۱۳۹۹-۱۱-۲۳، ۰۸:۳۵ عصر
نیستمدستش که برای گرفتن من بالا اومده بود تو نیمه راه متوقف میشهسروش: تـ ـرنـ ـملبخند تلخی میزنم و با لحنی خشک ولی بی نهایت آروم میگم-بهتره با آوردن اسم لجنی مثل من شخصیت والاتون رو زیر سوال نبرین... هر کسی اونقدر لیاقت نداره که اسمش رو به زبون مبارکتون بیاریننمیدونم این آرامش از کجا اومده.. نه داد میزنم... نه بلند صحبت میکنم.. نه اشک میریزم... نه اخمی میکنم... آرومه آرومم...خشک و بی تفاوتپشتم رو بهش میکنم تا به سمت نریمان و پیمان برم که یهو دستش دور کمرم حلقه میشه... نفس تو سینم حبس میشه... خدایا این پسره چش شده... تحمل این همه نزدیکی رو ندارم... میخوام خودم رو از چنگالش آزاد کنم که اجازه نمیده و همونجور که پشتم بهشه من رو محکمتر به خودش فشار میدهتو این لحظه فقط یه آرزو دارم... دلم میخواد ادم برفی بشم.. بی قلب... سرده سرد... با نگاهی شیشه ای«خوشبحالت آدم برفی... خوشبحالت... توی دنیای به این سردی فقط تویی که رسم درست زندگی کردن رو یاد گرفتی... توی این یخبندان فقط باید سرد باشیم تا آب نشیم»وسط خیابون بی توجه به نگاه دیگران من رو به خودش میچسبونه.. سرش رو روی شونم میذارهانگار اصلا حرفام رو نشنیدهچون بر عکس من با صدای بلندی میخنده و من رو محکمتر به خودش فشار میدهمدام تکرار میکنه: تو زنده ای ترنم... تو واقعا زنده ای عشق منبا فشار دستش روی پهلوم چشمام از شدت درد بسته میشن اما از اونجایی که اون صورتم رو نمیبینه همونجور ادامه میده: یعنی باید باور کنم که زنده ای عشق من؟... باید باور کنم؟... نکنه دارم خواب میبینمبا صدایی بین بغض و خوشحالی میگه: باید بهم میگفتی ترنمم.. باید بهم میگفتی که زنده ای... نمیدونی این مدت بدون تو چی کشیدماز حرفاش حیرت میکنمسروش: کلی حرف باهات دارم.. به اندازه ی تمام سالهای عمرم باهات حرف دارمکلافه از شدت درد و این همه نزدیکی به شدت شروع به تقلا میکنمخدایا من تحمل این همه نزدیکی رو ندارمبا بغض میگم: یه کثافته خائن ارزش این همه خوشحالی رو نداره آقای راستین بهتره.........اجازه نمیده ادامه بدم با صدایی که به شدت میلرزه میگه: حق داری ترنم...حق داری... از حالا تا آخر عمرم هر چی که بارم کنی حقمه ولی یه خواهش اگه میخوای توهین کنی توهین کن... تو این مورد حرفی ندارم چون حقمه... باید بکشم... ولی به خودت نه ترنمم... هر چی میخوای بگی به من بگو... هر توهینی میخوای بکنی به من بکنمیترسم اگه بیشتر از این تو آغوشش بمونم بغضم بشکنه و منه رسوا رو رسواتر از قبل کنهسروش همونجور ادامه میده: اصلا بزن تو گوشم.. داد و بیداد کن... فحش بده.. هر چی دلت میخواد بارم کن... اما به خودت کاری نداشته باش... تحمل این یکی رو ندارم... خیلی وقته که فهمیدم تو از برگ گل هم پاک تر بودی و هستی... گل همیشه بهارم کجا بودی تمام این مدت؟... کجا بودی؟صدای کوبش قلبش رو میشنوم.. قلبش تند تند میزنه... قلب من هم عجیب بیقراره... بیقراره همین آغوش... یکی از بزرگترین دردای دنیا اینه که در عین در آغوشش بودن دلتنگ آغوش همیشه گرمش باشی... یعنی اون هم این بی قراری رو حس میکنه...