فاصله ی کمی از ما روی مسیر باریک ایستاده بود. او به تنه ی پوشیده از خزه ی یک درخت تکیه داده بود و انتظار می کشید. چهره ی او گرفته و عصبانی به نظر می رسید و این دقیقا همان چیزی بود که من انتظار داشتم. او ابتدا به من و بعد به ادوارد نگاه کرد. دهان او کشیده شد تا نیشخند تلخی را به نمایش بگذارد و بعد بدنش را از تنه ی درخت جدا کرد. او روی پنجه های پایش ایستاده و کمی به طرف جلو خم شده و دست های لرزانش را مشت کرده بود حالا بزرگتر از اخرین باری که او را دیده بودم به نظر می رسید. او به طور غیرقابل باوری هنوز هم در حال رشد بود! حالا اگر پهلوی ادوارد می ایستاد قامتش بلندتر از او به نظر می رسید. اما همین که ما او را دیدیم ادوارد در فاصله ی کمابیش زیادی از او ایستاد. بعد چرخی به بدنش داد به گونه ای که من پشت سر او قرار گرفتم. من سرم را کمی خم کردم تا به جیکوب خیره شوم -تا او را با چشم هایم متهم کنم. فکر می کردم که دیدن چهره ی ازرده و کنای امیز او فقط بر خشم من خواهد افزود . در عوض این حالت او مرا به یاد اخرین باری انداخت که او را دیده بودم. در ان زمان اشک چشم هایش را پر کرده بود. حالا هم که به جیکوب نگاه می کردم خشمم کاهش یافت و دچار تردید شدم. مدت زیادی از اخرین باری که همدیگر را دیده بودیم گذشته بود -از اینکه دیدار مجدد ما اینگونه شکل گرفته بود عمیقا متاسف بودم. جیکوب بی انکه نگاهش را از ادوارد برگیرد سرش را یک بار به عنوان سلام و احوالپرسی به طرف من تکان داد و گفت: بلا. در حالی که سعی می کردم بر گرفتگی گلویم غلبه کنم زیرلب گفتم: چرا جیکوب؟ چطور تونستی این کارو با من بکنی؟ نیشخند از روی چهره اش محو شد اما صورتش هنوز خشک و بی احساس مانده بود. بعد گفت: این بهترین کارِ ممکن بود. منظورت از این کار چی بود؟ می خوای چارلی منو خفه کنه؟ یا اینکه دلت می خواد خودش دچار حمله ی قلبی بشه؟ مثل هری؟ چطور تونستی این کارو با من بکنی؟ حالا هرچه قدر هم که از دست من عصبانی بودی. جیکوب تکانی خورد و ابروهایش را در هم کشید اما جوابی نداد. ادوارد زیرلب گفت: جاکوب نمی خواد به کسی صدمه بزنه- اون فقط می خواد تورو خونه نشین کنه تا شاید دیگه اجازه نداشته باشی وقت خودت رو با من بگذرونی. در واقع او سعی کرده بود افکار جیکوب را برای من بازگو کند. وقتی نگاه خشمگین جیکوب دوباره به ادوارد دوخته شد برقی از نفرت در چشم هایش دیده می شد. غرولند کنان گفتم: هی جیک! من همین حالا هم زندونی هستم! فکر نکردی که چی باعث شده من نتونم تا حالا به لاپوش بیام و با یه لگد جانانه حال تورو به خاطر جواب ندادن به تلفن هام جا بیارم!؟ چشمهای جیکوب برای اولین بار با نگاه بهت زده ای به روی چهره ی من لغزیدند. او پرسید: پس برای همین بود؟ و بعد چانه اش را منقبض کرد گویی اصلا از اینکه حرف زده بود پشیمان شده بود. ادوارد دوباره توضیح داد: اون فکر می کرده این من هستم که مانع رفتن تو برای دیدنش شدم نه چارلی. جیکوب با لحن تندی گفت: بسه دیگه. ادوارد جوابی نداد. جیکوب لرزید و بعد دندانهایش را هم با همان شدتی که مشت هایش را می فشرد روی هم فشار داد و با صدایی که از میان دندانهایش به گوش می رسید گفت: بلا ... در مورد توانایی های تو اغراق نکرده بود حتما خودت می دونی که من برای چی اینجا هستم. ادوارد با لحن ملایم و موافقی گفت: بله. اما قبل از اینکه تو چیزی بگی من حرفی برای گفتن دارم. جیکوب منتظر ماند و در حالی که سعی می کرد لرزشی را که بازوهایش را از بالا به پایین فرا گرفته بود کنترل کند مرتب مشتهایش را باز و بسته می کرد. ادوارد گفت: متشکرم. صدایش حاکی از عمق صداقتش بود. او ادامه داد: هیچ وقت نمی تونم بهت بگم که تا چه حد از تو سپاسگزارم . تا اخرِ ... موجودیت خودم در این دنیا مدیون تو خواهم بود. جیکوب با حیرت به او خیره شده و سرگشتگی اش لرزش اندامش را فرونشاند. او نگاه سریعی با من ردوبدل کرد اما حالت چهره ی من هم دست کمی از چهره ی او نداشت! ادوارد با صدای محکم و هیجان زده ای گفت: متشکرم ... به خاطر اینکه تو بلا رو زنده نگه داشتی. وقتی که ... من نمی تونستم این کارو بکنم. خواستم حرفی بزنم: ادوارد ... اما او دستش را بالا اورد چشمهایش را کماکان به جیکوب دوخته بود. بعد حالتی حاکی از درد و یاداوری چهره ی جیکوب را فرا گرفت و او در حالی که چهره اش دوباره حالت تلخ قبلی را به خود گرفته بود گفت: من اون کارو به خاطر تو نکردم. -می دونم با این حال باز هم احساس قدردانی من نسبت به تو از بین نمی ره. فکر کردم بهتره این رو بدونی. اگه کاری در حد توان من باشه که بتونم برای تو انجام بدم ... جیکوب یکی از ابروهای سیاهش را بالا برد. ادوارد سرش را تکان داد و گفت: این در حد توان من نیست. جیکوب غرولند کنان پرسید: پس در حد توان چه کسی هست؟ ادوارد نگاهی به من انداخت و گفت: بلا باید تصمیم بگیره. جیکوب بلک من استعداد خوبی برای یادگیری سریع دارم و هیچ وقت یه اشتباه رو دوبار مرتکب نمی شم. من اینجا هستم تا زمانی که بلا به من دستور بده که برم. لحظه ای در نگاه چشمهای طلایی او غوطه ور شدم. درک جمله ی ناگفته ای از گفتگوی انها که جیکوب به ان اندیشیده و ادوارد ان را شنیده بود دشوار نمی نمود. تنها چیزی که ممکن بود جیکوب از ادوارد بخواهد عدم حضور او در انجا بود. در حالی که هنوز اسیر نگاه چشم های ادوارد بودم زمزمه کردم: هرگز. جیکوب مثل اینکه دچار احساس تهوع شده باشد صدای اُق مانندی در اورد. با بی میلی خودم را از بند نگاه ادوارد رها کردم تا با چهره ای اخم کرده به جیکوب بگویم: چیز دیگه ای هم هست که تو احتیاج داشته بشی جیکوب؟ می خواستی منو به دردسر بیندازی؟ خوب این کارو کردی -حالا ماموریت تو تمومه! ممکنه چارلی منو به مدرسه ی نظام بفرسته . اما این کار اون باعث جدایی من از ادوارد نمی شه. هیچ چیز نمی تونه مارو از هم جدا کنه. چیز دیگه ای هم هست که بخوای؟ جیکوب چشمهایش را به ادوارد دوخته بود . بعد گفت: فقط باید چندتا نکته ی مهم رو درباره ی پیمانی که دوست های خون اشام تو با ما بسته ان بهشون یاداوری کنم. اون پیمان تنها چیزیه که همین حالا مانع من شده و نمی گذاره تا گلوی دوست تورو پاره کنم! در همان لحظه ای که من پرسیدم: کدوم نکته های مهم؟ ادوارد گفت: ما اصلِ پیمان رو فراموش نکردیم. اما منظورت از نکته های اصلی چیه؟ جیکوب نگاه خشمگینش را به اوارد دوخت اما جواب سوال من را داد: پیمان کانلا روشن و واضحه. اگه هرکدوم از خون اشام ها انسانی رو گاز بگیرن اتش بس تمومه. نه اینکه انسانی رو بکشن فقط اگه گاز بگیرن. او روی کلمه ی گاز گرفتن تاکید داشت. سرانجام به من نگاه کرد. چشم هایش حالت سردی داشتند. فقط یک لحظه طول کشید تا من فرق بین کشتن و گاز گرفتن را فهمیدم و بعد چهره ی من به سردی چهره ی او بود. گفتم: این موضوع ربطی به تو نداره. تنها چیزی که جیکوب توانست با صدای خفه ای بگویه این بود: به جهنم ... انتظار نداشتم که کلمات شتاب زده ی من با چنین واکنش سختی مواجه شود با وجودی که او برای دادن هشدار امده بود بعید به نظر می رسید که از تصمیم من با خبر باشد. به احتمال زیاد از نظر جیکوب این هشدار به منزله ی نوعی اخطار پیشاپیش بود. او متوجه قضیه نشده بود -یا شاید هم نمی خواست باور کند که من در همان لحظه تصمیم خودم را گرفته بودم: اینکه به راستی قصد داشتم تا عضوی از خانواده ی کالن بشوم. پاسخ من باز هم جیکوب را دچار تشنج کرده بود. او مشت هایش را محکم روی شقیقه هایش فشار می داد و چشم هایش را محکم بسته بود و بدنش را پیچ و تاب می داد گویی سعی داشت بر گرفتگی عضلاتش غلبه کند. چهره ی او در زیر پوست فندقی رنگش به سبز کم رنگ گراییده بود. با نگرانی پرسیدم: جیک؟ حالت خوبه؟ نیم قدم به طرف او برداشتم ادوارد مرا گرفت و عقب کشید و دوباره بدن خودش را جلوی من حایل کرد. بعد با لحن هشدار دهنده ای گفت: مواظب باش اون به خودش مسلط نیست. اما در همان موقع جیکوب تا حدی بر خودش مسلط شده بود و فقط بازوهایش می لرزیدند. او با نفرتِ نابی به روی ادوارد اخم کرد و گفت: اه ... من هرگز به بلا صدمه نمی زنم. هم من و هم ادوارد حالت متهم کنده ی صدایش را حس کردیم. غرولند خفیفی از میان لب های ادوارد به گوش رسید. جیکوب بی اختیار مشت هایش را فشرد. صدای غرش مانند چارلی از طرف خنه به گوش رسید: بلا! همین الان می ای توی خونه! هر سه ی ما در جای خود خشک شدیم و به سکوتی که به دنبال فریاد چارلی حاکم شده بود گوش دادیم. من اولین کسی بودم که با صداسی لرزانی شروع به حرف زدن کردم: لعنتی! چهره ی خشمگین جیکوب کمی رنگ باخته بود. او گفت: از این بابت متاسفم. من باید کاری که می تونستم انجام می دادم باید سعی می کردم ... با صدایی که لرزش ان مانع بروز تلخی اش بود گفتم: ممنونم. سعی خودت رو کردی. بعد به سمت بالای مسیر جنگلی نگاه کردم و تا حدی انتظار داشتم چارلی را ببینم که همچون گاو خشمگینی با سرعت از میان سرخس های خیس به سوی من بیاید. من برای این گاو وحشی در حکم پرچم قرمز بودم! ادوارد به من گفت: فقط یه چیزه دیگه. و بعد نگاهی به جیکوب انداخت و ادامه داد: ما هیچ اثری از ویثکتوریا رو تو محدوده ی خودمون پیدا نکردیم -تو چطور؟ همین که پاسخ این سوال به ذهن جیکوب راه یافته بود ادوارد ان را شنیده بود. اما در هر حال جیکوب جواب داد: اخرین بار موقعی بود که بلا ... از اینجا دور بود. ما گذاشتیم ویکتوریا فکر کنه که داره سالم در میره -بعد داشتیم حلقه ی محاصره رو تنگ می کردیم و اماده بودیم که اونو تو کمین بندازیم ... سرمای منجمد کننده ای از ستون فقراتم به طرف پایین سرازیر شد. جیکوب ادامه داد: اما بعد اون مثل خفاشی که از جهنم فرار کنه ناپدید شد. می تونم بگم که انگار بوی زنانه ی بلا رو جای دیگه ای حس کرده بود. از اون موقع تا حالا دیگه به منطقه ی ما نزدیک نشده. ادوارد سری تکان داد و گفت: اگه باز هم برگرده تو دیگه مشکلی نداری. ما خودمون ... جیکوب زیر لب غرشی کرد و گفت: اون توی قلمروی ما مرتکب قتل شده! اون مال ماست. خواستم به ادعای هردوی انها اعتراض کنم: نه ... اما صدای چارلی حرفم را ناتمام گذاشت: بلا! من ماشین اون پسره رو اونجا می بینم و می دونم که تو اون بیرون هستی! اگه تا یه دقیقه ی دیگه توی این خونه نباشی ... ! چارلی به خودش زحمت تمام کردن جمله ی تهدیدامیزش را نداد. ادوارد گفت: دیگه بریم. نگاهی به جیکوب انداختم. او خسته به نظر می رسید. ایا ممکن بود باز هم او را ببینم؟ زیرلب چیزی گفت اما صدایش انقدر ضعیف بود که تنها از روی حرکت لب هایش منظور او را فهمیدم: متاسفم. خداحافظ بلا. با ناامیدی به او گفتم: تو قول دادی ... ما هنوز هم با هم دوست هستیم ... درسته؟ جیکوب سرش را اهسته تکان داد و چیزی در گلویم داشت مرا خفه می کرد. او گفت: خودت می دنی که من چقدر سعی کردم اون قول رو نشکنم اما ... نمی دونم از حالا به بعد چطور باید قول خودم رو حفظ کنم. نه حالا که ... او سعی داشت چهره اش حالت خشن خود را از دست ندهد اما دچار تردید شد و خشونت از چهره اش محو گردید. زییرلب گفت: دلم برات تنگ می شه. یکی از دستهایش را به طرف من دراز کرد و تا جایی که می توانست انگشتهایش را کش داد گویی ارزو می کرد انگشتهایش انقدر دراز بودند تا فاصله ی بین من و او را طی کنند. با صدای خفه ای گفتم: من هم همین طور. دست من نیز هوا را شکافته و به سوی او دراز شده بود. گویی ما به هم مرتبط بودیم و پژواکِ دردِ درونی او درون من را هم به درد اورده بود. رنج او رنج من بود. گفتم: جیک ... و قدمی به طرف او برداشتم. می خواستم بازوهایم را دور کمر او بپیچم و سایه ی بدبختی را از روی چهره اش بزدایم. ادوارد دوباره مرا عقب کشید بازوهای او حالت تدافعی نداشتند و فقط مانع پیش رفتنم بودند. با لحن مطمئنی به ادوارد گفتم: مشکلی نیست. و بعد با نگاهی که حاکی از اعتماد بود به او نگاه کردم. او منظورم را درک کرد . او می توانست بفهمد. چشمهایش نگاه گنگی داشتند. چهره اش بی حالت بود سرد و بی تفاوت. گفت: چرا مشکلی هست. جیکوب که دوباره خشمگین شده بود غرشی کرد و گفت: بذار بلا بره. اون می خواد بره! بعد از گفتن این حرف دو گام بلند به سوی ادوارد برداشت. در چشم هایش درخشش پیش بینی کننده ای ظاهر شد. سینه اش می لرزید و به نظر می رسید که در حال متورم شدن باشد. ادوارد مرا پشت سرش نگه داشت و به طرف جیکوب رفت تا رو درروی او قرار گیرد. فریاد زدم: نه! ادوارد ... ! و در همان لحظه صدای فریاد چارلی را شنیدم: ایزابلا سوان! با صدای وحشت زده ای گفتم: بسه دیگه! چارلی دیوونه شده! اما وحشت صدایم به خاطر خشم چارلی نبود. فریاد چارلی دوباره شنیده شد: عجله کن! من بازوی ادوارد را کشیدم و او کمی ارام گرفت. اهسته مرا به طرف عقب کشید و در همان حال که در حال عقب نشینی بودیم چشمهایش به جیکوب دوخته شده بودند. جیکوب با اخم تلخی که چهره اش را پوشانده بود به ما نگاه می کرد. حس انتظار از چشمهایش رفته بود و درست قبل از اینکه جنگل میان ما و او حایل شود ناگهان چهره اش از درد مچاله شد. می دانستم تا زمانی که دوباره لبخندش را نبینم اخرین تصویر چهره ی ازرده اش مرا به ستوه خواهد اورد. و در همان لحظه با خودم عهد کردم که بار دیگر چهره ی متبسم او را ببینم- به زودی می توانستم راهی برای حفظ دوستی ام با او پیدا کنم. ادوارد بازویش را محکم دور کمر من حلقه کرده و مرا نزدیک به خودش نگه داشته بود. این تنها چیزی بود که مانع فرو ریختن اشک چشمهایم می شد. حالا من چند مشکل جدی داشتم. بهترین دوستم من را جزو دشمنانش قلمداد می کرد. ویکتوریا هنوز ازاد و رها بود و می توانست همه ی کسانی را که من بسیار دوستشان داشتم به خطر بیفکند. اگر به زودی تبدیل به یک خون اشام نمی شدم خانواده ی ولتوری مرا می کشت. و حالا به نظر می رسید که اگر من تبدیل به یک خون اشام می شدم گرگینه های کوئیلوت خودشان زحمت کشتن مرا به عهده می گرفتند -ضمن این که کمر به قتل اعضای خانواده ی جدید من -کالن ها- بسته بودند. البته من فکر نمی کردم انها شانس زیادی برای این کار داشته باشند اما ممکن بود در تلاش برای انجام این کار بهترین دوست من جیکوب کشته شود. اینها مشکلاتی بس جدی بودند. اما وقتی که ما از میان اخرین درخت های حاشیه ی جنگل گذشتیم و من ناگهان چهره ی کبود شده ی چارلی را دیدم همه ی این مشکلات به نظرم بی اهمیت امد. چرا؟ ادوارد فشار ملایمی به دست من وارد کرد و گفت: من اینجا هستم. نفس عمیقی کشیدم. واقعیت داشت. ادوارد ینجا بود و من در میان حلقه ی بازوهایش بودم. تا موقعی که او اینجا بود می توانستم با هر واقعیتی رو به رو شوم. شانه هایم را صاف کردم و پیش رفتم تا با سرنوشت خودم مواجه شوم سرنوشتی که لحظه ای من را تنها نمی گذاشت. پایان فصل25 پایان