۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۲۳ عصر
تو آشپزخونه.اونا هم هر دو دنبالش راه افتادن.مهداداستکان چاییمو بالا بردم و در حین خوردنش به کل آشپزخونه نگاه کردم. با چشم همه چیزو چک کردم. تو فکر بودم.غذامون حاضر و آماده است. کلی غذا درست کردیم. می ترسم رو دستمون بمونه . تا حالا که یه نفرم نیومده سراغی بگیره.از صبح فکر کنم این پانزدهمین چایی باشه که می خورم. از زور بی کاری هی چایی می خورم. از اون ورم انگار با کش به دستشویی بستنم . این حاجیم برای خودش خوشحاله ها. هی آواز می خونه هی نامحسوس قر میده. می دونه من حواسم به تک تک کارهاش هست برای همینم نمیاد بشینه. الکی هی راه میره. به دیگا و غذا ها سر میزنه.داشتم چاییمو می خوردم و همون جور نگاش می کردم. بلوز سفید آشپزی و پیشبندش نو و تمیزه. فقط خدا کنه تا شب همین جوری بمونه. اما این شلواره چیه پاش کرده؟یه شلوار کرم رنگی که به سبزی می زد. کلا" نفهمیدم رنگش چیه. گشاد و زشت. تو یه لحظه خم شد یه چیزو از زمین برداره.چایی پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم که یکی میدید فکر می کرد سنگ راه گلومو بسته.حاجی تندی بلند شد اومد کنارمو با دست محکم به کمرم کوبوند.ای بشکنه دستت مرد این چه وضعشه کمرمو شکوندی . حاجی: نوش پسر .. نوش ... سوغات می خوری انشا ...نفسم یکم جا اومد. سوغات می خوام چی کار کوفت بخورم.با دست اشاره کردم که بسه. بالاخره دست از قطع کردن کمرم برداشت.اخم کردم.من: حاجی ...حاجی: جانم مهندس ؟؟؟ابروهام پرید بالا. مهندس و از کجا آوردی؟بی خیالش شدم.من: حاجی این چه وضعشه؟ اینجا خانواده زندگی میکنه. نیکو خانم رفت و آمد میکنه. حاجی با تعجب و گیج گفت: بله آقا؟ منظورتونو نفهمیدم.یه اشاره ای بهش کردم. یه نگاهی به خودش انداخت و دوباره گیج کله تکون داد.با حرص گفتم: حاجی این چه لباسیه که پوشیدی؟حاجی دوباره منگل وار به خودش نگاه کرد و گفت: خوب آقا خودتون اینو برام خریدین. بده؟؟؟ می خواین درش بیارم؟تندی دستش رفت سمت دکمه های بلوز سفید آشپزی.با حرص گفتم: حاجی اینو نمیگم. شلوارتونو میگم. نمیگید این جوری می پوشید نیکو خانم بیاد ببینه زشته؟ تا خم میشید ... لطف کنید یه لباس مناسب تر بپوشید. یه شلوار که فاقش بلند تر باشه.تازه فهمیدم چرا این دختره بدبخت صبح که اومد تو آشپزخونه سریع در رفت و دیگه پاشم این تو نزاشت. نگو منظره باسن این آقا رو دیده بود که وحشت زده شد و در رفته.حاجی سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت و رفت که به برنج سر بزنه. هر چند صدای غر غر کردناشو می شنیدم. کلا" این مرد خیلی حرف می زد.نشستم سر جام.
نیشامرسما" نشستم مگس می پرونم. اه این اسپایدرم دیگه به دردم نمی خوره نه که عصبیم نیم تونم برگه ها رو درست و حسابی جفت و جور کنم و همه اش می بازم.دستمو زدم زیر چونه ام و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می کنم شاید یکی دلش سوخت اومد تو این رستوران. اما نه انگاری امروز همه ملت سیر سیرن.پوف .....بی خیال چقدر حرص بخورم. بشینم یکم سیمز بازی کنم جیگرم حال بیاد. یه خانواده درست کردم ماه. انقده خوشگلن. هم دختره هم پسره. کلی لباسهای قشنگم تنشون کردم. یه شب کامل زحمت کشیدم که دختر و پسر داستان و عاشق هم کنم تا لاو بترکونن.بی تربیتا اولش تا حرف می زدن می توپیدن به هم و دعواشون میشد الان خیلی خوبن باهم زندگیشونو شیرین کردم.دختره دزده. نونش حلال نیست اما درآمدش خیلی خوبه. پسره هم تو ارتش کار میکنه یه وقتایی با تانک میان دم خونه دنبالش.من نمی دونم این دزد و اون ارتشی چه جوری با هم زندگی می کنم. قاعدتا" زوریه چون اولش نمی ساختن با هم.یکم بگذره زندگیشون که رو به راه شد پول جمع کردن میگم بچه دارم بشن الان زوده براشون بزار یکم جوونی کنن.دختره تازه از سر کار شریفش برگشته بود گفتم برای رفع خستگی بره تو جکوزی یکم حال کنه و ریلکس کنه. پسره هم دنبال یه لقمه نون حلاله همین روزهاست که ترفیع بگیره تو کارش.