نه... نه ترنم... اون هیچوقت به بی قراری ها و تپش های قلب تو توجهی نمیکنههمونجور که تقلا میکنم میگم: لعنتی ولم کنملتمسانه به نریمان و پیمان نگاه میکنم... نریمان که نیشش بازه و اصلا حواسش به چشمای من نیست اما پیمان متوجه ی نگام میشه... انگار خواهشم رو از چشمام میخونه چون با اخم و جدیت به طرف ما میاد و خطاب به سروش میگه: آقای محترم فکر نکنم وسط خیابون جای این کارا باشهسروش نگاهی به من و نگاهی به پیمان میندازه و به ناچار دستاش رو از دور کمرم شل میکنه و همین باعث میشه سریع از آغوشش بیرون بیام و به طرف پیمان برم... با اون همه تقلا برای بیرون اومدن با اینکه به هدفم رسیدم نمیدونم چرا از ته دلم خوشحال نیستمسروش: ترنم خیلی خوشحالم... خیلی زیاد-دلیلی برای این خوشحالیتون نمیبینمسروش با صدای غمگینی میگه: ترنم میدونم اشتباه کردم... به خدا شرمنده امبا خونسردی ظاهری به طرفش برمیگردمو میگم: شرمنده؟!... برای چی؟... چرا؟!با دهن باز نگام میکنه... بعد از چند لحظه به خودش میادو میگه: ترنم -آقای راستین بهتره این بازیه مسخره رو تموم کنید... شما چرا باید شرمنده ی من باشین؟... ما دو تا آدم غریبه ایم که یه مدت جلوی راه هم قرار گرفتیم و بعد هم به دلایلی که خودتون بهتر از همه خبر دارین مجبور شدیم از هم جدا بشیم... همین و بس... سروش: ترنم اینجوری نگو-پس چه جوری بگم... من دارم حرف از حقیقت میزنم... عشق و عاشقی که زوری نمیشه... اصلا چرا باید بهتون فحش بدم... چرا باید بهتون توهین کنم... چرا باید کلی حرف بارتون کنم.. مگه شما چیکار کردین؟.. مگه به غیر از این بوده که بعد از یه مدت فهمیدین این رابطه از ریشه غلط بوده و ترجیح دادین جدایی رو انتخاب کنین؟... این کجاش اشتباهه... سروش: ترنم میدونم از دستم عصبانی هستی.. میدونم دلخوری-نیستم... نه عصبانیم نه دلخور... تو لحن من نشونی از عصبانیت میبینید؟... البته اگه بخواین به این رفتارای مسخره تون ادامه بدین هیچ تضمینی نمیکنم که عصبانی نشم ولی الان تو این برهه ی زمانی نه عصبانیم نه دلخور... فقط دارم میگم دلیلی واسه این همه هیجانتون نمیبینم... البته این رو خوب میدونم از زنده بودن من خیلی متعجب شدین و به عنوان با پوزخند میگم: یه دوست قدیمی نتونستین بی تفاوت از کنار این اتفاق بگذرینبا کلافگی چنگی به موهاش میزنه و میگه: ترنم هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نیست-اولا ترنم نه و خانمه مهرپرور... دوما فکر کنم خیلی وقت پیشا برام روشن کردین که هیچ چیز اونجور که من فکر میکردم نبود... البته گله ای نیست... چون در تمام مدتی که با من بودین خیانتی بهم نکردین پس بهتون خرده نمیگیرم.... در یه مقطع زمانی حس کردین عاشق شدین ولی بعد از مدتها فهمیدین اون عشق یه هوس زودگذر بوده... این که مسئله ای نیست... این روزا زیاد از این اتفاقا میفته... نگام رو ازش میگیرم و به زمین زل میزنم... همونجور که با پام ضربه های آرومی به سنگ کوچیک جلوی پام میزنم ادامه میدم: قبلا هم بهتون گفتم خیلی براتون خوشحالم که دوباره عاشق شدینسروش: ترنم تو چی داری میگی؟همه ی احساسم رو توی وجودم خفه میکنم و با چشمهایی بی احساس تو نگاهش خیره میشم-دارم به طور غیرمستقیم بهت میگم اونقدر مرد باشی که این دفعه پای همه چیز بمونی سروش: ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودیعصبانی میشم... خیلی زیاد... با قدمهای بلند خودم رو بهش میرسونم و همه قدرتم رو میریزم توی دستام... با خشم تو چشماش زل میزنم و قبل از اینکه به خودش بیاد چنان سیلی ای بهش میزنم که باعث میشه برق از چشماش بپرهمات و مبهوت بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه-این رو نزدم واسه ی خودم... حتی واسه ی نامزدت هم که زندگیم رو تباهم کرد نزدم... این رو زدم تا یادت باشه هیچوقت هیچکس رو به بازی نگیری... وقتی یکی رو شریک زندگیت میکنی مهم نیست عاشقشی یا نه تا آخرین نفس باید همراهیش کنی... حتی اگه گناهکار باشه قبل از هر چیزی باید حرفاش رو بشنوی و بعد محکومش کنی... مشتی به قلبم میزنمبا چشمای گرد شده نگام میکنه... پوزخندی میزنم و با لحن خشنی ادامه میدم: اینی که هر لحظه و هر ثانیه خودش رو به دیواره ی این سینه میکوبه اسمش قلبه... سنگ نیست آقا.. یه تیکه گوشته که احساس داره... میفهمی آقا؟.. اگه نمیفهمی همه سعیت رو برای فهمیدنش بکن... دیروز من رو برای حفظ آبروت از زندگیت بیرون پرت کردی و امروز آلاگل رو... فردا نوبت کیه؟... میخوای به کجا برسی سروش؟... این بود اون همه ادعا... این بود این همه عشق... زندگی بازارچه نیست که دخترای مردم رو یکی یکی بخری و بعد از یه مدتی که دیدی بهت نمیخوره ولش کنی و بری سراغ بعدی... به قلبم اشاره میکنم-وقتی تو رو میبینه میزنه... خیلی محکم... میدونی چرا؟... میدونم نمیدونی... چون همیشه تو زندگیت با دو دوتا چهار تا پیش رفتی... هیچوقت پای قلبت رو وسط نکشیدی... تا همه چیز خوب بود عاشق بودی ولی تا به نفعت نبود پا پس کشیدی و رفتی سراغ زندگیت... ولی بذار من بهت بگم.... قلبم داره به شدت میزنه چون یه روز تو با تموم خودخواهیت به محبتت عادتش دادی... چشماش غمگین میشن... ولی من با بی رحمی ادامه میدمبه دادگاه اشاره میکنم و ادامه میدم: یه قلب دیگه هم اون تو هست که وقتی تو رو میبینه صد در صد به شدت همین قلبی که تو قفسه ی سینه ی منه محکم و بی صدا میزنه... چون اون رو هم به محبتت عادت دادی... اما تو قدر هیچکدوم رو ندونستی چون توی سینه ی تو قلب نیست... یه تیکه سنگه... اون سنگی که تو سینته هیچوقت به خاطر کسی نمیزنه.. قلب جنابعالی جنسش از سنگه فقط و فقط به خاطر خودت میزنه... تمام این مدت فکر میکردم اگه من رو ول کردی حداقل برای عشق زندگیت ارزش قائلی اما تو نه تنها برای دیگران بلکه برای خودت هم ارزش قائل نیستی... تو اصلا عاشق نیستی تا بدونی عشق چیه؟با تحقیر نگاش میکنم-امروز من، ترنم مهرپرور همینجا با افتخار میگم خیلی خیلی خوشحالم که این همه بلا سرم اومد تا ازت جدا بشم...چون تحمل جدایی خیلی راحت تر از تحمل یه آدم پست و بی معرفته که همیشه در بدترین شرایط زنش رو در کوچه پس کوچه های این زندگی بی کس و بی پناه رها میکنه و به دنبال زندگیش میره... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو بدون توجه به حال خرابش میگم: اگه میدونستی چقدر واسه خودم و آلاگل و دخترای امثاله خودمون متاسفم هیچوقت جرات نمیکردی دوباره جلوم ظاهر بشی... نمیخوام از آلاگل دفاع کنم چون همه ی آرزوهای من رو ازم گرفته تا دنیا دنیاست اون دشمن من و من دشمن اون محسوب میشم ولی چقدر متاسفم که دلیل گرفته شدن آرزوهای من تو بودی... حداقل اگه یه هدف محکمتر داشت دلم این همه نمیسوخت... اون زندگیم رو تباه کرد تا به تو برسه در صورتی که تو حتی لایق نفس کشیدن هم نیستیپشتم رو بهش میکنم تا به داخل ماشین برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: ترنم صبر کن-بهتره خودت محترمانه دستم رو ول کنیبا التماس میگه: ترنم قسم میخورم هیچوقت بهت خیانت نکردم فقط یه لحظه به حرفام گوش کن بعد اگه خواستی بری برودستم رو به شدت از دستش بیرون میکشم و به سمتش برمیگردم... یهو لحنم غمگین میشه... میخوام آخرین حرف رو هم بزنم و برمبا بغض نشسته تو گلوم میگم: از من که گذشت حداقل برای یه بار هم که شده رو حرفت بمون و منتظر عشقت باش... اینجور که شنیدم در نهایت فقط چند سال براش حبس میبرن تو باند منصور کاره ای نبود واسه ی یه احمق زندگیش رو باختهناامید و خسته نگام میکنه... دهنش رو باز میکنه که یه چیز بگه اما انگار پشیمون میشه... چون فقط یه آه میکشه و سکوت میکنه... نگاه پر از غمم رو از نگاه پر از حرفش میگیرم... در عین خوشحالی غمگینه.... پشتم رو بهش میکنم و آهی میکشم... دستم رو تو جیب مانتوم میکنم.. یه خورده سردمه... همونجور که دارم میرم خطاب به سروش میگم: نذار یه ترنمه دیگه توی این دنیا متولد بشه... سخته سروش... خیلی سخته... درد بدیه ترنم بودن و ترنم موندنبا تموم شدن حرفم قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشهاز مقابل چشمای بهت زده ی پیمان و نریمان رد میشم و سوار ماشین مدل بالای نریمان میشم
چشمام رو میبندم... دلم عجیب گرفته... سرم رو بین دستام میگیرم.. صداش تو گوشم میپیچه« ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی»لبخند تلخی رو لبم میشینه... لابد عذاب وجدان گرفتهآره عذاب وجدان گرفته... مطمئنم... اون دوستت نداره ترنم... بفهم... حق نداری بهش فکر کنی... اون دوستت نداره... آره اون که دوستت نداره... ...با بغض زمزمه میکنم: آره دوستم ندارهکه چی؟... خب من هم دوستش ندارم... با اون همه بلایی که سرم آورد مگه میشه دوستش داشته باشم؟... من هم دوستش ندارم... اصلا و ابدا عاشقش نیستم...پوزخندی رو لبام میشینهآره کاملا معلومه عاشقش نیستی.. کاملا معلومه دوستش نداری... اصلا یادت نیست که چهار سال و دو ماه و شش روزه و دو ساعته که ترکت کردهاز لا به لای پلکهای روی هم افتادم اشکم سرازیر میشهدختر تو رو به خدا تمومش کن... تا کجا میخوای ادامه بدی؟... میخوای بخاطر ترحم بیاد تو رو بگیره و هر شب با یاد آلاگل سرش رو روی بالیش بذاره... اون فقط دلش برات سوخته... احمق نباش ترنم... احمق نباشباز حرفای دکتر رو پیش خودم مرور میکنم«پیمان: یعنی چی؟دکتر: شما شوهرش هستین؟ پیمان: نه.. برادرشم.. جواب من رو ندادیندکتر: یعنی امکانش هست که دیگه نتونه بچه دار بشهنریمان: مگه میشه خانوم دکتر؟؟!