۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۳۰ عصر
تعداد نوشابه هایی که فروخته بودیم. 40 تا نوشابه بود. برای هر کدوم 100 تومن سود کرده باشیم. سودمون میشه 4000 تومن. یه لبخندی زدم. خودشه باید همین کارو بکنم.از امروز هر چی نوشابه و ماست و دوغ فروختیم سوداشو پولای فروششونو از هم جدا می کنم. بعد این سودا رو جمع می کنم. اینا سود ماهمون از فروش این چیزا میشد. هر روزم یه 30 تومن از فروشمونو می زارم کنار و بهش دست نمی زنم . این پول جدای پولای دیگه است. این جوری لااقل آخر ماه غیر سودای دیگه یه چیزی برای خودمونم می مونه.خوشحال از فکری کرده بودم با روحیه بهتر دل به کار دادم.نیشامرو صندلی خسرو نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم.نمی دونم چمه. همین جوری بی خودی دلم گرفته. از چیزی خنده ام نمیاد. یه چیزی ته قلبم هست که پشت هر لبخندم بهم دهن کجی می کنه. یه چیزی که نمی زاره اون جور که باید حس خوبی داشته باشم. مثل حس عذاب وجدان از یه گناه.مهداد هنوزم باهام حرف نمی زنه. سرسنگینیش خیلی اذیتم می کنه. بسه دیگه خودمم فهمیدم چقدر کارم بد بود. خودمم فهمیدم که فکر نکردم و عمل کردم. از دست خودمم عصبانیم. بابا خسرو همیشه سر این بی فکریهام دعوام می کرد. همیشه میگفت تو اول کارو انجام می دی بعد به عواقبش فکر می کنی.نمی دونست که من بعدشم به عواقبش فکر نمی کنم. نه تا وقتی که اتفاق بدی نیفته و مجبور نشم.خسرو امروز چپ رفت راست رفت گفت: نیشام تو اون دختر همیشگی نیستی. یه چیزیت شده. یه مشکلی داری.اما من هیچی برای گفتن نداشتم. وقتی خودمم نمی دونم چمه و چرا این جوریم چی به خسرو بگم؟دلم برای مامان تنگ شده. برای روزایی که می نشستم و براش درد و دل می کردم. از دلم که حسش خوب نیست. از غمی که دارم اما نمی دونم برای کدوم یکی از کارهای اشتباهیه که کردم.از نداشتن پدر. از اینکه چقدر خوبه که آدم یه پدری داشته باشه که پشتش باشه..میگن دخترا بابایی میشن. ولی من بابایی نداشتم که بشم.بابای من خسرو بود. همیشه فقط خسرو بود.بابا خسرو، مامان مهتاب، مادر بزرگ مهلقا.بابابزرگم همیشه بابام بود. بابایی که چیزی غیر یه فامیلی ازش نمی دونستم. بابایی که هیچ وقت نفهمیدم کیه و کجاست و چی شد که شد بابای من . اما هیچ وقت نبود.همیشه سعی می کردم چیزی در مورد بابام نپرسم. می دیدم مامان تا اسم پدر و بابا میاد چقدر ناراحت میشه .یه بار که بعد کلی کنکاش و بحث با بچه ها دلخور از نداشتن پدر اومدم پیش مامان فقط یک چیز ازش پرسیدم.-: مامان ... من بابا دارم؟؟؟اون لحظه شوکه شدن مامان و به وضوح دیدم. تو اون دوره از زندگیم فکر می کردم شاید من یه دختری بودم که نباید به دنیا میومد. یه دختری که به اجبار پا به این دنیا گذاشت و هیچ وقت پدرش خبر از وجود داشتنش نداشت.فکر می کردم ممکنه حاصل اشتباه و گناه مادرم باشم.شاید بابا خسرو اونقدر مامان و دوست داشت که از اشتباه دخترش گذشت و بازم حمایتش کرد.وقتی مامان به خودش مسلط شد اخم غلیظی کرد و گفت: دیگه هیچ وقت ... هیچ وقت این حرف و تکرار نکن. تو هم مثل هر دختر دیگه ای پدر داری.با لجبازی ازش پرسیدم : اگه بابا دارم پس کو؟ چرا هیچ وقت نه دیدمش نه نشونه ای از حضورش بوده. اگه نیست .. اگه ندارم... راحت بگید .. درک می کنم .. من دیگه بچه نیستم.برق نگاه پر از خشم مامان تو برق کشیده ای که زیر گوشم خوابید با هم قاطی شد. آنچنان محکم و بران بود که یه لحظه موندم. منگ شدم. باورم نمیشد مامان بزنتم. هیچ وقت از گل بالاتر بهم نمی گفت. اونقدر با هم خوب بودیم و راحت. اونقدر همو دوست داشتیم که هیچ وقت نشده بود برای یاد دادن چیزی بهم یا برای تنبیهم حتی پشت دستم بزنه و حالا ...