بد جوری رفته بودم تو بازی. قشنگ کله امو برده بودم تو مونیتور و هی چک می کردم ببینم این دختر پسرم گشنشون نباشه مودشون خوب باشه. فان داشته باشن. دستشویی نداشته باشن. حمام برن. به آرزوهاشون برسن. خلاصه همه جوره ساپورتشون می کردم.غرق بازی بودم که یه صدایی پارازیت انداخت.-: سلام.بدون اینکه سرمو بلند کنم بی توجه یه سلام هول گفتم و ادامه بازی.-: ببخشید ....وای وای پسره تازه از سر کار برگشته و داره می ترکه از دستشویی الانه که خودشو خراب کنه. بدو بدو برو تو دستشویی که اوضاع خیطه. اون محل کارتون یه دستشویی نداره تو بری؟-: خانم ... ببخشید ... غذا دارین ...اه این کیه هی این وسط ور ور می کنه؟بی میل سرمو بلند کردم. هـــــــــــه ....این کیه؟؟؟یه پسر جوون و خوشتیپ و شیک و پیک جلوی میزم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. یه لحظه هنگ کردم. این محل با این اوضاع اسفبارش بهش نمی خوره همچین آدمهایی داشته باشه.شک کردم شاید دارم توهم می زنم. خودمو کج کردم و به پشت پسره نگاه کردم. گفتم شاید حوری .. پری چیزی باشه اومده دل منو خوش کنه.پسره هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من. منم بی خیال پشت سرش شدم. جلوی رستوران فقط یه ماشین پارک بود که نمی دونم مال کی بوده.پسره: خانم شما خوبی؟؟؟وای خدا فکر کرد من مشنگم.سریع صاف نشستم و یه لبخند ملیح زدم و گفت: بله ممنون. سلام بفرمایید فرمایشی داشتید؟پسره یکم با شک نگام کرد و بالاخره گفت: بله می خوام بدونم غذا دارین؟؟؟نه پس اینجا رو برای قشنگی باز کردیم ملت توهم غذا بزنن گشنشون بشه. بیان بپرسن ما هم بگیم نداریم کنف شن.دوباره با لبخند گفتم: بله داریم. حاضرم هست.پسره: خوبه. چی دارین؟ابروهام بالا رفت. هر چی داریم و بگم الان؟؟؟شروع کردم تند تند لیست غذاها رو دادن.من: چلو جوجه معمولی. چلو جوجه ممتاز. چلو کوبیده معمولی چلو کوبیده مخصوص. برگ، بختیاری، چنجه، شیشلیک، زرشک پلو با مرغ، قورمه، قیمه ....دیدم پسره هنوز منتظره. غذاهامون همینا بودن دیگه بازم می خوای؟دوباره ادامه دادم: سالاد، ماست، زیتون، ترشی، نوشابه دوغ...پسره خنده اش گرفت و دهنشو جمع کرد. خوب خودش مثل گوسفند نگاه می کنه من چی کار کنم.پسره: ببخشید جوجه کبابتون آماده است؟من: البته 10 دقیقه ای حاضر میشه.پسر: خوبه پس یه پرس جوجه کباب بدین بهم.من: معمولی یا ممتاز؟پسر یه ابروش و داد بالا و گفت: فرقشون چیه؟خیلی خوشرو گفتم: خوب معمولی از اسمش پیداست معمولیه. اما ممتاز تقریبا" 2 برابر جوجه های معمولیه. با مخلفات و چیزای دیگه.پسر: قیمتاش چه جوریه؟خم شدم و یه تراکت از رو میز برداشتم و دادم دستش و گفتم: همه قیمتهامون اینجا نوشته شده. ملاحظه بفرمایید.پسره دست دراز کرد و برگه رو گرفت از دستم. همون جور که نگاه می کرد گفت: یه چلو جوجه ممتاز بدین بهم.سریع مثل یه طوطی که یه جمله رو حفظ کرده باشه گفتم: سالاد، ترشی، زیتون، ماست؟پسره: نه مرسی.من: نوشابه، دوغ؟پسر: نه ممنون.انقده برای اولین مشتریم ذوق کردم که هول شده بودم. سریع یکی از تراکتا رو برداشتم و تند روش نوشتم یه پرس چلو جوجه ممتاز بدون مخلفات و هیچی.سر بلند کردم و رو به پسره که الان نشسته بود رو صندلی کنار میزم و پرسیدم: میل می کنید همین جا یا می برید.پسره نگام کرد و گفت: می برم.سری تکون دادم و جلوی سفارشش نوشتم حضوری. قیمتش و اینا رو هم نوشتم و از جام بلند شدم. تندی رفتم سمت آشپز خونه.در و باز کردم و واردش شدم. متین و حاجی بدتر از من غاز می چروندن.با ذوق رو به متین گفتم: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.متین چشمهاش برقی زد و از جاش پرید. حاجی یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.منم لبخند زنون برگشتم پشت میزم. اونقده ذوق داشتم که دیگه بی خیال بازیم شده بودم. اصلا" برن بمیرن. بازی می خوام چی کار الان دارم پول در میارم. پول دوست دارم.دیگه کله نکردم تو کامپیوتر. مثل یه خانم شیک نشستم پشت میز و پامو انداختم رو پام. یکی می دید فکر می کرد رستوران گوش تا گوشش آدم نشسته که من همچینی ژست گرفتم.اما برای من که تازه اول کارم بود همین یه دونه مشتری هم مثل یه هدیه الهی بود.