دکتر:بله... امکانش هست ولی از اونجایی که ازدواج نکرده به طور دقیق نمیتونم حرفی در این مورد بزنم... شاید حدسم اشتباه باشه... فعلا بهتره داروهایی که براش تجویز میکنم رو بخوره تا حداقل یه خورده از دردش کم بشه پیمان: اگه حدستون درست باشه یعنی هیچوقت نمیتونه مادر بشهدکتر: هر چیزی امکان داره ولی این احتمال رو هم در نظر بگیرین که ممکنه یه آسیب جزئی باشه که با درمان حل بشه»چشمام رو باز میکنم و به رو به روم نگاه میکنم... آهی میکشممدام با خودم تکرار میکنم من دوستش ندارم.. دوستش ندارم... دوستش ندارم... دوستش ندارم...یه اشک دیگه روی گونه هام سر میخورهولی انگار دوستش دارم...با بغض زمزمه میکنم بیشتر از همیشه«-سروشی من تا پنج شش سال اول اصلا بچه مچه نمیخواما؟سروش:چــــــــــــی؟!-خو چیه؟... دوست دارم فقط خودم باشم و خودتسروش: حرفشم نزن-سروشی جونمسروش: دیگه خیلی بهت فرصت بدم یه ساله-سروشیسروش: ترنم من عاشق بچه ام این رو بفهم-نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... اصلا حالا که اینطور شد من بچه نمیخوام... هنوز نیومده تو عاشقش شدی....-کوفت... چرا میخندیسروش: خوبه خودت میدونی چقدر دوستت دارما-اگه دوستم داری بیا چند سال اول رو یه زندگیه شیرین دو نفره داشته باشیمسروش: نه... به اندازه ی کافی تو دوران نامزدی زندگیمون دو نفره گذشت بعد از ازدواج دلم میخواد زندگیمون سه نفره بگذره-آخه.....سروش: حرف نباشه.. تو هر چیزی که کوتاه بیام تو این یه مورد اصلا کوتاه نمیام»یه دستمال از تو جیبم در میارم... اشکام رو پاک میکنم و با بغض به بازیه روزگار فکر میکنم«سروش: ترنم من دلم یه زندگیه شلوغ میخواد-پس من چیکاره ام؟... چنان وسایلات رو درهم برهم میکنم که وقتی وارد خونه شدی از شلوغیه زندگیت نهایته لذت روببریسروش: دیوونه... منظورم این بود که یه خونواده ی پرجمعیت دلم میخواد-خو من و تو همین حالا هم یه خونواده ی پر جمعیت داریم دیگه... من، طاها، طاهر، ترانه، سیاوش، سها، مامان و باباهامونسروش: تموم شد؟-نه هنوز کلی فامیل موندهسروش: ترنـــم-چیه؟... خو وقتی میگی دلت خونواده ی پرجمعیت میخواد من باید جوابت رو بدم یا نه؟سروش: منظورم کلی بچه ی قد و نیم قد بود خله-نه باباسروش: به جون تو-حرفشم نزن... نهایته نهایتش خیلی بهت لطف کنم یه دونه بچه واست بیارم... اون هم چی از تو کوچه خیابون دست یکی از اون بچه دماغوها رو میگیرم اونجوری واست میارمسروش: مگه دست خودته؟-پس چی؟... نکنه فکر کردی دست جنابعالیه سروش: فکر نکردم مطمئنم»سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و دوباره چشمام رو میبندم یه روح شکست خورده.. یه جسم آسیب دیده... یه قلب خرد شده... یه دنیا آرزوی به باد رفته و یه عالمه دلیل برای رد کردن عشقی که میدونم عاشقم نیست... -اون آلاگل رو دوست داره ترنم... نباید بهش فکر کنی این رو بفهمیه صدایی ته قلبم فریاد میزنه «به تو چه که آخر و عاقبت آلاگل چی میشه»زهرخندی میزنم جوابش روشنه دلم برای آلاگل نمیسوزه دلم واسه ی سروش میسوزه«حقته که بکشی ترنم... بیشتر از اینا حقته... دلت واسه کسی میسوزه که داشت بهت