۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۹:۳۰ عصر
زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش حداقل یه راهی برام باز بشه... بعد از یک هفته به هیچی نرسیدم.. با همه ی شماره های غریبه ی گوشیش تماس گرفتم هیچی دستگیرم نشد... ماندانا هم که کمکم نکرد... خونواده ی بنفشه هم که کلا خونشون رو عوض کردن... طاهر هم از اونا بیخبره... دکتر هم که مسافرت بود... از همه طرف بدشانسی آوردم...
صدای اشکان رو میشنوم که با داد میگه: سروش بیا یه چیزی کوفت کن تا برای کتک خوردن جون داشته باشی
خندم میگیره... این پسره هم پاک خل و چل شده
روی تخت میشینم و خمیازه ای میکشم...
اشکان: پسر کجایی بیا صبحونمون یخ کرد
-پسره ی دیوونه
کش و قوسی به بدنم میدمو ا روی تخت بلند میشم... به سمت دستشویی میرم و بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج میشم... بعد از عوض کردن لباسام گوشیم رو از عسلی کنار تخت برمیدارمو داخل جیبم میذارم... چند روز پیش یه سیم کارت خریدمو شماره اش رو به اشکان و طاهر و خونوادم دادم از این لحاظ هم خیالم راحته... بعد از برداشتن سوئیچ ماشین از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میزم
با دیدن اشکان که تند تند داره صبحونه میخوره چشمام گرد میشن
-خفه نشی
با شنیدن صدای من دست پاچه میشه لقمه تو گلوش میپره
با تاسف سری تکون میدمو چند بار محکم به پشتش میکوبم... همونجور که سرفه میکنه دستش رو بالا میاره به معنیه این که بسه ولی من به تلافی ایت و آزاراش چند بار دیگه محکم به پشتش میکوبمو بعد پشت میز میشینم... چند جرعه چایی میخوره و چپ چپ نگام میکنه
اشکان: قاتل... جانی.... این چه کاری بود که کردی؟... نزدیک بود به کشتنم بدی
اون همونجور حرف میزنه و من با کمال خونسردی چند لقمه ی گوچیک میخورم
اشکان: اگه میمردم تو جوابه عشق منو میدادی
...
اشکان: نفسم خودش نفست رو میگرفت آدم کش
...
اشکان: هی...
...
اشکان: هوی... با تواما
-من صبحونم رو بخورم میرم... حالا اگه میخوای با من بیای بهتره بری آماده بشی
با لبخند خبیثانه ای میگم: ولی اگه میخوای بمونی خونه و به پخت و پزت برسی............
با خشم میگه: نه دادا... اشتباه گرفتی...
میخندمو میگم: ولی خونه داری عجیب بهت میاد
اشکان: این شغل شریف شایسته ی خودته
-ولی این صبحونه که یه چیز دیگه نشون میده
اشکان: بچه پررو
-آفرین اشکان... عجب صبحونه ایه... راستی نهار هم بلدی درست کنی؟
اشکان: ســـروش
-باشه بابا... چه مرگته... حقوق هم بهت میدم
اشکان: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده
-صبحونه که اشانتیون محسوب میشه... اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست...
همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی
اخمام در هم میره
-من عمرا از زن جماعت کتک بخورم... گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم
اشکان: خواهیم دید داداش... خواهیم دید
با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم... چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم
روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم... طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده...
با تکون های دستی به خودم میام... سرمو برمیگردونم و اشکان رو میبینم که با شدت تکونم میده
-چه مرگته؟... چیکار داری میکنی؟
دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه
با تعجب نگاش میکنم
وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی... نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت
با حرص از پشت میز بلند میشم
-حرف اضافه نزن... راه بیفت
اشکان: باشه بابا... چرا میزنی؟
بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم... اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..
وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم
اشکان: آرومتر... اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم
بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا
اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی
-نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت
اشکان: اوه... اوه... چه خشن
-اشکان باهات شوخی ندارما... دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم
اشکان: برو بابا... من کی حرف بیخو.............