یه نگاه زیر چشمی به پسره انداختم. خونسرد نشسته بود و به کل رستوران نگاه می کرد. دید زدن رستوران که تموم شد سرشو انداخت پایین و به تراکت نگاه کرد.حتما" داره به قیمتها نگاه می کنه. انصافا" قیمتهامون مناسب بود. امیدمونم به همین بود که با این قیمتهای پایین بتونیم مشتری جذب کنیم و بعد با غذای خوب بتونیم نگهشون داریم.مهدادانگاری ملت امروز گشنه اشون نمیشه.تو فکربودم. با خودم فکر می کردم نکنه امروز کسی نیاد ضایع شیم بریم. به آقا جون چی بگم؟علی و فرستاده بودم بره تراکت پخش کنه و تا می تونه تبلیغ کنه.شمارشم گرفتم که اگه .. اگه .. یه وقتی یکی زنگ زد سفارش داد خبرش کنیم برگرده سفارشا رو ببره.یهو در باز شد و نیکو خوشحال وارد شد و با ذوق گفت: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.خوشحال از جام پریدم. ایول پس بالاخره طلسم شکست.حاجی هم یه لبخندی زد و یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.نیکو یه لبخند دیگه زد و یه برگه رو گذاشت رو میز کنار در و رفت بیرون.رفتم سمت برگه. یکی از تراکتهای خودمون بود که روش سفارش و نوشته بود.تعجب کردم چرا رو تراکت سفارشو نوشته؟؟؟ اما اونقدر خوشحال بودم که بی خیال موضوع شدم.جوجه رو آماده کردیم و سفارش و پیچیدم. بردم بیرون چشم چرخوندم تا مشتری و ببینم. یه پسر جون نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو دست به سینه به بیرون نگاه می کرد.رفتم کنار نیکو و سفارش و دادم بهش.چقدر خانم نشسته بود. برگشتم برم تو آشپزخونه. خیلی زشت بود مثل فضولا نیکو رو بپام که چه جوری کار می کنه.همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.نیکو سفارشو گرفت و یه تشکری کرد و خوشرو برگشت سمت پسره و گفت: بفرمایید سفارشتون آماده است.پسره بلند شد و سفارش و گرفت و پول و حساب کرد و رفت. منم دست از دید زدنم برداشتم رفتم تو آشپزخونه.نشستم رو صندلی و دوباره خیره شدم به قفسه رو به روم که پر بود از ظرفهای یه بار مصرف.فکر کنم یه یک ساعتی گذشت که دوباره در باز شد و نیکو اومد تو. یه چیزی مثل قابلمه دستش بود. با تعجب به دستش نگاه کردم. این و از کجا آورده بود.قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش گفت: سفارش داریم. حاجی قد 4000 تومن خورشت بریزید تو این دیگ.بلند شدم. و با تعجب رفتم سمتش. یاد اون مثله افتادم. هر چقدر پول بدی آش می خوری. الان قضیه خورشت ما شده.قابلمه رو گرفتم و پرسیدم: این و کی سفارش داده؟یه نگاهی به پشت سرش و در باز کرد و گفت: یکی از شاگردای نونوایی اومده خورشت می خواد. یه مشتری هم یه مشتریه. قد پولی که داده براش خورشت بریزید. قیمه باشه.این و گفت و رفت بیرون. یه نگاهی به قابلمه تو دستم انداختم. بازم یه تراکت که پشتش سفارش و قیمت و اینا نوشته بود توش بود.سفارش و حاضر کردم بردم بیرون. این بار یه پسره نوجون بود که لباس راحتی روشن پوشیده بود که روش پر آرد بود و سفید شده بود.دوباره برگشتم تو آشپزخونه. گشنم شده بود. رفتم یه بشقاب غذا برای خودم کشیدم. دلم زرشک پل می خواست. یه رون برداشتم گذاشتم رو برنجم.رفتم نشستم رو صندلیم . اومدم لقمه اول و بزارم تو دهنم که در باز شد و نیکو پرید تو و با ذوق گفت: مشتری داریم.اینو گفت و 2-3 تا تراکت گذاشت رو میز و رفت. با دیدن سفارشات چشمهام از خوشحالی برقی زد ایول.....یه سفارش داشتیم که بریا سالن بود و تعداد غذاهاش زیاد بود و یکی دوتا سفارش دیگه که حضوری بودن و می بردنش.با خوشحالی برگشتم سمت حاجی و گفتم: حاجی بسم الله ...رفتم و به ترتیب برگه های سفارش و با چسب چسبوندم به دیوار جلوی چشم حاجی و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم.بریا سالن چند تا سینی برداشتم و مخلفات و گذاشتم توش و رفتم بیرون. از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو سالن رستوران. روی میز بزرگه یه 7-8 تا آدم نشسته بودن. فکر کنم 2 تا خانواده بودن. رفتم جلو سلام کردم و مخلفات و چیدم رو میز.همون موقع در باز شد و یه مردی وارد شد.داشت سفارش می داد که رفتم پشت نیکو مکه برم تو آشپزخونه. نیکو صدام کرد و یه تراکت دیگه بهم داد.