دستمو رو صورتم گذاشتم. اخم کردم. بغض داشتم اما با لجاجت گفتم: دروغ میگم؟؟؟ اگه بابا دارم بهم نشون بده. نه خودش، یه نشونه از اونو نشونم بده. میگی هست ، یه مردی هست که بابای من بوده اما این مرد شوهر تو هم بوده؟مامان عصبی تر از قبل به سمتم اومد. ترسیدم، چشمهامو بستم و دستهامو بالا آوردمو جلوی صورتم حائل کردم که ضربه اش به صورتم نخوره.تو اون لحظه فکر می کردم حتما" حدسم درست بوده و این مردی که پدر منه شوهر مامان نبوده. برای همینه که فقط یه اسم تو شناسنامه ی منه.منتظر کتک مامان بودم اما نزد. به جای کتک دستش حلقه شد دور مچم. دستمو محکم گرفت و منو دنبال خودش کشید.یه لحظه فکر کردم می خواد ببرتم تو اتاق و سیر بزنتم. اما نزد. نه کتکم زد نه دیگه اخم کرد.بردم تو اتاق و نشوندم رو تخت. از توی کتابهای کتابخونه اش یه کتاب قطور و در آورد.اومد و انداخت تو بغلم. با تعجب به کتاب نگاه کردم. اومدم حرفی بزنم که خم شد سمت کشوی پا تختی و شناسنامه اشو در آورد.صفحه دومش و باز کرد و گرفت جلوم. با اخم و عصبی گفت: ببین .. شناسنامه امو ببین... اسم توشه .. اسم یه مرد .. یه شوهر .. یه بابا ... کسی که یه روزی همه اینها بود اما نخواست که باشه. نخواست که بمونه. رفت... بی دلیل بدون توضیح. گفت عشقش تموم شده. دیگه نمی تونه بمونه. دلش عشق جدید می خواست. دلش یه خونه جدید یه زن جدید می خواست.صداش شکست.-: گفت منو نمی خواد... بچه اشو نمی خواد ... می خواست بره. زنجیری برای نگه داشتنش نداشتم. چیزی برای موندنش نبود. نه من براش مهم بودم نه تو. عشق من حد نداشت. اما عشق اون تاریخ مصرف داشت. من تاریخ مصرف داشتم.تاریخ انقضام سر اومده بود. تموم شده بودم. دیگه نمی خواست بمونه. رفت. خیلی سریع . یه روز دستمو گرفت و بردم محضر و توافقی طلاق گرفتیم.نفهمیدم کی اشکم در اومد. کی صورتم خیس شد. صورت خیس از گریه مامان جلوم بود. کی بغضش شکست.مامان: وقتی منو نمی خواست ... وقتی بهم مثل یه وسیله توی خونه نگاه می کرد. چه جوری می تونستم نگهش دارم؟ اونقدر شوکه بودم که نمی دونستم چی کار کنم. عشق من تاریخ مصرف نداشت. تمومی نداشت. شکستم. خورد شدم. اما نزاشتم بفهمه. نزاشتم نابود شدنمو ببینه.ولش کردم که بره. وزنه نشدم بچسبم به پاش. رفت و هیچ وقتم پشت سرش و نگاه نکرد. هیچ وقت حتی سراغی نه از من بلکه از تو هم نگرفت.گریه کردم. گریه کرد. بلند شدم و بغلش کردم. باز هم گریه ....همون شد و همون. دیگه هیچ وقت نه حرفی از بابا شد نه حرفی از گذشته مامان. بابام شد بابا خسر و مامان ...تو تنهایی و غمش موند و آخرم دق کرد.می خندید. شاد بود. مهربون بود اما دلش پر درد بود. روحیه اش داغون بود اونقدری که هیچ وقت نتونست به هیچ مرد دیگه ای فکر کنه.دلم مامان می خواست. دلم یه بابای مهربون می خواست. کسی که نزاره بره. که منو نخواد. مامانم و نخواد. دلم خونه می خواست. عشق می خواست. مهربونی می خواست.صدای زنگ موبایلم شوکه ام کرد. از فکر و خیال در اومدم. ساره بود. گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم که بریم خرید. حاضر باشم. نیشامبا سستی از جام بلند شدم. واقعا حس خرید نداشتم. رفتم تو اتاقم یه آرایش کم کردم. در حالت عادی هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون همچین به خودم می رسیدم و اونقدر آرایش می کردم که در حال خفگی بودم. اما از وقتی که مهداد زده بود لوازم آرایشم و نابود کرده بود مجبور بودم انگشتی کار کنم. انگشتی رژ بزنم. انگشتی سایه بزنم.با یاد لحظه ای که وسایلم و درب و داغون دیدم خنده ام گرفت. این مهدادم بعضی وقتها اگه می خواست لج کنه بد تلافی می کرد. لباسم و پوشیدم و آماده شدم. با میس کال ساره از اتاق رفتم بیرون. خسرو با دیدنم گفت: کجا می ری دخترم؟لبخندی زدم و گفتم: دارم با بچه ها میرم بیرون از اون ورم میرم خونه. بابا جون با من کاری ندارین؟خسرو لبخند مهربونی بهم زد و گفت: برو به امان خدا. امیدوارم حال و هوات عوض بشه.با لبخند جوابش و دادم. خم شدم و با همه محبت و عشقم بوسه ای روی گونه این بابابزرگ پدر زدم. کسی که همه زندگیم و مدیونش بودم.دستی به سرم کشید و راهیم کرد.از در خونه بیرون اومدم و سوار ماشین پگاه شدم. بچه ها برگشتن سمتم و سلام و علیک و ....پگاه سوتی کشید و گفت: اوه اوه دخترمون چه خانم شد. پس کو اون همه رنگ و لعاب که همیشه به خودت می مالیدی؟؟اخم کردم و عنق گفتم: سر به سرم نزار زیاد سر حال نیستم.بچه ها هم فهمیدن رو مود نیستم. بی خیال من شدن. ماشین و روشن کردن و راه افتادیم. تو کل مسیر این ساره بی شعور آهنگهای غمگین از داریوش و ابی گذاشت که حالمو بدتر کرد.با این حال گفتم نزنم تو حالشون بعد مدتها با هم اومدیم بیرون خوب نیست سگ بازی در بیارم.با هم رفتیم مرکز خرید بوستان. از اینجا خوشم میومد. پر آدم و مغازه بود. پر چیزایی که یه آدم عشق خرید و به هیجان می آورد. مخصوصا که زیاد از پله مله خبری نبود. می تونستی راه صاف خودتو بری و به طبقه بالا هم برسی.بچه ها دم هر مانتو فروشی و لباس فروشی می ایستادن. یکم نگاه می کردن و بعد با ذوق می رفتن داخل و پرو می کردن. منم مثل یتیم قوریا می رفتم می نشستم رو صندلی و به هیجان اینا نگاه می کردم.بعد کلی گشتن هنوزم خسته نشده بودن.بی حوصله به مغازه ها نگاه می کردم. پشت ویترین یه مغازه لباس مردونه فروشی چشمم خورد به یه تیشرت آبی یقه دار آستین کوتاه. بی اختیار پشت ویترین خشکم زد. خیلی ساده بود. اما نمی دونم چرا انقدر جذبم کرده بود. نمی تونستم حتی چشم ازش بردارم. من این لباس و می خواستم... خیلی. چشمم لباس و گرفته بود. تو ذهنم دنبال یکی می گشتم که بتونه این لباس و بپوشه. اگه دوست پسر داشتم یه لحظه هم صبر نمی کردم و درجا می خریدمش.یه لحظه مهداد اومد تو ذهنم. یاد لباسهایی که تو لباسشویی بود و من زدم نابودشون کردم افتادم. لبمو گاز گرفتم. تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه.وقتی اومدم بیرون لبخند می زدم. خوشحال بودم. یه نگاه به بسته توی دستم انداختم. شاید این برای عذرخواهی بد نباشه. درسته که اونم هر بار تلافی می کرد اما کارهای من وحشتناک تر بود. من شروع کردم.نمی دونم این لباس چی داشت که باعث شده بود بخندم. که روحیه بگیرم و پا به پای بچه ها با شوق تو مغازه ها سرک بکشم.زودتر از همیشه از بچه ها خداحافظی کردم. باید بر می گشتم خونه... بر می گشتم رستورانم.یکم بعد 11 رسیدم. رستوران باز بود. بچه ها داشتن تمیز کاری می کردن. بدون اینکه برم تو رستوران از در بغل رفتم تو خونه. از پله ها رفتم بالا. جلوی در اتاق مهداد ایستادم. لبامو تو هم کشیدم. تازه به شک افتادم که شاید درست نباشه.اما کار از کار گذشته بود. بسته تو دستم بود و دیگه نمی تونستم برگردم تهران و پسش بدم. چشمهامو بستم و با یه حرکت در و باز کردم. رفتم تو. استرس داشتم. بدون نگاه کردن به اطراف صاف رفتم کنار تخت و بسته رو گذاشتم رو تخت. دقیقا اولین چیزی که جلب توجه می کرد همین بسته ای بود که وسط تخت جا خوش کرده بود.یه لبخند زدم و خوشحال و راضی از تو اتاق اومدم بیرون. از رو پله ها صدای پا شنیدم.وای خاک به سرم نکنه پسره برگشته.سریع دوییدم سمت اتاقم و به زور در و باز کردم. در که باز شد خودمو پرت کردم تو و تند در و بستم.مهدادبا تعجب به در اتاق نیشام که با عجله بسته شد نگاه کردم.این دختره کی برگشت خونه که ماها ندیدم و نفهمیدیم؟بی توجه رفتم تو اتاقم. اونقدر خسته بودم که می خواستم یه کله بخوابم تا صبح.به محض بسته شدن در اتاق پشت سرم دستم رفت سمت تیشرم و درش آوردم. وای خواب چقدر خوبه. کمربندم و باز کردم. در حال باز کردن دکمه های شلوارم بودم که چشمم افتاد رو تخت.این دیگه چیه؟از دیدن چیزی که قبلا اونجا نبود اخم کردم. رفتم سمت تخت و بدون اینکه بشینم بسته رو برداشتم.اینو کی اینجا گذاشته؟دست بردم توش. یه تیشرت بودم. با رنگ آبی. خوشرنگ بود، جنسشم خوب بود. اما یادم نمیومد که این لباس مال من ....صدای دوییدن و بسته شدن با عجله در اتاق نیشام تو ذهنم اومد. ابروم با تعجب پرید بالا.یعنی این و نیشام .....تیشرت و بالا آوردم و دقیق نگاش کردم. نه خوب بود. تنم کردم و رفتم جلوی آینه.دمش گرم خوب چیزیم هست. دقیقا" سایز خودم. اگه یکم تنگ و گشادتر بود بد وامیستاد اما الان انگار خودم موقع خرید پروش کردم.بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم.فکر کنم این چند وقته بهش فهموند که هر کاری عواقبی داره و همیشه این عواقب به خراب شدن وسایل ختم نمیشه.حس خوبی داشتم. این تیشرت و دوست داشتم. هر چند نیشام بیشتر از اینا رو خراب کرده بود. یاد تیشرت سفیدم افتادم که الان صورتیه. انگار رنگش کرده بودن.بی اختیار بلند خندیدم. امان از دست این دختر ....ببین چه کارهایی می کنه.تیشرت و در آوردم و تاش کردم و گذاشتمش تو بسته اش.ولو شدم رو تخت و به سقف خیره شدم. نفهمیدم کی بود که خوابم برد اما با حس خوب و لبخند گوشه لبم خوابیدم.*****روز از نو و روزی از نو. دوباره شنبه است و یه هفته پر کار داریم. صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم. صورتم و زدم و حسابی به خودم رسیدم. اگه شنبه بخوام داغون برم سر کارم تا آخر هفته حس بدی دارم.رفتم سر کشوم که لباس بردارم. ناخودآگاه چشمم رفت سمت بسته و تیشرت نیشام. یکم نگاش کردم.رفتم سمتش و برش داشتم. تو یه تصمیم آنی تنم کردم و رفتم بیرون.دوست داشتم بدونم عکس العملش چیه. پوشیدن این تیشرت یه جورایی نشونه آتش بس بود. شاید به قدر کافی به کارهاش فکر کرده. دیگه کافیه هر چی کم توجهی کردم.به جای اینکه از در پشتی وارد بشم از در اصلی وارد شدم. خوشم میومد رستوران و از این زاویه نگاه کنم.کمتر از هر روز تو آشپزخونه موندم. نمی خواستم لباس جدید و اهداییم بوی قورمه سبزی بگیره.در ضمن من نباشم انگار سپهرداد راحت تره. می فهمیدم چرا کم کم داره از نازی خوشش میاد. یه دختر ساده و بی غل و غش که تو یه همچین محیطی زندگی کرده و بزرگ شده. اما در عین حال وقتی حرف می زنه ادب از سر و روش می باره. مطمئنم اگه بشینی باهاش بحث کنی میفهمی خیلی پره و بارشه.همه اینها می تونه یه پسر دنبا دیده که خیلی آدم دیده رو به خودش جذب کنه.به شرطی که اون پسرم اهل دغل و ریا نباشه و فکر می کنم سپهرداد برعکس تیپ و قیافه غلط اندازش پسر خوب و مهربونی باشه.درسته اوایل هیچ ازش خوشم نمیومد اما کم کم فهمیدم که پسر خوبیه و می تونه دوست خوبی باشه.جلوی در مغازه ایستاد بودم و از شیشه های بلندش به بیرون نگاه می کردم.نیشام: سلام ...به نیشام خانم ....لبخندم و جمع کردم. خوب نیست همین اول بهش بخندم. جدی اما با صورت نرم تر از همیشه برگشتم سمتش. با دیدن من چشمهاش برق زد.دهنمو جمع کردم که نخندم.یه لبخند کوچیک زدم و سری تکون دادم و گفتم: سلام حال شما خوب هستید؟