تجاوز میکرد»-اما من عاشقشم... دوسش دارم با همه ی وجودم... دوست دارم لبخند رو مهمون همیشگیه لباش کنم... وقتی با من بود هیچوقت مثل زمانی که با آلاگل بود لبخند نمیزد و نمیخندید... میدونم عاشقه دختریه که زندگیه من رو تباه کرد... عکس العملاش، خنده هاش، لبخنداش، برق چشماش، بوسه ها و بغل کردناش، عزیزم عزیزم گفتناش... همه و همه یادمه... میدونم که عاشقه اونه... شاید ازش دلخور باشه شاید ازش ناراحت باشه شاید تا حد مرگ از کاراش عصبی باشه ولی مگه من ازش دلخور نشدم مگه من ازش ناراحت نشدم مگه من ازش عصبانی نشدم اینا دلیل بر تنفر طرف نمیشن... وقتی من متنفر نشدم پس چطور امکان داره اون متنفر بشه.... دوست دارم با کسی باشه که عاشقشه حالا اون شخص میخواد آلاگل باشه یا هر کس دیگه... میدونم از روی دلسوزی یا عذاب وجدان اون حرف رو زد... میدونم«باز تو کاسه ی داغتر از آش شدی... همین کارا رو میکنی که فقط و فقط سهمت از زندگی مصیبت و گریه کردنه دیگه»با خودم عجیب درگیرم... از یه طرف حس میکنم بی نهایت عاشقشم از یه طرف حس میکنم دلم میخواد انتقام تمام سالهایی رو که باورم نکرد و ترکم کرد رو ازش بگیرمچشمام رو باز میکنم... نگاهی به دستم میکنم... اشک تو چشام جمع میشهزیر لب با صدایی گرفته زمزمه میکنم-بشکنه دستم.. نمیخواستم اینجوری بشه عشقم.. به خدا نمیخواستم بزنم... نمیدونم چی شد... شرمنده سروش... با همه ی بد بودنت باز هم برام عزیزی... خیلی زیاد... تو سهم من نیستی سروش.. تو سهم من نیستی... یعنی هیچوقت نبودی«تو دیوونه ای ترنم... دیوونه»یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و تو کف دستم سرازیر میشه-آره دیوونه ام... دیوونه ی سروش... خیلی وقته که دیوونه اش شدم... خیلی وقته
با صدای باز شدن در ماشین تازه به خودم میام... نریمان: ترنم پیاده شو، باید...................میخوام سریع اشکام رو پاک کنم که چشمای نریمان به من میفته و حرف تو دهنش میمونهمیدونم دیگه برای هر اقدامی ازجمله مخفی کاری و پاک کردن اشکام خیلی دیر شدهبهت زده نگام میکنه با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و با حرص دستی به صورتم میکشماز این همه بی تابی و بی قراری متنفرمنریمان با ناراحتی میگه: ترنم تو گریه کردی؟نگاش میکنم... به زور میخندم و میگم: یه خورده دلم گرفته بود اما الان حس میکنم همه چیز خوبهغمگین نگام میکنهنریمان: ترنم بهتر نیست حرفای سروش رو هم بشنوی.........وسط حرفش میپرم و سریع حرف رو عوض
چشمام رو میبندم... دلم عجیب گرفته... سرم رو بین دستام میگیرم.. صداش تو گوشم میپیچه« ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی»لبخند تلخی رو لبم میشینه... لابد عذاب وجدان گرفتهآره عذاب وجدان گرفته... مطمئنم... اون دوستت نداره ترنم... بفهم... حق نداری بهش فکر کنی... اون دوستت نداره... آره اون که دوستت نداره... ...با بغض زمزمه میکنم: آره دوستم ندارهکه چی؟... خب من هم دوستش ندارم... با اون همه بلایی که سرم آورد مگه میشه دوستش داشته باشم؟... من هم دوستش ندارم... اصلا و ابدا عاشقش نیستم...پوزخندی رو لبام میشینهآره کاملا معلومه عاشقش نیستی.. کاملا معلومه دوستش نداری... اصلا یادت نیست که چهار سال و دو ماه و شش روزه و دو ساعته که ترکت کردهاز لا به لای پلکهای روی هم افتادم اشکم سرازیر میشهدختر تو رو به خدا تمومش کن... تا کجا میخوای ادامه بدی؟... میخوای بخاطر ترحم بیاد تو رو بگیره و هر شب با یاد آلاگل سرش رو روی بالیش بذاره... اون فقط دلش برات سوخته... احمق نباش ترنم... احمق نباشباز حرفای دکتر رو پیش خودم مرور میکنم«پیمان: یعنی چی؟دکتر: شما شوهرش هستین؟ پیمان: نه.. برادرشم.. جواب من رو ندادیندکتر: یعنی امکانش هست که دیگه نتونه بچه دار بشهنریمان: مگه میشه خانوم دکتر؟؟!دکتر:بله... امکانش هست ولی از اونجایی که ازدواج نکرده به طور دقیق نمیتونم حرفی در این مورد بزنم... شاید حدسم اشتباه باشه... فعلا بهتره داروهایی که براش تجویز میکنم رو بخوره تا حداقل یه خورده از دردش کم بشه پیمان: اگه حدستون درست باشه یعنی هیچوقت نمیتونه مادر بشهدکتر: هر چیزی امکان داره ولی این احتمال رو هم در نظر بگیرین که ممکنه یه آسیب جزئی باشه که با درمان حل بشه»چشمام رو باز میکنم و به رو به روم نگاه میکنم... آهی میکشممدام با خودم تکرار میکنم من دوستش ندارم.. دوستش ندارم... دوستش ندارم... دوستش ندارم...یه اشک دیگه روی گونه هام سر میخورهولی انگار دوستش دارم...با بغض زمزمه میکنم بیشتر از همیشه«-سروشی من تا پنج شش سال اول اصلا بچه مچه نمیخواما؟سروش:چــــــــــــی؟!-خو چیه؟... دوست دارم فقط خودم باشم و خودتسروش: حرفشم نزن-سروشی جونمسروش: دیگه خیلی بهت فرصت بدم یه ساله-سروشیسروش: ترنم من عاشق بچه ام این رو بفهم-نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام... اصلا حالا که اینطور شد من بچه نمیخوام... هنوز نیومده تو عاشقش شدی....-کوفت... چرا میخندیسروش: خوبه خودت میدونی چقدر دوستت دارما-اگه دوستم داری بیا چند سال اول رو یه زندگیه شیرین دو نفره داشته باشیمسروش: نه... به اندازه ی کافی تو دوران نامزدی زندگیمون دو نفره گذشت بعد از ازدواج دلم میخواد زندگیمون سه نفره بگذره-آخه.....سروش: حرف نباشه.. تو هر چیزی که کوتاه بیام تو این یه مورد اصلا کوتاه نمیام»یه دستمال از تو جیبم در میارم... اشکام رو پاک میکنم و با بغض به بازیه روزگار فکر میکنم«سروش: ترنم من دلم یه زندگیه شلوغ میخواد-پس من چیکاره ام؟... چنان وسایلات رو درهم برهم میکنم که وقتی وارد خونه شدی از شلوغیه زندگیت نهایته لذت روببریسروش: دیوونه... منظورم این بود که یه خونواده ی پرجمعیت دلم میخواد-خو من و تو همین حالا هم یه خونواده ی پر جمعیت داریم دیگه... من، طاها، طاهر، ترانه، سیاوش، سها، مامان و باباهامونسروش: تموم شد؟-نه هنوز کلی فامیل موندهسروش: ترنـــم-چیه؟... خو وقتی میگی دلت خونواده ی پرجمعیت میخواد من باید جوابت رو بدم یا نه؟سروش: منظورم کلی بچه ی قد و نیم قد بود خله-نه باباسروش: به جون تو-حرفشم نزن... نهایته نهایتش خیلی بهت لطف کنم یه دونه بچه واست بیارم... اون هم چی از تو کوچه خیابون دست یکی از اون بچه دماغوها رو میگیرم اونجوری واست میارمسروش: مگه دست خودته؟-پس چی؟... نکنه فکر کردی دست جنابعالیه سروش: فکر نکردم مطمئنم»سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و دوباره چشمام رو میبندم یه روح شکست خورده.. یه جسم آسیب دیده... یه قلب خرد شده... یه دنیا آرزوی به باد رفته و یه عالمه دلیل برای رد کردن عشقی که میدونم عاشقم نیست... -اون آلاگل رو دوست داره ترنم... نباید بهش فکر کنی این رو بفهمیه صدایی ته قلبم فریاد میزنه «به تو چه که آخر و عاقبت آلاگل چی میشه»زهرخندی میزنم جوابش روشنه دلم برای آلاگل نمیسوزه دلم واسه ی سروش میسوزه«حقته که بکشی ترنم... بیشتر از اینا حقته... دلت واسه کسی میسوزه که داشت بهت تجاوز میکرد»-اما من عاشقشم... دوسش دارم با همه ی وجودم... دوست دارم لبخند رو مهمون همیشگیه لباش کنم... وقتی با من بود هیچوقت مثل زمانی که با آلاگل بود لبخند نمیزد و نمیخندید... میدونم عاشقه دختریه که زندگیه من رو تباه کرد... عکس العملاش، خنده هاش، لبخنداش، برق چشماش، بوسه ها و بغل کردناش، عزیزم عزیزم گفتناش... همه و همه یادمه... میدونم که عاشقه اونه... شاید ازش دلخور باشه شاید ازش ناراحت باشه شاید تا حد مرگ از کاراش عصبی باشه ولی مگه من ازش دلخور نشدم مگه من ازش ناراحت نشدم مگه من ازش عصبانی نشدم اینا دلیل بر تنفر طرف نمیشن... وقتی من متنفر نشدم پس چطور امکان داره اون متنفر بشه.... دوست دارم با کسی باشه که عاشقشه حالا اون شخص میخواد آلاگل باشه یا هر کس دیگه... میدونم از روی دلسوزی یا عذاب وجدان اون حرف رو زد... میدونم«باز تو کاسه ی داغتر از آش شدی... همین کارا رو میکنی که فقط و فقط سهمت از زندگی مصیبت و گریه کردنه دیگه»با خودم عجیب درگیرم... از یه طرف حس میکنم بی نهایت عاشقشم از یه طرف حس میکنم دلم میخواد انتقام تمام سالهایی رو که باورم نکرد و ترکم کرد رو ازش بگیرمچشمام رو باز میکنم... نگاهی به دستم میکنم... اشک تو چشام جمع میشهزیر لب با صدایی گرفته زمزمه میکنم-بشکنه دستم.. نمیخواستم اینجوری بشه عشقم.. به خدا نمیخواستم بزنم... نمیدونم چی شد... شرمنده سروش... با همه ی بد بودنت باز هم برام عزیزی... خیلی زیاد... تو سهم من نیستی سروش.. تو سهم من نیستی... یعنی هیچوقت نبودی«تو دیوونه ای ترنم... دیوونه»یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و تو کف دستم سرازیر میشه-آره دیوونه ام... دیوونه ی سروش... خیلی وقته که دیوونه اش شدم... خیلی وقته
با صدای باز شدن در ماشین تازه به خودم میام... نریمان: ترنم پیاده شو، باید...................میخوام سریع اشکام رو پاک کنم که چشمای نریمان به من میفته و حرف تو دهنش میمونهمیدونم دیگه برای هر اقدامی ازجمله مخفی کاری و پاک کردن اشکام خیلی دیر شدهبهت زده نگام میکنه با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و با حرص دستی به صورتم میکشماز این همه بی تابی و بی قراری متنفرمنریمان با ناراحتی میگه: ترنم تو گریه کردی؟نگاش میکنم... به زور میخندم و میگم: یه خورده دلم گرفته بود اما الان حس میکنم همه چیز خوبهغمگین نگام میکنهنریمان: ترنم بهتر نیست حرفای سروش رو هم بشنوی.........وسط حرفش میپرم و سریع حرف رو عوض