هنوز فلسفه نوشتن سفارشات و پشت تراکتها نفهمیده بودم. ولی الانم وقتش نبود که بخوام بپرسم. یه جورایی نیکو ذوق زده و هول بود. تو حساب کردن قیمتها هول کرده بود و هی اشتباه حساب می کرد. آروم رفتم کنارش و از کشوی میز ماشین حساب و در آوردم و گذاشتم رو میز.خوشحال شد و یه تشکری کرد و تند تند شروع کرد به حساب کردن.دست تنها بودیم. زنگ زدم علی هم اومد کمک.تقریبا" تا یه سفارش و حاضر می کردیم یکی دیگه میومد. روز اول کاری و انقدر مشتری حتی تصورشم نمی کردم.حاجی یکم کند و کار می کرد. مجبور بودم هر یه ربع یه بار یه تشر بزم بهش.ولی در کل راضی بودم. هر چند حاجی همه محوطه کاریشو به گند کشیده بود اما وقت دعوا کردن نداشتم. برعکس حاجی علی فرز بود و بدون اینکه بگم خودش کارها رو تند تند انجام یم داد حتی به حاجی هم کمک می کرد. سفارشات سالن و خودم می بردم چون علی سر و شکلش برای سالن یکم ناجور بود.نیشاممن و این همه خوشبختی محاله محاله...دارم از ذوق می میرم. تو ذهنمم نمی گنجید روز اولی این همه مشتری داشته باشیم. اما انگاری نو سازی رستوران خیلی کارساز بوده. ملت میان رد بشن منظره رو می بینن کلی خوششون میاد و به هوای همون میان تو رستوران.غیر یه خانواده ای که اول اومدن و تو رستوران نشستن همه بلااستثنا بیرون نشستن رو تختا. فضای سبزشو عشقه.وای که من چقده پول دوست دارم.تو کافی شاپ خودمم من فقط می نشستم پشت دخل و از ملت پول می گرفتم. کلا" پول و شمردنش بهم روحیه میده. مخصوصا" وقتی که می دونم از کار کرد خودمه.این متینم گارسون خوش تیپیه ها. می بینم این مشتریها که دختر جوون دارن دخترای چشم سفید چه مدلی با لبخند نگاش می کنن.بزار ببینن حالشو ببرن. منم اینجا نشستم برای مرداشون زبون میریزم و با عشوه دوغ و نوشابه و سالاد و اینا قالبشون میکنم.اولش که یکم شلوغ شد، منظورم از یکم حضور هم زمان 4 تا مشتریه. همچین هول ورم داشته بود که عددا رو قاطی می کردم. 6 و 7 و جمع می بستم میشد 15 یه وضعی بود.خدا متین و خیر بده ماشین حساب و بهم داد خودم که به کل یادم رفته بود. کم مونده بود جلوی ملت انگشتامو بیارم بالا با انگشت حساب کنم.یه وقتایی مشتریها یکی یکی میومدن یه وقتایی چندتایی باهم. در هر حال انقده سرم گرم کار بود نفهمیدم ساعت کی گذشت. غذا هم نخوردم یعنی وقت نکردم.به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک 4 شده. وای که چقدر گشنه ام شده بود. آخرین مشتری 10 دقیقه پیش اومده بود و کوبیده گرفته بود.دیگه کم کم باید تعطیل می کردیم.با صدای در رستوران سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم.وسط جاده ای چه پسرای خوشتیپی میان. حالا تو خود تهرانشم به زور 4 تاشون و تو یه روز می دیدیا. یه وقتایی قحط میشن.یه پسر قد بلند به نسبت بور بود با چشمهای رنگی که نتونستم درست ببینم.اومد جلوی میزم و سلام کرد. اوه چه صدا قشنگم هست این پسره.یه لبخندی زدم و گفتم: سلام. بفرمایید.پسره یه لبخند ملیح زد و گفت: غذا دارید؟من: البته. چی میل دارید؟پسر: چی دارید؟دوباره شروع کردم لیست غذاهامونو مثل طوطی تکرار کردن.بعدم به تراکتها اشاره کردم و گفتم: لیست غذاهامون با قیمتهاش اینجا نوشته.پسره دستهاش و گذاشت رو میز و خم شد جلو سرشو کج کرد تا لیست غذا ها رو ببینه. یکم نگاه کرد و بعد تو همون حالت گفت: یه پرس برگ می خواستم. میشه تو سالن خورد؟من: البته.پسر یه لبخند گشاد زد و گفت: بعد سرو هم می کنید؟یکم تعجب کردم. نه پس تو آشپزخونه می کشیم برات پرت می کنیم بیاد این سمت. خوب سرو می کنیم دیگه.دوباره یه لبخندی زدم و گفتم: بله سرو می کنیم.پسر یکم اومد جلو تر و آروم و با یه لحن خاص گفت: خودتون سرو می کنید؟منظورش و نفهمیدم با استفهام گفتم: بله؟لبخند گشادش عمیق شد.پسر: یعنی میگم خود شما غذا رو سرو می کنی؟ آخه غذا خوردن از دست شما یه مزه دیگه میده.ابروهام پرید بالا. بهت زده با دهن باز نگاش کردم. پسره مریض بود.