-اشـــکان
اشکان: جان اشکان
نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم
نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه
اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه
بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم... طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد
طاهر:بالاخره اومدی؟
سری تکون میدم
-آره... خیلی وقته رسیدی؟
طاهر: نه بابا... ده دقیقه ای میشه
-خوبه
اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه
طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه
-مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش... مثله سیاوش برام عزیزه... بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره
اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم
طاهر: اما.....
اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم... قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست
طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه
اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی
لبخندی رو لبای طاهر میشینه... سرشو به آرومی تکون میده
طاهر: آها... یادم اومد
دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم
اشکان: منم همینطور
طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی
اشکان: سروش داداشمه... برای داداشم هر کای میکنم... تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه
طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه
-طاهر کدوم خونه هست؟
طاهر: اون آپارتمانه
-بریم ببینیم چی میشه
طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن... بارداره... میترسم مشکلی براش پیش بیاد
بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم... به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم... همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم... اما دو تا زنگ وجود داره... نگاهی به طاهر میندازم
-کدوم زنگو فشار بدم
طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه
دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده
-اشکان چیکار میکنی؟
اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین
-اشکان
صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم
مرد: بله
اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم
مرد: شما؟
اشکان: آشنا میشین
مرد: چند لحظه صبر کنید
طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟
اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش... همون اشکان صدام کن... دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند
طاهر: اما....
اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن
طاهر لبخندی میزنه... توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه
پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه
اشکان: ببخش...
پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد
طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم
مهران: نمیخوام باور کنم آقا... نمیخوام... داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین... دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده
اشکان: آقا ما اومدم حرف.....
مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم
اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم... میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم... با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم... اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه... شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده
طاهر: دوستت چی داره به مهران میگه
-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره
طاهر: آره
بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان... صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم
اشکان: همین هم برای شروع خوبه... فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد
مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم... چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم
اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره
-چی بهش گفتی؟
اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم... یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره... میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین
طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره... یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم... حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم
دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه... بهش حق میدم... من هم به ماندانا غبطه میخورم... مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه... من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه... حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه
اشکان: طاهر همه چیز درست میشه
طاهر: نه اشکان جان... دیگه هیچی درست نمیشه..
به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه... تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم... به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم 4 سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش... فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد
زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم
حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه... عشق من رفت.. برای همیشه...
تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم
طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم
صدای اشکان رو میشنوم که با داد میگه: سروش بیا یه چیزی کوفت کن تا برای کتک خوردن جون داشته باشی
خندم میگیره... این پسره هم پاک خل و چل شده
روی تخت میشینم و خمیازه ای میکشم...
اشکان: پسر کجایی بیا صبحونمون یخ کرد
-پسره ی دیوونه
کش و قوسی به بدنم میدمو ا روی تخت بلند میشم... به سمت دستشویی میرم و بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج میشم... بعد از عوض کردن لباسام گوشیم رو از عسلی کنار تخت برمیدارمو داخل جیبم میذارم... چند روز پیش یه سیم کارت خریدمو شماره اش رو به اشکان و طاهر و خونوادم دادم از این لحاظ هم خیالم راحته... بعد از برداشتن سوئیچ ماشین از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میزم
با دیدن اشکان که تند تند داره صبحونه میخوره چشمام گرد میشن
-خفه نشی
با شنیدن صدای من دست پاچه میشه لقمه تو گلوش میپره
با تاسف سری تکون میدمو چند بار محکم به پشتش میکوبم... همونجور که سرفه میکنه دستش رو بالا میاره به معنیه این که بسه ولی من به تلافی ایت و آزاراش چند بار دیگه محکم به پشتش میکوبمو بعد پشت میز میشینم... چند جرعه چایی میخوره و چپ چپ نگام میکنه
اشکان: قاتل... جانی.... این چه کاری بود که کردی؟... نزدیک بود به کشتنم بدی
اون همونجور حرف میزنه و من با کمال خونسردی چند لقمه ی گوچیک میخورم
اشکان: اگه میمردم تو جوابه عشق منو میدادی
...
اشکان: نفسم خودش نفست رو میگرفت آدم کش
...
اشکان: هی...
...
