۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۴:۳۷ عصر
متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی همممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچههاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روي اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینهو نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاري از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکهاز مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرمزمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنیسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادرواقعیم نبود بابا که باباي واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختري هم داره؟...« مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »... حرف مونا تو گوشیم میپیچهیعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده...یعنی مادرم هم من رو نخواست...زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتمواقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگرسالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همهي خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاستجایی رو براي زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ي همیشه از این خونه میرفتم...یاد سروش میفتم باید به آقاي رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهاي بیخود میشم... ...با ناراحتی آهیمیکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقاي رمضانیبزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ي شرکت رو میگیرمو منتظر برقراريتماس میمونمبعد از چند تا بوق صداي آشناي مهربان رو میشنوم- بله؟لبخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی هاي خودم کنمبا ملایمت میگم: سلام مهربان جانبا ذوق میگه: واي ترنم خودتی؟خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودي؟با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا- خیلی بهم لطف داري خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودممهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستممیخواد...درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ي درد و دل رو ازممیگیرهمیخندمو میگم: اینجوري نگو پررو میشماخنده ي ریزي میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی ندارهبعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندي... من مطمئنمپدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده اتفرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ي اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونیچون پول مهمه ولی همه چیز نیستخنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنمبخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد...که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهاي خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خواباي طلاییمیدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهاي سیاه خبري نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگههیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ي اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوامآدماي این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم براي اشتباهی که نکردم... براي خونواده اي که منو نمیخوان...بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... مناگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون بهوجود آوردمغم گذشته ي من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غمگذشته ي من به خاطر از دست رفتن مهربونی هاي سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزي از اون سروش مهربون باقینمونده...غم گذشته ي من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم... خیلیوقته براي همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادي نمیکنه... خیلی وفته دل شکسته ام براي کسی ارزشی نداره...دیشب همه ي امیدهام از دست رفت... من به خاطر برخورد آدمهاي غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهاییافسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه اي برام غریبه تر بودن...بغضم رو قورت میدمو با خنده ي ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی.... تو جون میدي واسه معلم شدن... آفلینآفلین مهربون جونی اگه همینجوري ادامه بدي معلم خوبی میشیقطره اشکی از گوشه ي چشمام سرازیر میشهمهربان با حرصمیگه: مسخرم میکنی؟میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنممهربان: فعلا که همچین غلطی کرديبا خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدممهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟میخندم... یه خنده ي تلخ... قطره اشکه دیگه اي از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه باباروحمهمیدونم این ترنم براش ناآشناهه... ولی میخوام عوضبشممهربان: ترنم مطمئنی چیزي به سرت نخورده؟- راستش نه زیادمیخوام بشم همون ترنم گذشته ها با این تفاوت که با همه ي آدماي آشناي زندگیم غریبه بشم... آره میخوام با همهغریبه باشم...مهربان: خیلی مسخره ايدستمو به سمت صورتم میبرم... اشکامو پاك میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستماز این به بعد دیگه غصه ي هیچکس رو نمیخورم... نه مونا که تا دیروز مادرم بود... نه بابا که تا دنیاي من بود... نهسروش که تا دیروز عشقم بود... یه چیزي ته دلم میگه یعنی دیگه نیست.... جوابی براي این حرفم ندارممهربان با لحن بامزه اي میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ي بدي هستی محال بود باهات دوست بشم- خوبه الان داشتی ازم تعریف میکرديمهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم- یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟مهربان: بله.... چه جورمبا شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ي سر سفره ي عقد داري میگیمهربان با حرصمیگه: ترنم- جونمتصمیمم رو گرفتم... یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم... مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنممهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شدهزمزمه وار میگم آره خیلی وقتهمهربان: چیزي گفتی؟- آره مهربونی خودم... گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟مهربان انگار که چیزي یادش بیاد میگه: واي ترنم... مگه قرار نبود امروز خونه ام بیاي... به جاي بیرون بریم خونه من...حاضري؟با لبخند میگم: پ نه پ غایبممهربان: ترنمبا خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد... چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی... نمیگی شباکابوس میبینممهربان: ترنم بی شوخی میاي؟با مهربونی میگم:چرا که نه... تازه کلی هم بهمون خوش میگذرهمهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟- تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتمبا مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میاي؟- چهار خوبه؟مهربان: آره... منتظرتما- باشه گلم... حتما میاممهربان با عصبانیت میگه: واي ترنم بیچاره شدم؟با ترس میگم: مهربان چی شده؟مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنمخندم میگیرهمهربان با حرصمیگه: کجاي حرفم خنده داره؟با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شدهمهربان: آقاي رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودي اشغال کنممیدونم راست میگه.... آقاي رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیرهبا مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بودمهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاري نداري؟- نه خانمی... مواظب خودت باشمهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظزمزمه وار میگم: خداحافظمهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روي میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکتزنگ زده بودم...خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ي دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدي..دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراري تماس میشم... همینکه صداي مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقاي رمضانی کار داشتمبا خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتیمیخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنمبه تختم میرسم... روي تختم میشینمو منتظر برقراري تماس میشمبعد از چند لحظه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بله؟- سلام اقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنمخنده اي میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبهزمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شدهآقاي رمضانی: چیزي گفتی دخترم؟- نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتمآقاي رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زدته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفتهبهت زده میگم: چی؟آقاي رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زدبا ناراحتی میگم: چی میگفتآقاي رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شدهتعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟با ناراحتی میگم: اما آقاي رمضانی من واسه ي این موضوع زنگ نزده بودموقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کار کنمعصبانی میشه و با داد میگه: چی؟با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده امبا عصبانیت میگه: آخه چرا؟با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیهبراي اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟با خجالت میگم: درستهلحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردي تازه به این فکر افتادي که نمیتونی توشرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدي انگار من قول دادممیخوام بگم من که قراردادي امضا نکردم...اما آقاي رمضانی بهم اجازه ي حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد- اماآقاي رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ي بدقولیه منه...دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقاي رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفتمیگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روي پدرترو زمین نندازآهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته...خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروي من رو هم به باد بده...واقعا سختهبا ناراحتی میگم: ولیبا تحکم میگه: ترنمبه رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهانگار طالع من رو با بدبختی رقم زدنبا ناراحتی میگم: هر چی شما بگیدلحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخواملبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقاي رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتارمیکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..زمزمه وار میگم میدونمیه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدي به این فکرمیکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ي تختم میذارمو روي تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیري خوب کاره دیشبت که کم از انتقامنبود... دیگه از جونم چی میخواي؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدماي این دنیا ندارم... من که با بدبختی هاي خودم خوگرفته بودم... من که کاري به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهمقرارش دادي... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنشبرات خوشی به همراه داشته باشهدلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من ازاین زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگیهیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر ازمهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ي همیشهپذیراي من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تااین حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ي وجود دوستدارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادي ندارم.... چرا این همهدلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهاي طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگیرویایی هم نمیخوام... همه ي خواسته ي من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ي زندگیها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشمزمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ي یه بار هم شده که بیاي و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترتزنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوري بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوري زندگی میکنه؟چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلممادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ي یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسمچرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ي سالهاي دوري و دلتنگی رو میزنمو باهمه ي عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظهلحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودمزیرلب میگم: فقط ایکاش از روي خودخواهی این کارو نکرده باشیامان از اون روزي که بفهمم از روي خودخواهی رهام کردي و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ي آرزوهايمنه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداري... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزي رو که بخوام عملیمیکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجهنرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ي این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارنپس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکري به حال آینده ي خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگهدلیلی براي محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزي محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبتمن رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگیمیکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمماز روي تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره هاي بارون رو روي بنجره میبینم... همونجور که دستم رو رويپنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگیکنم...با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحالمیشه؟خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزي رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرینریسمان هم چنگ میزنم شاید براي یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر ازسیاهی براي من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوبارهبه همین نقطه میرسم... نقطه ي بی کسی و تنهاییزمزمه وار میگم: مامان اي کاش بودي... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدي... شنیدم مادرا خیلیبخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزي رو با چشمام ندیدم...با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودي و باورم میکرديدلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یهتکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثلهیه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته هاي خودش میکنه...نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم...استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر...حرفاي ناگفته ي مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظربخشش اطرافیانم باشم...زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفاي مام......حرف تو دهنم میمونهبا لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرداگه مونا چیزي بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونوادهبه نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستنیکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیستلبخندي رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاري بهآدماي این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدونبرادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهاي تنهانگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو بهسمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توي انتخابلباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ي لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم...همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوي شیره اي میفته... با همه ي سادگیش به دلم میشینه... یهشال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردي کامل لباسام رو عوضمیکنم... جلوي آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتاي مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خوردهآرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادي براي آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خوردهآرایش نگاهی به خودم میندازم...زمزمه وار میگم: براي اولین قدم خوبهنگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم...دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهاي بلند خودم رو بهتخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ي تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفري رو هم با خودم ببرك... عاشق اینم کهزیر بارون قدم بزنمو آهنگهاي غمگین گوش بدمو زیر لب براي خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم...ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهاي آسمونمن رو یاد اشکهاي خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوي میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم...گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره...در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صداي مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنهمونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم.....مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه....مونا: نه بابا... آخرش قبول کردمونا: آره... دیگه تمو.....با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ي حضورم توي خونه نشده بودکم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزي بگه که همه ي سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلاممیکنم بعد هم از مقابل چشمهاي بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهشمیخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیستخونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهاي بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم...بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساسیک زندانی رو توي این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحمباشم... یه نفر که وجودش مایه ي عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از منمتنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که اززندان آزاد شده... ولی با همه ي اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه اي که با همه يتلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراري باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همهزجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تاجاي امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترك کنم... اون جاي امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیرگرگهاي این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...زیرلب میگم: الان کجا برم؟تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدنزیر بارون رو به هر چیزي ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العادهایه... هنزفري رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنشلبخندي میزنمو زمزمه وار میگم: عالیههمینجور که هنزفري رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صداي خواننده تو گوشم میپیچهسراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیمعیبی نداره میدونم باعث این جدایی امیه لبخند تلخ میزنم... لبخندي تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردي نهفته ست که درمیلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشهرفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنهنبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنهلج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبوداحساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبودقطره هاي بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدمبرمیدارم... با