یکم خیره خیره نگاش کردم. اونم انگار از این حالت من خیلی خوشش اومده بود که داشت با تفریح نگام می کرد. دهنم و بستم. یه لبخند ملیح زدم و از جام بلند شدم. با دست اشاره کردم سمت میزها و گفتم: البته شما بفرمایید خودم غذا رو براتون میارم.پسره هم دستهاش و از میز جدا کرد و صاف ایستاد. لبخند گشادش کج شد و حالت تمسخر گرفت. یه ابروشو برام انداخت بالا و گفت: خوب شما که انقدر لطف دارید می خواید دو پرس بیارید با هم میل کنیم.دوباره لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پسره لبخند مسخره اش بیشتر شد برگشت سمت میزها و گفت: خوب حالا کجا بشینم؟از پشت میز اومدم بیرون و رفتم اون سمت پسره هنوز داشت به میزها نگاه می کرد تا انتخاب کنه.من: اجازه بدید من میزو براتون انتخاب کنم.پسره همون جور پشت به من سری تکون داد و گفت: حتما".فقط یه چیزی تو سرم بود.خدا رو شکر که امروز برای حفظ پرستیژ یه کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم. نمی دونستم قراره پشت میز کی پاهامو ببینه اما الان فهمیدم که واقعا" لازم بوده.نزدیک پسره شدم. با یه حرکت پامو آوردم بالا و کفش پای راستمو در آوردم و با همه قدرت زدم تو کمرش.هم ضربه ام محکم بود هم بی هوا. داد پسره در اومد و سریع یه دستش رفت سمت کمرش و برگشت سمت من. دیگه نه لبخندی داشت نه نگاه مفرحی متعجب و اخم کرده و عصبانی و غافلگیر بود.تا خواست دهن باز کنه یه
نیشامرسما" نشستم مگس می پرونم. اه این اسپایدرم دیگه به دردم نمی خوره نه که عصبیم نیم تونم برگه ها رو درست و حسابی جفت و جور کنم و همه اش می بازم.دستمو زدم زیر چونه ام و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می کنم شاید یکی دلش سوخت اومد تو این رستوران. اما نه انگاری امروز همه ملت سیر سیرن.پوف .....بی خیال چقدر حرص بخورم. بشینم یکم سیمز بازی کنم جیگرم حال بیاد. یه خانواده درست کردم ماه. انقده خوشگلن. هم دختره هم پسره. کلی لباسهای قشنگم تنشون کردم. یه شب کامل زحمت کشیدم که دختر و پسر داستان و عاشق هم کنم تا لاو بترکونن.بی تربیتا اولش تا حرف می زدن می توپیدن به هم و دعواشون میشد الان خیلی خوبن باهم زندگیشونو شیرین کردم.دختره دزده. نونش حلال نیست اما درآمدش خیلی خوبه. پسره هم تو ارتش کار میکنه یه وقتایی با تانک میان دم خونه دنبالش.من نمی دونم این دزد و اون ارتشی چه جوری با هم زندگی می کنم. قاعدتا" زوریه چون اولش نمی ساختن با هم.یکم بگذره زندگیشون که رو به راه شد پول جمع کردن میگم بچه دارم بشن الان زوده براشون بزار یکم جوونی کنن.دختره تازه از سر کار شریفش برگشته بود گفتم برای رفع خستگی بره تو جکوزی یکم حال کنه و ریلکس کنه. پسره هم دنبال یه لقمه نون حلاله همین روزهاست که ترفیع بگیره تو کارش.بد جوری رفته بودم تو بازی. قشنگ کله امو برده بودم تو مونیتور و هی چک می کردم ببینم این دختر پسرم گشنشون نباشه مودشون خوب باشه. فان داشته باشن. دستشویی نداشته باشن. حمام برن. به آرزوهاشون برسن. خلاصه همه جوره ساپورتشون می کردم.غرق بازی بودم که یه صدایی پارازیت انداخت.-: سلام.بدون اینکه سرمو بلند کنم بی توجه یه سلام هول گفتم و ادامه بازی.-: ببخشید ....وای وای پسره تازه از سر کار برگشته و داره می ترکه از دستشویی الانه که خودشو خراب کنه. بدو بدو برو تو دستشویی که اوضاع خیطه. اون محل کارتون یه دستشویی نداره تو بری؟-: خانم ... ببخشید ... غذا دارین ...اه این کیه هی این وسط ور ور می کنه؟بی میل سرمو بلند کردم. هـــــــــــه ....این کیه؟؟؟یه پسر جوون و خوشتیپ و شیک و پیک جلوی میزم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. یه لحظه هنگ کردم. این محل با این اوضاع اسفبارش بهش نمی خوره همچین آدمهایی داشته باشه.شک کردم شاید دارم توهم می زنم. خودمو کج کردم و به پشت پسره نگاه کردم. گفتم شاید حوری .. پری چیزی باشه اومده دل منو خوش کنه.پسره هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من. منم بی خیال پشت سرش شدم. جلوی رستوران فقط یه ماشین پارک بود که نمی دونم مال کی بوده.پسره: خانم شما خوبی؟؟؟وای خدا فکر کرد من مشنگم.سریع صاف نشستم و یه لبخند ملیح زدم و گفت: بله ممنون. سلام بفرمایید فرمایشی داشتید؟