اشکان: هوی... با تواما
-من صبحونم رو بخورم میرم... حالا اگه میخوای با من بیای بهتره بری آماده بشی
با لبخند خبیثانه ای میگم: ولی اگه میخوای بمونی خونه و به پخت و پزت برسی............
با خشم میگه: نه دادا... اشتباه گرفتی...
میخندمو میگم: ولی خونه داری عجیب بهت میاد
اشکان: این شغل شریف شایسته ی خودته
-ولی این صبحونه که یه چیز دیگه نشون میده
اشکان: بچه پررو
-آفرین اشکان... عجب صبحونه ایه... راستی نهار هم بلدی درست کنی؟
اشکان: ســـروش
-باشه بابا... چه مرگته... حقوق هم بهت میدم
اشکان: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده
-صبحونه که اشانتیون محسوب میشه... اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست...
همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی
اخمام در هم میره
-من عمرا از زن جماعت کتک بخورم... گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم
اشکان: خواهیم دید داداش... خواهیم دید
با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم... چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم
روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم... طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده...
با تکون های دستی به خودم میام... سرمو برمیگردونم و اشکان رو میبینم که با شدت تکونم میده
-چه مرگته؟... چیکار داری میکنی؟
دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه
با تعجب نگاش میکنم
وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی... نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت
با حرص از پشت میز بلند میشم
-حرف اضافه نزن... راه بیفت
اشکان: باشه بابا... چرا میزنی؟
بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم... اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..
وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم
اشکان: آرومتر... اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم
بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا
اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی
-نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت
اشکان: اوه... اوه... چه خشن
-اشکان باهات شوخی ندارما... دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم
اشکان: برو بابا... من کی حرف بیخو.............
-اشـــکان
اشکان: جان اشکان
نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم
نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه
اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه
بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم... طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد
طاهر:بالاخره اومدی؟
سری تکون میدم
-آره... خیلی وقته رسیدی؟
طاهر: نه بابا... ده دقیقه ای میشه
-خوبه
اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه
طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه
-مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش... مثله سیاوش برام عزیزه... بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره
اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم
طاهر: اما.....
اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم... قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست
طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه
اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی
لبخندی رو لبای طاهر میشینه... سرشو به آرومی تکون میده
طاهر: آها... یادم اومد
دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم
اشکان: منم همینطور
طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی
اشکان: سروش داداشمه... برای داداشم هر کای میکنم... تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه
طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه
-طاهر کدوم خونه هست؟
طاهر: اون آپارتمانه
-بریم ببینیم چی میشه
طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن... بارداره... میترسم مشکلی براش پیش بیاد
بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم... به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم... همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم... اما دو تا زنگ وجود داره... نگاهی به طاهر میندازم
-کدوم زنگو فشار بدم
طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه
دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده
-اشکان چیکار میکنی؟
اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین
-اشکان
صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم
مرد: بله
اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم
مرد: شما؟
اشکان: آشنا میشین
مرد: چند لحظه صبر کنید
طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟
اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش... همون اشکان صدام کن... دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند
طاهر: اما....
اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن
طاهر لبخندی میزنه... توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه
پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه
اشکان: ببخش...
پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد
طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم
مهران: نمیخوام باور کنم آقا... نمیخوام... داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین... دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده
اشکان: آقا ما اومدم حرف.....
مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم
اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم... میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم... با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم... اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه... شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده
طاهر: دوستت چی داره به مهران میگه
-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره
طاهر: آره
بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان... صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم
اشکان: همین هم برای شروع خوبه... فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد
مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم... چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم
اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره
-چی بهش گفتی؟
اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم... یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره... میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین
طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره... یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم... حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم
دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه... بهش حق میدم... من هم به ماندانا غبطه میخورم... مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه... من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه... حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه
اشکان: طاهر همه چیز درست میشه
طاهر: نه اشکان جان... دیگه هیچی درست نمیشه..
به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه... تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم... به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم 4 سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش... فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد
زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم
حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه... عشق من رفت.. برای همیشه...
تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم
طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم