۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۳۶ عصر
مهداداز رستوران بیرون اومدم. دستهام و تو جیبم فرو کردم. حدود 10 روز از رفتن نیشام می گذره و جای خالیش تو روستوران و خونه و حتی تو قل .... همه جا خیلی خودش و نشون می ده.به پله های خونه نگاه کردم. هجوم خاطرات اون شب لعنتی و پرتنش به ذهنم باعث شد که اخم کنم.خودم و می دیدم که با چه اضطرابی از پله ها بالا می رم.آروم از پله ها بالا رفتم.در اتاق نیشام بسته بود و از هر روزنه ای دود غلیظ سیاه بیرون میومد. نگران صداش کردم. در و هل دادم و در باز شد.آروم دست بردم و در اتاقی که شکسته بود و با یه باد هم باز میشد و باز کردم.شعله های آتیش از هر ظرف زبونه می کشید و نیشام من بی جون کف زمین افتاده بود.اتاق دود گرفته و سیاه بود. پنجره ها و آینه شکسته بود و تمام وسایل سوخته بود. یا کامل یا نیم سوخته.نیشام و بغل کردم. از پله ها پایین پریدم صورت بی جونش هنوزم جلوی چشمم بود.چشمم افتاد به کشوهای میز توالتش. بی اختیار لبخند زدم. خودم و در حال خراب کردن لوازم آرایش نیشام به یاد آوردم.خندیدم و دور زدم از اتاق بیرون اومدم. جلوی در اتاقم ایستادم. دستم رو دستگیره در ثابت موند.دوباره خیره شدم به در اتاق نیشام. در اتاق باز شد و کاملیا جیغ کشون از اتاق بیرون پرید و پشت سرش نیشام با موهای پریشون و ورت عجوزه مانندش بیرون اومد.بلند خندیدم.بی خیال اتاقم شدم رفتم تو هال. نیشام رو مبل نشسته بود و به منی که محو فیلم بودم حرف می زد. بعد هر حرفش یه چیزی یاد داشت می کرد و در آخر برگه رو داد تا امضا کنم.خندیدم. خانم کوچولو خوب از فرصت استفاده کردی و قرار داد بردگیم و ازم گرفتی. رفتم کنار پنجره. سیگاری از جیبم بیرون آوردم. خواستم روشنش کنم.صدای سرفه های نیشام میومد. برگشتم و به نیشامی که از زور سرفه کبود شده بود نگاه کردم. حالش بد شد. براش اسپری آوردم. چقدر ترسیدم. سیگارو بین انگشتهام مچاله کردم و از پنجره پرتش کردم بیرون.رفتم سمت آشپزخونه. در یخچال و باز کردم که آب بردارم.بفرمایید میوه.برگشتم. نیشام برای منو کاملیا میوه آورده بود. پوست کندم. به کاملیا دادم. پرتقال نمک زده رو جلوی نیشام گرفتم با تعجب خوردش و نصف دیگه رو تو دهن خودم گذاشتم.چشمهام و بستم. مزه ترش اون پرتقال برام از هر عسلی شیرین تر بود.میاتو لیوان آب ریختم. چند جرقه ازش خوردم. بردم تو ظرف شویی گذاشتمش. -: من میشورم.برگشتم. نیشام بشقاب هار و از روی میز جمع کرده بود و می خواست برشون داره. دستم آروم نشست رو دستش. دستم داغ شد. به دستم که زیر شیر آب بود خیره شدم. هنوزم گرم بود.دلمم گرم بود.دیگه نیم تونستم آروم باشم. جای جای این خونه برام پر بود از خاطرات نیشام. رستوران که دیگه بدتر. به هر طرفش که نگاه می کردم نیشام و می دیدم. در حال بازی با کامپیوتر. در حال آهنگ گوش دادن. در حال دعوا با کمیار. نیشام غش کرده.دیگه طاقت نداشتم. شیر آب و بستم و از خونه زدم بیرون. دفتر حساب کتاب و از تو رستوران برداشتم. زنگ زدم به سپهرداد و رستوران و سپردم بهش. سوار ماشین شدم.باید نیشام و می دیدم حتی اگه شده به بهانه گزارش کار. همین آرومم می کرد.دست به اتاق آتیش گرفته اش نزده بود. هر بار بهانه میاوردم که وقت نداشتم و بنا نبود و نقاش نبود و ... اما خودم که می دونستم چرا نمی خوام اتاقش و درست کنم. ترجیه می دادم ازش دور باشم. دور باشم و به همین ملاقات های 2 ساعته دل خوش کنم اما با هم تو یه خونه و زیر یه سقف نباشیم. چشم تو چشم و تنها نباشیم.حالا که با خودم صادقم. حالا که می دونم واقعا" چه حسی بهش دارم. سخته .. خیلی سخته کنترل کردن خودم..نزدیکش بودن و ازش دوری کردن .. دیدنش و نادیده گرفتنش... سخته .... سر قولم موندن سخته .. امانت داری سخته ... مسئولیت ... سخته ...آهنگ و پلی کردم. صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید. با آهنگهاش آروم میشدم. حال عجیبی داشتم که با این آهنگها بدتر میشد. اما یه آرامشی هم تو تنم رسوخ می کرد. هماهنگ با خواننده زیر لب زمزمه کردم.باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حس دردِ جداییمن امروز کجام و تو امروز کجایی؟حالِ تو بدتر از حالِ من نیستپُشت این گریه خالی شدن نیستهمه درد دنیا یه شب درد من نیستتو از قبله ی من ،گرفتی خدا روکجایی ببینی یه شب حالِ ما روفقط حال من نیست که غرق عذابِببین حال مردم مثِ من خرابِ کجایی؟باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حسِّ درد جداییمن امروز کجام و تو امروز کــجایی؟ مهدادیکم جلوتر از خونه خسرو خان ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. ساعت حدود 10 بود. زنگ زدم و وارد شدم. خسرو خان خودش اومد استقبالم. تعجب کردم. همیشه نیشام بود که میومد جلوی در ورودی می ایستاد اما امشب ...با خسرو خان دست دادم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. طبق معمول هدایتم کرد به سمت مبل های همیشگی و برخلاف همیشه که خودش رو صندلی کنار پنجره می نشست و منو نیشام مشغول حساب و کتاب می شدیم این بار نشست رو مبل رو به روی من یعنی جای نیشام.یکم عجیب بود. ولی چیزی نگفتم.خسرو خان لبخندی زد و گفت: خوبی پسرم؟با لبخند تشکر کردم.خسرو: ببخشید فکر کنم نیشام یادش رفته بود که امشب میای. با پسر عمه اش رفته بیرون.کامیار....؟بی اختیار اخمی کردم. حس خوبی نداشتم. هر دوشون و می شناختم. به کامیار مثل چشمهام اعتماد داشتم. ولی به همون اندازه هم از نزدیکیش به نیشام می ترسیدم.می ترسیدم از احساسی که ممکن بود کامیار به نیشام پیدا کنه و با توجه به شخصیت کامیار و این موقعیت فامیلی که الان به دست آورده بود هیچ چیزی مانع ابراز علاقه اش نبود.کلافه دستی به صورتم کشیدم. دیگه انگیزه ای برای موندن نداشتم اما خیلی زشت بود که بلند شم و بگم می خوام برم. مخصوصا" که خسرو خان تمام مدت با لبخند حالاتم و زیر نظر داشت.به ناچار مجبور شدم یک ساعت تموم کنارش بمونم و به سوالات بی پایانش در مورد خودم و درسم و کارم و خانواده ام جواب بدم.پدرم و خوب یادش بود. از خاطرات بچگیش برام تعریف کرد. جالب بود اما تمرکزی رو حرفهاش نداشتم.بعد یک ساعت بالاخره رضایت داد و بعد یه خداحافظی سریع از خونه زدم بیرون.جلوی در با دیدن ماشین کامیار خشک شدم. دو قدم به سمتش رفتم...اخمهام کشیده شد تو هم .... کامیار دست نیشام و گرفته بود. یه حسی با شدت تو وجودم پر شد. به شدت با این میل شدیدی که وادارم می کرد برم یقه ی کامیار و بگیرم و از ماشین بکشم بیرون و یه مشت حواله چونه اش بکنم مقابله کردم.وقتی کامیار گفت باید با هم حرف بزنیم بی درنگ قبول کردم.من توضیح می خواستم. می خواستم بدونم اونا رابطه اشون الان چیه؟ همین طور احساسشون نسبت به هم.هم می خواستم بدونم و هم با حدس زدن به اینکه ممکنه چی بینشون باشه دیوونه میشدم.سوار ماشین شدیم. پامو رو گاز فشار دادم و با سرعت روندم. صورت رنگ پریده نیشام وقتی متوجه شد که من تو اون وضعیت دیدمشون تو خاطرم بود.اگه چیزی نبود چرا هل شد؟ کامیار چی داشت بهش می گفت که نیشام اونجور رنگ پریده شده بود؟ماشین و کنار یه پارک نگه داشتم. اون ساعت شب کسی تو پارک نبود.از ماشین پیاده شدم و عصبی وارد پارک شدم. کامیارم دنبالم میومد.رفتم رو یه نیمکت نشستم و دستهام و رو سینه ام قلاب کردم و با اخم گفتم: خوب ؟؟؟کامیار گفت: خوب به جمالت چیه؟اخمم بیشتر شد و گفتم: مسخره بازی و کنار بزار چی می خواستی بهم بگی؟کامیار یه لبخند گشاد زد. اولش شبیه پوزخند بود اما بعد لبخندش گشاد شد و خوشحال و هیجان زده گفت: مهداد بین تو و نیشام چیه؟غافلگیر از سوالش تکونی خوردم. یکم صاف نشستم و گفتم: منظورت چیه؟کامیار دست به سینه جلوم ایستاد و جدی گفت: کاملا" واضحه. بین تو و نیشام چیزیه؟ احساسیه؟چی باید می گفتم؟ اگرم احساسی بود یک طرفه بود و با وجود مسئولیت و تعهدی که من داشتم نمی تونستم ابرازش کنم. کلافه و داغون دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه چیزی نیست.یه ابروش پرید بالا. نگاهش سخت و جدی بود. دوباره پوزخند زد.سریع پوزخندش و عوض کرد و جاش یه لبخند زد و گفت: خوبه چون اگه تو بهش احساسی نداری و چیزی هم بینتون نیست. پس کار من آسون تر میشه.قلبم برای لحظه ای تو سینه ام از حرکت ایستاد. بدنم یخ شد. دوباره یاد گذشته افتادم. همون روزی که رفت و به عسل پیشنهاد دوستی داد.اون موقع دوستم بود نتونستم چیزی بگم. الان علاوه بر اینکه دوست و برادرمه پسر عمه نیشامم هست. اما نیشام دیگه عسل نیست. حسی که به اون دارم زمین تا آسمون با حسی که به عسل داشتم فرق می کنه. شدتش خیلی بیشتره. عمیق تره. بی شک اگه کامیار حتی فکر نیشامم می کرد دیوونه می شدم.شاید همه این حس ها و این فکرها تو کمتر از 30 ثانیه به مغزم هجوم آورد. قبل از اینکه کامیار جمله اش تموم شه تند و مطمئن اما هول گفتم: من نیشام و دوست دارم.کامیار سریع برگشت سمتم. جفت ابروهاش رفت بالا.خیره بهم نگاه کرد. منتظر بود. منتظر بود ادامه بدم.سرمو به اطراف چرخوندم. حرف زدن از احساسم جلوی کامیاری که هم فامیل بود و هم حس می کردم به نیشام علاقه منده سخت بود. جلوی دوست چندین ساله ام سخت بود. اما نیشام ارزشش و داشت. ارزش این که براش تلاش کنم و داشت. ارزش اینکه به خاطرش حتی با بهترین دوستم طرف بشم و داشت. نیشام برام عزیز تر از هر چیزی بود. برام با دخترای دیگه فرق داشت.نیشام... نیشام ... نیشام ...بغلی خودم بود. نیشام من ... نمی خواستم با کسی شریکش شم. اون شریک من بود تو خونه، تو رستوران. تو ته دیگ، کسی اجازه نداشت به شریک من حتی فکرم بکنه.کامیار یه قدم به سمتم اومد و گفت: دوستش داری؟صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: آره.کامیار: چقدر؟من: خیلی.کامیار: چرا نمیگی بهش؟اخمام دوباره رفت توهم. سرم و انداختم پایین و با یه آه گفتم: نمی تونم.کنارم نشست.کامیار: چرا؟از جام بلند شدم و آروم گفتم: امانته ....بی حرف اضافه با قدم های آروم به سمت ماشین رفتم. نایستادم که صورت مبهوت و دهن باز کامیار و ببینم. ماشینو روشن کردم و پام و رو گاز فشار دادم.نیشاماز بعد اون شبی که با کامیار اینا رفتم بیرون و مهداد جلوی در دیدتمون دیگه مهداد شبها نمیاد. دیگه گزارش کار نمیده. دیگه نمی بینمش. دلم براش تنگ شده. دلم لبخند محوش و می خواد. دلم نگاهش و می خواد. دلم مهربونی همراه با حدّش و می خواد. دلم نگرانی و توجهش و می خواد.دلم ... مهداد و می خواد ....بعد اون شب یه بار دیگه هم کامیار اومد دنبالم. نه برای بیرون رفتن بلکه اومد دنبالم که منو تا خونه عمه برسونه. هر چی بهش گفته بودم خودم میام قبول نکرد.اومدنش همانا اخم کردن خسرو همان. همچین اخم کرد که گفتم الانه که کامیار و بزنه لهش کنه. تندی از خونه بیرون اومدم که یه وقت یه شری درست نشه.من نمی دونم چرا بابا خسرو انقدر با این کامیار بده. هر چند خودمم همچین دل خوشی از این پسر ندارم. بدم نمیاد بابا خسرو به گوشمالی حسابی بهش بده اما همچینم پسر بدی نیست.البته الان که شده پسر عمه ام دیدم نسبت بهش بهتر شده.عمه خیلی خوبه. نمی دونستم داشتن عمه انقدر می تونه خوب باشه. اونم برای منی که نه خاله دارم و نه دایی و نه عمو.داشتن یه خانواده که بچه های هم سن و سالت داشته باشن یه حس عجیبی داره که تا حالا تجربه اش نکرده بودم.درسته که دوستام برام خیلی عزیز بودن و برام فرقی با خواهرام نمی کردن. اما الان کتی و کیمیا فوق العاده بودن. یه لحظه تنهام نمی زاشتن. اونقدر شوخ و شیطون بودن که مطمئن شدم من اخلاقتا" به خانواده پدریم رفتم. چون مامانم خیلی آروم بود.بعد مهمونی خونه عمه بازم کامیار باهام همراه شد. من نمی دونم این پسره چرا انقدر حس ورش داشته. یعنی واقعا" فکر نمی کنه تو این همه سالی که من نه عمه داشتم نه پسر عمه همه جا خودم تنهایی میرفتم و امنیتم داشتم؟حالا به اصرار میگه خطرناکه یه دختر جوون و تنها، این وقت شب برگرده خونه.ساعت حدود 1 نیمه شب بود که رسیدم خونه. وارد شدم. همه چراغها خاموش بود. برای اینکه کوچیکترین سر و صدایی ایجاد نکنم کفشهامو از پام در آوردم و تو دستهام گرفتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم.-: اغور بخیر ....مثل جن دیده ها تو جام خشک شدم. منی که تا حالا داشتم خم و پاورچین می رفتم سمت اتاق یهو صاف ایستادم و سریع برگشتم به پشت. تو اون تاریکی یه سایه محو از خسرو رو دیدم که رو صندلی خودش نشسته.-: چراغها رو روشن کن و بیا جلو.اونقدر ترسیده و شوکه بودم که سریع به حرفش گوش دادم.خسرو عصبانی نمیشد، نمیشد، اگرم میشد بد قاطی می کرد جوری که هیچ کس جلودارش نبود.کفش به دست چراغها رو روشن کردم. با اشاره چشم خسرو که بد اخم کرده بود رفتم و سیخ رو یه مبل رو به روش نشستم. از ترسم لبه مبل نشسته بودم که اگه یه وقت اوضاع خطری شد سریع جیم بزنم.خسرو با همون اخم غلیظش جدی رو کرد به من و گفت: کجا بودی؟سریع مثل یه بچه که معلمش ازش سوال درسی می پرسه تند گفتم: به جون خودم خونه عمه اینا بودم.خسرو: تا این وقت شب؟ تنها اومدی؟من: اره به مرگ خودم عمه اصرار کرد بعدم خواستم بیام کامیار به زور رسوندم تا اینجا.یهو همچین خسرو داد زد: کامیار ....که من یه متر از جام پریدم هوا و صاف ایستادم.با تعجب و بهت به خسرو نگاه می کردم. چشمهاش و بسته بود. این چند وقته فهمیده بودم که حتی به اسم کامیارم آلرژی داره اما این عکس العملش دور از ذهن بود.خسرو بعد چند لحظه و بعد از کشیدن چند نفس عمیق چشمهاش و باز کرد و خیره تو چشمهام با تحکم گفت: بشین.سریع نشستم.خسرو خیلی جدی رو کرد بهم و با اون نگاه نافذش با تحکم گفت: باید ازدواج کنی.من: چـــــــــــــــــــــــی ؟؟؟این چی کلمه ای بود که بی اختیار از دهنم پریده بود. اما واقعا" نفهمیده بودم منظورشو... چی گفته بود؟خسرو: همین که گفتم. باید ازدواج کنی.نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. بمیرم الهی این خسرو دچار زوال عقل شده بود. پیری بهش فشار آورده و عقلش و از کار انداخته.بی اختیار لبخند ریزی اومد تو صورتم که با نگاه تیز خسرو سریع محو شد.خسرو: جدی گفتم. باید ازدواج کنی خیلی سریع.متعجب با چشمهای گرد گفتم: اما بابا خسرو چه جوری من خیلی سریع ازدواج کنم؟ اصلا" من بخوام از کجا شبونه شوهر پیدا کنم؟خسرو : نگران اونش نباش. من خودم برات کسی و در نظر گرفتم.نه انگار حرفش جدی جدی بود. بی اختیار از جام پریدم و قبل از اینکه نگاه تیز خسرو زبونم و بند بیاره با اعتراض گفتم: نمیشه.. من این جوری ازدواج نمی کنم. من با کسی که نمی شناسم ازدواج نمی کنم.خسرو پوزخندی و چاشنی نگاه تیز و برنده اش کرد و گفت: که ازدواج نمی کنی آره؟ فکر کردی من دست رو دست می زارم تا اون خانواده عمه ات با اون پسر قوزمیتش تو رو هم مثل مادرت اغفال کنن؟ شاید پدرت آدم بدی نبود اما من دیگه نمی خوام با اون خانواده وصلتی داشته باشیم.من: اما بابا خسرو کی گفته که....حرفم و قطع کرد و با صدای بلندی گفت: همین که گفتم نیشام. مادرت رو حرف من حرف زد و با کسی که براش در نظر گرفتم ازدواج نکرد. عاشق پدر خدا بیامرزت شد. دیدی که از زندگیش خیری ندید. من دیگه نمی خوام تو رو هم مثل اون زار و پریشون و پشیمون ببینم. یا با کسی که برات در نظر گرفتم ازدواج می کنی یا از این خونه میری.مامانم عاشق بابام بود. عشقشون مقدس بود.سریع تو ذهنم مشغول حساب کردن شدم. اگه از اینجا برم می تونم برم رستوران و تو خونه ی بالای رستوران زندگی کنم. قبل از اینکه از پیدا کردن راه حل خوشحال باشم صدای خسرو همه نقشه هام و به باد داد.خسرو: رستورانم باید فراموش کنی.وا موندم. بی حس افتادم رو مبل.خسرو: اگه اون رستوران و این زندگی و من برات مهمه باید با کسی که من میگم ازدواج کنی وگرنه... می تونی بری. نه از رستوران بهت چیزی میرسه نه از ثروت من.این و گفت و نگاه سردی بهم انداخت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش.من ثروتش و نمی خواستم. اما اون رستوران و خودش ..هر دو برام مهم بودن. من هر دو رو می خواستم. بابا خسرو تنها پناهم بود و تنها کسی که داشتم و عاشقش بودم.و اون رستوران ...یعنی مهداد ...یعنی روزهای خوش...یعنی لحظه لحظه و قدم به قدم عاشق شدن ...یعنی ذره ذره زحمت کشیدن و به ثمر رسوندن....از روز اول براش زحمت کشیدم. براش عرق ریختم، حرص خوردم، با مهداد پا به پای هم اونجا رو بنا کردیم، از نو سر پاش کردیم، راه انداختیم و به سود دهی رسوندیم.و حالا ....حالا خسرو می خواست سر زندگیم باهام بازی کنه. یا زندگی و آینده مو ازم بگیره یا ......مهداد و ازم بگیره و در اضاش من می تونستم رستورانم و داشته باشم. رستورانی که نیمی از اونجا مال من بود. می تونستم مهداد و به عنوان شریک کاری داشته باشم.بی اختیار اشکهام رو گونه هام غلتید. به زور از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. رو تخت دراز کشیدم و زار زدم.مامان باید چی کار کنم؟ ممکنه خسرو فردا حرفهاش یادش بره؟ ممکنه از حرفش برگرده؟ ممکنه فراموش کنه؟می تونم امیدوار باشم که شبونه خواب نما شده باشه و هیچ کدوم از حرفهاش جدی نبوده باشه؟مامان ... چی کار کنم؟ چرا خوشی به من نیومده؟ مامان ...زار زدم و گریه کردم. حرفهای خسرو جدی تر از اونی بود که حتی یک احتمال کوچیک برای منحل شدنش باشه.به هق هق افتادم. اشک ریختم. اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.*** نیشامزندگیم شده جهنم. دلم می خواد از این خونه فرار کنم. دلم می خواد برم یه جای دور یه جایی که هیچکی نباشه. فقط خودم باشم و خودم.خسرو خواب نما نشده بود. فراموشی هم نگرفته بود. بعد گذشت 3 روز مصمم تر هم شده. دیگه نمی زاره از خونه برم بیرون. دیگه نه مهدادی اومده و نه وقتی کامیار میاد راش میده. از همون دم در ردش می کنن بره.از موبایل و تلفن و کامپیوتر هم خبری نیست.شدم یه زندانی که تنها راه نجاتش یه چیزه. قبول دستور خسرو. تا حالا هیچ وقت اینقدر مصمم و مصر و مستبد ندیده بودمش.هیچ وقت فکر نمی کردم بابا خسروی مهربون من بتونه یه همچین آدمی باشه که با دیدنش وحشت کنم.دارم دیوونه میشم. می خوام نجات پیدا کنم اما هیچ راهی نیست. همه درها به روم بسته است.امروز خسرو صدام کرد. خوشحال از اینکه پشیمون شده رفتم پیشش اما برعکس مصمم تر بود.بهم گفت فردا با این پسره