پسره یکم با شک نگام کرد و بالاخره گفت: بله می خوام بدونم غذا دارین؟؟؟نه پس اینجا رو برای قشنگی باز کردیم ملت توهم غذا بزنن گشنشون بشه. بیان بپرسن ما هم بگیم نداریم کنف شن.دوباره با لبخند گفتم: بله داریم. حاضرم هست.پسره: خوبه. چی دارین؟ابروهام بالا رفت. هر چی داریم و بگم الان؟؟؟شروع کردم تند تند لیست غذاها رو دادن.من: چلو جوجه معمولی. چلو جوجه ممتاز. چلو کوبیده معمولی چلو کوبیده مخصوص. برگ، بختیاری، چنجه، شیشلیک، زرشک پلو با مرغ، قورمه، قیمه ....دیدم پسره هنوز منتظره. غذاهامون همینا بودن دیگه بازم می خوای؟دوباره ادامه دادم: سالاد، ماست، زیتون، ترشی، نوشابه دوغ...پسره خنده اش گرفت و دهنشو جمع کرد. خوب خودش مثل گوسفند نگاه می کنه من چی کار کنم.پسره: ببخشید جوجه کبابتون آماده است؟من: البته 10 دقیقه ای حاضر میشه.پسر: خوبه پس یه پرس جوجه کباب بدین بهم.من: معمولی یا ممتاز؟پسر یه ابروش و داد بالا و گفت: فرقشون چیه؟خیلی خوشرو گفتم: خوب معمولی از اسمش پیداست معمولیه. اما ممتاز تقریبا" 2 برابر جوجه های معمولیه. با مخلفات و چیزای دیگه.پسر: قیمتاش چه جوریه؟خم شدم و یه تراکت از رو میز برداشتم و دادم دستش و گفتم: همه قیمتهامون اینجا نوشته شده. ملاحظه بفرمایید.پسره دست دراز کرد و برگه رو گرفت از دستم. همون جور که نگاه می کرد گفت: یه چلو جوجه ممتاز بدین بهم.سریع مثل یه طوطی که یه جمله رو حفظ کرده باشه گفتم: سالاد، ترشی، زیتون، ماست؟پسره: نه مرسی.من: نوشابه، دوغ؟پسر: نه ممنون.انقده برای اولین مشتریم ذوق کردم که هول شده بودم. سریع یکی از تراکتا رو برداشتم و تند روش نوشتم یه پرس چلو جوجه ممتاز بدون مخلفات و هیچی.سر بلند کردم و رو به پسره که الان نشسته بود رو صندلی کنار میزم و پرسیدم: میل می کنید همین جا یا می برید.پسره نگام کرد و گفت: می برم.سری تکون دادم و جلوی سفارشش نوشتم حضوری. قیمتش و اینا رو هم نوشتم و از جام بلند شدم. تندی رفتم سمت آشپز خونه.در و باز کردم و واردش شدم. متین و حاجی بدتر از من غاز می چروندن.با ذوق رو به متین گفتم: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.متین چشمهاش برقی زد و از جاش پرید. حاجی یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.منم لبخند زنون برگشتم پشت میزم. اونقده ذوق داشتم که دیگه بی خیال بازیم شده بودم. اصلا" برن بمیرن. بازی می خوام چی کار الان دارم پول در میارم. پول دوست دارم.دیگه کله نکردم تو کامپیوتر. مثل یه خانم شیک نشستم پشت میز و پامو انداختم رو پام. یکی می دید فکر می کرد رستوران گوش تا گوشش آدم نشسته که من همچینی ژست گرفتم.اما برای من که تازه اول کارم بود همین یه دونه مشتری هم مثل یه هدیه الهی بود.یه نگاه زیر چشمی به پسره انداختم. خونسرد نشسته بود و به کل رستوران نگاه می کرد. دید زدن رستوران که تموم شد سرشو انداخت پایین و به تراکت نگاه کرد.حتما" داره به قیمتها نگاه می کنه. انصافا" قیمتهامون مناسب بود. امیدمونم به همین بود که با این قیمتهای پایین بتونیم مشتری جذب کنیم و بعد با غذای خوب بتونیم نگهشون داریم.مهدادانگاری ملت امروز گشنه اشون نمیشه.تو فکربودم. با خودم فکر می کردم نکنه امروز کسی نیاد ضایع شیم بریم. به آقا جون چی بگم؟علی و فرستاده بودم بره تراکت پخش کنه و تا می تونه تبلیغ کنه.شمارشم گرفتم که اگه .. اگه .. یه وقتی یکی زنگ زد سفارش داد خبرش کنیم برگرده سفارشا رو ببره.یهو در باز شد و نیکو خوشحال وارد شد و با ذوق گفت: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.خوشحال از جام پریدم. ایول پس بالاخره طلسم شکست.حاجی هم یه لبخندی زد و یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.نیکو یه لبخند دیگه زد و یه برگه رو گذاشت رو میز کنار در و رفت بیرون.رفتم سمت برگه. یکی از تراکتهای خودمون بود که روش سفارش و نوشته بود.تعجب کردم چرا رو تراکت سفارشو نوشته؟؟؟ اما اونقدر خوشحال بودم که بی خیال موضوع شدم.جوجه رو آماده کردیم و سفارش و پیچیدم. بردم بیرون چشم چرخوندم تا مشتری و ببینم. یه پسر جون نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو دست به سینه به بیرون نگاه می کرد.رفتم کنار نیکو و سفارش و دادم بهش.چقدر خانم نشسته بود. برگشتم برم تو آشپزخونه. خیلی زشت بود مثل فضولا نیکو رو بپام که چه جوری کار می کنه.همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.نیکو سفارشو گرفت و یه تشکری کرد و خوشرو برگشت سمت پسره و گفت: بفرمایید سفارشتون آماده است.پسره بلند شد و سفارش و گرفت و پول و حساب کرد و رفت. منم دست از دید زدنم برداشتم رفتم تو آشپزخونه.نشستم رو صندلی و دوباره خیره شدم به قفسه رو به روم که پر بود از ظرفهای یه بار مصرف.فکر کنم یه یک ساعتی گذشت که دوباره در باز شد و نیکو اومد تو. یه چیزی مثل قابلمه دستش بود. با تعجب به دستش نگاه کردم. این و از کجا آورده بود.قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش گفت: سفارش داریم. حاجی قد 4000 تومن خورشت بریزید تو این دیگ.بلند شدم. و با تعجب رفتم سمتش. یاد اون مثله افتادم. هر چقدر پول بدی آش می خوری. الان قضیه خورشت ما شده.قابلمه رو گرفتم و پرسیدم: این و کی سفارش داده؟یه نگاهی به پشت سرش و در باز کرد و گفت: یکی از شاگردای نونوایی اومده خورشت می خواد. یه مشتری هم یه مشتریه. قد پولی که داده براش خورشت بریزید. قیمه باشه.این و گفت و رفت بیرون. یه نگاهی به قابلمه تو دستم انداختم. بازم یه تراکت که پشتش سفارش و قیمت و اینا نوشته بود توش بود.سفارش و حاضر کردم بردم بیرون. این بار یه پسره نوجون بود که لباس راحتی روشن پوشیده بود که روش پر آرد بود و سفید شده بود.دوباره برگشتم تو آشپزخونه. گشنم شده بود. رفتم یه بشقاب غذا برای خودم کشیدم. دلم زرشک پل می خواست. یه رون برداشتم گذاشتم رو برنجم.رفتم نشستم رو صندلیم . اومدم لقمه اول و بزارم تو دهنم که در باز شد و نیکو پرید تو و با ذوق گفت: مشتری داریم.اینو گفت و 2-3 تا تراکت گذاشت رو میز و رفت. با دیدن سفارشات چشمهام از خوشحالی برقی زد ایول.....یه سفارش داشتیم که بریا سالن بود و تعداد غذاهاش زیاد بود و یکی دوتا سفارش دیگه که حضوری بودن و می بردنش.با خوشحالی برگشتم سمت حاجی و گفتم: حاجی بسم الله ...رفتم و به ترتیب برگه های سفارش و با چسب چسبوندم به دیوار جلوی چشم حاجی و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم.بریا سالن چند تا سینی برداشتم و مخلفات و گذاشتم توش و رفتم بیرون. از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو سالن رستوران. روی میز بزرگه یه 7-8 تا آدم نشسته بودن. فکر کنم 2 تا خانواده بودن. رفتم جلو سلام کردم و مخلفات و چیدم رو میز.همون موقع در باز شد و یه مردی وارد شد.داشت سفارش می داد که رفتم پشت نیکو مکه برم تو آشپزخونه. نیکو صدام کرد و یه تراکت دیگه بهم داد.هنوز فلسفه نوشتن سفارشات و پشت تراکتها نفهمیده بودم. ولی الانم وقتش نبود که بخوام بپرسم. یه جورایی نیکو ذوق زده و هول بود. تو حساب کردن قیمتها هول کرده بود و هی اشتباه حساب می کرد. آروم رفتم کنارش و از کشوی میز ماشین حساب و در آوردم و گذاشتم رو میز.خوشحال شد و یه تشکری کرد و تند تند شروع کرد به حساب کردن.دست تنها بودیم. زنگ زدم علی هم اومد کمک.تقریبا" تا یه سفارش و حاضر می کردیم یکی دیگه میومد. روز اول کاری و انقدر مشتری حتی تصورشم نمی کردم.حاجی یکم کند و کار می کرد. مجبور بودم هر یه ربع یه بار یه تشر بزم بهش.ولی در کل راضی بودم. هر چند حاجی همه محوطه کاریشو به گند کشیده بود اما وقت دعوا کردن نداشتم. برعکس حاجی علی فرز بود و بدون اینکه بگم خودش کارها رو تند تند انجام یم داد حتی به حاجی هم کمک می کرد. سفارشات سالن و خودم می بردم چون علی سر و شکلش برای سالن یکم ناجور بود.نیشاممن و این همه خوشبختی محاله محاله...دارم از ذوق می میرم. تو ذهنمم نمی گنجید روز اولی این همه مشتری داشته باشیم. اما انگاری نو سازی رستوران خیلی کارساز بوده. ملت میان رد بشن منظره رو می بینن کلی خوششون میاد و به هوای همون میان تو رستوران.غیر یه خانواده ای که اول اومدن و تو رستوران نشستن همه بلااستثنا بیرون نشستن رو تختا. فضای سبزشو عشقه.وای که من چقده پول دوست دارم.تو کافی شاپ خودمم من فقط می نشستم پشت دخل و از ملت پول می گرفتم. کلا" پول و شمردنش بهم روحیه میده. مخصوصا" وقتی که می دونم از کار کرد خودمه.این متینم گارسون خوش تیپیه ها. می بینم این مشتریها که دختر جوون دارن دخترای چشم سفید چه مدلی با لبخند نگاش می کنن.بزار ببینن حالشو ببرن. منم اینجا نشستم برای مرداشون زبون میریزم و با عشوه دوغ و نوشابه و سالاد و اینا قالبشون میکنم.اولش که یکم شلوغ شد، منظورم از یکم حضور هم زمان 4 تا مشتریه. همچین هول ورم داشته بود که عددا رو قاطی می کردم. 6 و 7 و جمع می بستم میشد 15 یه وضعی بود.خدا متین و خیر بده ماشین حساب و بهم داد خودم که به کل یادم رفته بود. کم مونده بود جلوی ملت انگشتامو بیارم بالا با انگشت حساب کنم.یه وقتایی مشتریها یکی یکی میومدن یه وقتایی چندتایی باهم. در هر حال انقده سرم گرم کار بود نفهمیدم ساعت کی گذشت. غذا هم نخوردم یعنی وقت نکردم.به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک 4 شده. وای که چقدر گشنه ام شده بود. آخرین مشتری 10 دقیقه پیش اومده بود و کوبیده گرفته بود.دیگه کم کم باید تعطیل می کردیم.با صدای در رستوران سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم.وسط جاده ای چه پسرای خوشتیپی میان. حالا تو خود تهرانشم به زور 4 تاشون و تو یه روز می دیدیا. یه وقتایی قحط میشن.یه پسر قد بلند به نسبت بور بود با چشمهای رنگی که نتونستم درست ببینم.اومد جلوی میزم و سلام کرد. اوه چه صدا قشنگم هست این پسره.یه لبخندی زدم و گفتم: سلام. بفرمایید.پسره یه لبخند ملیح زد و گفت: غذا دارید؟من: البته. چی میل دارید؟پسر: چی دارید؟دوباره شروع کردم لیست غذاهامونو مثل طوطی تکرار کردن.بعدم به تراکتها اشاره کردم و گفتم: لیست غذاهامون با قیمتهاش اینجا نوشته.پسره دستهاش و گذاشت رو میز و خم شد جلو سرشو کج کرد تا لیست غذا ها رو ببینه. یکم نگاه کرد و بعد تو همون حالت گفت: یه پرس برگ می خواستم. میشه تو سالن خورد؟من: البته.پسر یه لبخند گشاد زد و گفت: بعد سرو هم می کنید؟یکم تعجب کردم. نه پس تو آشپزخونه می کشیم برات پرت می کنیم بیاد این سمت. خوب سرو می کنیم دیگه.دوباره یه لبخندی زدم و گفتم: بله سرو می کنیم.پسر یکم اومد جلو تر و آروم و با یه لحن خاص گفت: خودتون سرو می کنید؟منظورش و نفهمیدم با استفهام گفتم: بله؟لبخند گشادش عمیق شد.پسر: یعنی میگم خود شما غذا رو سرو می کنی؟ آخه غذا خوردن از دست شما یه مزه دیگه میده.ابروهام پرید بالا. بهت زده با دهن باز نگاش کردم. پسره مریض بود.یکم خیره خیره نگاش کردم. اونم انگار از این حالت من خیلی خوشش اومده بود که داشت با تفریح نگام می کرد. دهنم و بستم. یه لبخند ملیح زدم و از جام بلند شدم. با دست اشاره کردم سمت میزها و گفتم: البته شما بفرمایید خودم غذا رو براتون میارم.پسره هم دستهاش و از میز جدا کرد و صاف ایستاد. لبخند گشادش کج شد و حالت تمسخر گرفت. یه ابروشو برام انداخت بالا و گفت: خوب شما که انقدر لطف دارید می خواید دو پرس بیارید با هم میل کنیم.دوباره لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پسره لبخند مسخره اش بیشتر شد برگشت سمت میزها و گفت: خوب حالا کجا بشینم؟از پشت میز اومدم بیرون و رفتم اون سمت پسره هنوز داشت به میزها نگاه می کرد تا انتخاب کنه.من: اجازه بدید من میزو براتون انتخاب کنم.پسره همون جور پشت به من سری تکون داد و گفت: حتما".فقط یه چیزی تو سرم بود.خدا رو شکر که امروز برای حفظ پرستیژ یه کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم. نمی دونستم قراره پشت میز کی پاهامو ببینه اما الان فهمیدم که واقعا" لازم بوده.نزدیک پسره شدم. با یه حرکت پامو آوردم بالا و کفش پای راستمو در آوردم و با همه قدرت زدم تو کمرش.هم ضربه ام محکم بود هم بی هوا. داد پسره در اومد و سریع یه دستش رفت سمت کمرش و برگشت سمت من. دیگه نه لبخندی داشت نه نگاه مفرحی متعجب و اخم کرده و عصبانی و غافلگیر بود.تا خواست دهن باز کنه یه